وداع فیلم دوست داشتنی و کوچک و قابل احترامی است؛ فیلمی که علیرغم مشکلات ریز و درشت فراوانی که در خود دارد، قادر شده است در یک فضای پوچ و بیاحساسِ خاص زمان ما، شخصیتی درخشان و به شدت دوست داشتنی و به یادماندنی را تصویر کند، که لحظهای دوربین ساکن، بیرمق و بیجان فیلم به حرکت درآید، هر چه قاعده و قانون سینمایی است را فراموش کند و همراه با این شخصیت برقصد و شاد باشد. حاصل این کار، شده اثری زیبا، کم ادعا، انسانی و بسیار ساده که گرچه گاه خسته کننده میشود، در شخصیت پردازیاش لنگ میزند و چند جا به شعار میافتد، اما به قطع از بسیاری از آثار پر سر و صدای امروز، چون پارازیت، روزی روزگاری در هالیوود، جوکر و… بهتر و اثرگذارتر است و البته ماندگارتر.
فیلم از نگاه شخصیت زن اولش، بیلی، ماجرای وداع خانوادهاش را روایت میکند با مادربزرگی که عمیقا عاشق آنهاست و آنها نیز او را دوست دارند. طبق گفتهی پزشکان به خاطر بیماری سرطانی که مادربزرگ با آن دست و پنجه نرم میکند، سه ماه دیگر فرصت زندگی کردن ندارد. خانواده بیلی تصمیم میگیرند به او این ماجرای سرطان را نگویند و بوسیلهی یک جشن عروسی ساختگی، با او وداع کنند. دوربین و ریتم کسالت آور فیلم کاملا با بیلی همراه است و به نوعی میتوان گفت هر دو یک نفرند و آن هم فیلمساز است؛ یعنی Lulu Wang. هر دو گرفتار بی حسی و خشکی و بی رمقی نسبت به زندگی هستند و گویی از زندگی کردن خسته شدهاند. اطرافیان و سایر اعضای خانوادهی بیلی نیز گرفتار چنین احساسیاند. حتی میتوان گفت فیلمساز چندان آنها را دوست ندارد. به نوع معرفی وشخصیت پردازی آنها توجه کنیم که چقدر بد و دم دستی از آب در آمده است. باید بگویم هیچ کدام از آنها را نمیتوان به عنوان یک شخصیت در نظر گرفت که بشود رفتارها و خلق و خویش را پیش بینی کرد. حتی نام خیلی از آنها را یا در طول فیلم نمیشنویم یا کلا به یادمان نمیماند. فیلسماز صرفا تمام آنها را در کنار همدیگر جمع آورده است تا آنها را به عنوان خانواده به ما بشناساند اما چون فردیتی در کار نیست و ما هر یک از آنها را به طور خاص نمیشناسیم پس جمعیت و خانوادهای نیز در کار نیست و این شاید بزرگترین ایراد “وداع” باشد که البته به نظرم به یک نقص هنری مبدل شده است. در واقع همین نقص – که به نظرم به شدت ناخودآگاه پدید آمده است – به نوعی شخصیت مادربزرگ را کاملا از آنها – که این چنین درگیر روزمرگی کسالت باری هستند و البته در آمریکا زندگی میکنند و زیاد هم میشنویم که با یکدیگر به انگلیسی صحبت میکنند – جدا مینماید. حتی تنها اسم اوست که در میان انبوه شخصیتهای فیلم به یادمان میماند: “نای نای”.
“نای نای” کاملا از این جماعت و حتی از تصویر فیلمساز جداست. او بر خلاف آنها، سرزنده است و شاد. فیلسماز این نکته را حتی در پوستر بسیار خوب و دیدنی فیلم نیز آورده است. در پوستر، تنها نای نای است که لبخند بر لب دارد و البته اوست که در حقیقت این خانواده را به دور هم جمع کرده است. به نظرم حتی این تم – احیای یک خانواده – به خودی خود ارزشمند و فوقالعاده است و یک فیلم را با فاصلهای بسیار از دیگر فیلمها جدا میکند، حتی اگر فیلم ساز نتوانسته باشد از پس این مضمون دشوار و پیچیده بر بیاید؛ که البته این فیلم تا حدودی در نمایاندن آن، موفق است.
به سکانس جشن عروسی توجه کنیم. پس از چند نمای ایستا و بیرمق از جشن عروسی، و با دانستن اینکه این جشن در واقع نوعی وداع است با نای نای، ناگهان با پخش یک موسیقی شاد، دوربین به حرکت در میآید، شخصیتها لحظهای همه چیز را فراموش میکنند و در کنار هم آواز میخوانند و خوشاند. و درست چند لحظه بعد، تصویر اسلوموشن میشود و از آن حرکت تندی که پیش از این داشت، کاملا فاصله میگیرد؛ گویی فیلمساز نمیخواهد این لحظات تمام شوند، و البته به آنها نگاهی از دست رفتنی و تکرار ناشدنی دارد. فیلمساز در اینجا به هیچ قانون و قاعدهای پایبند نیست. او تنها حس خود را تصویر کرده و البته در این کار به شدت موفق است! فقط حیف که این تلاش او، در صحنههای بعدی دیگر کارساز نیست و چندین اسلو موشن بسیار بد و نا کارآمد ارائه داده است که کاملا حس حاکم بر صحنه را بر هم میزند. شاید بتوان گفت تنها اسلو موشن درست و خوب و البته بیقاعده و برآشوبندهی فیلم، اسلو موشن عروسی است که جا دارد به فیلمساز بابت آن تبریک بگوییم.
اما همین جا خوب است که آیندهی فیلمساز را نیز با توجه به این فیلم کمی پیش بینی کنیم. با توجه به تصویری که در انتهای فیلم میبینیم، و البته بسیار خوش حال کننده و نشاط آور است، متوجه میشویم نای نای در واقع یک شخصیت واقعی بوده و اتفاقا هم اکنون نیز پس از شش ماه تشخیص سرطان او توسط پزشکان، و برخلاف گفتهی آنها که او سه ماه دیگر خواهد مرد، همچنان زنده است! این نشان میدهد فیلمساز یک ماجرای واقعی را گرفته و آن را فیلم کرده است؛ اما درست تنها نکتهی موفق فیلم همین ماجراست؛ یعنی شخصیت واقعی نای نای، که کاملا از فیلم نیز حتی جدا میایستد. فیلسماز اگر بخواهد با چنین روندی به پیش برود، و اصلا شخصیتی خلق نکند، و این چنین بیپرداخت آنها را دفعتا و ناگهانی به مخاطبانش معرفی کند، احتمالا آیندهی فیلسمازی خوبی نخواهد داشت و مدام به شعار خواهد افتاد. یکی از دیالوگهای مهم این فیلم، در مورد اهمیت خانواده در چین و فرق آن با غرب است که متاسفانه فیلسماز اصلا در پرداخت آن موفق نیست. این دیالوگ چنین است: “تو فکر میکنی زندگی هر کس متعلق به خودشه؟ … توی شرق زندگی هر کسی بخشی از یه مجموعه است؛ خانواده، جامعه.” حال آنکه برای پرداخت و شناساندن یک خانواده، باید اعضای آن نیز کاملا شکل گرفته و پرداخت شده باشند که در این فیلم چنین نیست. و بنابراین این دیالوگ و تمام آن بحث ها سر میز شام بر سر مسئلهی ماندن در غرب و چینی بودن و… شعار از آب در میآید و میشوند نوعی حرفهای الصاقی فیلمساز به دهان شخصیتهایی که فردیتی از خود ندارند.
در هر حال، وداع را باید دید، به عنوان یک فیلم کوچک و امروزی که حتی نقصهایش نیز در خدمت حرفی که میخواهد بزند در آمده است و فیلم در نهایت میدهد یک شخصیت واقعی و بسیار دوست داشتنی به نام نای نای که فیلم عمیقا دیدنی بودن و نشاط آوری خود را مدیون اوست.
نظرات