فیلم Downfall که روایتگر آخرین روزهای زندگی آدولف هیتلر به عنوان رهبر حزب ناسیونالسوسیالیست کارگران آلمان و یکی از بزرگترین فاشیستهای قرن بیستم و سقوط رژیم آلمان نازی است، با آشکار کردن ابعاد دیوانهوار و پیچیدهای از زندگی او و حزب نازی به خوبی میتواند طرفداران فیلمهای تاریخی به خصوص جنگ جهانی دوم را راضی کند.
“سقوط” نخستین فیلم آلمانی دربارهی شخصیت هیتلر میباشد که توسط الیور هرشبیگل کارگردانی شده و در سال ۲۰۰۴ به اکران در آمده است. این اثر براساس کتابهایی نظیر “در داخل پناهگاه هیتلر” نوشتهی مورخ آلمانی یوآخیم فست، “تا آخرین ساعت” نوشته تراودل یونگه منشی شخصی پیشوای آلمان نازی که فیلمنامه تا حد زیادی بر پایهی خاطرات او نوشته شده و منابع مشابه دیگری ساخته شده است. فیلم در مقایسه با دیگر اثرهایی که در رابطه با شخصیت هیتلر ساخته شده است نظیر “Hitler: The Last Ten Days”، کیفیت و ساختار سینمایی بهتری دارد. هرچند این اثر در نظر برخی مخاطبان برای نشان دادن جنبهی انسانی هیتلر و تصویرگریاش از اعضای رایش سوم مورد نقد قرار گرفته است. میتوان گفت یکی از قدرتهای بزرگ سینما فراخوانی و استفاده از یک زمان یا مکان خاص است برای بازسازی شرایط تاریخی و دادن حس ایستادن در وسط آن به مخاطب. سقوط الیور هرشبیگل در درجهی اول یک نمونه نمایش از این قدرت است. در به تصویر کشیدن ۱۰ روز پایانی آلمان نازی آن بینش بینظیر را به رژیمی وام میدهد که تعریفی از شیطان بشری است اما از همه مهمتر از دور کردن ما از این شیطان امتناع میکند و ما را وادار میکند که بدون کاستن از قساوتهای غیرقابل توصیفی که مرتکب شده است، ضعفهای شخصیتی او را تصدیق کنیم. نتیجه تبدیل به یکی از بهترین درام های تاریخی قرن ییست و یکم شده است.
سقوط براساس ده روز پایانی رایش سوم ساخته شده است. آدولف هیتلر به آلمان عقبنشینی کرده و برلین در سال ۱۹۴۵ توسط نیروهای روسیه مورد حمله قرار گرفته است. فیلم از منظر چندین شخصیت کلیدی که در پناهگاه برلین با هیتلر حضور داشتند روایت میشود. در این میان کلیدی ترین آنها تراودل یونگه با بازی الکساندرا ماریا لارا، منشی شخصی پیشوا است که به مدت سه سال پس از آغاز جنگ هیتلر علیه بخش بزرگی از اروپا، سابقهی کار رئیسش را ثبت و آن را نگهداری کردهاست. طبیعتا شغل مناسبی برای یونگه نبوده است و مانند اکثریت نسل او، جهل جوانیاش باعث شده بود تا از اطلاعاتی که ممکن بود به او اجازهی دیدن کارفرمایش را از منظری جدید داده باشد، صرف نظر کند. او اعتراف میکند که هیچ توجیهی در رابطه با همکاری با حزب نازی در طول آن سالهای پر آشوب وجود ندارد. او همچنین در یکی از لحظههای بارز مستند “نقطه کور: منشی هیتلر” آشکارا اعتراف میکند که اگر شما برای کسی احترام قائل شوید واقعا نمیخواهید تصویر آن شخص را از بین ببرید، شما نمیخواهید که بدانید، در واقع اگر فاجعه فراتر از یک نما و ظاهر خارجی باشد. تاریخ ثابت کرده که چیزی بیشتر از فاجعه در زیرپوست پدر نازیسم بوده است. هیولایی خشمگین، کینه توز و نهیلیستی و با این وجود مردی با انگیزهای شدید بود که جنبش اصلی او برای مدت ۱۲ سال به صدای مردم آلمان تبدیل شده بود. او همچنین یک انسان معمولی بوده است. واقعیتی که توسط بسیاری از مورخان و فیلم سازان به خاطر فاجعهی عظیمی که به این دنیا آورده بود، رد شده است. شر واقعی زمانی اتفاق میافتد که از انسان نشأت بگیرد، در غیر این صورت صرفا طبیعت است که مسیر خود را طی میکند و هیچ اتفاق طبیعی در طول جنگ جهانی دوم رخ نداده است که نتیجهاش مرگ میلیونها نفر بوده باشد. سقوط بیشتر در مورد بخش انسانیتر آدولف هیتلر که توسط بازی مسحور کنندهی برونو گانز مرحوم اجرا شده، ساخته شدهاست. فیلم او را از نگاه یونگه یک زن جوان ساده لوح که در سال ۱۹۴۲ او را ملاقات میکند و فقط پیرمرد مهربانی را میبیند که عاشق سگها است به تصویر میکشد. سه سال بعد، با حضور ارتش سرخ در دروازهی برلین، تکههایی از این تصور همچنان دست نخورده باقی مانده است. جشن تولد خود را جشن میگیرد، آشپز خود را در وعدههای غذایی فوق العادهاش تعریف و تمجید میکند و با اشتیاق با آلبرت اشپیر در مورد خانهای ارزشمندی از فرهنگ و هنر صحبت میکند که قصد دارد برلین را مانند آن بسازد. همه چیز به طرز عجیبی عادی و حتی پیشپاافتاده به نظر میرسد. هر رهبری می تواند در هر روز از سلطنت خود چنین حرکاتی را انجام دهد. حتی پوستههایی که بر روی مرکز شهر قرار می گیرند، بخشی از دنیای دیگری به نظر می رسند که احتمالاً نمی تواند روی کسی که ما میبینیم تأثیر بگذارد.
بخش اعظم در پناهگاه زیرزمینی وی اتفاق میافتد. جائی که که در آن همه چهرههای کلیدی نازیها به یکباره عقبنشینی کردهاند و معلوم شده که سرنوشت دیگر در کنار آنها نیست. همچنان که سربازان روسی به شهر نزدیک میشوند و او ارتشهای خود را بر روی نقشه به امید یک استراتژی مؤثر سوق میدهد، رفته رفته مشاهده میکنیم که چگونه دستورات نظامی شوم او را تبدیل به یک دیکتاتور میکند که دیگر با واقعیت او ارتباط ندارد. مسلما ارتشهایی که پیشوا به آنها اشاره میکند تا آن لحظه دیگر وجود ندارند و هیچ نقشهای نمیتواند به او بگوید که برلین تا چه اندازه در خطر است. اما با وجود درخواستهای نزدیکترین مشاورانش، او کسی نبود که تسلیم یا فرار کند. تنها آلبرت اشپیر، معمار اصلی رایش، این جسارت را دارد که برتری خود را در این زمینه تقویت کند که در آرمان خود تا انتها باقی بماند، با وجود اینکه همه میدانند که مرگ حتمی است. پیشوا گفته است “وقتی پرده بیفتد باید در صحنه باشید.”
خود پناهگاه یک مکان سرد، مرطوب و دلگیر از سالنهای باریک و بخشهایی است که به نظر میرسد با عزم پایانناپذیر به پایان میرسد. حس میکنیم که ترس از شخصیتها به خاطر وجود شرایط موجود در آن، به مراتب قویتر از آن چیزی است که در بالا روی زمین قرار میگیرد. افرادی که زمانی در خیابانهای شهر در تجملاتبه سر میبردند، اکنون به موشهای ساده در یک هزارتوی زیرزمینی تبدیل شدهاند. همان طور که مردان نزدیک به هیتلر دور یکی از رهبران بیرحم خود جمع میشوند، یکدیگر را با خاطرات زمانهای بهتر کنار میزنند. برخی دیگر شروع به رها کردن آرمان گرایی و برخورد با واقعیت میکنند.
به نظر میرسد همه چهرههای مهم در حلقه یاران هیتلر خود را به عنوان بازیگر تراژدی در یک تراژدی سیاسی شکست دادهاند. بیشتر اعضای جمع نهایی فقط به این دلیل در کنار او هستند که با شور و اشتیاق به رهبر و عزم وی ارادت دارند. حتی در لحظاتی که حال و هوای او انفجاری است، نزدیکترین پیروانش با ترس به او خیره میشوند، گویا این نشان میدهد که مخاطب موردعلاقهی او فقط از افرادی تشکیل شده است که در صورت شکست، حمایت بیبدیل را نشان میدهند. عدهای عاقلانه هنگامی که تحقق شکست به آنها ضربه میزند ، پست های خود را خالی میکنند ، در حالی که برخی از آنها فقط به خاطر خودشان حاضر به تسلیم شدن نیستند. یکی از این موارد هیملر است که در آستانهی تسلیم شدنش جرات میکند این سؤال را بپرسد: “وقتی آیزنهاور را ملاقات میکنم ، باید سلام نازیها را بدهم ، یا دستش را تکان دهم؟”. از همه احساساتی که در هنگام “سقوط” تجربه می شود ، احساسی که هرگز نمی توانیم از آن پیش بینی کنیم احساس همدلی است. خیر ! نه همدلی با مردم و یا شرایطی که آنها را در چنین موقعیت ناگوار قرار میدهد، در اینجا با فیلمی روبرو هستیم که از همه زوایا مشخص است که افراد درگیر بستر خودساختهای شدهاند و به طرز شایسته ای در آن قرار دارند. با این حال ، در حالی که رویای اطراف آنها به زبالههایی تبدیل میشود و پیروان آنها در کوچههای شلوغی به اجساد تبدیل میشوند، ما امید و قوت را از چهرهی آنها در حال محو شدن میبینیم. و در لحظهای کوتاه، برخی از نشانههای کوچکی از شان انسانی مشترکشان را در حالی که برای پذیرفتن سرنوشت خود آماده میشوند، آشکار میکنند. انگار که بی سر و صدا اعتراف به شرارت خود کنند و به دنبال جلوهای از احترام هستند قبل از فرا رسیدن پایان.
نبوغ هرشبیگل در کشیدن آهستهی پرده و نمای ظاهری است برای نشان دادن دیوانگی و تاریکی درون پیشوا. هیتلر دستور میدهد ارتش های خیالی را به خط مقدم ببرند و در عین حال لعن و نفرین خائنان و ترسوها میکند که به زودی در منازل منفجر میشوند. برخی دیگر آماده میشوند تا فرزندان خود را ترغیب کنند ، متقاعد شده اند که دنیایی بدون سوسیالیسم ناسیونالیستی ارزش تجربه کردن ندارد. بارزترین نمود این مهم در شوکه کننده ترین سکانس فیلم رقم میخورد جائی که همسر گوبلز کودکان خود را به طرز بیرحمانهای به قتل میرساند و بیان میکند که دنیا بدون حزب نازی مکانی مناسب برای فرزندانم نیست. این خشونت به کاریزمای زیاد هیتلر هم تاحدودی بر میگردد. کاریزمای او البته در بخش عظیمی از فیلم همچنین دیده میشود از ترجیح جنگیدن برای پیشوا بر پدر خود توسط کودک گرفته تا خودکشیهای مختلف و عدم ترک او توسط بیشتر یارانش. تلاش های جو سورئال فیلم برای عادی نشان دادن هرج و مرج بی هدف نیست. هرشبیگل پس از ایجاد ویژگیهای عادی شخصیتهایش به آنها اجازه میدهد تا یک به یک، با میراث خود در جهان مبارزه کنند. شرورتهایی که آنها مرتکب شدهاند به بیرون درز کرده است نه به صورت ژست، بلکه در سکوتشان. خوی سودایی هیتلر بدون تمرکز و دلیلی بوجود می آید : حمله به یهودیان، کشتن خیانت کاران نسبت به خود و بی توجهی به مردم خود. کشوری که او به عشق به آن اعتراف کردهاست کنار گذاشته میشود، چرا که او از ایجاد اقامت برای مردم غیر نظامی برلین امتناع میکند یا اجازه تخلیه مجروحان را نمیدهد. دیگران به آرامی خود را تسلیم شیاطین خود میکنند، بعضی از آنها با خوردن یک گلولهی تفنگ و برخی با دل بستن به توهم نجات توسط پیشوایشان به طرز معجزه آسا. درواقع امتیاز بزرگ سقوط این است که نخواسته با بزرگنمایی ویژگیهای ضد انسانی هیتلر به دام شعارزدگی فیلم های مشابه بیفتد. فیلم تلاش میکند به جای نشان دادن درنده خویی او دیگر ویژگیهای شخصیتی او نظیر ترس از مرگ را به نمایش بگذارد.
هرشبیگل در سال ۲۰۰۱ با فیلم “آزمایش داس” زوایای تاریک طبیعت انسان را بررسی کرده بود اما آن فیلم هیچ مهر تاییدی بر توانایی او بر ساخت تصاویر حماسی برجسته و دستاورد تاریخی که در سقوط میبینیم، نمیزند. به بیان سادهتر، میتوان گفت هیچ فیلمی جنون از دست رفتن برلین و نزول نهایی آدولف هیتلر به اعماق تاریکی را به خوبی این اثر به تصویر نکشیده است. کسانی که این فیلم را به دوستانه نشان دادن هیتلر محکوم میکنند باید به خاطر داشته باشند که بعضی از قاتلین سریالی و شرورترین ویلنهای موجود در داستانها و فرهنگها دارای جذابیت و کاریزما هستند. درواقع بدون وجود ذرهای جذابیت، هیچ اغواگری وجود ندارد. هرشبیگل به خوبی خطهای داستانی و شخصیتهای بیشمار خود را در فیلمش لایهبندی کرده است. او تمام وحشت رژیم نازی را در روزهای پایانی فرا میخواند و برلین را به عنوان جهنمی برروی زمین تعریف میکند. راینر کلوزمان در نقش سینماتوگرافر (فیلمبردار) اثر، در فیلم از نور طبیعی و دوربین دستی استفاده کرده است تا به خوبی جو کلاستروفوبیایی پناهگاه را درون بیننده القا کند. حتی زمانی که نیروهای روسی در حال نزدیک شدن به شهر هستند کلوزمان بازهم از نور طبیعی استفاده میکند تا جوی دلگیر را ایجاد کند. موارد گفته شده با موسیقی نه چندان پرتعداد اما تنشزای استفن زاکاریس و طراحی کاستوم فوقالعاده تکمیل میشود. با وجود کیفیت بالای تمام خصوصیات فنی فیلم اما این تیم بازیگری پرشمار هرشبیگل است که داستانی مملو از مرگ را به زندگی سینمایی وارد میکند. برونو گانز به خوبی توانسته دوگانگی شخصیتی یک انسان را به تصویر بکشد. تراودل در سکانسی به اوا میگوید “او میتواند خیلی دلسوز باشد و سپس سخنان وحشیانه به زبان بیاورد” و اوا در جواب میگوید “این برای زمانی است که او در نقش پیشواست”. با دست چپش که بیاختیار در پشتش تکان میدهد، گانز نقش هیتلر را در سه پارت به اجرا در میآورد. فردی مهربان و مودب که عاشق زنان، کودکان و سگش است، طاغوتی خشمگین که معتقد است قربانی خیانت است اما با دانستن اینکه او یهودیان را از بین برده، خود را به خاطر شکست خود تسکین میدهد و درنهایت پیرمرد شکسته و اندیشمندی که بی سروصدا با افکارش خلوت کرده است و هنوز درمیان نگرانیهایش در حال نقشه کشیدن است.
هنرنماییهای فوقالعادهی دیگری در فیلم نیز وجود دارد که به دو زن موجود در پناهگاه نیز مرتبط است. جولیان کوهلر به شخصیت جاهطلب و اغواگر اوا در بیشتر طول فیلم زندگی میبخشدو سپس پیچیدگی و عمق مرموزی به شخصیت، درست قبل از مرگش اضافه میکند. کوهلر پس از اینکه تمام اموالش را از طریق نامهای به خواهرش واگذار میکند و یک کت خز به تراودل هدیه میدهد، روبروی آینه مینشیند و به خودش نگاه میکند. او از رژلب قرمز استفاده میکند و لبخند کوچک و رازآلودی زده، به نوعی به جایگاه خود در تاریخ نگاه میکند. یک لحظهی شگفتانگیز که به پیچیدگی مورد نیاز او میافزاید. به همان اندازه کورینا هارفوچ در نقش خانم گوبلز به عنوان هیولاترین مادر تاریخ سینما خوب ظاهر میشود. شخصی که در اعماق دریای ناسیونالسوسیالیست غرق شده است. او برای تجلیل از آلمان نازی از دستهی شش نفرهاش استفاده میکند. او خودش را گول میزند تا به زندگیاش پایان دهد درحالی که آینده چیز دیگری را در دست دارد. الکساندرا ماریا لارا در نقش تراودل یونگه به عنوان منشی و تندنویس هیتلر راضی کننده ظاهر شده است. اولریک ماتس در نقش جوزف گوبلز به عنوان وزیر هیتلر به جز موارد معدودی نظیر سکانسی که بیان میکند “مردم آلمان خود این سرنوشت را انتخاب کردهاند و به ما اختیار دادهاند، ما آنها را مجبور نکردیم و حال باید گلویشان پاره شود”، در بقیه فیلم ضعیف ظاهر میشود. ماتیاس هابیک در نقش پرفسور ورنرهاز وقتی وارد یک بیمارستان متروکه شده و افراد مسن در حال زل زدن به او هستند، حس مشترکی از نجابت را به خوبی نشان میدهد. او تجسم احساس ناباوری مخاطبان از جنون ناب در حوادثی است که اطرافش اتفاق میافتد. توماس کرتشمان که در فیلم “پیانیست” نقش افسر خوب نازی را بازی میکرد در این فیلم نقش هرمان فیگلین، گروپنفورر فرصت طلب طلب اس اس، برادر اوا و معاون هیملر را بازی میکند.
پردهی آخر فیلم با سقوط نهایی برلین و فرار تراودل از شهر سر و کار دارد. ورنرهاز نمیتواند باور کند که بسیاری از افسران باقی مانده هنوز دستورهای هیتلر را انجام میدهند، اگرچه آلمانیها رسما تسلیم شدهاند. خودکشیها در حالی شایع است که تراودل از کنار ارتش روسیه با پیتر جوان که دست او را گرفته است عبور میکند. بعد از نشان دادن سرنوشت نهایی کسانی که از برلین جان سالم بدربردند بخشی از مستند نقطهی کور نمایش داده میشود. جائی که تراودل نمیتواند خود را به خاطر جوانی و عدم داشتن آگاهی کافی برای پیوستن به هیتلر مبرا کند.
درنهایت “سقوط” به زیبایی به ما نشان میدهد که یک مرد و یک گروه از پیروان اختصاصی او میتوانند یک نسل از اندیشمندان را متقاعد کنند که راه دیکتاتوری را پیش گیرند، همان طور که نازیسم چیزی ترسناک و در عین حال موجب تفکر در مورد بشریت به ما تحویل میدهد. این فیلمی است که ما را مجبور میکند تا با شکستهایمان با مشاهده آنها از داخل مقابله کنیم. اثری بی پرده، بی امان و صادقانه است که از پرسیدن سؤالاتی که جواب آسان دارند امتناع میورزد. درخشان در نویسندگی و بازیگری است و توسط مردی هدایت میشود که میداند راه درک دروغ در این ادعا نهفته است که بدنامترین و شرورترین افرادی که تاکنون وجود داشتهاند، همان گوشت و خون را داشتهاند که هر مرد و هر زنی که روی زمین زندگی میکرده، داشته است. هرشبیگل تلاش کرده به جای پرداخت به بخش هیولایی هیتلر، بیشتر از هرچیزی دلیل کاریزمای او را برای ما آشکار کند. سقوط، شاهکاری تاریخی در صنعت سینما است که تکرار تاریخ خود را به باد انتقاد میگیرد.
نظرات
خواهش میکنم اگه قراره نقدی درباره این فیلم صورت بگیره بی طرفانه باشه نه اینکه از اول تا آخرش به هیتلر و نازی انتقاد بشه در ادامه به نظرم فیلم زیبایی بود با اینکه در اصل میخواستن هیتلر و وفادارانش رو مسخره کنن و دفاع تا آخرین لحظه اونارو به سرخه بکشن اما ناچارا مجبور شدن حس وطن پرستی این سازمان که به تمام اقشار جامعه انتقال داده بود رو ببینیم که به نظرم صحنه زیبایی بود در مورد کشتن بچه ها توسط مادرشون به نظرم اقدام شجاعانه ایی بود همونطور که فردوسی تو یکی از شعر هاش میگه اگه ایران نباشد یک ایرانی هم نباید زنده بماند