عموما هر عملی تبعاتی در پی دارد و نمیتوان به سادگی آن را به دست فراموشی سپرد. یک مورد از آن اعمال به تخریب پذیرترین آنها برمیگردد؛ جنگ. میخواهیم در تاریخ در بازه زمانی خاصی قدم بگذاریم که مربوط به جنگ جهانی دوم میباشد، نه خوده آن، بلکه با تقسیمات و تبعات آن. به آلمانی قدم بگذاریم که از کشوری واحد و مستقل در آمده است و به دست دشمنان خود افتاده است. آمریکا و فرانسه و انگلستان و روسیه جولان گاههای خود را از کشورهای خود به سوی آلمانی که شکست را متحمل شده، سوق میدهند و این کشور را بین خود همانند یک حلوای نذری پخش میکنند و در این آشفتگی نیز، آلمانهای به اصطلاح مستقل نیز با دو دولت متفاوت (شرقی و غربی) ادعای استقلال میکنند و وحدت و یکپارچگی کشور ضربه خورده خود را به زیر صفر میرسانند. «زندگی دیگران» یا با نام آلمانی «Das Leben der Anderen» و «The Lives Of Others» فیلمی است که بیننده را با خفقان آشکار دورانی از روزگارِ پس از جنگ جهانی دوم و شکست رایش سوم، در آلمان شرقی و مهد دولتی سوسیالیسم وابسته به اتحاد سوسیالیستی جماهیر شوروی (که در حال حاضر این کشور پهناور تقسیم به بیش از ۱۰ کشور مجزا تجزیه شده است که مهمترین آنها روسیه است) بود. کارگردانی این اثر را فلوریان هنکل فون دونرسمارک به عهده دارد و در سال ۲۰۰۶ برنده بهترین اثر خارجی زبان اسکار شده است. اولین فیلم بلند این کارگردان ناشناخته آلمانی که به خوبی به معنای زجرآورش پیوند خورده است گرچه کاهلی و سستی به خصوصی در بعضی از عناصر فیلم مشهود است ولی در مجموع، پیوند خرده اجزای اثر به یکدیگر و رسیدن به معنای کل، قابل قبول است. «زندگی دیگران» آینه تمام نمای زندگی دیگران نیست! بلکه یک سفر کامل به زندگی همگان است. چندین و چند زندگی گره خورده و به هم متصل که هر کدام به یکدیگر وابستهاند. با نقد «زندگی دیگران» همراه با سینما فارس باشید.
سال ۱۹۴۹ میلادی است، چهار سال بعد از پایان رسمی جنگ جهانی دوم (۱۹۴۵). در آلمان شکست خورده قدم میگذاریم و سالیان دشواری را در آینده مردم این کشور مشاهده میکنیم؛ یک بار دیگر شروع از ابتدا؛ سینمای نابود شده اکسپرسیونیستی آلمان و نمایان شدن تحریفات بزرگ و کوچک و موفقیت آمیز از آن در شاخ و برگهای ورژن هالیوودیاش؛ مردمی شکنجه شده در طول چندین و چند سال و جنگ های طولانی به قیمت زندگی شخصیشان. بالاخره هر عمل بهایی دارد، چه آن که آن عمل موفقیت آمیز باشد و چه آن که شکست خورده. آلمان ۱۹۴۹ تقسیمات کشوری مهمی را در پوسته خود نظاره میکند. در آن سال جمهوری فدرال آلمان به دو کشور آلمان غربی و آلمان شرقی تقسیم میشود و کشورهای عضو شورای متفقین جنگ جهانی دوم، آلمان را به پیش خود به تکه های نابرابری تقسیم میکنند. به دولت آلمان شرقی و تکهای از آلمان که در اختیار اتحاد سوسیالیستی جماهیر شوروی بود میرویم. رژیمی کمونیستی و مملو از قوانین افراطی و دارای چارچوبی تاریک و اختناقی خفه کننده و نَم گرفته. نویسندگان در چارچوبی زمخت و نابه هنجار و زوری به فعالیت خود ادامه میدادند؛ بازیگران تئاتر و سینما در قبال حکومت خود خفگی ناشی از سکوت را در پشت صحنه تمرین میکردند و با تعدادی از ماموران دولتی و حکومتی روشن فکر مواجه میشویم که توان و قدرت مقابله ندارند؛ آنان نیز نفس گیری در زیر آب را تمرین میکنند. هر فرقه بر زبان خود دوختن زیگزاگی را از دیگر حزبها سرمشق میگیرد و امان از روزی که نخ و سوزن درست به عمل خود نپرداخته باشند، دیگر تمرین نفس گیری و سکوتهای مکرر راهکار درستی به حساب نمیآمد و ممیزی عمیقی خودنمایی میکرد و عدم عمل به آنها به قیمت جانشان تمام میشد. در این حالت با یک داستان و رمان مواجه نیستیم، بلکه یک واقعه حقیقی در حال وقوع است. همچون داستانهایی چون «۱۹۸۴» و «مزرعه حیوانات» از جورج اورول بریتانیایی که صرفا رمانی بیش نبودند ولی آلمان در درون مایه داستان جریان دارد.
«زندگی دیگران» مربوط به آلمان شرقی در سالهای ۱۹۸۴ تا ۱۹۹۰ است، سالهای انتهایی ولی با همان الگوی ابتدایی در حکومت سوسیالیستی آلمان شرقی. پلیس مخفی دولت آلمان به اسم اشتازی یا “Stasi” (نیروهای پلیس مخفی آن دوران از آلمان که همانند هر سازمان جاسوسی و اطلاعاتی دیگر، هدفی جز حفظ اقتدار پوشالی کشور با ظن و گمانی منفی به هر شهروند و اعمالی چون پاپوش و پرونده سازی و نابودی هدف مورد نظر، غایتی دیگری نداشتند) نیز سوار بر موج نابودگر حکومت کمونیستی بالا دستی خود، به عملکرد همیشگی خود دامن میزد. سازمانی که با ۲۰۰ هزار مخبر و شنونده به شکلی جاسوسانه به زندگی دیگران (شهروندان سرزمینش) فعالیت وسیع خود را ادامه میداد. «زندگی دیگران» همان نقد رادیکالی به اوضاع آن دورانِ حاکم بر آلمان شرقی است. اثری که قطعه به قطعه در تکههایی از زندگی شخصیتهای فیلمنامه نفوذ میکند و هر کدام را با انسانیتهای سازگار به هویت شخصی شان، میسنجد و ارزیابی میکند. انسانی که در اوج اعتماد و تدبیر به سازمان منحصر به فردی، راه انسانیت خود را پیش میگیرد و احساسات و عواطف بر او، حتی برای ثانیهای نقش میبندد و معنای حقیقی وجه انسانی اش را به رخ میکشد و از سوی دیگر مردمانی روشن فکر و آزاد اندیش در کشوری با اصول حکومت نظامی، سخن خود را کوتاه نکرده و با زیاده گویی و حرافی خود، سازههای حقیقت و درستی را بنیان نهادند. فیلمساز علاوه بر نشانه گیری بر انسانیت، به تفتیش عقاید شهروندان یک حکومت نیز پرداخته است. او معتقد است آزادی بیان و اندیشه در آلمان شرقی نامی در ترادف با شکنجه و تعذی و در نهایت مرگ دارد و هر گونه عملی در راستای آن با واکنش تند حکومت مواجه میشود. آلمان شرقی به کشوری بدل شده بود که حتی با وجود استقرار نیروهای نظامی شوروی در خاک خود (پس از جنگ جهانی دوم، پس از تقسیمات چهارگانه آلمان شرقی بین چهار کشور، شوروی افسار این کشور را به دست میگیرد و در عین حال که از غارت و چپاول کردن کشور پا پس نمیکشد، نیروهای نظامی خود اعم از تانک ها و سربازانش را در خاک آلمان مستقر میکند)، نمیتواند در مقابل مردم رنج دیده و زجر کشیده خود دفاع کند و در سال ۱۹۵۳ –چهار سال بعد از اعلام استقلال- اعتراضات شدیدی را با همان داس و چکش کمونیستی معروف، به چشم میبیند و رضایت ملت خود را در آخرین برگه دفترچه حکومت داری خود یادداشت میکند. اما در عمل کاهلی کارگردان را برای نمایش چنین فشاری که دولت بر مردمانش میآورد را مشاهده میکنیم و عدم نمایش با جزییات خفقان در آن دوران را حس خواهیم کرد و به عنوان عاملی برای همذات پنداری بی ثمر به حساب میآوریم که در طول نقد به آن اشاره خواهم کرد.
نکته: در ادامه متن ممکن است داستان فیلم برای شما لو برود.
در خلاصه «زندگی دیگران» آمده که گئرد وایسلر، بازجوی ارشد اشتازی، پلیس امنیت جمهوری دمکراتیک آلمان و یکی از معتقدان به حکومت سوسیالیستی آلمان شرقی است. وی مأمور زیر نظر گرفتن زندگی گئورگ دریمن یک کارگردان تئاتر میشود که مقامات ارشد نیروی امنیتی، به توصیه وزیر فرهنگ و هنر آلمان شرقی، در پی یافتن بهانهای برای ایجاد محدودیت و خانهنشین کردن وی هستند. آنها ماموریت یافتن مدرکی مبتنی بر ناهنجاری گئورگ دریمن را به گئرد وایسلر، بازجوی ارشد پلیس امنیتی اشتازی محول میکنند. خلاصه داستان، بسیار سادهتر از نمایش بصری و سمعی اثری چون «زندگی دیگران» است و تجربه های حسی اثر کمک شایانی به احساسات انسانی مخاطبان دارد. مثل همیشه از همان پرولوگ فیلم، آن را بررسی میکنیم. در ابتدا با محیط نسبتا رعب آور ولی در عمل بسیار مشکل دار، مواجه میشویم. محیطی که مربوط به سازمان مخوف اشتازی (پلیس مخفی آلمان شرقی) میباشد ولی باز هم در عمل مخوف به نظر نمیرسد و صرفا انسانهایی کاربلد و آرام را مشاهده میکنیم. عکسی از اریش هونکر (از معروف ترین رهبران آلمان شرقی) را بر دیواری از اتاق بازجویی منحصر به فرد گئرد وایسلر با بازی درخشان اولریش موهه آلمانی میبینیم. گئرد وایسلر را در مقام بازجو کننده و مردی را در مقام متهم نظاره میکنیم. با فلش فورواردی به آینده، متوجه میشویم که این بازجویی در گذشته و طی فلش بکی صورت گرفته است و گئرد وایسلر از طریق این بازجویی –به عنوان نمونه کار خود و یک مثال تمرینی برای دانش آموختههایش به دانشجوهای کالج ارتش تدریس میکند. فیلمساز در همان ابتدا با نمایش هوشمندی گئرد وایسلر در قامت بازجو همانند حولهای که بوی متهم از آن استشمام میشود و حاضر جوابی و اقتدار وایسلر در تشریح مکالمات صورت گرفته در طول بازجویی، حرفه ای معرفی میکند و این شخصیت را فردی قانون مدار و باورمند به سیاست حکومت و در عین حال بسیار با تدبیر و زیرک به مخاطب میشناساند.
دو شخصیت مورد توجه داستان درست بعد از وایسلر و آنتون گروبیز –با بازی اولریش توکور- (دوست قدیمی گئرد وایسلر و در مقام سرهنگ عالی رتبه در آلمان)، به اسامی گئورگ دریمن –با هنرنمایی سباستین کخ- (نویسنده و کارگردان سینما و تئاتر) و وزیر فرهنگ و هنر به نام برونو همف در تئاتری که تدارکات آن را دریمن به عهده گرفته بود، معرفی میشوند. داستان پی رنگ اصلی خود را دقیقا با نمایش دریمن و کنجکاوی وایسلر برای کشف سرنخی از او را شکل میدهد و نگاههای هوشمندانه و با صلابت وایسلر را متمرکز بر دریمن مشاهده میکنیم. با دستور وزیر و زیر نظر سرهنگ گروبیز پرونده جاسوسی دریمن به دستان گئرد وایسلر با تجربه میرسد. سرتاسر خانه دریمن هنرمند، سنسورهای شنوایی به عنوان شنود ۲۴ ساعته صفر تا صد زندگی او کار گذاشته میشود. همانطور که از خلاصه داستان هم مشخص است، گئرد وایسلر ماموریت شنود از هنرمند معروف و محافظه کار گئورگ دریمن را به عهده دارد و با شناختی که از وایسلر داریم، میدانیم دریمن به سادگی نمیتواند از این مهلکه جان سالم به در ببرد. دوگانگی سمعی و بصری اثر در روایت، لحظاتی اعجاب انگیز را رقم میزند. سکانسهای دیداری از جشن تولد دریمن که دوربین در بین مهمانان آرام و قرار ندارد و از هر روزنه و باریکهای مسیر خود را پیش میگیرد و در مقابل این جشن، چشمان کاملا هوشیار و دوربینی ثابت و با دقت به اتمسفر مورد نیاز گئرد وایسلر که نیاز به آرامش و سکوتی استوار دارد، تضاد دو رنگی عمیقی را به تصویر میکشد. هنرنمایی بسیار خوب اولریش موهه در جایگاه شنونده و نمایش ریاکشنهای مساعد در قبال محتوای شنیداری که با اندکی تحرک بدنی و هنرنمایی موثر با چشمانش همراه شده است، از جذابیتهای این فیلم را تشکیل میدهد. ما به عنوان مخاطب و بیننده در گامهای نخست وایسلر را همان بازجوی ارشد اشتازی میپنداریم و او را حتی به عنوان شونده، فردی جاسوس و اضافی در زندگی شخصی گئورگ دریمن به حساب میآوریم و خودنمایی سنگینی اعتقادات و اصول و ضوابط کاری او بسیار پر رنگتر از وجه انسانی این شخصیت است.
در این اثر با مثلثهای عاشقانه زیادی مواجه میشویم که در راس آنها زن بازیگری به نام کریستا ماریا زیلند میدرخشد. مثلثهای عاشقانه فیلم هر کدام متناسب با شرایط موجود برای هر کارکتر رقم میخورد. ماریا زیلند نامزد و معشوقه نویسنده معروف گئورگ دریمن است و در همان حال رابطه پنهانی و اجباری با وزیر فرهنگ و هنر وقت، برونو همف دارد. او با توجه به شرایط کاری و نگه داشتن نام خود در بین هنرمندان آلمان، مجبور به اجرای دستورات وزیر میشد. سوی دیگر رابطه به گئرد وایسلر وصل میشود. کارکتری که در ابتدا او را جاسوس و پابند صفر و یک گونه شخصیتی به حکومت کشورش میدانستیم ولی کمی نمیگذرد که او را فردی محرم بر زندگی شخصی گئورگ دریمن و کریستا ماریا زیلند خطاب میکنیم. او را به عنوان شخص ثالث درستکاری به حساب میآوریم که اکنون نه مانند یک انسان ربات گونه، بلکه در جایگاه بالای انسانیت برای او جا باز میکنیم. کارگردان دو سوی رقابت عاشقانه را با وجه انسانی مقام میبخشد. رقابت با حرص و طمع وزیر فرهنگ را بسیار حیوانی و مشمئزکننده به تصویر میکشد و هوس پرانیهای او را در جایگاهی که متعلق به فرهیختگی و تمدن این شخص است، قرار میدهد و کنایه آمیز بودن لفظ خود را نسبت به سمت و منصب برونو همف که وزیر فرهنگ و هنر نیز میباشد، به رخ میکشد. در مقابل، شخصیت استوار بر غریزه برونو همف، بازجو گئرد وایسلر را میبینیم که عشقی پاک اما ناروای خود را روانه ماریا زیلند میکند. وجه مشترک هر دو رابطه به ناشایستی و نامعقول بودن آن برمیگردد که موجب تفرقه قابل تاملی در بین دریمن و نامزدش میشود و وجه تفاوت دو رابطه به نگرش انسانی و حیوانی (غریزی) آنها مرتبط شده است.
پس از خودکشی آلبرت یازکا (کارگردانی که هفت سال در محرومیت به سر میبُرد)، گئورگ دریمن معروف با تیمش دست به کار میشوند. این دست به کار شدن دقیقا همان چیزی است که سرهنگ اشتازی و دوست قدیمی وایسلر، آنتون گروبیز میخواهد؛ عاملی که با استفاده از آن به عنوان مدرکی بر علیه حکومت کمونیستی آلمان شرقی، بتواند دریمن را متهم کند و جایگاه خود را در محضر وزیر همف ارتقا دهد. با توجه به قوانین آلمان شرقی، آمار خودکشی افرادی که در این کشور دست به این عمل میزنند، ناموجود است و هیچ آمار رسمی و درستی از آن وجود ندارد. جدا از مسئله اعتقادی و شرعی این عمل در مقابل حکومت وقت، مسئله لاپوشانی این نظام برای عدم اطلاعات درست افرادی است که بنابر هر دلیلی، از کشور و حکومت بیزارند که عده کثیری را نیز به خود اختصاص دادهاند. آمار خودکشی و فرار از کشور به حدی زیاد و درخشان بود که از دید هیچ شهروندی پوشیده نمیماند. فرارهای زندانیان یا شهروندان از این کشور، به تعداد فراوانی رسیده بود و به نوعی اقتصاد آلمان شرقی بر سکوی فرارهای شهروندانش میچرخید و رونق داشت –آلمان شرقی شهروندان در حال فرار از کشورش را با معاوضه با کالاهای مورد نیاز خود و یا فروش آنان به کشوری چون آلمان غربی، تدارک میدید و کشور بیجان و نابه ساماناش را باز هم در همان زندگی نباتی حفظ میکرد-. مقاله مورد نظر با نامی رمز شناخته میشد؛ نمایشنامهای به مناسبت چهلمین سالگرد جمهوری دمکراتیک آلمان که از گوشهای همیشه شنوای گئرد وایسلر در امان نمیماند ولی برای وایسلر نیز به همان نمایشنامه لنین معروف بود. رگههای انسانیت اکتسابی و درونی گئرد وایسلر را میتوانیم مشاهده کنیم؛ فردی متعهد به حکومت ولی با انگیزههای درونی بیدار که به دلیل مرگ انسانی که او را از نزدیک نمیشناخت، اشک حسرت اش سرازیر شده و به خاطر کسانی که در همان ابتدا کار تمام وقت زمان خود و به همراه او، دستیارش را به آن اختصاص میداد –شنود زندگی گئورگ دریمن-، خود را برای رهایی او از منجلاب و دسیسههای مافوقهایش، به آب و آتش میزند و رفتاری مطابق انسانی لایق احترام از خود نشان میدهد. همراه با رفتار قابل تامل وایسلر، شخصیتی چون آنتون گروبیز را تا حدودی رام شده و در اختیار این کارکتر مشاهده میکنیم که با توجه به سابقه و کاریزمای کاری وایسلر، اعتماد واهی گروبیز به دوست قدیمی خود شکل گرفته است. مقاله خودکشی شهروندان آلمانی شرقی در رسانه آلمان غربی رونمایی میشود و لحظات دشواری را برای روسای شرقی آلمان رقم میزند.
پس از ناامیدی وزیر همف و سرهنگ گروبیز از عملکرد ضعیف گئرد وایسلر، آنها حربه دوم خود را رو میکنند. کریستا ماریا زیلند که نامزد گئورگ دریمن است –گئورگ دریمن به واسطه دوستی نزدیک با آلبرت یازکا، یکی از مشکوکترین افراد در باب پرونده افشاگری آمار خودکشیهای آلمان به حساب میآمد-، همان نقطه ضعفی است که با استفاده از آن میتوان به رازهای دریمن دست پیدا کرد. کریستا ماریا که پیش از آن نیز به دلیل هوس پرانیهای وزیر برونو همف، روابط مخفی اجباری را با او داشته، با دستور وزیر به دلیل سرکشی او به دست اشتازی میفتد. ماریا زیلند درست همان شخصیت سست عنصر و غیر قابل اعتمادی است که در طول فیلم با مشکلات او آشنا شدیم. تفتیش خانگی گئورگ دریمن توسط نیروهای اشتازی دقیقا همان فوبیای عدم اعتماد به ماریا زیلند بوده که از این کارکتر نیز انتظار میرفت و ترس لو رفتن تمام نقشهها محتمل بود. ماریا زیلند نمود کاملی از یک شخصیت حکومتی و وابسته به رییس و روسای آن است. کارکتری که در عمل همگام با حکومت آلمان میباشد و در باطن مخالفی بیاساس و متزلزل است که حتی تفتیش عقاید چنین شخصی نیز در نهایت به موافقت چنین کارکتری به حکومت وقت ختم میشود. این انسان، اوج ضد انسانیت خود را نشان میدهد و برایش چیزی جز موفقیت نسبی در چنین مملکتی معنا ندارد. موفقیتی که درست همانند خود او، بی بنیان و بی ثبات است. با تفتیش عقاید ماریا زیلند، تفتیش فیزیکی خانه گئورگ دریمن نیز کلیک میخورد و شک و تردید اشتازی و دولت مردان به دریمن پر رنگتر از پیش جلوه میکند. اصولا در هر فرقه و شورش و هر عمل اعتراضی، شخصی به عنوان جاسوس و وابسته به حکومت معرفی میشود. ماریا زیلند نیز همانند همسر دوم در زندگی شخصی اولریش موهه (بازیگر در نقش گئرد وایسلر) رفتار میکند و به نوعی فیلم «زندگی دیگران» برگرفته از زندگی بازیگر نقش اول آن اولریش موهه است. کسی که همانند گئورگ دریمن سوسیالییست از مخالفان حکومت آلمان شرقی بوده و با سختیها و مشکلات بیشمار آن دوران آشنایی دارد. همسر موهه نیز در واقعیت برای اشتازی، جاسوسی موهه را به عهده داشت و نقشی مشابه ماریا زیلند را در فیلم ایفا میکرد.
«زندگی دیگران» در دو قامت داستانی به شکل و وضع خود ادامه میدهد. داستان درامی در پس حکومت کمونیستی آلمان شرقی با سوداگری سوسیالیستی و داستان درامی در پس انسانیت و جوان مردی و معنای حقیقی آدمیت. با نگاه ریز بینانه، این اثر در هر دو سوی روایتها، میلنگد و نمیتواند آن طور که باید و شاید به رازهای نهفته هر کدام بپردازد. ابتدا وارد حیطه حکومتی داستان میشویم. اگر به یاد داشته باشید پیشتر گفته بودم که در طول دوره حکومت آلمان شرقی، افراد زیادی دست به فرار از این کشور میزدند و در کنار آنان افراد زیادی نیز خودکشی میکردند و به موازات آنان، شهروندان کثیری در آزادی اندیشه و بیان نظرات خود خفه شده بودند و خفقان و زندگی هراس انگیز دست ساز حکومت آلمان شرقی، زندگی را بر اکثر مردمانش تلخ کرده بود. ولی مشکل اساسی در این است که در طول فیلم، شاهد چنین ناهنجاریهایی نمیباشیم. این اثر از سال ۱۹۸۴ آلمان شرقی را تا لحظه پیوستن آن به آلمان غربی و تشکیل جمهوری یکپارچه فدرال آلمان را به تصویر میکشد، دورانی که به اواخر حکومت نالایق شرقیها مربوط میشد و گندکاریهای این دولت در حال افشاگری و رونمایی شدن بود! ولی در عمل باز هم شاهد این موارد نمیباشیم. اولریش موهه را در نقش بازجویی حرفه ای و کاربلد مشاهده میکنیم که در همه حال این کارکتر خونسردی خود را حفظ میکند و در مقابل ناکامیهای این شخصیت (رابطه عاشقانه شکست خورده و ناکامی در شغلی که در آن اسم و رسمی داشته و …)، عکس العملی در خور چنین مواردی را از گئرد وایسلر بازجو مشاهده نمیکنیم. انسان برون گرایی چون سرهنگ آنتون گروبیز را در قاب تصویر میبینیم که لحظهای از فریادها و خشونتهای فردیاش را در همان قاب نمیبینیم. قتل و غارت بیامان این حکومت نالایق را نظاره نمیکنیم و فروش انسان (اسیر و زندانی) به دولت آلمان غربی و سایر موارد را سانسور شده میپنداریم. دیوار سه متری برلین هم که بماند و داستان گوییهای ناقصی که در باب نظام فاسد صورت گرفته است. البته دلایلی هم میتوان برای آن تدارک دید و خود را تا حدی قانع نمود. یکی از آن دلیلها، خود شخص کارگردان، فلوریان هنکل فون دونرسمارک میباشد. «زندگی دیگران» اولین اثر رسمی این کارگردان به حساب میآمد و محافظه کاری او در قبال کشورش نیز تا حدودی قابل درک است. او برای اولین گام بلند خود در سینما، نیاز به اثری محدودتر و سانسور شدهتر داشته است که برای ادامه راه کاریاش مشکل ساز نباشد. مشکل بعدی به داستان درام پس زمینه انسانیت به کار رفته در فیلم برمیگردد. درام اثر نیز در حین تحول کارکتری چون گئرد وایسلر، تنبلی خاصی را نیز از خود نشان میدهد. فیلم سعی کرده است زندگی شخصی گئورگ دریمن را که همانند یک زندگی آرمانی –زندگی آرمانی به دنبال اتوپیای فیلسوفان غربی و شرقی- جلوه دهد و زندگی شخصی گئرد وایسلر را نیز با تمام نقطه ضعفهایش، با زندگی دریمن به صورت ناخواسته وصل و پینه بزند و به سراغ موشکافی زندگی شخصی وایسلر نرود. این شخصیت مرموز را جز چند سکانس محدود در خانهاش که باز هم نمود دیگری از زندگی پر حرارت دریمن میشد، مشاهده نمیکردیم. کارگردان میتوانست با نمایش دو زندگی به موازات هم (زندگی شخصی دریمن و وایسلر) و اشتراک و همپوشانی آنها در لحظاتی که وایسلر در نقش شنود کننده زندگی دریمن خودنمایی میکند، سکانس های تاثیر گذارتری را خلق کند. این همپوشانی نیز میتوانست با سوپرایمپوزی به جا، معنای ثالثی را برای مخاطب و نوع نگرش و انتخاب او رقم بزند و تکنیکهای سینمایی اثر را همچون آثار آمریکایی کلاسیک به درجات بالاتری از وضع فعلی خود برساند ولی کارگردان به نگارش یک زندگی رضایت داده و نمایش مشکلات شخصیت دیگر را –وایسلر- به هنرنمایی موهه در جایگاه این کاراکتر متحول کرده است که با تمام محدودیتهای لحاظ شده، اولریش موهه را با هنرنمایی با ظرافت و آرام خود، موفق در نقش به حساب میآوریم.
پایان بندی فیلم نیز حکم لحظه انفجاری را برای فیلمی که به آرامی در حال طی شدن است را دارد. ضربات ریتم تندتر میشوند و به جمع بندی دلهره آوری از نویسنده معروفمان گئورگ دریمن میرسیم. پس از اولین تفتیش خانه دریمن و ناموفق بودن عملیات، این بار سرهنگ آنتون گروبیز به سراغ گئرد وایسلری میرود که بازجوییهایش زبانزد است؛ آن هم به صورت اجباری به دلیل سرکشیهای مکرری که این عضو اشتازی طی آخرین ماموریت و حتی مهمترین آنها مرتکب شده بود. گئرد وایسلر در اولین دیدار مستقیم خود با ماریا زیلند، خود را طرفدار و از دوستداران چنین بازیگر سینما و تئاتر معرفی کرده و دومین دیدار به عنوان افسر بازجو کننده ماریا زیلند خود را نشان میدهد. پس از بازجویی و اعتراف زیلند، مکان دستگاه تایپ مورد نظر –دستگاه تایپ منحصر به فرد و کمیابی که در کشور مشابه آن به ندرت پیدا میشد و مقاله خودکشیهای آلمان شرقی نیز توسط گئورگ دریمن با این دستگاه تایپ نوشته شده بود-، کشف میشود و نیروهای اشتازی برای رسیدن به هدف خود راهی خانه دریمن میشوند. اوج تحول شخصیتی وایسلر را در فداکاری او برای مفقود کردن دستگاه تایپ، درست پیش از آمدن نیروهای اشتازی و حتی خوده شخص گئورگ دریمن، نظاره میکنیم. او پیش قدم زندگی متزلزل دریمن نویسنده و نامزدش ماریا زیلند میشود ولی دریغ از آن که عذاب وجدان و ضمیر آگاه کاراکتری چون کریستا ماریا زیلند، او را سرافکندهتر و پشیمانتر از همیشه نشان میدهد و سرانجام ماریا زیلند خود را در مقابل خودرویی در حال حرکت قرار میدهد و زندگی بیاساس خود را پایان میبخشد و گئورگ دریمن از مهلکه اشتازی جان سالم به در میبرد، چه بدون مرگ ماریا و چه با مرگ ماریا. در نهایت با مشخص شدن گناه نابخشودنی که گئرد وایسلر مرتکب شده بود –همکاری یک طرفه با دریمن-، عاقبتی تباه را برای خود رقم زد. در سال ۱۹۹۰، آلمان شرقی با آلمان غربی به یکدیگر میپیوندند و بار دیگر شاهد یکپارچه شدن جمهوری فدرال آلمان میباشیم؛ تمامی اسناد و مدارک پلیس مخفی آلمان شرقی –اشتازی- ضبط میگردد و سرانجام با آشکار شدن فداکاری گئرد وایسلر، مامور ها گ و بیست/هفت (HGW XX/7)، کتابِ “سوناتایی از مردم خوب” از جانب گئورگ دریمن در وصف فداکاری این مامور نوشته میشود.
«زندگی دیگران» بر خلاف اسمش در وصف زندگی تمام مردمانی است که به یک مشکل ناگزیر به اسم حکومتی نا به خرد محکوم هستند. مردمانی که در اوج هنر و فرهنگ، باید وزیر فرهنگ و هنری را تحمل کنند که رسالت فرهنگی خود را با فرهیختگی رسوا کننده خود به پایان برساند و در دربار سلطنتی حکومت، مردی با فکری روشن جایگاه خود را گم کند. «زندگی دیگران» زندگی هنرمندانی است که در خفقان نیز از تلاش مستمر خود دست نمیکشیدند و برای فروپاشی حکومت، با زندگی خود قمار میبستند. فیلم در بعضی از مواقع برای بیان شدت و میزان سرکوب گریها و اعتراضات پنهانی، دچار ضعف میشود و ممیزی عجیبی را با خود همراه میکند ولی در مقابل سعی دارد درام آرام و ساده خود را با طمانینه بیان کند. کاهلی فیلم در لحظاتی آزاد دهنده و دچار یکنواختی در طول اثر میشود و ممکن است دقایق کسل کنندهای را رقم بزند. اگر به دنبال فیلمی از دوران تیره و تار پس از جنگ جهانی دوم هستید و میخواهید نمونه مشابه از حکومتی دیکتاتوری چون آلمان شرقی را مشاهده کنید، دیدن اثری چون «زندگی دیگران» برای شما راضی کننده است. دیدن این اثر برای دوستداران ژانر درام و با مفاهیمی تاثیرگذار و انسانی، نیز پیشنهاد میشود.
نظرات