فیلم آوای وحش که اقتباسی از رمانی به همین نام، اثر جک لندن است، بار دیگر نشان میدهد که چرا آثار لایواکشن فیلمهای موفقی نیستند؛ مشکل تکراری شخصیتپردازی، این بار در شکل و شمایلی دیگر دست و پای کریس سندرز را میگیرد و تا آخر، فیلم را رها نمیکند.
روایت داستانی که شخصیت اصلی آن نه یک انسان بلکه یک حیوان است، بسیار متفاوتتر و از بعضی جهات دشوارتر از داستانهای معمولی است؛ درست است که این بار با موجود پیچیدهای به اسم انسان که دارای وجوه روانی و روحی متعددی است روبرو نیستیم، اما با حیواناتی روبرو هستیم که در بهترین حالت، تحقیقات زیادی برای شناخت آنها و ویژگیهایشان نیاز است. اگر یک نویسنده با مراجعه به خاطرات و برداشتهای شخصی خودش، شخصیتی میآفریند و در او روح میدمد، حداقل با او ، تجریبات مشترکی دارد. تجربیاتی که به نویسنده کمک میکند تا بر همین اساس، به شناختی دقیقتر از شخصیتهای داستانش برسد. اما در مواجه با حیوانات مسلما اینطور نیست و بخش مهمی از روند خلق یک شخصیت حیوان، کند و کاو در لایههای زندگی او و مشاهدهی جهان از دیدگاهی است که آن حیوان – و در اینجا، سگی به اسم باک شخصیت اصلی داستان – دارد. و این اصلا و ابدا کار سادهای نیست چرا که نه تنها با تجربههای نکرده طرف نیستیم، بلکه با تجربههایی به غایت برای هر موجود انسانی روبرو هستیم. یکی از نویسندگانی که به خوبی از پس از کار به خوبی بر میآید، جک لندن است؛ با گذشت چندین سال از زمان خواندن سپیددندان، هنوز سرمای کشنده و طبیعت وحشی که شخصیت اصلی داستان را محاصره کرده بود، بهوضوح در ذهنم نقش بسته است. در سپیددندان، جک لندن تا حد زیادی از پس شناساندن دنیا از زاویه دید یک حیوان، بر میآید. و دقیقا هیمنجا، بزرگترین تفاوت منبع اقتباس فیلم یعنی کتاب آوای وحش با خود فیلم آشکار میشود؛ شخصیت نشناسی!
اکنون تکنولوژی این امکان را به سینما میدهد تا هر موجودی را خلق کند اما این هر چند در روند واقعگرایی هر چه بیشتر فیلم لازم است، اما کافی نیست. چرا که بیش از هر چیز، حتی بیشتر از طراحی باکیفیت باک، مخاطب نیاز دارد تا او را به عنوانی سگی تنها که برای اولین بار در عمرش با حیات وحش و سرمای وحشتناک قطب مواجه میشود، باور کند. و این باور، اگر شکل بگیرد مهمترین دستاورد فیلم است. اصلی است که پس از رسیدن به آن، میتوان دربارهی ویژگیهای ظاهری و چگونگی طراحی باک نظر داد. اگرچه در زمینه طراحی باجزییات باک، که کوچکترین احساسات آن در چهرهاش نمایان میشود باید به تیم سازنده تبریک گفت اما ظاهر دوستداشتنی این سگ باعث نمیشود تا چشممان را به روی ضعفهای شخصیت پردازی او ببندیم.
فیلمساز انگار فراموش میکند یا نمیخواهد بپذیرد که شخصیت اصلی فیلم، یک سگ است و نه یک انسان؛ با همهی تفاوتهای ریز و درشتی که این دو موجود با هم دارند. در طول تماشای فیلم، بارها از خودم میپرسیدم که اگر قرار بود به جای این سگ، یک شخصیت انسانی در فیلم جایگزین میشد، چقدر ماهیت دیالوگها و شیمی بین کاراکترها مناسب از آب در میآمد! انگار فیلمساز از همان اول، با پیش فرض یک باکِ انسان به سراغ او رفته و سپس در جریان ساخت فیلم، سر و کلهی شخصیتی حیوانی پدیدار شده است. گلدرشتترین نکتهای که در شخصیت باک و سایر حیوانات توی ذوق میزند، شعور و درک بیش از اندازهی آنها است. و گاهی اوقات شک میکنید که چرا این موجودات شروع به سخن گفتن و مکالمه و یا شورش! علیه اربابان خود نمیشوند؟ اگر فیلمساز هنگام ساخت اثر، اساسا دربارهی ماهیت شخصیت داستانش از خوذ میپرسید، این مشکلات پیش نمیآمدند؛ با چه موجودی سر و کار دارم؟ و این موجود تا چه حدی میتواند وقایع پیرامون خود را درک کند؟ و این موجود چگونه دنیا را میبیند؟ و چه تفاوتهایی بین این موحود و سایر شخصیتهای انسانی داستان وجود دارد؟ آیا هر دو در یک سطح و با ویژگیها و رفتار یکسان هستند؟ مسلما نه.
در سمت دیگر فیلم، هریسون فورد را داریم؛ پیرمرد تنهایی که غم از دست دادن فرزند، او را رها نمیکند و برای فرار از دست این عذاب، خانه و همسر را رها کرده و در گوشهای دورافتاده از دنیا، آرامآرام ذوب میشود و خودخوری میکند. البته این جملات، چیزهایی هستند که در فیلم باید در میآمدند اما در نیامدهاند و شخصیتپردازی جان تورنتون هم تعریف چندانی ندارد؛ به جز چند دیالوگ، تعدادی نامه و مردی که در گوشهی خانهاش نشسته است و غصه میخورد، چیز دیگری از او نمیبینیم. هیچ وقت به عمق شکستگیها و ناراحتیهای روحی او نزدیک نمیشویم تا ببینیم در پس این چهرهی غمانگیز، واقعا چه کسی وجود دارد؟ موضوع وقتی جدیتر میشود که باک، همان نعمتی است که قرار است با وارد شدن به زندگی این پیرمرد درب و داغان، حیات در زندگی او بدمد و حال و هوای او را از این رو به آن رو کند. شخصیتی که نه خودش شکل گرفته و نه علت غم و غصهاش، بهعلاوهی یک کاراکتر نیمهانسان نیمهحیوان تمام آن چیزی است که پیشاپیش یک موقعیت کلیشهای را نوید دهد، اما همین اندک امید هم با شکل نگرفتن شیمی درست و حسابی بین این دو از بین میرود.
شاید جان تورنتون را بتوان به شخصیت مک اسلج در بخششهای دلسوزانه تشبیه کرد؛ هر دو شخصیتهایی دارند که غول بیمعنایی در برابر آنان قد علم میکنند و اکنون آنان هستند که باید به تسلیم شدن و نبرد برای ادامهی زندگی و یافتن انگیزه تلاش کنند. اما این کجا و آن کجا! بخششهای دلسوزانه نمونهی خوبی از یک روند حسابشده و گام به گام از تحول شخصیتی بود که ابتدا برای مخاطب متجلی شده است، شخصیتی که او را میشناختیم، چگونگی زمین خوردنش را دیده بودیم و حالا قهرمان ما به سمت یافتن معنایی در زندگیاش حرکت میکرد. این جا اما جان تورنتون شخصیت نصفهونیمی است که ستارهای چون هریسون فورد هم هیچ کار نمیتواند برای او بکند؛ نه چیزی دربارهی او میدانیم و نه دربارهی پس مردهاش، نه رابطهای بین این دو شکل گرفته است که برای ما مهم باشد و نه با آثاری از یک شکست عمیق روحی در غم از دست دادن فرزند در او میبینیم. او بیشتر شبیه مردی است که حوصلهاش از دست زن و بچهاش سر رفته و برای تعطیلاتی چند هفتهای، در گوشهای از قطب بارش برف را نظاره میکند! و برای خالی نبودن عریضه، هر از چند گاهی عکس پسرش را از جیب در میآورد و آهی میکشد، و گاهی هم نامهای به همسرش مینویسد. نه این شخصیت، شخصیتی است که قابلیت فعال شدن را بهصورت بالقوه داشته باشد و نه باک، آن سگی است که بتواند این قابلیت نداشته را بالفعل کند.
نتیجتا اینکه این دو نیمچه شخصیت نمیتوانند به یک شیمی ارزشمند و دیدنی دست یابند. موضوع وقتی جدیتر میشود که آوای وحش تا اواسط فیلم، این دو را از هم دور نگه میدارد؛ پیرمرد در حال گذران زندگی است و خبری از باک ندارد، باک هم در حال یادگیری مهارتهای سگهای سورتمه است و کاری به جان تورنتون ندارد. خیلی خب، مشکلی نیست؛ نخ و سوزن در دست فیلمساز است و او میتواند داستانش را هر گونه دلش خواست روایت کند؛ مشروط به اینکه در میانهی راه، مسیر داستان عوض نشود. و در اواسط فیلم است که جان و باک به هم میرسند، و ماجراجویی این دو تازه آغاز میشود. و فیلم بر ساختمان ویرانهی رابطهی باک و جان بنا میشود و تا پایان، این ساختمان را بالا میبرد. ساختمانی که در نهایت، با مرگ باسمهای و اجباری جان – صرفا جهت هپی اند نبودن فیلم! – بهطور کلی فرو میریزد.
نظرات
نویسنده عزیز خسته نباشین و مرسی بابت این نقد خوب….
فیلم خوبی نیست… احساس میکنم کارگردان این فیلم فوق العاده آدم دل گنده و بی خیالی هستش… از بس که تو این فیلم همه چیز سر سری گرفته میشه… شخصیت های فیلم تا میتونستن ضعیف ایفای نقش کردن…. این سگه اندازه یه بنز ده تن زور داره…. بابا یه چیزی بسازین بگنجه…
بله حق با شماست؛ من به نیت تماشای یک فیلم متوسط که ادعای خاصی هم نداره به تماشاش نشستم اما فیلم هم ادعا داشت و هم از پس به انجام رسوندن ادعاهاش برنیومد
ممنون که مطالعه کردید