آنچه که فیلم «تکهای آبی»، گای گرین را یک قدم جلوتر از اثر آرتور پن، «معجزه گر» قرار میدهد، حرکتی است برپایه شخصیت و تعامل آن با محیط و رابطهای او با جهان پیرامونش. اگر در فیلم پن تنها نظاره گر سختیهای آموزش هلن کلر با بازی درخشان پتی دوک بودیم، و محوریت فیلم اساسا بر روی سختی آموزش او و سختی کار برای مربیاش، آن سالیوان (آن بنکرافت) بود، در اینجا نه تنها شاهد بازیای به همان اندازه خوب از الیزابت هارتمن در نقش سلینا هستیم، بلکه دردها و ضعفهای شخصیت بسیار ملموستر از اثر پن است. گرین توانسته بدون آنکه بخواهد از حس ترحم مخاطب در جهت سمپاتی با شخصیت سوء استفاده کند ما را با جهان سلینا همراه، و زیست او را به زیست مخاطب پیوند زند.
شروع فیلم نمایی از شهر است، همراه با موسیقی عالی جری گلداسمیت که بسیار بر روی اثر نشسته و تاثیر زیادی در لحظات احساسی فیلم دارد. پس از آن با یک دیزالو، خانهای فقیر نشین و سپس قطع به نمایی بسته از دستانی را میبینیم که مشغول نخ کردن مرواریدهاست. هنوز نمیدانیم که صاحب این دستان، دختر نابینایی به نام سلینا است. اما پس از فهم این موضوع، ظرافت بازی هارتمن در این صحنه را، در نگاه دوباره بیشتر درک میکنیم. دستانی که ناتوانیاش را در لرزشهای ریز و پیدا کردن سوراخ مرواریدها به استادی هرچه تمامتر به نمایش میگذارد و وضعیت را نشانمان میدهد؛ ولی اگر در نگاه اول شکیهم باشد دقایق زیادی طول نمیکشد که با آمدن زنی به داخل خانه، که سلینا او را رزآن (شلی وینترز) صدا میزند و درواقع مادر اوست، متوجه حرکات او که نشان از نابیناییاش است میشویم. هرچند که دوربین در ابتدا چهره سلینا را نشان نمیدهد و باتوجه به تسلط سلینا به جغرافیای خانه و رفتن به آَشپزخانه همچنان دو به شک هستیم که مشکل این دختر چیست. اما چرا کارگردان این چنین مکث کوتاهی را برای نشان دادن تمام رخ سلینا و وضعیتش میکند؟ جواب تاثیر حسی بیشتر و شرایط وخیم دختر در این خانه است. از همان ابتدا که رزآن وارد میشود شاهد نق زدنهایش هستیم و البته رفتار تندی که با سلینا میکند، از جمله حاضر کردن شام و انتظار احترامی که پس از کار خسته کنندهاش از او دارد. وقتی رزآن کیف مرواریدهای سلینا را میریزد و شاکی میشود که چرا همه مرواریدها با نخ به هم وصل نیستند، سلینا را با ظرفهای شام در دستش میبینم، اما هنوز چهره معلوم نیست. رزآن با فریاد به طرف او میآید، در اینجا وضعیت دوربین تغییر میکند و با بالا آمدنش هر دو را در یک قاب میگیرد. سلینا با نگرانی که در گاز گرفتن لبهایشهم مشهود است مشغول چیدن میز شام است و رزآن فریاد میزند که به من جواب بده، که در باز میشود و پیرمردی به داخل میآید. این پیرمرد که اله پا (والاس فورد) نام دارد و درواقع پدربزرگ سلینا است، از پخش شدن مرواریدهای روی زمین میپرسد. رزآن، آن را به گردن سلینا میاندازد و دوباره از سلینا سوال میکند که چرا شام حاضر نیست و مرواریدها را نخ نکرده است؟ سلینا میگوید: امروز بیرون رفتم. رزآن با تعجب آن را تکرار میکند و وقتی سلینا ادامه میدهد که به پارک رفته، اینبار اله پا است که تعجب میکند و میگوید: چطور خودت را به پارک رسوندی؟ قبل از این سوال هرسه در یک قاب بودند اما با تعجب اله پا نما به او کات میخورد تا با این سوال و کات به نمای بعدی شکهایمان بر طرف شود. یک کات به موقع، که تمام رخ سلینا را برای اولین بار نشانمان میدهد و میفهمیم که آن نیم رخ معصومانه که در شرایط این خانه بی منطق است، توضیحش در ضعف شخصیت و نابینا بودن سلینا نهفته، پس حالا تاثیر عاطفی و تنها بودن سلینا را در این محیط و زندگی با رزآن و اله پا بیشتر حس میکنیم. و همچنین رفتار بد رزآن با او که نابینا است بیشتر به چشم میآید، که همه اینها، منطق مکث کارگردان که در بالا به آن اشاره کردم را نشان میدهد. اما سلینا در جواب سوال پدربزرگش میگوید که توسط آقای فیبر که درواقع کارفرمایش است و مرواریدها را برایش میآورد، بیرون رفته و همچنین متوجه میشویم او سالها بوده از خانه خارج نشده و یا حداقل به پارکی نرفته، چون به این نکته اشاره میکند که چندین سال بوده که آن را ذهن خود داشته است. پس از آن که سلینا بخاطر بیرون رفتنش مورد همجمه رزآن قرار میگیرد، از او میخواهد فردا دوباره به پارکی برود، و از اله پا میخواهد که برای رفتن به او کمک کند و همچنین قول میدهد که به همه کارهایش برسد و مرواریدهای بیشتری را درست کند. لحظهای غیرانسانی را در اینجا شاهد هستیم، و آن دیالوگی است که رزآن به سلینا میگوید که قیافهات افتضاح است و بهتر است بیرون نروی که واکنش سلینا را به همراه دارد. او از پدربزرگش میپرسد که آیا اینطور است؟ اله پا که آن سنگ دلی رزآن را ندارد به سلینا می گوید: چهره تو خوبه، به او توجهی نکن. تمام این موارد در پنج دقیقه به نمایش در میآید تا از وضعیت این دختر و شرایط زندگیاش با دوشخصیت دیگر آگاه شویم. این صحنه با بهم ریختگی درونی سلینا بخاطر چهرهای که نمیتواند ببیند، و با شروع به جمع کردن مرواریدها از زمین با یک دیزالو به پایان میرسد.
آنچه که منطق سیاه و سفید ساخته شدن فیلم را میسازد در همین افتتاحیه درخشان نهفته است. سلینا دختر کوری است که هیچ درکی از رنگ و نور ندارد، و بسط این موضوع و فراتر از آن، در عدم ارتباطش با جهان پیرامون است. رزآن در صحنه بعد به این موضوع اشاره میکند که سلینا زندگی خوب و آرومی دارد، پس رفتن به پارک را فراموش کند. او از آنکه سلینا هوشیار شود و با جهان پیرامون ارتباط برقرار کند میترسد و دلیلش تنها این نیست که سلینا به کارهایش نرسد، از جمله درست کردن شام یا نخ کردن مرواریدها، بلکه اساسا ترس اصلی، یک مسئله روانشناختی در حس برتری است که او دوست دارد نسبت به سلینا داشته باشد که در افتتاحیه فیلم شاهدش هستیم. مثل ایرادی که او از چهره سلینا میگیرد و انتظار احترامی که آن را به زبان میآورد. درواقع صحنه قبل گویای این مسئله و عقدههای درونی است، زنی سرخورده در زندگی که با درس نگرفتن از سختیها سعادت را در بیرون و همراه با دیکتاتوریهای خاص خود جستجو میکند. صحنه بعد دلیلی دیگر است برای اثبات منطق بیرنگ بودن فیلم. وقتی که سلینا بالاخره موفق میشود با اله پا به پارک برود، در جایی که او پایش را روی چمنها میگذارد و کفشهایش را در میآورد میگوید: چمن حس خوبی دارد. آقای فیبر میگوید: سبز است. سبز چه شکلیه؟ پدربزرگ میگوید سبز، سبز دیگه احمق! نکته ای جالب است، سوالی ساده اما نه برای توضیح به یک نابینا چون اساسا جواب آن نیاز به کشف و شهود زیستی دارد. همچنین نکتهای دیگر در این صحنه نهفته است و آن بعد از اینکه سلینا میگوید میتواند آبی را به یاد بیاورد عیان میشود. از پدر بزرگ میپرسد: آسمان آبی است درسته؟ پس متوجه میشویم او از ابتدا کور نبوده و زمانی چشمهایش دنیا را میدیده، و این همان چیزی است که نام فیلم را یدک میکشد. «تکهای آبی» دلالتی معصومان از نگاهی به آسمان (بالا) است. یادآوریای که یکرنگ بودن زندگی سلینا را گوشزد میکند. او پس از آن تنها یک رنگ دیگر میفهمد و آن سیاهی است. در اینجا نام فیلم که دلالتی به یک رنگ است، تنها روش استفاده درست نماد در یک فیلم را که ناخوداگاه به وجود آمده به حس ما پیوند میزند و نو بودن و تازگی پدیدهها برای شخصیت را در زیرمتنهایش میسازد. این کشف و شهود پس از آنکه اله پا سلینا را در پارکی و کنار درختی قرار میدهد تا بعد از کارش که درواقع شرابخواری است به دنبالش بیاید، آغاز فهم سلینا از پیرامون و فهم عشق است.
اما فضا در پارک بسیار جالب است. سلینا کنار درختی تنومند مینشیند تا مرواریدهایش را نخ کند. موتیف درخت که در ادامه فیلم کارکردهای بسیاری دارد به شکلی درست تنهایی سلینا را با فضای باز اطرافش بیشتر و بیشتر ملموس میکند. همچنین درخت برای او تکیه گاه و نشانهای از آن است که در جای درستی منتظر بماند، اما فراتر از آن همان جایی است که با شخصیت مهم فیلم، که زندگی او را دگرگون میکند آشنا میشود. پیش از توضیح در مورد شخصیت مورد نظر جا دارد اشارهایهم به صحنههای سوبژکتیوی که حاصل خیالپردازیهای سلینا در مور بینا بودنش و خوشیهایی که میتوانست در پارک داشته باشد بکنم؛ که نکتهی جالبش پر نور بودن این نماها است. منطق صحنه در این است که افراد نابینا برخلاف رنگ که درکی از آن ندارند تا حدودی نور را میفهمند پس در فهم سلینا نیز احتمالا جهان پر نورتر از آن چیزی است که در تضاد با سیاهی که همواره با او بوده قرار میگیرد و کارکرد نور در این رویاها به درستی فرم صحنه را ساخته است. حال برویم سراغ شخصیت مهم فیلم که در تعیین مسیر زندگی سلینا نقش کلیدی دارد. جوان سیاه پوستی به نام گوردون (سیدنی پواتیه) که در حین قدم زدن در پارک متوجه میشود حشرهای در لباس سلینا افتاده و او را ترسانده، او برای کمک به سلینا میرود که همین اتفاق شروع آشنایی این دو باهم است. او که از همان نگاه اول متوجه نابینا بودن سلینا میشود، رفتاری کاملا گرم و معمولی همچون برخوردش با هر فرد معمولی دیگری دارد، و همین باعث میشود که سلینا جذب او شود. نکتهی درخشان دیگری که در این صحنه نهفته است زمانی رخ میدهد که گوردون میخواهد بلند شود و پایش به چمدان مرواریدهای سلینا میخورد و آنها را میریزد. این به هم ریختگی دلالتی به تغییری است که او در زندگی سلینا ایجاد میکند. او کسی است که سلینا را از روزمرگی در میاورد و تمام قواعد زندگی یکنواختش را دگرگون میکند و ورودشهم با بههم زدن این مرواریدها که کار روتین سلینا در چندساله گذشته بوده، نشان از نقطهی عطفی در زندگی سلینا است. همچنین در این صحنه متوجه نکتهی دیگری میشویم و آن چگونگی نابینا شدن سلینا است، درواقع او توسط مادرش رزآن کور شده و علتشهم درگیری پدر سلینا با مردی بوده که رزآن با او رابطه داشته. رزآن که برای جدا کردن شوهرش با آن مرد شیشهای که کنتراست تصویر اجازه نمیدهد بفهمیم حاوی چه چیزی بوده را به طرف آنها پرت میکند، به اشتباه به چشمان سلینا برخورد میکند که همان اتفاق باعث نابینایی او میشود. با فهم این نکته که مادر سلینا این کار را کرده، نفرت ما از رزآن بیشتر، و حس نزدیکی بیشتری با سلینا پیدا میکنیم. نکته جالب دیگر، باز اشارهای به گفته رزآن در صحنهی افتتاحیه است که به سلینا گفته بود: چهرهات افتضاح است. و سلینا بدون آنکه اشارهای به مادرش کند از گوردون میپرسد: که یکنفر به من گفته صورتت افتضاحه. گوردون خیلی صمیمی آن را رد میکند و میگوید تنها دو زخم بالای چشمانت داری و به او اطمینان میدهد چیز خاصی نیست. پس از رفتن گوردون سلینا با خوشحالی به صورتش دست میکشد و موهایش را عقب میدهد تا صورت بیشتر عیان شود گویی حرفی که شنیده مرحمی بر شکی بوده که او در مورد صورتش داشته و حالا با اعتماد بنفس بیشتری آن را عیان میکند.
بسط رابطه با هدیهی گوردون به سلینا که یک عینک آفتابی است و همچنین نوشیدنی و کمک برای نخ کردن مروایدها بیشتر میشود. همچنین گوردون میفهمد که سلینا نمیتواند خط بریل (خطی برای خواندن و نوشتن نابینایان) را بفهمد. و طبق گفته سلینا درواقع او اصلا هیچ آموزشی ندیده، که این باعث تعجب گوردون میشود، حال دقت گای گرین در اینجا مثال زدنی است. پس از تعجب گوردون تصویر دیگر به چهره سلینا کات نمیشود بلکه با یک دیزالو ما را به محل کار گوردون میبرد تا حس و حال ما از فهم این موضوع که سلینا هیچ آموزشی ندیده و چقدر سخت است که کسی اینگونه زندگی کند شکسته نشود و در ارتباط با صحنهی بعدی آن را ادامه میدهد، تا پس از آن، دلیل درگیری گوردون و دغدغهی او برای آموزش به سلینا مشخص شود. گوردون به طرفی از اتاق کارش میرود و به میزش نگاه میکند و درحالی که چشمانش را بسته، به طرف آن میرود که در مسیر پایش محکم به میز همکارش میخورد و درد میگیرد. این کار و درگیری ذهنی که از او میبینیم، هم درکی برای شخصیت است و هم برای ما که باز هم بیشتر وضعیت سلینا را درک کنیم و البته باتوجه به رفتار گرمی که گوردون نشان داده امیدی داشته باشیم که او راه نجاتی برای سلینا از این وضعیت پیداکند. با عوض شدن صحنه، سلینا را زیر همان درخت میبینیم که دراز کشیده، هوا کملا تاریک است و درون پارک هیچکس نیست. موسیقی گلداسمیت تاثیرات حسی خودش را میگذارد و درحالی که سلینا بلند میشود و میگوید: کسی این اطرافه، کسی اینجا هست؟ و دوباره مینشیند تا پدربزرگ مستش بیاید، تنهاییش و بیتجربه بودنش در جهانی که مادرش اجازه تربیت و زیست درست را از او گرفته میبینیم. که بسیار منطق دو صحنه قبلی و خصوصا صحنهی قبل که گوردون را برای تست کردن تنها ثانیهای مانند سلینا زندگی کردن دیده بودیم را میسازد. در صحنه بعد، دوباره به خانه میرویم و شکایت رزآن بخاطر شامش که دیر شده را میبینیم. و البته سیلی که به گوش سلینا میزند تا حواسش را جمع کند و شام او یادش نرود، که بنظر میرسد این سیلی بیشتر بخاطر نشان دادن حس شادی از طرف سلینا بوده؛ رزآن که از کارش ناراضی است دوست ندارد دخترش خوشیهایی داشته باشد که او نمیتواند در آن سهیم باشد و با دیالوگها و رفتاری که از او در مورد سلینا و چهرهی او دیدیم این عقدهها و حسادتها وجه منطقی پیدا میکند. اما وضعیت فرق کرده و ورود گوردون به زندگی سلینا شور و اشتیاق بیشتری در او به وجود آورده، که باعث میشود سلینا را در صحنه بعد درحال جمع و جور کردن خانه ببینیم. او این کارها را میکند تا اجازه خروج از خانه را داشته باشد و جای گله کردنیهم برای رزآن نگذارد و همچنین رسیدگی به خودش را میبینیم که نشان از همان شور و حال دارد. در دیدار دوباره گوردون و سلینا، بسط روابط همچنان ادامه پیدا میکند. گوردون از سلینا میخواهد که باهم جایی بروند و چیزی برای خوردن بگیرند که همین امر باعث میشود شاهد اولین آموزشهای سلینا باشیم. مثلا گورودون با توجه به زاویه تابش خورشید جهتهای مختلف را به سلینا آموزش میدهد و در مسیر به هرچه که بر میخوردند، مثل پارکومترف، دکمه ترافیک و ….دربارهاش به سلینا توضیح می دهد. یک نکته که اساسی در فیلم خوب است و در سطحی دیگر منطق فیلم را به مانند سیاه و سفید بودنش میسازد؛ این است که گویا فیلم حتی به یک نمایش رادیوییهم نزدیک میشود. و جمله معروفی که بارها شنیدیم یعنی: فیلم خوب فیلمی است که اگر صدایش راهم قطع کنید داستان به صورت کلی گویا باشد را برعکس کرده. به این معنا که میتوان در این فیلم چشمها را بست و به صدا گوش داد، وقصه گویا است. هرچند این میتواند ایرادی جدی برای یک فیلم باشد که از مدیوم تصویری خودش دور شود، اما در این فیلم و با توجه به شخصیت قصه که یک نابینا است تبدیل به منطق اثر شده و صدا کارکردی اساسی در پیش برد قصه دارد. همانطور که کشف سلینا و ارتباطش با جهان، به وسیله صدا است که معنا پیدا میکند. مورد دیگری که در کارهای تکنیکی اثر وجود دارد و در هارمونی کلیاش، فرم اثر را ساخته تدوین و قطعهایی است که بین دونما در فیلم میبینیم مثلا در همین صحنه که گوردون سلینا را به رستورانی میبرد تا برایش ساندویج گوشت بگیرد، از سلینا میپرسد: از گوشت قرمز خوشت میاد؟ جواب سلینا را در کات به مکانی دیگر یعنی همان پارک و درخت معروف میبینیم. این تمهید را پیش از این زمانی که سلینا برای پارک و انتخاب لباس از آقای فیبر پرسیده بود که: خوب بنظر میام؟، دیده بودیم که در آنجا قطع به مدیوم کلوز گوردون در پارک است و گویی او در جواب سلینا میگوید: دوست داشتنی شدی. این قطع نه تنها روشی هوشمندانه برا تعویض زمان و مکان است بلکه در جواب به خواستههای شخصیت ربط پیدا میکند که در امتداد صحنهی قبلی حس را ادامه میدهد و باز در جهت همان منطق نمایش رادیویی نیز کارکرد درستی دارد.
در ادامه تحول و بسط شخصیت سلینا، او دیگر آن دختر مطیع و فرمانبرداری نیست که هرچه رزآن بگوید را بپذیرد و این آگاهی از پیرامون و علاقه به گوردون است که این شجاعت را برای تغییر زندگی در او به وجود میآورد. شروع این تحول را درست بعد از صحنه پارک و آموزشهای ابتدایی گوردون درخانه و آمدن شخصیت جدیدی به نام سیدی که درواقع دوست رزآن است و با سلینا بدرفتار میکند و طبق معمول رزآن به جای آنکه طرف دخترش باشد، طرف دوستش را میگیرد میبینیم. سلینا در مقابل رفتار بد سیدی با زبان بدن و آوردن لیوانی که برای پذیرایی آورده نشان میدهد که از این شخصیت خوشش نمیآید و این شروع جرقهای از تغییر بزرگتری است که در ادامه سلینا را در مقابل رفتار بد رزآن قرار میدهد. با شروع صحنه بعد، دوباره شاهد ماجراجویی دیگری توسط سلینا هستیم. گوردون این بار او را به فروشگاه بزرگی میبرد تا خرید کردن را به سلینا یاد دهد و وسایل مورد نیاز خانهاش را بخرد، و پس از آن وارد مکان جدیدی میشویم که در واقع خانه گوردون است. کمکم مسائل دیگری پیش میآید، همچون آمدن شخصیت جدیدی به نام مارک که برادر گرودون است و رفتارش آن گرمی گوردون با سلینا را ندارد. و همچنین در صحنهای کلیدی غذا خوردن ،سلینا به این مورد اشاره میکند که رزآن از سیاه پوستان بدش میآید و حتی دوستی او ابا دختری رنگین پوست را بهم زده. در تمام لحظههایی که سلینا درحال توضیح است، تغییر چهره گرودون را میبینیم. حالا او است که معذب شده و فکر میکند اگر سلینا بفهمد که او سیاه پوست است چه اتفاقی میافتد، و حتی میپرسد علت اینکه رزآن ار رنگین پوستان بدش میآید چیست و اینکه این قضیه چه زمانی رخ داده، او همچنین در جواب سلینا به جعبهی موسیقیای که برای مادربزگ گوردون بوده و سلینا از آن خوشش آمده، که این جعبه موسیقی را از کجا گیر آورده؟ میگوید: که پیشکشی بوده توسط یک مرد. وقتی سلینا میپرسد که آنها ازدواج کردن گوردون جواب منفی میدهد و در ادامه اینکه سلینا ماجرا را پیگیری میکند گوردون میگوید آن مرد از دنیای دیگری بوده که متوجه میشویم این مسئله تفاوتهای نژادی بوده که باعث عدم بسط رابطه مادربزرگ گوردون شده. در ادامه متوجه مسئله هولناک دیگری میشویم؛ وقتی بحث به روابط عاشقانهی مادربزرگ گوردون با آن مرد میرسد سلینا واکنشی نشان میدهد و گوردون با خنده میگوید: طوری رفتار میکنی که انگار تجربهاش کردی؟ و سلینا میگوید که این تجربه را داشته و مربوط به سال گذشته است!، با تعجب گوردون فیلم فلاش بکی میزند به آن اتفاق که میفهمیم یکی از مردهایی که رزآن با او رابطه داشته به سلینا تجاوز کرده است. فارق از اینکه سلینا آنقدر معصوم و صادق است ک هیچ درکی از این مسئله ندارد که آن را به این راحتی برای گوردون تعریف میکند، و اصلا نفهمیده که این یک تجاوز است و نه رابطهای عاشقانه، اجرا در نوع خودش درخشان است. دوربین در یک موقعیت عجیب نقطه نظر از سلینا قرارگرفته و ما شاهد تعرض مرد به او هستیم. حرکت عجیبی است که چرا کارگردان نما را در نقطه نظر یک نابینا قرار داده؟ اول آنکه این استفاده کاملا نشان میدهد که کارگردان طرف سلینا است چون که اگر نمای نقطه نظر متجاوز بود و هایانگلی از سلینا را میدیدیم مسئله کاملا توهین آمیز میشد و نه تنها در جهت تحقیر سلینا بلکه در آن حالت فیلمساز طرف متجاوز بود؛ که خوشبختانه گای گرین این مسئله را به خوبی درک کرده و دوربین را در چنین حالتی قرار نداده است. مسئله دیگر این است که نمای نقطه نظر و تکانها و لرزشهای دوربین که در هیچ کجای دیگر فیلم، این لحن دوربین را نمیبینیم، بر دو مسئله دلالت دارد. اول آنکه تنهایی سلینا و بدبختیهایی که او از دست مادرش کشیده و در این محیط کثیف بزرگ شده را بسط میدهد، تا باز بیش از پیش از رزآن متنفر شویم و دوم اینکه این نما ما را به حس آن لحظه نزدیکتر میکند و به خود میگوییم شاید سلینا خوشبخت بود که آن صحنهها را ندید و درکی از این موقعیت نداشته و همه اینها از ظرافتها و کوتاهی نکردن گای گرین برای شخصیت پردازی حکایت میکند.
در ادامه گوردون جعبه موسیقی مادربزرگش را به سلینا میدهد و سپس در صحنهی بعد سلینا را میبینیم که با یاد آوری حرفهای رزآن و از ترس اینکه او این جعبهی موسیقی را از او بگیرد، در زیر درخت آن را چال میکند. بعد از آن با توفانی شدن هوا و کمک گوردون برای بردن سلینا به زیر آلاچیق، دیالوگ جالبی را از سلینا میشنویم. او به گوردون میگوید:
_ هوا تاریکه؟
_ آره
_ خوشحالم
_ چرا؟
_ این بیشتر تو رو شبیه من میکنه
بنظر میرسد سلینا در تاریکی که به خوبی آن را میشناسد، بهتر میتواند صحبت کند و از طرفی فکر میکند این تاریکی برای معذب نشدن گوردونهم کارساز است. بعد از آنکه باران بند میآید و هردو به بیرون از آلاچیق میآیند تا به زیر درخت معروف برگردند سلینا برای اولین بار و به طور مستقیم به گوردون میگوید: خیلی دوست دارم. گوردون میگوید احمق نباش و درحالی که سلینا دوباره آن را میگوید، گوردون اشاره میکند ما همدیگر را به سختی میشناسیم. و با این حرکت گوردون دوست داشتنیتر از هرزمان دیگری جلوه میکند. او که به راحتی میتوانست از سلینا سوء استفاده کند، به هیچوجه راهی برای احساسات هیجانی سلینا باز نمیکند و صحنه از سانتیمانتال شدن دوری میشود. در صحنه بعد کسی سلینا را به پارک نمیبرد و او سعی میکند خودش به تنهایی به سمت پارک برود که مشکلاتی در رد شدن از خیابان پیدا میکند و در نهایت از کسی میخواهد تا او را دوباره به خانه برگرداند. او در خانه تماما به فکر گوردون است و حرفهای او به ذهنش میآید که همین باعث میشود که سلینا دچار فشار عصبی شود و شروع به فحش دادن به اله پا و رزآن کند که درواقع در خانه نیستند، و او اینگونه خشمش را بروز میدهد. هرچند که گوردون به واسطه پسر آقای فیبر برای سلینا پیغامی میفرستد تا دوباره شرایط دیدار این دو فراهم شود. در ادامه بسط رابطه همچنان با اولین بوسه سلینا به گوردون که او را پس میزند ادامه پیدا میکند (پس زدنی از روی جوانمردی)،و مسئله تبعیض نژادی را در برادر گوردون یعنی مارک میبینیم، او گلایه دارد که چرا برادرش با یک دختر سفید پوست در رابطه است که گوردون اجازه دخالت به او نمیدهد. همچنین گوردون برای آنکه دوباره سلینا در موقعیتی گیر نکند که نتواند به پارک بیاید، تلفن زدن از باجه عمومی و شماره خودش را به سلینا یاد میدهد. بعد از آن وقتی سلینا را تا خانه همراهمی میکند، رزآن او را از دور میبیند و بسیار عصبانی میشود. سلینا به خانه میآید و رزآن پشت سرش با عجله وارد میشود. وقتی رزآن شروع به گیردادن به سلینا میکند، سلینا از او میپرسد: مشکل چیه؟ و رزآن میگوید: با اون کاکاسیاه دیدمت. سلینا با یادآوری گوردون در مورد توضیحاتی که او در مورد مادربزرگش داده لبخندی میزند و متوجه میشود که او یک سیاه پوست است. هرچند که بهتر بود این صحنه به جای شنیدن صدای گوردن تنها با یک لبخند اجرا شود تا نیاز به توضیحات اضاف نباشد. اما این لبخند که باعث عصبانیت رزآن میشود به یک دعوای اساسی میانجامد تا جایی که سلینا سیلی رزآن را جواب داده و او را به عقب هول میدهد و در ادامه با آمدن اله پا برای جدا کردن رزآن و سپس گفتگویش با سلینا صحنه به پایان میرسد. سلینا دیگر آن بردهی نا آگاه از پیرامونش نیست و با فهم زندگی و عشقی که رزآن او را از آن محروم کرده بود، حال دیگر در مقابل ظلم سر فرود نمیآورد. آگاهیای که گوردون سهم بسیار زیادی در آن دارد. در ادامه میفهمیم که رزآن با دوستش سیدی میخواهد از آن خانه برود و سلینا را بدون آنکه به اله پا بگوید با خود همراه کند. سلینا سعی میکند به گوردون تلفن کند اما او در خانه نیست، پس بالاخره خودش میتواند راه را تا پارک رفته و نشان دهد جادوی عشق و آگاهی تا کجا کار ساز است. سلینا در مورد ماجرای رزآن میگوید و گوردون به او اطمینان میدهد که دیگر نیازی نیست نگران باشد چون برای او مدرسهای پیدا کرده که قرار است سلینا را به آنجا بفرستد. سپس با درآوردن جعبه موسیقی از زیر درخت و آمدن رزآن و اله پا به پارک، دعوایی بر سر سلینا بین گوردون و رزآن شکل میگیرد که در نهایت گوردون موفق میشود سلینا را به خانه خود ببرد. صحنه در خانه گوردون بسیار جالب است. شب شده و سکوتی که بین هر دیالوگ سلینا و گوردون به وجود میآید نشان از انتظاری است که میکشیم تا شاهد دور شدن این دو شخصیت باشیم؛ صدای زنگ تلفن و اطلاع از اینکه تا دقایقی دیگر اتوبوس مدرسهی شبانه روزی مخصوص نابینایان به دنبال سلینا میآید، استرسی است که به جان سلینا و مخاطب میافتد. سلینا سعی میکند هرطور شده پیش گوردون بماند و حتی با اشاره به اینکه حاضر است با گوردون ازدواج کند آخرین شانسش راهم امتحان میکند. سلینا از گوردون میپرسد که دوستش دارد؟ و اینکه بنظر میرسد ازهم فاصله گرفتند و چیزهایی تغییر کرده اما گوردون به سلینا میگوید: انواع مختلفی از عشق وجود دارد که بیشتر آنها هیچ ارتباطی به ازدواج ندارند. گوردون این مسئله را میفهمد که سلینا قرار است تازه شروع به یادگیری و کشف پیرامون کند، پس انتخابهای زیادی را میتواند انجام دهد و سعی میکند این مورد را به سلینا توضیح دهد که یک سیاه پوست است اما سلینا حرف او را قطع میکند و میگوید: من عاشقتم، من میدونم تو خوب و مهربونی و میدونم که تو رنگین پوست هستی. که تعجب گوردون را به همراه دارد و البته میگوید تو زیبایی. گوردون میگوید:
_ بیشتر مردم برعکسشو میگن
_ بخاطر اینکه اونها نمیشناسنت
صحنه با کمی مکث و سکوت، و گوردونی که چهرهاش نشان میدهد اوهم از نظر روحی با سلینا رشد کرده، با یک صدای زنگ که آمدن اتوبوس مدرسه را اعلام میکند از احساسگرایی بیش از حد دوری میکند. موسیقی شروع به نواختن کرده و سلینا به آغوش گوردون میرود و میگوید:
_واقعا باید برم؟
_ بله عزیزم واسه مدتی
مسئله اساسی در پایان شیرین و تلخ فیلم آن است که وقتی سلینا سوار ماشین میشود، گوردون نگاهش به جعبه موسیقی مادربزرگش که سلینا به آن علاقه داشت میافتد و سریع از پلهها پایین میرود که آن را به سلینا بدهد، اما کار از کار گذشته و سلینا رفته، گای گرین نشان میدهد که حتی در آینده این رابطه قرار نیست به ازدواجی که سلینا در ذهن خود داشت برسد. این رابطهای که مراد و مرید گونه تغییری اساسی در زندگی هر دو شخصیت ایجاد میکند، با رفتن گوردون به خانه و سپس دوربینی که به سمت شاخ و برگ درختی میرود، با موسیقی درخشان گلداسمیت به پایان میرسد؛ درختی که میدانیم اهمیتش از دو شخصیت دیگر کمتر نیست.
[poll id=”86″]
نظرات