قرن بیستم قرن عجیبوغریبی محسوب میشود، چه برای بزرگ شدن در آن، چه برای ازدواج کردن و حتی برای فیلم ساختن راجع به آن نیز قرن پیچیدهای محسوب میشود. قرن بیستم ، شروع همان اتفاقاتی است که ما درست در مرکزیت آن قرار داریم و انگار هر چیزی که حالا و همین الآن متعلق به ما است, جرقههایش همان دوره خورده است. تبلیغات, تلویزیونهای کابلی, سینما, مجلات مصور و دورهی طلایی راکاند رول؛ جنگ, افسردگی, اضطراب, آرزوهای ازدسترفته, خانوادههای اتمی, دورهی بحران هویت.
بیانصافی است که فیلم را فقط به خاطر اسمش, فیلمی صرفاً راجع به زنان بهحساب بیاوریم. زنان قرن بیستم همانقدر که راجع به زنها است, به همان اندازه نیز راجع به آدمهایی است که در این قرن زندگی کردهاند. مایک میلز بازی کردن با زمان را دوست دارد, گویی زمان هیچوقت برای او وجود نداشته است, برای میلز انگار نوستالژی همین حالا است و همین حالایی که ما از آن حرف میزنیم انگار سالهاست که برای او گذشته و شاید هم به همین خاطر است که تا این حد در به تصویر کشیدن دردهایی از گذشته تبحر دارد. شاید به همین خاطر است که اینقدر خوب میتواند کودکی و نوجوانیاش را دقیق و موجز برای ما تعریف کند آنهم نه فقط از زبان خودش بلکه از زبان تمام آنهایی که در آن زمان زیستهاند.
آخرین اثر میلز درست مثل فیلم قبلی او یعنی Beginners راجع به خودِ مایک میلز است با این تفاوت که این بار تصمیم گرفته است تا قصه راجع به مادرش باشد. میلز کارگردان تقریباً جوانی محسوب میشود و بااینکه سه فیلم بلند بیشتر نساخته است اما هر سه این فیلمها، بازگوییِ این حقیقت هستند که میلز کارش را خوب بلد است و میداند چطور باید یک قصه را تعریف کند. با نگاهی گذرا به فیلمهای او بهراحتی میتوان گفت که او نه کودکی و نه نوجوانی عادی را سپری کرده است, اما هرچقدر هم بخواهیم از این حقیقت که او زندگی عجیبی داشته است چشمپوشی کنیم بازهم نمیتوان از داستانگویی متبحرانهی او بگذریم. انگار که در تمام داستانهایش یک بیذوقی سرخوشانه وجود دارد و بیزمانی که از این بیذوقی شکل میگیرد درست همان چیزی است که ما را مجذوب خودش میکند. نه پیچش ناگهانی در داستان وجود دارد, نه غافلگیری خاصی و نه حتی مرگ شخصیتهایش ناگهانی است و به همین خاطر است که شالودهی فیلمهایش تبدیل به چیزی میشود برابر با خودِ زندگی: کسالتبار, دردناک, خندهدار و درنهایت خوشایند.
انگار پشت تمام رنگها, خندهها و دردهای شخصیتهایش دارد فریاد میزند که: “لطفاً دقت کنید! قرار نیست هیچ جواب دیگری بهدست بیاورید.” میشود خودِ دکتر پری لیمن در Thumbsucker وقتیکه در جواب جاستین هنگامیکه به او میگوید: “من فکر میکنم همهچیز در مورد من غلط است” پاسخ میدهد که: “به خاطر اینه که ما همه مون دوست داریم بیعیب و نقص باشیم. خودمون رو تصحیح کنیم. یجورایی دنبال یه راهحل جادویی میگردیم تا همه مون رو بهتر کنه ولی هیچکدوممون نمیدونیم که داریم چیکار میکنیم. حالا چرا این بده؟! به خاطر اینکه تمامکاری که آدما بلدن بکنن همینه! حدس بزنن. تلاش کنن. امید داشته باشن. ولی جاستین، فقط دعا کن که یه موقع فکر نکنی همهی جوابا رو داری.به خاطر اینکه این چرت محضه! اصل قضیه اینه که بدون جواب زندگی کنی…فکر کنم!”
حالا بعد از گذشت ۱۲ سال از Thumbsucker ، میلز به ما داستان بزرگ شدن خودش در میان دروتیا, اَبی، جولی و ویلیام را نشان میدهد. آدم بزرگهایی که همیشه فکر میکنیم تمام جوابها رادارند ولی حقیقت این است که آنها هم گاهی وقتها، به اندازهی خودِ ما گمشدهاند و فقط وانمود میکنند که راه را بلدند.آنها هم به اندازهی ما تنها هستند و به قول جِیمی هیچوقت اعتراف نمیکنند که چیزی اشتباه پیش رفته. یک جای کار میلنگیده وگرنه نتیجه قاعدتاً نباید این میشده!
دوروتیا فیلدز و میزانسن تنهایی
یک جای کار میلنگد, این را از همان ابتدای کار میفهمیم. ازآنجاییکه دوروتیا خودش برای خودش جشن تولد غافلگیرانه میگیرد و وانمود میکند که سورپرایز شده است. این را از وقتیکه دوروتیا راجع به ماشین قدیمی زهوار دررفته و سوختهشان اظهارنظر میکند میفهمیم: “ماشین قشنگی بود.” و احتمالاً باید به او حق بدهیم وقتیکه جِیمی درمیاید و میگوید: “بوی بنزین میداد مامان.همیشهی خدا هم داغ میکرد. خیلی هم قدیمی بود.”، عصبانی بشود و بخواهد از خودش و نسلی که زمانی آن ماشین وسیلهی رؤیاهایشان بوده است دفاع کند و بگوید: “چی؟! همیشه که قدیمی نبوده! یکدفعه قدیمی شد!”
انگارنهانگار که راجع به ماشینی صحبت میکند که بخشی از زندگیاش بوده است, انگار حالا دیگر در حال صبحت کردن راجع به خودش است. خودی که تا همین چند لحظه پیش قدیمی نبود. یک دفعه قدیمی شد. یک دفعه دید که بچهدار شده. یک دفعه دید که جنگ تمامشده است و دیگر نمیتواند خلبان شود. یک دفعه خودش را روی کاناپه ای در سانتا باربارا پیدا کرد که روی آن به همراه ۱۲ ۱۳ نفر دیگر لمداده بود به سخنرانی بحران اعتماد جیمی کارتر گوش میداد.واقعاً کی تمام اینها رخ داد؟! احتمالاً اگر از خود دوروتیا سؤال کنیم که چه بر سر تمام آمالها و آرزوهایش آمد, دستی بر پیشانیاش بکشد, سیگاری روشن کند و با چشمانی نازک کرده پاسخ دهد که: نمیدونم نمیدونم چی شد…آدم قرار نیست که همیشه خوشحال باشه! و خب راستی راستی هم که هیچوقت هیچکس به ما قول نداده است که جوابی وجود دارد و قرار است پانک ها همیشه حکمرانی کنند و همیشه اوضاع بر وفق مراد ما باشد. جیمی کارتر هم آدم دورهی دوروتیا فیلدز است. هر دو ۵۵ ساله, نسل آدمهایی که هیچوقت اعتراف نکردند چیزی اشتباه پیش رفته است انگار هیچکس دیگر هم قرار نیست اعتراف کند. کارتر هم وقتی در ۱۵ ژوئیهی ۱۹۷۹ از بحران اعتماد, کمبود انرژی, مصرفگرایی و اتحاد ملت صحبت میکرد اصلاً هیچ روحش هم خبر نداشت که قرار است ۲ سال دیگر سروکله رونالد ریگان پیدا شود و همهچیز را نقش بر آب کند. آن شب, یعنی ۱۵ ژوئیهی ۱۹۷۹ هم فقط دوروتیا فیلدز ۵۵ ساله است که حرفهای او را فهمیده است.آدمهایی که میخواستند به همهچیز برسند ولی حالا جنگ تمامشده و آنها ماندهاند مشتی خاطرات و آرزو که حالا دیگر واقعیت جای آنها را گرفته است. شاید هم پر بیراه نباشد که دوروتیا اینقدر به کازابلانکا علاقه داشته باشد, گویی خودش را در آن فیلم میبینید. بوگارتی که هیچوقت نداشته است و هواپیمایی که هیچوقت به آن نرسیده.
درماندگی دوروتیا را از همانجایی درک میکنیم که از مستأجر(اَبی پورتر) و دوستِ پسرش(جولی همیلن) کمک میخواهد برای اینکه پسرش را بزرگ کند. بزرگ کردن فرزند کاری نیست که قصد کنی تا آن را انجام دهی ، چشم به هم میزنی و میبینی که انجامش دادهای اما برای دوروتیا فیلدز قضیه کمی جاندارتر است. انگار در پشت تمام مسئولیتپذیریهایش تنهایی بزرگی را قایم کرده است که نمیخواهد کسی آن را بیابد و به هم بزند شاید به همین دلیل است که با هیچکس رابطهی طولانیمدتی نداشته است و وقتی لبش را میبوسند اخم میکند و میگوید: “این دیگه یعنی چی؟” شاید به همین خاطر است که درست ۱۳ سال بعدازآنکه پسرش فکر میکند قرار است همیشه همهچیز همان شکلی بماند, براثر سرطان میمیرد و میلز هم هیچ ترسی از بیان این مسئله ندارد و حتی دوست ندارد ما با مرگ دوروتیا غافلگیر شویم. شاید به همین خاطر است که در تمامنماهایی که میلز از او به ما نشان میدهد, دوروتیا تنهاست هرچند که همیشه پرهیاهوست.واقعاً کسی چه میداند دوروتیا در پرسههای شبانهاش در کلوپهای مدرن، سیگار کشیدنهای روی تختش به چه چیز فکر میکند؟ اینکه چه بر سر ماشین قشنگِ آرزوهایمان آمد؟!
اَبی پورتر و کالبد جدید زنانگی
زنانگی اگر برای دوروتیا معنای زیبایی, آراستگی و آرامش را داشت, برای اَبی پورتر اما معنایی خلاف این را دارد. زنانگی برای اَبی پورتر در این خلاصه میشود که زنها را همانطور که هستند بپذیرید. درست مثل همان جملهای که راجع به بند Raincoats میگوید: “ببین , اونا استعداد ندارن و میدونن هم که استعداد ندارن و نیازی هم بهش ندارن. چون احساس دارند!”
اَبی پورتر فرزند جامعهی غمانگیز و مدرنی است که در آن همهچیز و همهکس از همدیگر تک افتادهاند. جامعهای مشابه به همان عکسهایی که میگیرد تا به یک سلف پرتره از زندگی خودش تبدیل کند و وقتی ویلیام به او میگوید: “انگار یه جورایی غم انگیزه!” این غمانگیز بودن از کجا ناشی میشود؟ از جدا افتادن کفشها و لباسهای زیری که همه باهم قرار بود برای ۱ انسان باشند ولی حالا جدا از هم قرار است صفحات اینستاگرام و دیوارهایمان را مزین کنند. پورتر بیستوچهارساله اما نقطهی مقابل دوروتیا نیست, بلکه مکمل اوست شاید به همین دلیل هم هست که دوروتیا از او کمک میخواهد تا جِیمی را بزرگ کند و لحظههای زندگیش را با او شریک شود. بههرحال سر درآوردن از این دنیای قشنگِ نو برای دوروتیای ۵۵ ساله کار سختی است و یاران او باید بهاندازهی کافی یاغی باشند که کارشان را خوب انجام دهند. فقط دوروتیا نیست که رؤیاپردازی کرده و رؤیاهایش را زمانی ازدستداده, اَبی هم به همان اندازه رؤیاپرداز است و فقط تفاوتش آنجاست که دوست دارد از همهچیز عکس سریع بگیرد و همهچیز را در لحظه ثبت کند. انگار عجولتر از دوروتیا باشد.یک بار به نیویورک رفته و آرزوهایش او را پس زده اند.حالا برگشته به جایی که دلش میخواهد جیغ بزند از بس که آدمهایش خوشحال هستند و یکی از شبها به جِیمی التماس می کند : “ببین قبل از اینکه بری توی مغازهی عینک دودی فروشی کار کنی باید از این شهر بری.” پورتر مأموریتش را با گلچینی از آهنگهایی که اگر در نوجوانی گوش کرده بود خوشحالتر بود شروع میکند و در ادامه به جیمی یاد میدهد که چطور باید یک دختر را شناخت و به او احترام گذاشت. اَبی نه آن نسل سردرگمی است که آرزوهایش بربادرفته و نه از آن دورهای است که در آن همهچیز خوب است. نسل پورتر نسل بدبینی است که از میخواهد بر هر اسارتی چنگ بیندازد و حالا دیگر میخواهد جای خودش را اشغال کند.
جولی هملین و دنیای قشنگِ نو
هملین بزرگشدهی مدرنیته است. بزرگ شده در خانوادههای اتمی با یک پدر, یک مادر و نهایتاً دو فرزند. اما هملین نصف همین را هم ندارد. جولی هم درست مثل جِیمی نه پدر دارد, نه خواهر، نه برادر و نه حتی مادری دارد که مثل جیمی کسانی را بهکار بگیرد تا بزرگش کند. تمام چیزی که از مادرش به ارث برده است آن است که بنشیند, سکوت کند و فکر کند که چرا اشتباه کرده است. تمام چیزی که بهدست آورده است یک ذهن تحلیلگر و آنارشیست است که دیگر نه تنها بدبین نیست بلکه هیچچیز دیگری را هم قبول نمیکند. دو سال از جِیمی بزرگتر است اما فرسنگها فاصله با او دارد. هملین کسی است که سیگار کشیدن و راه رفتن با آن را به جیمی یاد میدهد و شبها در اتاق او میخوابد ولی نمیخواهد ارتباطی بینشان باشد. دلش میخواهد با کسانی ارتباط داشته باشد که دوستشان ندارد.نتیجهی رفتارهای مادرش از او چیزی ساخته است که کتابهایی خوانده است که برای سن خودش و نبوده حالا تبدیلشده است به گنجینهای از ملالتها و خستگیهایی که از خودش ناشی میشوند. او همنسل جیمی است. نسلی که نه جنگی در پیش خوددارند و نه هدف بزرگی. به قول تایلر دردن بچههای وسط تاریخ هستند و جنگشان جنگ روح است و نه تن. با اعتراض و مواد و بیاعتناییها بزرگ میشوند و یاد میگیرند که روزی قرار است راک استار شوند. اما جولی مثل همه نیست. جولی هم روحیهی اَبی را در خودش دارد و هم جنگندگی دوروتیا, گویی تکامل زنانگی را میبینیم که در جلوی چشمهایمان چطور بزرگ میشوند و به ساحل فرار میکنند, با پسری که آنقدر دوستش دارند که نمیخواهند با او باشند و به دنبال دنیایی بینقص میگردند. به دنبال دنیایی ایده آل میگردند و حتی فرصت ندارند نگاهی به اطرافشان بیندازند و ببینند اصلاً قرار هم نبوده چیزی ایده آل باشد و تمام چیزی که میابند ملال است. ملالی که او را میراند به راهی که فقط میداند باید ادامهاش بدهد.
نقصانِ ناکامل بودن
درنهایت این زنان و مردان قرن بیستمی, آدمهای تنهایی هستند که با آنکه در کنار هم هستند اما همیشه تنها بودهاند، چراکه نسل پشت نسل روی اسکیت بردهایشان سوار شدند و ویراژ دادند بدون آنکه نگاهی به پشت سرشان بیندازند و ببینند کسانی به دنبالشان هستند نه برای آنکه کمکشان کنند برای آنکه کمک بگیرند و اینطور شد که هرروز گذشت و همدیگر را کمتر شناختند. آن تصویر آرمانی که پدر از سرکار بیاید, روزنامه بخواند و بچهها به آغوش او بروند جایش را داد به خانهای دربوداغان, فولکسی خطخطی شده و آدمهای سرطانی که هرچقدر تلاش میکنند بازهم همان آدمهای گیج و منگ ابتدای راه هستند و دور برشان هیچکس و هیچچیز اصلاً شبیه آن تصویر آرمانی نیست که سراغش را داشتند و روزی آرزویش را. هیچ چیزِ خانوادهی دونفرهی دوروتیا و جیمی, جولی و مادر روانکاوش آرمانی نیست. پدر و مادرِ جیمی, پدر و مادر جولی و اَبی متعلق به یک نسل هستند. نسل آدمهایی که هیچوقت دوست نداشتند اعتراف کنند یک جای کار میلنگیده. تا ابد هم قرار است همین اتفاق بیفتد. مهم نیست که اَبی یا جولی یا جیمی به کجا میروند, ازدواج میکنند یا نمیکنند, همیشه قرار است احساس کنند که چیزی سر جای خودش نیست و زندگی همین نقصانِ ناکامل بودن ما آدمها خواهد بود. آخر اصل قضیه درست همین است که بدون جواب زندگی کنیم!
نظرات
فیلم زیبایی بود مطلب کامل و زیبایی هم نوشتید. ممنون