سینمای صامت همچنان زیباترین، انسانیترین و قویترین جلوه سینما را به ما نشان میدهد. هنوز پس از گذشت سالهای سال نه غباری از کهنگی را بر روی خود میبیند و نه هنگام تماشا مخاطب را خسته میکند. سینمای صامت همه چیز دارد. ژرژ ملیس و گریفیث را به عنوان اولین کارگردانان داستانی دارد. اکسپرسیونیستهای آلمانی مانند فریدریش ویلهلم مورنائو، فریتز لانگ، گئورک ویلهلم پابست و روبرت وینه را دارد. در شوروی نظریه پردازان مونتاژ مثل آیزنشتین و پودوفکین و کارگردانانی مثل لف کولشف و ژیگا ورتوف را دارد. در سبک کمدی اساتیدی مثل چارلی چاپلین کبیر و باستر کیتون را دارد که هنوز فیلمهای اولیهشان حتی به بسیاری از آثار کمدی این روزها میارزد. درایر و شوستروم را در اسکاندیناوی دارد که هنوز اقتباس درایر از ژان دارک از تمام پنج اقتباس دیگری که بعدها از آن شد بهتر است و شوستروم هم همچنان با فیلمی مثل باد پس از نود سال تر و تازه است. با دیدن آثار صامت میتوان فرم را درک کرد، سینما را حس کرد و عاشق آن شد. اگر از هیاهوی پوچ سینمای این روزها (خصوصا پس از مراسم کذایی اسکار) خسته شدهاید سری به سینمای صامت بزنید. طلوع مورنائو را ببینید تا عاشق شوید، عشق را درک کنید و از حلول این حس (که در سینمای امروزی کمیاب است) در وجودتان لذت ببرید.
طلوع: آواز دو انسان اثری است که فریدریش ویلهلم مورنائو در سال ۱۹۲۷ ساخت. فیلم اقتباسی است از رمان “سفر به تیلست” نوشته هرمان زودرمان نویسنده آلمانی. کارل مایر که مهم ترین نویسنده اکسپرسیونیست بود و نقشی همانند چزاره زاواتینی برای نئورئالیسم را ایفا میکرد فیلمنامه این اثر را از روی رمان سفر به تیلست اقتباس کرد. “طلوع” با ورود یک زن شهری به روستا آغاز میشود. زنی که نقش اغواگر داستان را بر عهده دارد. به سرعت با شخصیت او، رفتارش و نوع نگاهش به دیگران آشنا میشویم و میبینیم که انگار نمادی از شهر، مدرنیته و در مجموع تمام چیزهایی است که با روستا در تضاد هستند. سپس او آماده میشود و به محل قرار خود با مردی میرود. دوربین مورنائو زن شهری را رها کرده و به داخل خانه مرد میرود. زن و مردی ساده و روستایی هستند که انگار با هم مشکل دارند. زندگی زناشویی آنها روی چرخ خوبی نمیچرخد و مرد در فکر زن شهری است. همسرش در حال چیدن میز شام است و مرد در حال پیدا کردن راه چارهای برای فرار از خانه و سر زدن به معشوقهاش. مرد از خانه میگریزد و سرانجم معشوقهاش را ملاقات میکند. زن شهری به مرد پیشنهاد میدهد تا همسرش را به قتل برساند. این تصمیم در ابتدا مرد را آشفته و عصبی میکند اما زن شهری به راحتی او را اغوا میکند و مرد در نهایت تصمیم میگیرد تا به بهانه گردش با قایق همسرش را به میان آبها ببرد و او را درون آب غرق کند. هنگامی که زمان این عمل میرسد در آخرین لحظه نمیتواند همسرش را غرق کند و پشیمان میشود. همسرش که متوجه تصمیم مرد شده فرار میکند و از وی میگریزد. زن به سمت شهر فرار میکند و مرد با تضرع و التماس به دنبال او میدود و از او میخواهد که او را ببخشد. این کشمکش بین زن و مرد در طی این سکانسها بسیار دیدنی است. زن گویی خشکش زده و نمیتواند کاری که مرد در صدد انجام آن بر آمده بود را باور کند و مرد نیز او را در آغوش میگیرد و طلب بخشش میکند. اما زن متلاشیتر از آن است که توان پاسخ دادن داشته باشد. این دو تصادفا وارد کلیسایی میشوند و طی سکانسی دراماتیک از نو عاشق یکدیگر میشوند. عشقی عمیق، گرم و پر احساس که دیدن آن بسیار جذاب است. از این نقطه (که فیلم دقیقا به نیمه خود رسیده است) وارد قسمت دوم فیلم میشویم که یکی از زیباترین و بهترین قسمتهای فیلم طلوع است. زن و مرد که متلاشی و در اوج بدبختی وارد کلیسا شده بودند دقایقی بعد در حالتی از کلیسا خارج میشوند که انگار دوباره یکدیگر را پیدا کردهاند. از این لحظه طی سکانسهایی سرخوشانه و دوست داشتنی به آرایشگاه، عکاسی و شهربازی میروند و انگار دوباره همراه هم رهسپار ماه عسل شدهاند. پس از این وقتی زن و شوهر سوار بر قایق در حال بازگشت از شب شاعرانهای که سپری کردهاند، به سمت خانه میباشند طوفانی شدید قایق را نابود میکند و گمان میرود زن مرده است. در پایان فیلم مشخص میشود چوبهایی که مرد پشت قایق گذاشته سبب نجات زن شده است. زن شهری از روستا خارج میشود و زن و شوهر که به مفهوم جدیدی از عشق رسیدهاند کنار هم زندگی میکنند.
طلوع “قصه” میگوید. شخصیتهایش را در خلال قصه پرورش میدهد و مهمتر و بالاتر از همه چیز مخاطبش را “سرگرم” میکند. اصلی که اکثر کارگردانان امروزی فراموش کردهاند و ای کاش برای یادآوری دوباره آن سری به سینمای کلاسیک (و حتی مدرنهایی مثل فلینی که از قضا به شدت سرگرم میکردند) بزنند. طلوع از ابتدای شروعش تا لحظه آخر و پایان بندی دراماتیکش هیچگاه ذرهای مخاطب را (حتی مخاطب کم حوصله امروزی) خسته نمیکند و در پس همین سرگرم کردن است که سعی میکند محتوای خود را به مخاطب ارائه کند. مورنائو در فیلم طلوع: آواز دو انسان به خوبی فرم بیانی خود را پیدا میکند و آن را میسازد. در نتیجه همین ساختن فرم است که مضمونی مثل عشق که در بسیاری از فیلمهای مهم و غیر مهم در تاریخ سنیما دست مایه ساخت اثر شده است، به محتوا ارتقا پیدا میکند و به عبارت بهتر از دل فرم زاده میشود. مورنائو شخصیتهای فیلمش را یکی یکی میپروراند. این پرورش شخصیت با زوم کردن روی خصوصیات اخلاقی آنها و در اکثر مواقع فقط با تصویر (چرا که فیلم صامت است) صورت میگیرد. در فیلم طلوع: آواز دو انسان نامها مهم نیستند. شخصیتها هیچ کدام نام ندارند و تا پایان فیلم نیز ما آنها را با عنوان مرد، زن، زن شهری و القابی از این دست میشناسیم. همین موضوع سبب میشود تا فقط با تمرکز روی شخصیت و اخلاقشان هر یک از کارکترها را بشناسیم. اما از تمام این مسائل که بگذریم مهمترین جنبه این فیلم کارگردانی شاهکار مورنائو است. مورنائو در بسیاری از صحنههای فیلم از تکنیکهای رایجی استفاده میکند که در ظاهر کارگردانان زیادی آنها را به کار میگیرند اما راز موفقیت و تفاوت طلوع: آواز دو انسان با اکثر آنها در این است که تکنیک در کارگردانی مورنائو از تکنیک صرف بودن گذار میکند و به فرم میرسد. در این فیلم تمام تکنیکهایی که مورنائو به کار میگیرد برای “بیان مفاهیم” هستند که این اصل در فیلمسازی اصلی بسیار مهم است. به بیانی بهتر قابهای زیبای فیلم فقط زیبا نیستند و تمام آنها در جهت ارائه محتوای مورد نظر در فیلم گنجانده شدهاند. یکی از سکانسهای بسیار دیدنی فیلم سکانسی است که مرد از خانه میگریزد تا به دیدن معشوقهاش که همان زن شهری است بشتابد. در این صحنه ما نمایی از پشت سر (به طوری که چهره دیده نشود) از مرد داریم. مرد زیر نور ماه (در نمایی که شاید تعریف نورپردازی اصولی و هنرمندانه باشد) شروع به قدم زدن میکند و دوربین (و به دنبال آن ما) به آرامی همراه با او به سمت جلو تراول میکند. نوع راه رفتن مرد و حرکت دوربین به همراه او حس دوگانگی او در ارتباط با همسر و معشوقهاش را به شکلی کاملا حسی به ما منتقل میکند. یعنی در طی اقدامی جالب نمایش احساسی که معمولا نیاز به دیدن چهره بازیگر و تشخیص آن از روی حالات صورت او دارد فقط با حرکات دوربین و نمایی از پشت سر بازیگر به ما القا میشود. یا دقایقی بعد از همین سکانس جایی که شخصیت زن شهری برای مرد از شهر و ویژگیهای آن میگوید را به یاد بیاورید. حرکت دوربین از ابتدای فیلم تا آن لحظه آهسته است و هیچگونه شتابی در آن دیده نمیشود. اما در این صحنه نمایی از شهر و مکانهایی کارناوال مانند را داریم و دوربین به تبعیت از آن حرکات افقی و عمودی خود را به سرعت انجام میدهد. یا یک سوپر ایمپوز از دو صحنه شلوغ کارناوالی داریم که دقیقا حس ازدحام، سر و صدا و پر جنب و جوش بودن شهر را به ما میفهماند. سینما قلمرو حس است و ما در سینما باید تمام مفاهیم مورد نظر فیلمساز را حس کنیم و مورنائو نیز این موضوع را به خوبی میداند.
مورنائو خالق مکتب کامرشپیل فیلم است که در واقع مکتبی بیرون زده از دل اکسپرسیونیست است. نیمه اول فیلم (تا قبل از خروج از کلیسا) پر است از تصاویر اکسپرسیونیستی. نماهای گوتیک و بعضا هراسناک، نورپردازی پر کنتراست، سایههای تهدید آمیز، گریمهای اغراق شده (خصوصا شخصیت زن شهری) و به طور کلی فضای کابوس گونه برخی سکانسها همه و همه به ما این تصور را القا میکنند که در حال دیدن یک فیلم اکسپرسیونیستی هستیم. اما از نیمه دوم به بعد وارد دنیای شوخ و شنگ جدید فیلم میشویم. فیلم لحنی سرمستانه و گاهی طنز به خود میگیرد و مخاطب کاملا فضای قبلی فیلم را فراموش میکند. سکانسهایی مثل عکاسی، رقص و دویدن دنبال خوک همه سکانسهایی هستند که همانطور که زن و مرد را از عذاب قبلی خود میرهانند باعث میشوند که مخاطب نیز آن فضا را فراموش کند. در پایان فیلم، مورنائو بار دیگر با فقدان زن فضای فیلم را به سمت اولیه (اما این دفعه با بار روانی غمگین) میبرد که در انتها فیلم را به سیاق آثار آن روزها با پایانی خوش میبندد. علاوه بر تمام مطالب گفته شده کارگردانی مورنائو بسیار خلاقانه است. برای اثبات این خلاقیت میتوان سکانسی که زن شهری به مرد پیشنهاد غرق کردن همسر خود میدهد را در نظر گرفت. جمله “couldn’t she get drowned?” بر روی صفحه نقش میبندد. مخاطب منتظر نمای بعدی است اما در طی اقدامی جالب به همراهی یک موزیک هراسناک کلمات آرام آرام شروع به فرو ریختن (به حالت اشک) میکنند و به سمت پایین کشیده میشوند. تو گویی کلمات در حال غرق شدن هستند. یکی از مهمترین نکاتی که منتقدان بعدها در مورد فیلم طلوع: آواز دو انسان از آن یاد کردند نورپردازی شاخص و بینظیر فیلم بود که تا آن زمان بیمانند بود. فیلمبرداری و نورپردازی این اثر (خصوصا در نیمه اول فیلم) به قدری درخشان بود که در بیشتر کتابهای تاریخ سینما در مورد آن به تفضیل صحبت شده است. بازی بازیگران نیز مانند بقیه ارکان فیلم بسیار دیدنی و شاهکار است. جرج اوبرین در نقش مرد پرترهای بسیار زیبا از مردی که در مورد زندگیاش دچار دوگانگی است به تصویر میکشد. در نیمه دوم فیلم نیز به خوبی نقش مردی عاشق را بازی میکند و علاوه بر باورپذیری برای مخاطب بسیار دوست داشتنی مینمایاند. ژانت گینور در نقش زن شاهکار است. او به قدری میتواند حس ترحم مخاطب را نسبت به خود برانگیزد که نمونهاش در تاریخ سینما بیبدیل است. گینور در نقش زنی مظلوم ، معصوم و روستایی موفق میشود بازی بسیار زیبایی از خود به نمایش بگذارد. مارگارت لیوینگستون در نقش زن اغواگر شهری نیز از پس وظیفه خود به خوبی بر میآید و با آن گریم سنگین نقشش را ماندگار ایفا میکند.
طلوع: آواز دو انسان یکی از شاهکارترین و شاخصترین آثار سینمای صامت است. یکی از بهترین آثار برای فهم فرم، درک سینما و کلاس کاملی برای کارگردانی سینماست. طلوع: آواز دو انسان بعد از گذشت نود و یک سال از عمر خود هنوز سرپاست و میتواند مخاطب را بیشتر از هر اثری با خود همراه کند و داخل دنیای خودش بکشاند.
نظرات