در ایران سینمای ترکیه را بیشتر با فیلمهای روشنفکرانه و مطرح نوری بیگله جیلان میشناسند ولی اگر بخواهیم به سینمای هنری ترکیه نظری کنیم، رها اردم یکی از خاصترین و قابل توجهترین فیلمسازان این کشور است. رها اردم رشته تحصیلیاش تاریخ بود و هیچ تحصیلات آکادمیکی در حوزه سینما و هنر ندارد. رها اردم که توسط منتقد ورایتی به عنوان خاصترین کارگردان حال حاضر توصیف شد تا به اینجا هشت فیلم بلند در کارنامهی هنری خود دارد و با آخرین فیلم خود، «دنیای بزرگ بزرگ»، که در بخش افق نگاه ونیز پخش شد توانست به درجهی جدیدی از فیلمسازی برسد و سینمای جدیدی از کشور ترکیه را به جهان نشان دهد.
«دنیای بزرگ بزرگ» در باب محبت، خانواده، انسانیت، شهوت، خشونت، بیرحمی، عدالت و مضامینی از این دست است ولی فیلم بیشتر از هر چیز در باب تقابل، تفاوت و زیست در طبیعت (اصالت اصلی انسان) و شهر (تمدن) است. زیست انسان در شهر (مدرنیته) به واسطهی «دیگران» مختل و مورد آزار قرار میگیرد. خانوادهای که برادر و خواهر را از یکدیگر جدا کردهاند و میخواهند دختر را با وجود سن کم به ازدواج یک مرد پولدار در آوردند (او را بفروشند)، پسری که تنها سیگار میکشد و یتیم است و در سن جوانی در حال تلاش برای درآمد است و نه معشوقی دارد و نه چیزی برای داشتن و تنها چیزی که برای او اهمیت دارد خواهرش است. پس با این مقدمه و اهمیت خواهر برای برادر، کنش سکانس بعدی (کشتن سه نفر با چاقو) که باقیِ فیلم را معنی میکند را درک میکنیم.
انسان زادهی طبیعت است و حال تمدن را ساخته ولی آنچه عیان است اختشدگی انسان با دستساز خود است تا با آنچه که قبل از او وجودیت داشته و بعد خودش از آن زاده شده است. انسان از حیات وحش گریخت و با ماشینها و معماری سعی در خفه کردن «توحش» و «غریزه» داشت و حال در «دنیای بزرگ بزرگ» شخصیتها از سر بیپناهی به مادر خود (طبیعت) باز میگردند. سکانسی را به یاد آورید که پیرزنی دیوانه (؟) و از هم گسیخته در جنگل فریاد میزند «پدر، پدر کجایی؟»، مرد دیوانه و نیمه عریانی فریاد میزند «مادر، آیا مادر مرا ندیدهاید؟» و یا که دختر وقتی به یک بز کوهی که قبلا هم دیده بود میگوید «پدر! پدر!»، ولی در آخر نه پدری وجود دارد و نه مادری و جنون زاده شده از یتیم بودن انسان و سازشناپذیری انسان و جامعهی مدرن که در آن عقاید قدیمی و جدید تنها برچسبشان عوض شده است و از لحاظ ماهیت تفاوتی با یکدیگر ندارند علتی است تا انسان را تنها و دچار استیصال کند. این تنهایی هم میتواند باعث واکنش و تقابل (من زیست میکنم، چراکه وجود دارم) و یا منفعل بودن را در بطن وجودی آدمها شکل میدهد.
تعاملات زیستی انسان با محیط (طبیعت و تمدن) باعث شکلگیری هویت میشود، سکانسی را به یاد آورید که وقتی خواهر و برادر به طبیعت فرار میکنند و شب قبل برادر برای خواهر سه نفر را به قتل رسانده است، خواهر میگوید «باید نامهای جدیدی برای خود انتخاب کنیم»، چراکه آنها دوباره «متولد» شدهاند و حال باید با نامی که هویت جدیدشان را عیان میکند برای خود انتخاب کنند. دختر میگوید نام من «می-می» و نام تو «کوم-کوم»، این نامهای انتخابی که از کودک درون شخصیت دختر که کاملا در تضاد با زیست او تا به الان (تجربهی دیدن مرگ دیگری، خشونت و یتیم بودن) است و الان بخاطر حس رهایی و«آزادی» توانایی «سرخوش بودن» دارد باعث میشود تا لحن فیلم دارای یک کیفیت درست باشد و غرق در تاریکی کامل نباشد.
زیست یعنی اخت شدن با تکرار، یعنی بتوانی با ریتم محیط زندگی کنی و قدرت سازشپذیری و تقابل در وجودیت نهادینه شود. هر چه زمان میگذرد، انسان که به محیط مسلط بود، تحت تاثیر گستردگی، قدرت و سکوت محیط (طبیعت) قرار میگیرد و مستاصل از «بودن» و سازشپذیری با محیط به حالت مریض و در ادامه به مرگ دچار میشود. سکانسی را به یاد آورید که دختر تنها با تن خسته و لمس نشده که به بلوغ رسیده است با نگاهی مستاصل به آسمان، طاق باز بر آب دراز کشیده است و اشک میریزد، غمگین است و این غمگین بودن شخصیت خیلی ساده نیست چراکه این غمگین بودن از تسلط محیط بر او است. دختر در جوانی و اوج زیبایی مجبور به زیست در طبیعت وحشی است پس این دفن شدن کلمات به دلیل نبود دوست و لمس نشدن روحاش توسط دیگری و غایب بودن برادر در هنگام روشنایی، دختر را دچار بیماری میکند، بیماری روحی که این بیمار بودن روح باعث متلاشی شدن بدن میشود و باعث تهوع او از گرسنگی میشود.
نگاه جبرگرایانهی فیلم را در پایان فیلم از یاد نبرید، هنگامی که همه چیز نابود میشود (مگر اصلا تا به حال چیزی هم وجود داشته) و فرصت «بودن» خواهر و برادر در کنار یکدیگر، خوشی و رهایی و آزاد بودنشان در دل طبیعت، امید و تلاش برای اینکه حداقل برای یکدیگر «زندگی» کنند از بین میرود. چراکه طبیعت آنها را پس میزند و قبل از اینکه در میان برگهای درخت و نجوای حیوانات دفن شوند به «تمدن» باز میگردند. جایی که باز فاصلهها، باز فرار کردنها و باز اسیر بودنها تکرار میشوند. زندگی در این دنیای بزرگ بزرگ به شدت سخت است و ما باید به همان فرصتهای کوتاه «بودن» راضی باشیم چراکه بیشتر طلبیدن محکوم به مرگ است. خواهر و برادری که حتی رابطهی خونیشان در حالت ابهام قرار دارد و اصلا شباهت ظاهری به یکدیگر ندارند، ولی مگر اهمیتی دارد؟ آنچه در این مورد مهم است نه رابطهی خونی این دو یا هم و نه خواهر برادر بودنشان است بلکه تلاش آنها برای پیوند به یکدیگر در میان جهان وحشی و فرصتی برای ابراز محبت به یکدیگر و داشتن خانواده است. رها اردم در این فیلم نگاه زیبایی شناختی و همینطور جهانبینیاش را نمایان میکند. اینسرت شاتهای مداوم او از طبیعت و حیوانات، تنانگی شخصیت در تعامل با طبیعت، رنگهای سرد در فضای شهری، آدمهای پوشالی و دروغگو و ویران شدن زیبایی با گذر زمان. همهی اینها باعث شده است تا تجربهی دیدن فیلم برای مخاطبی که تمنای استمرار زیبایی و وجه مثبت زندگی را دارد راحت نباشد.
نظرات