سوسپیریا اثر داریو آرجنتو استاد سینمای وحشت که حال به یک کالت سینمایی مشهور تبدیل شده است فستیوالی از رنگ، نور، خون، موسیقی، تنانگی، خشونت، وحشت، هیجان و یک فضای اگزوتیک و همینطور گوتیک مانند است که باران در اثر به یک تمهید بیانی و روایی مبدل شده است. سوسپیریا، به عنوان یک فیلم ژانر وحشت، دقیقا میداند چگونه فضا و مکانی را خلق کند تا مخاطب حس تنش و ناآرامی در وجودش شکل بگیرد، پس سوسپیریا در شب، در سیلی از باران، با شخصیت دختر جوانی که از فرودگاه خارج میشود و در هوای طوفانی سوار تاکسی میشود و به مقصدی میرود (همچنان نمیدانیم به کجا میرود و کیست) شروع میشود. قبل از شروع پلان مربوط به اینکه دختر سوار تاکسی میشود و به عمارت میرود ما با چه سکانسی مواجه هستیم؟ کاملا به اتمسفر، فضا و تمهیدات بیانی و روایی که داریو آرجنتو بکار بسته توجه کنید: بارش باران، وزش سنگین باد، موسیقی دلهرهآور و تند، دختری تنها که ضعیف و شکننده بودن در نگاه کودکانهاش حس میشود، شب بودن و تاریکی که خود این ویژگی شب که با تاریکی و اتفاقات غریب همراه است به ما ندای اینکه «هیچ چیز قرار نیست دیگر معمولی باشد» را میدهد، دختر در هنگام بیرون آمدن از فرودگاه ما پلانهایی که به هم خوردن آهن و فلز که ریتم موسیقی متن رو تشدید می کنند را میبینیم و در هنگام تقاضا از تاکسیها برای سوار شدن، ماشینها به دختر بیاعتنایی میکنند و او را سوار نمیکنند، در واقع رفتار آدمها نامعقول و غریب، فضای سکانس سخت و دختر بسیار شکننده است. تمام اینها المانهای ژانر ترسناک هستند که داریو آرجنتو با یک دوربین بسیار محرک و نزدیک به شخصیت و طیف رنگهای گرم و سرد که تضاد غریب سینماتوگرافی رو شکل میدهند، دنیای فیلماش را میسازد.
سوسپیریا داستانش در یک عمارت بزرگ که رنگ صورتیاش در بیرون و داخل کاملا ماهیت فیلم و داستان را شکل میدهد رخ میدهد، روایت یک دختر دانشآموز رقص باله که به یک مدرسه آکادمی باله در مونیخ میرود و با اتفاقها و مرگهای زنجیرهای که در این عمارت عجیب و غریب رخ میدهد مواجه میشود. حال به عنوان بررسی یک داستان ترسناک و دلهرهآور باید پرسید که خلاقیت این ایده و چرایی دست گذاشتن بر یک رقاص باله و عمارت آکادمی رقص به عنوان یک دوزخ چیست؟ داستان ترسناک یعنی سیاهی و بیشتر نویسندگان سبک گوتیک سعی میکردند داستانهای ترسناک و غریبشان را (به خصوص ادگار آلن پو) با کلاغهای سیاه، خانههای متروکه، تاریکی شبانهروزی و اغراقآمیز و آدم های پریشان حال با ظاهری نامتعارف توصیف کنند ولی داریو آرجنتو اهل ایتالیا است و سعی کرده است هنر اروتیک که در ادبیات و سینمای ایتالیا همیشه قابل ستایش و توجه بوده است را به زبان و نگاه خود که تلفیق خون و مرگ با پرداخت زیبایی و نامتعارف بودن عالم وجودی است تبدیل کند. دختران به عنوان سوژهی یک فیلم ترسناک جذابتر هستند چرا که در عین ظریف و شکننده بودن میتوانند باهوش باشند و از آنجایی که سینمای آرجنتو همیشه در پی یافتن مرز پیوند تنانگی و عریانی با زیباییشناسی سینما بوده است، انتخاب شخصیت دختر کاملا معقول است. رقاص بودن و انتخاب یک عمارت آکادمی بیشتر از همه قابل توجه هستند، رقص به خصوص باله بعد از فیلم سوسپیریا در سینمای دلهره و وحشت و به طور کلی به عنوان سوژه محبوب شد، از«قوی سیاه» درن آرنوفسکی گرفته تا فیلم جدید گاسپار نوئه «کلایمکس». دلیل انتخاب این سوژه به این لحاظ است که در باله خود تخریبی بدن، بخصوص پاها، تلاش برای حرکت نامتعارف و موزون در باله و همینطور فشار روانی حاصل از نتوانستن و عقدههای موجود در مربیها در آموزش باله باعث شده تا این درد موجود در بدن که توام با زیبایی حرکت موزون است و مرز بین تخریب رقاص و آموزش به آن، کاملا میتواند باعث شکلگیری یک داستان شوند.
اولین اتفاق داستان در همان سکانس آغازین شروع میشود، وقتی که ما اولین مواجهمان با دنیایی که قرار است به آن ورود کنیم و در آن حبس شویم را داریم، شخصیت اصلی «سوزی» (با بازی حیرتانگیز جسیکا هارپر که در دههی هفتاد و بعد از این فیلم با آن چهرهی کودکانهاش به یک نماد در سینمای وحشت مبدل شد) از تاکسی پیاده میشود، چمدانهای سنگین خود را (راننده هیچ کمکی نمیکند، گویی تنها رسالتش رساندن شخصیت به دوزخ است) بیرون میآورد و به سمت در ورودی عمارت میرود، در همان لحظه دختری جوان با موهای بلوند، در حالی که چیزی زمزمه میکند و چشمانش به گونهای درشت شده که گویا جن و ارواح دیده است به سمت جنگل میدود تا از در پشتی عمارت به پیش خانمی که در آن عمارت از آموزگاران است رود و در همین لحظه دختری که زنگ را جواب میدهد به سوزی و اینکه عضو جدید مدرسه است بیاعتنایی میکند و سوزی مجبور میشود دوباره سوار تاکسی شود، در این صحنه دوربین با یک پلان از زاویه لانگ شات و بدون کات سراسیمگی، بهم ریختگی و دیوانهوار بودن جهانش را با انتظار سوزی زیر باران برای باز شدن در نشان میدهد. در ادامهی سکانس وقتی آن دختر بلوند به عمارت و پیش زن آموزگار بر میگردد موسیقی قطع میشود، از تاریکی و طوفان شب به سکوت و گرمای مشکوک عمارت بزرگ پرتاب میشویم، جایی که یکی از یکی از میزانسن های به شدت سبکپردازی شدهترین، خونین و وحشیترین سکانسهای قتل سینما را شاهد هستیم. از نظر من حتی اگر ادامهی فیلم را نبینیم و یا حتی دیگر فیلمهای کارنامهی فیلمسازی داریو آرجنتو را دنبال نکنیم برای مخاطب سینما کافی است تا بتواند مولفههای سبکی چه تماتیک و چه فرمال آن را ساعتها توصیف و بررسی کند.
آنچه در ادامه روند فیلم شاهد آن هستیم و ما را به جلو میراند آشنایی زدایی و انس نگرفتن سوزی (که مانند مخاطب به این جهان دوزخوار پرتاب شده و همه چیز برایش مانند معما مینماید) با مکان و آدمهایی که در پس نگاه و کنشهایشان رازهایی را در خود دارند است، جایی که سوزی لحظه به لحظه شکسته شدن صدای استخونهای بدناش از رقص باله را میشنود و در هنگام خواب نجواهایی ( توام با موسیقی متن که در آن صداهای غریبی قرار داده شده) میشنود، اینجا آنچه سوسپیریا را یک فیلم مهم ترسناک و یا بهتر بگیم؛ یک فیلم استاندارد ترسناک میکند خلق فضایی است که مخاطب میداند «خطر/مرگ در نزدیکی است» و «اتفاقی قرار است بیافتد» و خلق شوک و حس شگفتزده شدن در مخاطب نه به واسطهی پیشروی داستان بلکه با استفاده از یک داستان کلاسیک که به شکلی مدرن تبدیل شده و با قرار دادن شخصیتی که فکرش را هم ابتدا در ذهن کاشته و معرفی آن به عنوان«هیولا» مخاطب را از نفس میاندازد. هرچه پیش میرویم، حتی گاهی این ظن که احتمال وقوع اتفاقات ممکن است از سر تلقین شخصیت سوزی به دلیل غریبه بودناش و یا آمریکایی بودناش ممکن است کشته شود و همهی اینها چیزی جز توهم نیست را ایجاب میکند ولی هوشمندی داریو آرجنتو این است که با قرار دادن نمای سابژکتیو و توهمهای سوزی توام با رنگبندی سبکپردازی شدهی لوکشینها و موسیقی متن حاضر در فیلم این را عنوان میکند که مگر همهی داستان فیلم چیزی جز یک کابوس است؟
اگر یک ویژگی باشد که به تنهایی داریو آرجنتو را استاد مسلم دنیای وحشت کند آن نمایش تمام وقایع و جزئی نگری و وسواس او در نمایش یک پلان به خصوص است، امکان نداره شما در فیلمهای داریو آرجنتو یک پلان پیدا کنید که شاخصههایی چون نور، رنگ، دوربین و میزانسن سبکپردازی شده نباشد، داریو آرجنتو خون را نه کثیف و حال بهم زن بلکه آن را در فیلمهایش به رنگ صورتی روشن که نگاه را به خود خیره میکند نشان میدهد و سعی میکند قطرههای خون را در هرجایی که ممکن است ریخته شده باشد را با اینسرتشات در قاب خود قرار دهد، داریو آرجنتو شاعر خشونت است چرا که سعی میکند با درهم آمیختگی خشونت با زیباییشناسی به بعد جدیدی از احساسات انسانی برسد. یکی از ویژگی های ژانر وحشت که فکر میکنم سوسپیریا از «بچهی رزماری» (شاهکار رومن پولانسکی) الهام گرفته است، تنها بودن پروتاگونیست داستان است. به این شکل که تمام شخصیتهای دیگر داستان به او دروغ میگویند، بر علیه او هستند و سعی میکنند او را مسموم کنند، این حس که مخاطب خود را جای شخصیت بگذارد و این حس عذابآور در خطر بودن، در حبس بودن و تنها بودن را داشته باشد تمام وجوداش را میلرزاند. سوزی از همان اول فیلم یک بیگانه است، دختر جوانی که از نیویورک به مونیخ آمده است. رفتارها، کنشها، نگاهها و وقایع برایش ترسناک است چرا که اگر خطری وجود داشته باشد کسی دلش برای یک خارجی نمیسوزد، پس سوزی باید تنهایی برای نمردن و بقا بجنگد.
یکی از کلیشه های همیشگی ژانر ترسناک که در واقع از همه المانهایش واقعیتر است، کنجکاوی و تلاش برای حل و فهم معما است، پس چه چیز ترسناک است و چرا شخصیت فیلم ترسناک برای ما تبدیل به قهرمان میشود؟ ما به عنوان مخاطب داستان را در حال دنبال کردن هستیم، در ذهن سعی در حل کردن معما داریم ولی نمیتوانیم و از آنچه نمیدانیم و ممکن است رخ دهد میترسیم، در اینجا شخصیت اصلی داستان برای ما تلاش میکند و سعی میکند معما را بفهمد، پس به جای ما و برای رضایت ما خود را در دل آتش میاندازد و ما چون خود را به جای شخصیت گذاشتهایم از اتفاقات ناگهانی مثل خاموش شدن سریع چراغها وحشت میکنیم چون شخصیت نمایندهی ما در آن جهان است، پس مرگ شخصیت یعنی بازنده شدن مخاطب. پس این المان با وجود کلیشه بودنش یک اصل در سینمای وحشت است.
در مورد پایان بندی داستان اجازه دهید کمی با استفاده از کدهای داستانی به تفسیر آن بپردازیم. اول از همه چه چیز در داستان خودنمایی میکند؟ اینکه یک کارگردان ایتالیایی در مورد یک دختر آمریکایی شکنندهای که به عمارتی در آلمان میرود فیلم ساخته است. همین میتواند به ما سرنخی از رابطهی سه کشور در جنگ جهانی بدهد. به این توجه کنید که در آخر در درِ مخفی یکی از سالنها هیولایی در عمارت حکمرانی میکند، پنهان است و در ظاهر حکمران آن عمارت (آلمان؟) کس دیگری است، یک انسان و حالا یک آمریکایی از آن عمارت پس از اینکه آتشش زد بیرون میآید و طالع نحس عمارت را میشکند. واقعا چقدر دیگر باید دنبال نشانهها بود تا متوجه این رویکرد تاریخی و سیاسی شد؟ ولی چیزی که مهم است نه این پایانبندی استعارهای گونه است و نه تفسیرهایی که میتوان از آن کرد، بلکه آنچه سوسپیریا را مهم میکند نوع روایت، خلق فضا و میزانسنهای نبوغ آمیزش است که میتوان در مورد هر پلان ساعتها توصیف نوشت.
نظرات