«دومیها» اثر جان فرانکن هایمر یک شاهکار کوچک ولی مورد غفلت قرارگرفته و بیاعتناست. فیلمی دربارهی طبع هوسناک و تنوعطلب انسان، داستانی دربارهی بیگانگی هم از خود و هم از واقعیات جهان پیرامون است. قصهای در باب جدا افتادن، سرگشتگی و مهجور ماندن؛ حکایتی دربارهی حس غربت، نوستالژی، حرمان و زودگذر بودن و از کفرفتن عمر سپری شده. فیلم از همان شروع عنوانبندی و تصاویر سیاه و سفیدش، که تصویر پراعوجاج چهرهی یک انسان را نشان میدهد، به ما رمزگان معارفه میدهد که وارد چطور داستانی شدهایم. داستان فیلم دربارهی مردی ۵۰ و چند ساله است که بزنگاه و ناغافل وارد یک اتفاق بزرگ و حادثه تغییردهنده در دورهی سوم عمرش میشود. موسسهای مخفی که فیزیک و قیافهی آدمها را تغییر میدهد و به آها قیافهای جوان و جدید، هویت تازه و شغل مناسب میدهد. فیلم مملو از اشارات و کنایات اگزیستانسیالیستی و معناشناختی است. بحث چیستی و هستی انسان، بحث ماهیت روح و جسم، که چگونه دگرگونی و تغییر جسم، پدیدهای منفک از معنویات درونی و احوالات انسانی است. داستان فیلم علاوه بر اشارات فوق، گوشهی چشمی به مقولهی نقص و ناکارایی دانش بشری دارد. دانشی که انسان آن را رهاننده و یاریرسان خود و چراغ راه آینده میداند در حالی که همین علم و دانش طبق گفته دکتر و رئیس موسسه ناتوان از حل بسیاری از مشکلات احساسی و عاطفی انسان است. فیلم در نیمهی دومش عملا به ما میگوید که چیزی تغییر نمیکند مگر اینکه این تحول و انقلاب در درون تو اتفاق بیفتد. و این مهم، نتیجهی وقف و سازگاری ما با دنیای گسترده و در عین حال محدود خودمان است. فیلم داستان مردی است که میخواهد به جای خود، کس دیگری باشد. که آرزوها و آمالش به تمامی در زندگی قبلی به ثمر نرسیدهاند. فیلمساز به این نکتهی کلیدی اشاره میکند که انسانها همانطور که علاقمند و مشتاق تنوع و تغییر در زندگی و همه چیزشان هستند، از سویی دیگر شدیدا زنجیر شده و دلبستهی گذشتهاشان هستند و این دو( حال و گذشته) از هم جدا نیستند. و ما نیروی زندگی و تداوم آن را حاصل تغذیه و نشخوار ذهن از این دو میدانیم. در سکانسی کلیدی از فیلم ویلسون پس از تغییر فیزیک و چهره به خانه، و دیدار همسر و دخترش میآید در حالی که همسرش او را نمیشناسد و او خود را دوست سابق همسرش معرفی میکند. غم و اندوه عظیمی در این صحنه وجود دارد، ویلسون آشکار از همه چیز پشیمان است. ولی این یک فیلم کلاسیک است که بیشتر دربارهی قهرمان و انتخاب اوست و ادعای حرفهای بزرگ و جهانشناختی ندارد. فیلم « دومیها» از لحاظ انتخاب موضوع و سخنی که قصد روایت آن را دارد، نزدیکی بسیاری با فیلم «چهرهی دیگری» ساخته هیروشی تشیگاهارا دارد. فیلم تشیگاهارا نیز موضوعاتی چون هویت، تنهایی و ناتوانی دانش بشری، و حل شدن و یکی شدن آدمی به صورت تودههای خنثی و سترون انسانیاست. تمهید هر دو فیلمساز برای نشان دادن این مسئله به دو صورت است. یکی استفاده از فیلمبرداری سیاه و سفید( در دومیها کار بینظیر جیمز وانگ هو)، نشان دادن فضاهای خالی برای القای حس جدا افتادگی و انزوا، تاکید بر گروهای انسانی و نشان دادن آنها از پشت، و استفادهی کاربردی از لنز واید و اللخصوص فیشآی برای زاویهدید تحریف شده و انفصال قهرمان از گروههای انسانی.
تمهید درخشان دیگری که فیلمساز به کار میبرد؛ استفاده از لوکیشنهای محدود و فضاهای بسته و نشان دادن سقف برای بیان خفگی، اسارت و حس به دام افتادگی شخصیت است.
جالب است بدانید که پایان غمانگیز و تراژیک فیلم در زندگی واقعی برای راک هادسن ستارههالیوودی فیلم اتفاق افتاد، هادسن اولین چهره سرشناسی بود که به بیماری ایدز مبتلا شد. مسئلهی دیگری که در فیلم به آن اشاره میشود بحث بر سر استثمار انسانهاست. در سکانس پایانی فیلم، موسس شرکت به ویلسون شخصیت اول فیلم میگوید که او باید یک جایگزین و شخص دومی را به موسسه معرفی کند تا دوباره بتواند چهره و هویت قبلی خود را به دست بیاورد، و با معرفی کردن آن دیگری ناخشنود، برای موسسه سود بیشتری ایجاد کند، حربهای که در ابتدای نیمهی اول فیلم دوست قدیمی ویلسون با معرفی موسسه به ویلسون، در واقع در حال معرفی کردن ویلسون یا همان نفر دوم برای برگشتن به چهرهی قبلی خود است. فیلم اشاراتی هم به نظام سرمایهداری و مصرفگرایی دارد. آدمهایی که مدام چهره عوض میکنند، و در هر بار تغییر چهره از هویت و اصالت و من واقعی خود دورتر میشوند. در صحنهی پایانی عملا نشان داده میشود که شخصیتهای داستان از هر چیزی خالی شدهاند و شرکت برای آنها تصمیم میگیرد که چه باشند و چگونه باشند. یعنی نزول شان انسانی تا حد یک کالای یکبار مصرف. مکانی که در ابتدای فیلم، محلی برای تولد دوباره بود، در پایان تبدیل به گورستان و کشتارگاهی برای انسانهای جدا افتاده میشود. طُرفه اینکه در سکانس مثالزدنی شروع فیلم، ویلسون پس از یافتن آدرس موسسه، به یک سلاخخانه و کشتارگاه حیوانات میرود و در آنجا او را با یکی از همان کامیونهای حمل احشام و گوشتهای یخزده برای ورود به موسسه منتقل میکنند. سکانس پایانی فیلم دومیها واقعا درگیر کننده و غمبار است، در حالی که ویلسون را به تختی روان بستهاند و او را به اتاقی میبرند تا با فرو کردن یک مته در سرش، به همه چیزش در این جهان پایان بدهند، آخرین تصویریکه ویلسون به یاد میآورد، ساحل دریا، مردی( خودش) که کودکی بر دوش دارد، و سگی کوچک که جست و خیز میکند. تصویر اعوجاج مییابد و همه چیز سیاه میشود، درست مثل خاموش کردن یک تلویزیون سیاه و سفید قدیمی. این یعنی تراژدی اما بدون رستگاری.
نظرات