مدیوم سینما به مقتضیات ذات و فرعیات خود، پهنهی وسیعی از داستانهای مختلف در قالبها و ژانرهای گوناگون را در خود دیده است. این مدیوم به علت مهمترین ویژگیِ ذاتی خود یعنی «تصویر متحرک» آنهم در یک پیوستگی از رویدادهای مهم زندگانی که یک «قصه»ی قابل پیگیری را برای مخاطب موجب میشود توانسته از ابتدای ظهور خود، رابطهی سهل و در عین حال عمیقی در سراسر جهان با مردمان ملتها از فرهنگها و زبانهای گوناگون پیدا کند. به دنبالِ پیشرفتهای مدیوم سینما از همان ابتدای قرن بیستم و تبدیل شدن این مدیوم به هفتمین هنر خلق و شناخته شده توسط بشر، رویدادهای سینمایی متعددی در سراسر جهان حول این پدیدهی جذاب و البته هنری شکل گرفت. فستیوالها و جشنوارههایی که اعتبار خود را از پرداختِ سالیانه به این مدیوم توانستهاند کسب کنند و البته متقابلاً با دستچین کردن بهترین آثار سال مطابق معیارهای خود، دست مخاطبان را برای انتخاب از میان آثار بسیاری که در طول یک سال در کشورهای مختلف تولید و اکران میشود باز گذاشتهاند.
از این رو نیز جمعی از نویسندگان سینمافارس تصمیم گرفتهاند فیلمهای محبوب خود را تحت موضوع و پروندهای هفتگی (جمعهها) برای شما مخاطبان به اشتراک و معرفی گذاشته و یادداشتِ کوتاهی دربارهی آنها به رشتهی تحریر در آورند.
«پیشنهاد هفته» :
این هفته چهار تن از نویسندگان سینمافارس تصمیم گرفتهاند یکی از فیلمهای محبوب خود در «گونهی آخرالزمانی» را انتخاب کرده و یادداشت کوتاهی بر آن بنویسند؛ برای خواندن یادداشتها و مشاهده این لیست با ادامهی این متن و سینمافارس همراه باشید.
.
امیر سلمانزاده:
Train to Busan – 2016
به دنبالهی رونق سینمای شرق آسیا که با پرچمداری سینمای کلاسیکِ ژاپن به جهان شناخته شد، در دهه های هشتاد و نود و خصوصاً در هزارهی جدید، سینمای کرهجنوبی نیز به عنوان یکی از پرچمداران سینمای شرق به جهانیان معرفی شده است. فیلمسازان متبحری همچون «بانگ جون-هو» و «لی چانگ-دونگ» و … در ژانرهای گوناگون با سناریوهای سطحِ بالا این مهم را برای سینمای کشورشان به ارمغان آوردند. حال به تازگی و در سال ۲۰۱۶ کارگردانی دیگر از سینمای کرهجنوبی به نام «یان سنگ-هو» فیلمی خوشساخت با نام «قطار بوسان» را در گونهی سینمای آخرالزمانی و دسته فیلمهای زامبیمحور تولید و روانهی پرده سینماها کرده است.
فیلم «قطار بوسان» هرچند که به طور کامل در زمانهی پسا-رستاخیزی سیر نمیکند اما با یک سناریوی خوب روایتگر آغاز یک همهمهی رستاخیزی آنهم با محوریت موجوداتِ تقریباً کلیشهشدهی زیرژانر سینمای وحشت یعنی زامبیها میباشد. شاید در نگاه اول «قطار بوسان» را یک کپی دستهچندم از آثار زامبیمحور مشابه در هالیوود بدانیم اما جز در پلاتِ (طرح کلی) داستان، «قطار بوسان» روایتگر یک درام دیدنی آنهم در یک فضای بسته همچون قطار هست.
داستان فیلم به خوبی با محوریت رابطهی یک پدر و دخترِ کودکش شروع میشود و سپس به طور منظم به موازات آن، حضور و وجود زامبیها را نیز هشدار میدهد. حال نکتهی مهمی که «قطار بوسان» را از دام کلیشه رها ساخته و آن را حتی جلوتر از خیلی از آثار به ظاهر مشابهش در سینمای هالیوود رسانده است، پرداخت درست به کاراکترها حتی مسافران درونِ قطار میباشد که در شمایلی تپییک موجودیت دارند.
در واقع محوریت فیلم نه زامبیها که آدمهایش هستند و شگفتی آنجاست که فیلمساز تقابل خیّر و شرّ را فقط در یک روز و آنهم تنها در یک قطار روایت میکند؛ تقابلی که شرورهایش نه زامبیها که آدمهای آن میباشد. در واقع حضور زامبیها دستمایهایست برای نشاندادن ذات آدمیان در چنین تنگناهایی که به خوبی حتی مخاطب را از یک زمانهی پادآرمانشهر هشدار میدهد؛ لذا این یادداشت را با یکی از سکانسهای پایانی و تعلیقوار تمام میکنم جایی که مسافرانی که در کوپههای انتهایی قطار گیر افتادهاند تصمیم میگیرند کوپه به کوپه به نقطهی امن قطار در کوپههای جلویی بروند آنهم با عبور از میان زامبیها و در حالیکه در آخرین کوپه با مشقت در حال ردشدن از زامبیها هستند با مانعی اصلی از جنس همنوعان خودشان یعنی انسانها (سایر مسافران) مواجه میشوند؛ روی دیگری از ذات آدمی که ترحم نمیشناسد و تنها باید خودتان «قطار بوسان» و این تقابل سخت و تلخ را به نظاره بنشینید.
.
آرش دارابی:
I Am Legend – 2007
فیلمِ “من افسانهام” (I am legend)، تمامِ اِلمانهای یک اثرِ آخرالزمانی و ترسناک را به شکلی بینظیری رعایت کرده و به تصویر کشیده است؛ روایتِ دکتری تنها که در شیوعِ بیماری، همسر و فرزندش را به طرزِ ناگواری از دست داده و هم اکنون در یک شهر نابود شده، با بیمارانِ بسیار “عجیب” تنها مانده است.
پیشزمینه و اتفاقاتی که برای دکتر افتاده، نقشِ عظیمی از همذاتپنداری مخاطب را موجب شده و آرام آرام این “اندوه” را سنگینتر از قبل میکند. حتی ریتمِ رفته رفته خفهکنندهتر تا نقطهی اوجِ قصه، باعث میشود پایان این ماجرا تاثیر گذارتر از قبل باشد و به طرز عجیبی انتظاراتِ تقریبا همهی مخاطبان را برآورده کند (اگر اطلاع ندارید، فیلم دو نسخه و دو پایانِ مختلف دارد، پایانِ اصلی و اولیه فیلم مد نظر ماست؛ چراکه اصلا چنین پایانی مکملِ تمامی اِلمانهای گفته شده است!)
«بازیگری کمایرادِ “ویل اسمیت” و القای حسِ شدیدا تاثیرگذار دکتر» ، «نماها و خلقِ اتمُسفرِ شهریِ کاملا تخریب شدهی آخرالزمانی -که لازمه و فاکتور مُهمی برای بهترینهای همین مقاله است-» ، «ویژگیهای جالبِ توجه این ویروس و بیماران عجیبالخلقهاش» ، «حفظِ تعادل بین بقا و وحشتِ قابل لَمس» ، «فُرم بسیار دلانگیز و جزئیات فوقالعادهی طراحیِ صحنه از ابتدا تا انتها و درهر شرایطی» ، «تکنیکهای خاصِ نورپردازی/محیطی برای ایجاد تنشِ بیشتر به مانند استفادهی “تاریکی” به عنوان یک عملگرِ استرسزا» ، «یک قصهی “کامل” در موردِ تنهایی با اینکه فیلم درجهی سنی بزرگسالان را ندارد» ، «موسیقیهای درخورِ چنین دنیایی» و خیلی نکاتِ جاماندهی دیگر؛ همه و همهی این ویژگیهای “عالی”، باعث شدهاند به راحتی “من افسانهام” لقبِ یکی از بهترین فیلمهای “آخرالزمانی” چند دههی اخیر را دریافت نماید.
.
محمدحسین بابایی:
War for the Planet of the Apes – 2017
جمع اضداد:
تماشای War for the Planet of the Apes تجربهی متناقض و پارادوکسیکالی است؛ از طرفی پیدایش و ساخت چنین فیلمی، جز به لطف تکنولوژی ممکن نیست و از طرفی دیگر همین فیلم بر ضدتکنولوژی میشورد و به سبک و سیاق فیلمهای علمی-تخیلی، ضعف و ناتوانی بشر را در کنترل اختراعات خود نمایش میدهد. از طرفی دیگر، ما نسبت به همنوعان خودمان آنتیپاتی هستیم و نسبت به میمونها سمپاتی! و این دوگانگی، همزمان احساسات نادر و ضد و نقیضی را با هم به قلیان میاندازد. از انسانهای فیلم، این موجودات منحوس و جنگطلب متنفریم -و حتی آرزوی انقراض نسل بشر را میکنیم- و میمونها را با تمام غرابت و اگزوتیک بودنشان دوست میداریم. داستان فیلم نیز از این تناقضها بیبهره نگشته است؛ انسانها در مسیری معکوس، تکلم و تعقل خود را از دست میدهند و در مقابل میمونها آن را به دست میآورند.
در این دنیای وارونهی پسا-آخرالزمانی، پیرنگ انتقام، رهبران دو گروهِ انسانها و میمونها را در مقابل هم قرار میدهد تا از این طریق شخصیت کلنل -با بازی خوب وودی هارلسون- و سزار را برای مخاطب بسازد. قدرت فیلمسازی مت ریوز نه تنها در روایت این انتقام، بلکه در فضاسازی جهان فیلم است؛ مکانی که نه تنها از دنیای امروزمان دور نیست، بلکه آن را با وضوحی کمتر در اتفاقات دور و اطرافمان شاهد هستیم. بدمن اصلی فیلم، بهصورتی موجز و خلاصه، در برخوردهای متعدد خود با سزار ساخته میشود و پیچیدگیهای ذهن بیمار او به مخاطب منتقل میشود. شخصیتی که خود را در “حساسترین لحظهی تاریخ” میبیند و مانند دیگر جباران تاریخ، خود را منجی بشریت تصور میکند.
تراژدی تلخ فیلم اما در برخورد انسانها با یکدیگر است؛ نبرد و نزاع انسانی به عنوان یکی از قواعد فیلمهای آخرالزمانی، اینجا به شکلی تلختر حضور دارد و حماقت بشریت، حتی در “حساسترین لحظهی تاریخ” را به تصویر میکشد. بشری که نه با خود سر سازش دارد و نه با طبیعت، و در این مسیر هر چه بر سر راهش است را تباه میکند. و البته طبیعت، این مادر دیرین انسان، در پایان فیلم تکلیف خود را یک بار و برای همیشه با او مشخص میکند.
War for the Planet of the Apes شاید بهترین فیلم این لیست نباشد؛ اما قطعا یکی از تلخترین آنها است. تلخی که نه از سیاهنمایی و ضدانسانیت، بلکه از واقعیات دنیای پیرامونمان سرچشمه میگیرد. فیلم اما به پوچی و تباهی مطلق نمیرود و در هیبت دخترکی فرشتهسان اندک روزنهای برای امید باقی میگذارد. امیدی که بعد از پایان فیلم، همچنان پابرجاست.
.
مهران زارعیان:
Mad Max : Fury Road – 2015
اپرای آخرالزمانی
«مکس دیوانه: جادهی خشم» فیلم غلط اندازی است. در نگاه اول کد هایی میدهد و اشاراتی میکند که ذهن مخاطب را به سمت تأویل و تفسیر معانی ساحت اندیشه میبرد در حالی که وجه تماتیک فیلم، چندان عمقی ندارد. «جادهی خشم» نانش را از جسارت فیلمسازش میخورد. یک تجربهی جدید در این فیلم وجود دارد که نمیگذارد موقع دیدنش چشم از تصویر برداریم.
نوآوری فیلم در این است که این بار اکشنی برای اکشن خلق شده؛ یعنی فیلم بیمقدمه و بدون عمق دادن به درونمایه و شخصیت و مختصات قصه از ابتدا تا انتها فقط بزنبکوب ارائه میکند. جورج میلر از تمام مهارتش کمک گرفته تا تصاویر ناب خلق کند و یک تریلر سرتاسری بدون سکته بسازد که فرازی باشد بدون فرود و فریادی باشد بی سکوت. او با همین تاکتیک، تکنیکش را به رخ مخاطب میکشد. در مقیاس کوچک، آن جنگجوی مجنونی که بر سکوی ابرماشین ایستاده و دیوانهوار گیتار میزند عصارهی فیلم است.
«مکس دیوانه جادهی خشم» همچون خوراک بی ملاتی است که سرآشپزش قوطی ادویهجات پر مزه را در آن خالی کرده و خورندهاش مدهوش لذت چشیدن مخلفات آن میشود به جای اصل خوراک. میلر عمدهی تخم مرغ هایش را در سبدِ حاشیهی فیلم گذاشته به جای متن آن! این توصیف البته جنبهی منفی ندارد. این هم تجربهی جدیدی است. اکشن سراسر تعلیق و بی افت ریتم جذابیت خودش را دارد.
شاید علت ستایش تمام عیار مخاطب جادهی خشم (اعم از سینمایینویسان و مردم عادی) در همین باشد که مخاطبان سینمای بدنه از اکشن آن لذت میبرند، تأویلگران در صدد باز کردن کدهای تماتیک فیلم هستند و سینهفیلها مرعوبِ تجربهی بکر و بدیع جورج میلر میشوند. این شکل راضی کردن مخاطب یعنی فیلمساز رسالت سینمایی خودش را توانسته انجام دهد.
البته فیلم بیضعف نیست. مهمترین اشکال «جادهی خشم» در سرابی است که برای تأویلگرایان میسازد در حالی که در بعضی مفاهیمی که بدان ارجاع میدهد فقیر است؛ مثلا فیوریسا بر روی کویر زانو زده و فریاد میزند خانه! چرا در فیلم چنین دلمشغولی و دلتنگیای پرداخته نشده است؟ رستگاری از کدام اکت و ریاکشن کاراکترها استنباط میشود؟ دختری که مکس در رویاهای خود میبیند و فضایی مالیخولیایی هنگام یادآوری آن دارد کیست؟ مکس چه گذشتهای دارد که ظاهراً از آن فراری است؟ اگر جواب این سوالات در قسمت های قبل این فرانچیز است باید گفت که فاصلهی بین دو نسخهی آخر آن زیاد است و نسل تغییر کرده پس فیلم بدون ساختن دنیای خودش، گنگ به نظر میرسد.
البته دستان فیلم برای تأویلگرایان خالیِ خالی هم نیست! مثلا ایمورتان جو و پادشاهی مطلقهٔ مستبدانهاش ساخته میشود و فیلم حرفهایی دربارهی رابطهی بین قحطی و کمبود منابع با شکلگیری حاکمیت مقتدر برای گفتن دارد. مثلا میدانیم یکی از علل رواج دولت های مقتدر و بیاعتنا به مردمسالاری در خاورمیانه بحران آب و اخیرا مدیریت منابع نفت است که حکومتها را تا حدودی از رضایت مردم بینیاز میکند. این مفهوم در آن صحنهی مطنطن گدایی آب توسط مردم فقیر در ابتدای فیلم که همچون بردگان در جلوی دژ ایمورتان جو تعظیم کردهاند ساخته شدهاست. یا ارتباط بین مضامین محیط زیستی و فمینیستی در فیلم درخور توجه است. ایمورتان جو همانطور که آب، سوخت و منابع حیاتی این سرزمین را غصب کرده، زنان فربه و خوشسیما را نیز تصاحب کرده چون به دنبال بقای نسل و استمرار حاکمیت استبدادی خودش است. در اینجا زنانگی به عنوان نیرویی مولد با منابع طبیعی ارتباط دارد و در فیلم به هر دو پرداخته شدهاست.
مکس دیوانه جادهی خشم در آزمون بکدل نیز سربلند خواهد بود زیرا نقش اول زن آن یعنی فیوریسا چه بسا از نقش اول مرد فیلم یعنی مکس، قهرمانتر است. فیلم استبداد و حاکمیت شریرانهی ایمورتان جو بر منابع طبیعی را همتراز با مردسالاری و زنبارگی او نشان میدهد و الگوی مبارز فیلم، یک فیوریسای استوار و مقتدر است که میتواند نمادی از یک ناجی زن و عامل رهایی زنان باشد.
[poll id=”37″]
نظرات