در قسمت قبلی فصل دوم انیمه Yakusoku no Neverland دیدیم که بچههای فراری آسایشگاه گریس فیلد، توسط دو شیطان ربوده و از چنگ شیاطین مأمور آسایشگاه نجات پیدا کردند. هنگامی که اِما و رِی از خواب بیدار شدند، متوجه شدند که در یک زیرزمینی قرار دارند و توسط شیاطین نجات دهنده، به آنجا برده شدهاند. قسمت اول در همینجا به پایان رسید و نتوانستیم که اطلاعات چندانی از هویت آن شیاطین به دست بیاوریم. حال در قسمت دوم به هویت این دو شیطان پی خواهیم برد و همچنین یکسری اطلاعات تاریخی در مورد دنیای انیمه به دست خواهیم آورد.

از مقالهی نقد و بررسی قسمت اول، همچنان در فکر این بودم که این دو موجود را با چه اسمی در مقاله ذکر کنم که برای شما کاربران قابل فهم باشه. بالاخره در این قسمت اسمشون گفته شد و ما هم از دست این ابهام راحت شدیم :)
قسمت دوم از همانجایی شروع میشود که در قسمت اول پایان یافته بود و در همان ابتدا، دو شیطانی که بچهها را نجات داده بودند، به معرفی خود میپردازند. موجیکا و سونجو، اسم شیطان سمت چپ که در تصویر بالا مشاهده میکنید، موجیکا و دیگری هم سونجو میباشد. بر همین اساس، ما تا پایان مقاله، به جای استفاده از الفاظی همچون شیاطین و یا شیاطین نجات دهنده، از اسم واقعی آنها استفاده میکنیم.
موجیکا و سونجو در همان ابتدای آشنایی با بچهها، به شیوهای مهربانانه با آنها برخورد میکنند و به دوای زخمهای آنها میپردازند و به شیوهای بسیار خوب از بچهها پذیرایی میکنند. اِما و رِی که خیلی ترسیده بودند، سریعا خودشان را به بقیهی بچهها میرسانند و در همین حین هم موجیکا و سونجو هم سر میرسند و خودشان را به سایر بچهها نیز معرفی میکنند. تا به اینجای داستان، هیچ چیز غافلگیرکنندهای به نمایش نگذاشته شده است و همه چیز طبق انتظار قبلی که میرفت پیش میرود. داستان اصلی از جایی شروع میشود که سایر بچهها بعد از صرف غذا میخوابند و اِما و رِی پیش سونجو میروند تا از واقعیت این جهان خبردار شوند.

یکی از حساسترین و مهمترین بخش این قسمت، همین سکانس بود که سونجو داستان جهان را برای اِما و رِی تعریف میکرد. کلی از ابهامات در همین سکانس رفع شد!
اِما و رِی برای اینکه در مورد این دنیا و دنیای انسانها اطلاعاتی به دست بیاورند، به نزد سونجو میروند. سونجو ابتدا در مورد خود و موجیکا حرف میزند و داستان اینکه آنها با سایر شیطانها فرق دارند را برای بچهها تعریف میکند. او میگوید که آنها هم مثل سایر شیاطین دیگر به گوشت انسان علاقه دارند، اما از خوردن آنها سر باز میزنند و دلیل آنها هم، اعتقادات مذهبی میباشد. پایبند بودن یک شیطان به اعتقادات مذهبی جالب است!
بعد از این سخن، شروع میکند به تعریف داستان این دنیا و نحوهی تقسیم شدن آن به دو بخش شیاطین و انسانها. طبق سخنان سونجو، انسانها و شیاطین، طبق یک عهدنامه، جهان را به یک بخش مربوط به شیاطین و یک بخش مربوط به انسان، تقسیم کردند. تنها جایی هم که میتوان در دنیای شیاطین، انسان یافت، همان آسایشگاههای پرورش انسان میباشد. شیطانها در ابتدا کاری به انسانها نداشتند و به دلیل اینکه آدمها به شکار آنها میپرداختند، آنها نیز از انسانها متنفر شدند و شروع به انتقام گرفتن کردند. اِما و رِی وقتی این سخنان را شنیدند، فهمیدند که در بخش مربوط به شیاطین قرار دارند و باید هرچه زودتر راهی پیدا کنند تا همراه با بچههای باقی مانده در آسایشگاه، از این بخش دنیا فرار کنند و به بخشی که مختص به انسانهاست بروند.

وقتی میفهمی کل تصورت از دنیا اشتباه بوده و این دنیا آنقدر هم که به نظر میاد، ساده و بدون پیچیدگی نیست.
یکی از چیزهایی که اِما و رِی را بسیار غافلگیر کرد، این بود که فهمیدند این داستان به هزار سال پیش برمیگردد و با تصور قبلی آنها که ۳۰ سال بود، بسیار فاصله داشت و اینکه هزار سال از قرارداد بین انسان و شیطان میگذرد و در این مدت هم کسی نتوانسته است که این قرارداد را فسخ کند و انسانها را از آسایشگاهها نجات دهد، انجام این کار برای چند کودک کمسن، محال به نظر میرسد. این موضوع فقط یکی از چیزهای غافلگیر کنندهی داستان است و در ادامهی همین بحث پی میبریم که همین جنگل ترسناکی که بچهها در آن حضور دارند، فقط بخش کوچکی از جهان شیاطین میباشد و برای خروج از این دنیا، مسلما راهی بسیار طولانی و خطرناک در پیش دارند، چه بسا که بخواهند برگردند و سایر کودکان آسایشگاه را هم با خود نجات دهند.
بعد از بیان این داستان و نیمنگاهی که در مورد این جهان گفته شد، فردای آن روز، سونجو و موجیکا یکسری از آموزشهای لازم برای بقا در این دنیا را به بچهها یاد دادند و همگی آنها را برای بیرون رفتن و مبارزه با دنیای خطرناک بیرون آماده کردند.

روایت داستان تا حدودی نسبت به فصل اول تغییر کرده است ولی هدف همان هدف است؛ فرار و رسیدن به آزادی!
در حالی که موجیکا داشت بچهها را آموزش میداد، سونجو میخواست به بیرون جنگل نگاهی بیندازد تا از امن بودن آنجا مطمئن شود. اِما هم با او همراه شد تا بهتر با فضای بیرون آشنا شود و مقداری هم در مورد جهان خارج از آسایشگاه اطلاعات کسب کند. وقتی بیرون رفتند، سونجو تصمیم گرفت که به اِما شکار یاد دهد و اولین طعمه هم یک پرندهی روی درخت بود که اِما توانست او را بزند، اما پرنده هنوز هم زنده بود و سونجو برای اینکه به اِما یاد دهد چگونه پرنده را خلاص کند، یک شاخه گل خون آشام به اسم ویدا را به او داد تا در قلب پرنده فرو کند و خون داخل پرنده مکیده و از پوسیدگی گوشت جلوگیری شود. وقتی اِما گل را دید، یاد همان گلهایی افتاد که در سینهی بچههای قربانی شدهی آسایشگاه فرو رفته بود و موجب مرگ آنها شده بود. همین موضوع به خودی خود، یک نوع حرکت غافلگیر کننده در داستان به حساب میآید و به نوعی روشنکنندهی نقاط تاریک داستان است. بعد از اینکه اِما تمامی مراحل شکار را گذراند، به به پناهگاه برگشتند و داستان قسمت اول در اینجا پایان یافت.

موجیکا در حال تعلیم دادن بچهها و یاد دادن خواص گیاهان خاص به آنها.
به طور کلی این قسمت هم مانند قسمت قبلی، یکسری نقاط تاریک داستان را برای ما روشنسازی کرد و یکسری نقاط تاریک دیگر را برای ما به وجود آورد که باید در قسمتهای بعدی، منتظر روشنسازی آنها باشیم. اگر شما هم یکی از علاقهمندان به این انیمه هستید، خوشحال میشویم که نظرات خودتان را در مورد این قسمت با ما به اشتراک بگذارید و همچنین اگر نقد و بررسی قسمت اول را نخواندهاید، پیشنهاد میکنیم که از طریق این لینک، آن را بخوانید.
نظرات
عالیییی