*هشدار اسپویل*
ما انسانها عاشق کشف کردن و سر در آوردن از چیزهایی هستیم که برایمان ناشناختهاند. میل فطری و بیانتهای ما به دانستن، کسب معرفت، شناخت و خلاقیت باعث میشود که عاشق رازها باشیم. یک راز، مسئلهای است عجیب و شگفتآور، معمایی سربسته، داستانی که نوید کشف شدن میدهد. رازها به خودی خود به وجود نمیآیند، پشت هر رازی، داستانی است برای شنیدن و کشف کردن، به همین دلیل است به آنها علاقهمندیم، زیرا میل درونی ما به دانش و اکتشاف را ارضاء میکنند. اطلاعاتی که به آسانی به ما منتقل میشوند، مانند ساعت طلوع و غروب خورشید، دمای آب و هوا، جهت باد و…، هر چقدر هم که در ذات خود شگفتآور باشند برای ما جذابیت زیادی ندارند زیرا که بدون هیچ سوالی و بدون هیچ طرح مسئلهای، هر روز طبق ساعتی مشخص و به وسیلهی اخبار به ما گفته میشوند. اما چه میشود که مردی که ادعا میکند که میتواند ارواح را احضار کند، برای ما جذابتر از طلوع خورشید بشود؟ بلاشک پدیدهی شگفتآوری همچون چرخهی بدون نقص طلوع و غروب خورشید را اگر بخواهیم از لحاظ علمی بررسی کنیم، بهسان یک معجزه میماند. معجزهای که اصلا قابل قیاس با ادعای مردی که میخواهد روح احضار کند نیست.
اما چرا توجهها به سوی مرد شعبدهباز پرمدعا جلب میشود؟ زیرا او اطلاعات را به راحتی عرضه نمیکند، او صبور است و ذهن مخاطبین خود را خوب میشناسد و از فطرت جستجوگر انسانها به خوبی آگاه است. او طرح مسئله میکند؛ چیزی که برایش توجیهی کاملا منطقی وجود دارد را طوری نشان میدهد که گویی در ساحت علت و معلول نمیگنجد. ذهن آدمی با علت و معلول جهان اطراف خود را میشناسد و اگر چیزی در دنیای بیرون با ساختار علی و معلولی درون ذهن او سازگار نباشد، برایش علامت سوالی ایجاد میکند که تا جواب آن را نیابد آرام نمیگیرد، زیرا اگر نتوانیم جهان بیرون خود را درک کنیم، احساس امنیتمان را از دست داده و دچار ترس میشویم. برای مثال طبق ساختار علی و معلولی ذهن ما، آفتاب ابتدا با رنگ سرخ طلوع میکند و سپس با رنگ زرد به میان آسمان میرود و باز هم به رنگ سرخ غروب میکند. چنین پدیدهی معجزهآسایی را به دلیل اینکه با علت و معلول و توجیهات علمی شناختهایم، برایمان سوالی ایجاد نمیکند زیرا میدانیم به دلیل گردش سیارات چنین اتفاقی رخ میدهد. اما تصور کنید که یک روز خورشید به رنگ بنفش در بیاید، آن زمان است که تا ندانیم چرا چنین اتفاقی رخ داده آرام نمیگیریم. زیرا این اتفاق در مرحلهی اول با عقل و منطق ما جور در نمیآید. اما به محض اینکه بفهمیم چرا امروز خورشید به رنگ بنفش بود، و توجیه منطقیاش را بیابیم، برایمان به مسئلهای عادی بدل میشود.
کاری که داستانهای معمایی و رازآلود با آدم میکنند نیز همین است، آنها خورشید جهان خود را ابتدا با ترفندی که تنها خودشان از آن مطلعاند به رنگ بنفش در میآورند تا بتوانند در ذهن شما سوال ایجاد کنند، به محض اینکه کنجکاو شدید و ذهنتان درگیر یک «چرا؟»ی بزرگ شد، مولف داستان به خواستهاش رشیده و حالا میتواند شما را در جهت کشف پاسخ به هر مسیری که دلش میخواهد ببرد و در انتها با دادن پاسخ به سوالتان، تمامی امیال مورد انتظارتان از یک داستان را ارضاء کند.
به دلیل جذابیت وصف ناشدنی داستانهای رازآلود و توانایی بالایی که در جذب مخاطب دارند، ژانر معمایی همیشه یکی از بزرگترین تولیدات کمپانیهای فیلمسازی هالیوود بوده. یک داستان معمایی که بتواند مخاطب را سرگرم کند، یعنی یک موفقیت تجاری بزرگ! چنین جذابیتی که باعث رضایت مخاطبان و هم باعث رضایت تولیدکنندگان میشود، سبب شده تا ژانر معمایی در چند دههی اخیر به نسبت دیگر ژانرها رشد چشمگیرتری داشته باشد و با بسیاری دیگر از ژانرهای مختلف نظیر ترسناک، عاشقانه، اکشن و… ترکیب شود.
فیلم «شعبدهباز» به کارگردانی نیل برگر، یکی از مطرحترین داستانهای رازآلود هالیوود در زمان خود است که داستان یک شعبدهباز را دنبال میکند. شعبدهبازها کسانی هستند که شغلشان تولید معما است و از این جهت به سینماگران و نویسندگان شباهت بسیاری دارند با این تفاوت که سینماگران در انتها بایستی پرده از راز خود بردارند زیرا مخاطب برای کشف کردن به سالن سینما میآید، اما یک شعبدهباز اگر راز خود را برملا کند باخته است، زیرا مخاطب برای شگفت زده شدن بلیط اجرای شعبدهبازها را میخرد.
فیلم «شعبدهباز» با توجه به موسیقی متن بینظیری که فیلیپ گلس برای آن تنظیم کرد و بازی بازیگران مطرحی همچون ادوارد نورتون و جسیکا بیل توجهات زیادی را به خود جلب نمود. همچنین کاندید شدن فیلمبرداری این فیلم برای جایزهی اسکار، مخاطبان بیشتری را به سمت فیلم کشاند. در ادامه با بررسی روندی که پیرنگ این فیلم در جهت ساختن یک معما و جواب دادن به آن طی میکند، کیفیت داستانگویی اثر را مورد بررسی قرار میدهیم.
پیرنگ فیلم
صحنهی ابتدایی فیلم به خوبی میتواند حال و هوای رازآلود و متافیزیکی فیلم را به بیننده معرفی کند: مردم به تماشای شعبدهبازی نشستهاند که با تمرکز بسیارش سعی در احضار یک روح دارد، موجودی رقیق در کنار او شکل میگیرد، به محض به وجود آمدن آن موجود رقیق روح مانند، مامورین امنیت صحنهی اجرا را تصرف کرده و شعبدهباز را به جرم اختلال در نظم عمومی محاکمه میکنند. چنین آغازی، مطلوبترین حالت ممکن برای یک آغاز یک فیلم معمایی است. زیرا همزمان چندین سوال مختلف در خصوص شخصیتها و حوادثی که قبل از این در فیلم رخ داده را در ذهن بیننده ایجاد میکند، همین سوالات و کنجکاوی بیننده برای کشف پاسخشان، جذابیت فیلم و لذت بردن مخاطب از روند کشف و شهود را تضمین میکند.
سوال ابتدایی در خصوص خود شعبدهباز است، شخصیت اصلی داستان. او چه کسی است؟ چگونه این توانایی را به دست آورده؟ آیا یک شعبدهباز است یا یک جادوگر؟
سوال دوم درمورد روحی است که احضار شده. این روح چه کسی است که احضار شدنش میتواند امنیت عمومی یک حکومت را دچار اختلال کند؟ آیا قتلی رخ داده و یا اینکه قرار است این روح پرده از رازهای مخوفی بردارد؟
تا به اینجا سوالات درمورد شخصیتها و درگیریهای فردی و نفسانی آنها بوده است و با توجه به موضوعش جذابیت لازم را دارد، اما چیزی که جذابیت فیلم و بحران نهفته در زیرمتن اثر را دوچندان میکند، تقابل فرد با اجتماع است. اینکه یک شعبدهبازی که اجرا میکند و بلیط میفروشد، چه ماجرایی را طی کرده که به جرم اختلال در امنیت عمومی محکوم میشود؟ اینکه در همین اولین صحنهی فیلم، درگیری و بحران شخصیت اصلی اثر از ساحت فردیت پا به ساحت اجتماع میگذارد، تکنیکی است متضمن جذب مخاطب و سرگرم کردن او. اینکه ببینیم شخصیت اصلی داستان درگیر یک بحران است، فرقی ندارد که آدم خوب یا بدی باشد، ناخودآگاه با او همذات پنداری میکنیم و میخواهیم که به خواستهاش برسد. زیرا همهی ما انسانها در زندگی خویش خواستههای بسیاری داریم که برای برآورده کردنشان تلاش یا آرزو میکنیم. تمامی این خواستهها در ما تلنبار شدهاند و احساسات بسیاری را میتوانند در ما برانگیزند. به محض اینکه ببینیم یک شخصیت دیگر روی پردهی سینما، همانند ما خواستهای دارد و در جهت رسیدن به آن تلاش میکند، خود را جای او میگذاریم و میخواهیم که به خواستهاش برسد و روند رسیدن او به خواستهاش که پیرنگ فیلم باشد را تا به انتها دنبال میکنیم. تنها چیزی که برای این مهم لازم است، شناختن شخصیت اصلی است. اگر شخصیتی را بشناسیم و بدانیم که چه سرگذشتی را از سرگذرانده، بهانهی کافی برای همذاتپنداری کردن با او را خواهیم داشت.
به همین دلیل است که سکانس دوم فیلم، شرح مختصر بیوگرافی شخصیت اصلی داستان را برای مخاطب دنبال میکند. سکانس ابتدایی، طرح مسئله و معماهای بسیاری را برای ما ایجاد کرد، اما آن معماها تا وقتی که ندانیم برای «چه کسی» و «چرا» رخ میدهند، اعتباری ندارند. به همین خاطر بلافاصله و در یک سکانس مونتاژی و با گفتار روی تصویر از گذشتهی شخصیت اصلی داستان آگاه میشویم.
در شرح این بیوگرافی، چگونگی شعبدهباز شدنش و داستان عاشقانهی او با یک شاهزاده گفته میشود. با توجه به اینکه سکانس آغازین فیلم صحنهی اجرای یک شعبده بود و نام فیلم هم «شعبدهباز» است، سوال اصلی در ذهن مخاطب این است که او این توانایی را چگونه به دست آورده و رمز این توانایی عجیب او در احضار ارواح چیست؟ آیا واقعا روح هستند یا اینکه آیزنهایم با یک ترفند، توهم وجود داشتن روح را به وجود میآورد؟ سوالات اصلی در ذهن مخاطب این است زیرا پیرنگ فیلم اینگونه با داستان رفتار میکند. درواقع میتوان گفت که پیرنگ اصلی فیلم، رمز و راز توانایی آیزنهایم است و پیرنگ فرعی فیلم، داستان عاشقانهی او با شاهزاده سوفی است. اما مسیری که پیرنگ این فیلم دنبال میکند، جای پیرنگ اصلی و فرعی را عوض میکند و باعث گیج شدن مخاطب میگردد(که در ادامه بیشتر به این موضوع میپردازم). داتسان عاشقانهی آیزنهایم و سوفی علاوه بر اینکه شخصیت عاشق پیشهی آیزنهایم به شکل بهتری برای ما ترسیم میکند، یک زیرمتن هوشمندانه در خصوص اختلافات طبقاتی را نیز در خود نهفته دارد. در ترسیم هر پیرنگ عاشقانهای، بایستی یک مانع نیز طراحی بشود که مانع رسیدن عشاق به یکدیگر است. آن مانع، هر چه که میخواهد باشد، نشاندهندهی درونمایهی مولف مورد نظر است. زیرا با اشاره به آن مانع و واکاوی از سویههای مضرش، پیامهای بسیاری را میتواند منتقل کند. مانعی که در این فیلم میان دو عاشق و معشوق دیورا کشیده است، اختلاف طبقاتی است. سوفی یک شاهزاده است که از همان کودکی اجازه نداشته که با فرودستان همکلام شود و از آنطرف هم آیزنهایم یک شهبدهباز دورهگرد است که به تازگی میتواند خود را یک خردهبرژوا معرفی کند. مانعی که بحران پیرنگ فرعی فیلم را به وجود میآورد، جذابیت بالایی دارد. رد کردن موانع هر چقدر که سختتر و بغرنجتر باشد، پیرنگ فیلم را جذابتر میکند. مانعی همچون درافتادن یک خردهبرژوا با یک ولیعهد، به اندازهی کافی جذابیت دارد. همچنین این موضوع اختلاف طبقاتی یک موضوع کهنالگویی و ریشهدار در تمامی فرهنگهای متمدن است. به همین دلیل میتواند با طیف گستردهای از مخاطبین ملیتهای ارتباط برقرار کند. در ادامه، آیزنهایم پس از سالها، عشق از دست رفتهی دوران نونهالی خود را باز میابد. این بازگشت به گذشته و بازیافتن آرزویی که با گذشتهای دور عجین شده، وجههی کهنالگویی اثر را پررنگتر میکند.
پس از شناختن شخصیتها و انگیزههای مختلف آنها، حال وارد پردهی دوم داستان شدهایم و زمان اوجگیری تقابلهاست. موانع بزرگ و بغرنج زمانی جذاب هستند که شخصیت اصلی داستان با وجود قدرت پایینش در مقابل آنها قد علم کند. آیزنهایم نیز همینکار را میکند و پس از چند اجرای شعبدهبازی بینظیر، توجه ولیعهد، که حال نامزد سوفی است را به خود جلب میکند. مثلث عشقیای در داستان به وجود آمده، به مراتب جذاب است و باعث شده که مولف اثر پیرنگ اصلی داستان، یعنی رمز توانایی ایزنهایم را فراموش کند. پیرنگ فیلم در مسیر تقابل آیزنهایم و ولیعهد، وجوهی از تواناییهای آیزنهایم را به شکل ملموستری نمایان میکند و این مسئله باز هم سوالات بیشتری را رد ذهن ایجاد میکند که به آنها پاسخی داده نمیشود. اما شاید این نکته در پس این مسئله که انگیزههای شخصیتها برای کارهایی که انجام میدههند، پنهان شده. شخصیتهای داستان به خوبی ترسیم شدهاند و هر یک انگیزهای کافی و بغضا حیاتی برای انجام اعمال خود دارند. بهطوری که اگر آن را انجام ندهند، زندگیشان دچار اختلال میشود. برای مثال ولیعهد و کارآگاه اگر به وظایف خود که شامل تقابل با ایزنهایم میشود عمل نکنند، از طبقهی و موقعیت اجتماعی خود رانده میشوند. همین مسئله بحران تقابل شخصیتها را حیاتی و دراماتیک میکند.
با مرگ دوشیزه سوفی، معمای پردهی دوم داستان خود را نشان میدهد. معمایی که حل شدن آن سکوی پرتاب بیننده از پردهی دوم به پردهی سوم داستان است. برای طراحی یک پیرنگ معما، بایستی دو خط داستانی طرای کنیم. یک خط داستانی که به نظر میرسد دارد اتفاق میافتد؛ و یک خط داستانی که واقعا دارد اتفاق میافتد. یعنی میان این دو خط داستانی باید تفاوتهایی باشد که پاسخ معما در کشف این تفاوتها است. این فیلم هم به خوبی میتواند چنین پیرنگی را طراحی کرده و در انتهای داستان رمز آن را برای بیننده واکاوی کند. (از اینجا به بعد داستان برای شما اسپویل خواهد شد) در ابتدا به نظر میرسد که دوشیزه سوفی به دست ولیعهد کشته شده و آیزنهایم میخواهد که از او انتقام بگیرد و این کار را با احضار روح دوشیزه سوفی و اعتراف گرفتن از او انجام میدهد. او این کار را میکند و ولیعهد با توجه به شواهدی که کارآگاه داستان کشف میکند، قاتل شناخته میشود. ولیعهد نیز پس از برملا شدن این رسوایی، خود را میکشد و به این طریق، از بخش اعظمی از بحرانهای داستان گرهگشایی میشود. نکتهی قابل توجه این است که این گرهکشایی، منحنی تغییر شخصیت تمامی شخصیتهای اصلی داستان را نیز به خوبی ترسیم میکند. ولیعهد از جایگاه خود به نازلترین حد ممکن میرسد، دوشیزه سوفی که فکر میکردیم به قتل رسیده زنده است و آیزنهایم نیز به سوی او بازگشته و عشق دیرینهی خود را باز میابد، همچنین کارآگاه داستان نیز در انتهای این فیلم دار تغییر شده است زیرا با فهمیدن اینکه ولیعهد قاتل است، در مقابل او ایستادگی میکند و این نشان از رشد او رد روند جلو رفتن داستان است.
اما همچنان یک سوال باقی مانده که به آن جواب داده نمیشود: بالاخره آیزنهایم این قدرت عجیب را چگونه به دست آورده و رمز احضار روحها چیست؟ و اینکه او چگونه در انتها خود را غیب میکند؟ این معما، در واقع پیرنگ اصلی داستان است، اینکه سرگذشت آیزنهایم چیست؟ در کمال تعجب به این سوال پاسخ داده نمیشود! پیرنگهای فرعی دیگر شامل داستان عاشقانهی او، تقابلش با ولیعهد، معمای مرگ ساختگی دوشیزه سوفی و تقابلش با کارآگاه است. از تمامی پیرنگهای فرعی داستان گرهگشایی میشود به جز پیرنگ اصلی فیلم! این نکته یکی از نقاط ضعف بزرگ و بینادین این اثر است. افیلم برای ما روشن نمیکند که آیا آیزنهایم یک قدر ماوراء طبیعت دارد یا در ایجاد توهمات قدرت بالایی دارد؟ و اینکه او چگونه میتواند خودرا غیب کند؟ چیزی که موتور این داستان را به حرکت در آورده و منبع تغذیهی تمامی پیرنگهای فرعی داستان است، توانایی آیزنهایم در شعبده بازی است. با توجه به داستانگو بودن فیلم آن هم در یک فرم کلاسیک و تجاری، باید از این نکته هم پرده برداشته میشد زیرا همانطور که سابقا گفتن، مخاطبین برای کشف و حل معما به سالن سینما میآیند و کاری که این فیلم میکند این است که علامت سوالهای بزرگی را رد ذهن مخاطب جای میگذارد. گرهگشایی نشدن از این نکته، منطق علی و معلولی فیلم را هم به هم میریزد و تمامی اقدامات شخصیتها را عروسکوار و تصنعی نشان میدهد. اگر آیزنهایم واقعا میتواند روح احضار کند و خود را از دیدهها پنهان نگه دارد، چرا برای فراری دادن دوشیزه سوفی و پنهان کردنش انقدر ریسک و خطر به جان خرید در حالی که میتوانست با یک جادو خیلی راحتتر این کار را انجام بدهد؟ یا اگر ایزنهایم چنین قدرتی نداشته و با یک ترفند توهم این اعمال را برای مخاطب به وجود میآورده، پس رمز این کارش چیست؟ چگونه به چنین تواناییای دست یافته؟ فیلم هیچ پاسخی ندارد و به همین دلیل در پایان خوش فیلم که آیزنهایم و سوفی را در کنار یکدیگر نشان میدهد و عشقی دیرینه را به نتیجه میرساند، به جای اینکه غرق در لذت پایان خوش فیلم شویم، به گنگی و مبهم بودن معمای شخصیت ایزنهایم فکر میکنیم.
فیلم «شعبدهباز» با کمک موسیقی متن بینظیر فیلیپ گلس، نورپردازی متفاوت و فیلمبردای تحسین برانگیز، علاوه بر طراحی صحنه و لباسی که به خوبی میتواند حال و هوای تاریخی فیلم را عرضه کند، از نظر یک دید کلی، درجه یک است. طراحی پیرنگ و داستان فیلم هم تا انتهای پردهی سوم، به خوبی میتواند بیننده را به دنبال معماهای خود بکشاند و حتی میخکوب کند، اما فیلم با وجود تمامی این نکات قوت که تا پایان فیلم ادامه دارند، گرهگشایی فیلم لنگ میزند و پایان ناقصش، این فیلم را بدل به یک فیلم درجه دو و تصنعی میکند.
نظرات