در اوایل قرن بیستم، سرگرد پرسی فاوست(Percy Fawcett)، یکی از افسران ارتش بریتانیا، برای سفری اکتشافی عازم جنگلهای آمازون میشود. او در آنجا به مدارکی از احتمال وجود تمدنی باستانی و ناشناخته در اعماق جنگلها دست مییابد. پس از بازگشت از سفر اول و سالها بعد، دوباره همسر وفادار و فرزندانش را به مقصد جنگل و هدفی که حالا محبوبش شده ترک میکند تا شاید آن تمدن یا شهر باستانی معروف به Z را پیدا کند. پس از تلاشهایی ناموفق، سرگرد پرسی فاوست، در آخرین ماجراجویی خود برای یافتن شهر گمشدهی Z که گمشدهی همیشگی ذهن و روحش برای سالها بوده، به همراه پسرش در اعماق جنگلهای آمازون مفقود میشود و سرنوشتش همچون تمدن ناشناختهای که به دنبالش بوده به یکی از برگهای دفتر اسرار بدل میگردد. با سینماگیمفا همراه باشید.
وقتی این خلاصه را از داستان فیلم خواندم، با خودم گفتم که عجب فیلم جذابی را قرار است ببینم. سفر اکتشافی در جنگلهای تاریک آمازون، شهری باستانی و ناشناخته، طبیعتی بکر و ماجراجویی؛ همهی اینها بوهای خوشی بودند که قبل از دیدن فیلم به مشام میرسیدند. انگار اصلا همهی چیزهایی که من دوست دارم را در این فیلم جمع کردهاند. حالا کمی هم ادویهی درام تأثیرگذار و عناصر رازآلود در فیلم پیدا کنیم که دیگر عالی میشود. با این افکار شروع به دیدن فیلم کردم و اوایل آن با دیدن تصاویری هلیشات از گروه سوارکارانِ به دنبال شکار گوزن، که مرا( البته بلانسبت، ولی) یاد برخی از نماهای هلی شات ارباب حلقهها انداخت و در کنار آن، موسیقی گوشنواز سلتیک، لبخندی زدم و آمادهی دیدن دو ساعت سینمای تماشایی بودم. ولی . . . انگار همان لبخندم پایان کار بود و پس از آن و در پایان فیلم به این فکر میکردم که اینهمه پتانسیل پس کجا رفت!
شهر گمشدهی زد خودش یک گمشده است. گمشده در بین چیزهایی که میخواسته باشد و نشانمان دهد اما نتوانسته |
فیلم «شهر گمشدهی زد» اقتباسی از کتابی به همین نام، نوشتهی David Grann است که سعی کرده با حداکثر وفاداری به حوادث پیش آمده برای پرسی و همراهانش کتاب خود را بنویسد. من این کتاب را نخواندهام و نمیتوانم بگویم که ظرفیت خود اثر و نحوهی اقتباس از آن چگونه بوده. آیا فیلم به آن وفادار بوده یا بخشهایی از آن را برای روایتی که در نظر داشته، دستخوش تغییر قرار داده. اینها همه مهم است اما مهمتر از اینها حرفهای خود فیلم است؛ یعنی اینکه خود فیلم چه در چنته دارد و آیا توانسته عناصری را که داستانی جذاب در اختیارش قرار داده به خوبی صیقل دهد به طوری که برقش چشمان تماشاگران را بگیرد. اصلا راستش علاقهمندان خیلی از آثار اقتباسی مثل «بازیهای تاج و تخت» و «ارباب حلقهها» هم ممکن است کتابهای منبع را نخوانده باشند و یا مثلا خیلیها ممکن است ندانند که رمانی که فیلم The Road از روی آن اقتباس شده جایزهی پولیتزه را برای کورمک مککارتی به ارمغان آورده. البته که خواندن این کتابها میتواند در درک بهتر فیلم کمک کند ولی در میان آثار اقتباسی فیلمی به درجهی بالایی میرسد که هویت مستقل خود را پیدا کند و در یک کلام، به تنهایی و به کمک دنیای درون خودش بدرخشد و سرش به تنش بیارزد. حالا سوال اینجاست که فیلم «شهر گمشده زد» سرش به تنش میارزد؟ اگر بدون سبک سنگین کردن و شمردن پستی و بلندیهای فیلم و همین حالا به دنبال یک جواب سرراستِ «بله» یا «خیر» هستید باید بگویم که کفهی ترازو به سمت «خیر» سنگینی میکند. اما بگذارید بیشتر وارد دنیای اثر شویم تا ببینیم که چرا اینطور شده است.
«شهر گمشدهی» زد خودش یک گمشده است. گمشده در بین چیزهایی که میخواسته باشد و نشانمان دهد اما نتوانسته. James Gray (کارگردان) به جای اینکه یک فیلم زندگینامهای بر پایهی ماجراجویی سخت و طاقتفرسا و در عین حال قابل لمس یک کاوشگر و در کنار عناصر درامی که حس شوند و تاثیر بگذارند و ما را همراه خود کنند، بسازد، آلبوم تصاویر متحرکی خستهکننده، معمولی و نه چندان منحصر به فرد از یک نفر و گاها خانوادهاش و کمی قایقسواری در آمازون نشانمان میدهد. در واقع لابه لای این آلبوم تصاویر، ما قرار بوده چیزهایی را ببینیم که تک تک تصاویر آلبوم و در واقع زندگی و کاوش پرسی فاوست را برای ما خاص و متفاوت کند؛ مثل دیدن ملموس عشق و علاقهی وافر او به این ماجراجویی و دلیل آن، حس کردن رنج و فراق باورپذیر و تاثیرگذار همسری که سالها چشم به راه شوهر خود بوده، تماشای سفر اکتشافیِ جانفرسا، خطرناک و رازآلود در دل جنگلهای بکر و خیلی چیزهای دیگری که میتوانستند یک لباس شیک به فیلم بپوشانند تا ما از دیدنش لذت ببریم. ولی بیشتر این مواردی که شمردم و آنهایی که نشمردم در فیلم خیلی کماثرند یا حتی بهتر است بگویم اکثرا مفقودالاثرند. البته فیلم میخواسته به اینها بپردازد ولی آنقدر سطحی و بدون عمق از رویشان گذشته که خیلی به چشم نمیآیند، در حالی که باید اصل و اساس فیلم بودند و چشم ما را در میآوردند. اما خب، حداقل در آن اوایل که فیلم هنوز به جادهی خاکی نزده( همان لحظاتی که من هم به دیدن اثری تماشایی امیدوار شدم) ، «شهر گمشدهی زد» در متقاعد کردن ما در مورد ورود پرسی فاوست به ماجراجوییاش موفق عمل میکند. سرگرد پرسی فاوست از افسران ارتش بریتانیاست، جایی که خیلی وقتها پیشرفت کردن در آن، علاوه بر تلاش شخصی، به یک خانواده و اصل و نسب گردن کلفت هم احتیاج دارد، چیزی که سرگرد فاوست از آن بیبهره است. به همین دلیل وقتی که این سفر اکتشافی (که در ابتدا تنها به هدف نقشهبرداری بوده) به او پیشنهاد و در عین حال به او قول پاداش و مقام و مدالی که همیشه دنبالش بوده داده میشود، بیدرنگ آن را میپذیرد. تا اینجایش قبول. اما درست بعد از اینجاست که فیلم دچار یک کمرمقی، کماثری و کمحالی مزمن تا نزدیکیهای اواخرش میشود. سرگرد فاوست پس از بازگشت از سفر اول به یکباره عاشق و دلباختهی شهری موهوم میگردد، آنهم به خاطر حرفهای یک بومی در مورد شهری ساخته شده از طلا و پیدا کردن چند تکه سفال باستانی در جنگل. او هدف ابتداییاش که پیشرفت به خاطر خانوادهاش بوده را به یکباره فراموش میکند و حالا همان خانواده و همسر و فرزندانش را برای چندین بار و چندین سال رها میکند تا به دنبال شهر و عشق گمشدهی جدیدش برود. حالا چطور به یکباره سرگرد این طور میشود؟ این یکی از همان گمشدههایی است که در «شهر گمشدهی زد» مفقودالاثرند.
فیلم در ساخت و پرداخت آدمهایش کمبود ویتامین دارد اما وقتی به بخشهای ماجراجویی خودش میرسد، تب هم میگیرد |
برای نشان دادن یک چنین تغییری و یک چنین عشق و اشتیاقی، اصلا به صغری کبری چیدن هم نیازی نیست، کافی است حتی چند پلان قدرتمند و بدردخور در فیلم باشد تا ما آدم قصه و آن چیزی که در ذهنش میگذرد را بفهمیم. اینجا در شهر گمشدهی زد هم البته چند شبهسکانس اینجوری وجود دارد ولی به جای اینکه اثرگذار باشد، بیشتر حرصدرآر است. مثلا James Gray وسط سکانسی از جنگ جهانی اول( که خود این بخش جنگ جهانی هم به کل خارج میزند و روی فیلم نمینشیند) یک فالگیر روس جور میکند تا فال سرگرد را بگیرد و به او بگوید که سرنوشت تو در جنگل است و از این حرفها. سرگرد هم در تصوراتش خود را در جنگل ببیند و در فراغ یار(جنگل) اشک از گونههایش جاری شود، آن هم وسط جنگ! یا در سکانسی دیگر، سرگرد زخمی در دیدار با خانوادهاش اشک میریزد و میگوید که “من جنگل خودم رو میخوام”. راستش این سکانسها به جای اینکه چیزی به شخصیت فاوست اضافه کنند و او و هدفش را برای ما باورپذیر کنند، بیشتر تصنعی، تقلبی و دم دستی به نظر میرسند. حالا در سمت دیگر ماجرا، همسر سرگرد قرار میگیرد، همسری که سالهای سال را در چشم براهی و انتظار گذرانده. ولی فیلم تلاش زیادی برای نشان دادن این انتظار و سختی آن نمیکند. بیشترین زور فیلم به سکانسی برمیگردد نینا(همسر پرسی فاوست) قبل از سفر با شوهرش دعوایش میشود، و میدانید دعوا سر چیست، به طور خلاصه سر این است نینا به پرسی میگوید ” من هم می خوام با تو بیام! ” حالا اگر با اغماض این سکانس گنگ و منگ و بیاثر( و حتی شاید خنده دار) را بپذیریم، دیگر جای خاصی از فیلم، سکانس یا پلان خیلی مهم و عمیقی را( به جز یکی که به آن هم میرسیم) نمیبینیم که ما را با رنج این زن خودساخته و صبور همراه کند، در حالیکه این موضوع هم باید به یکی از عناصر اصلی فیلم تبدیل میشد که باز هم نشده.
میدانید چه بر سر فیلم و چرا خیلی از تلاشهایش برای ساخت شخصیتها و باورپذیر کردن خواستهها و علایقشان عقیم میماند؟ به خاطر کمیود ویتامین شدید آن. ویتامینی از جنس چند سکانس و دیالوگ اساسی و کوبنده که ما را همراه آدمهایش کند تا تلاشهایشان، غمهایشان و خوشیهایشان را لمس کنیم و در یک کلام همان چیزی را حس کنیم که آنها حس میکنند. اصلا این به کنار. فیلم گاهی برخی از شخصیتهایش را آنهم در چند سکانس کوتاه چنان کنفیکون میکند که دیگر کلماتی مثل تصنعی و بیاثر بودن در مقابلش کم میآورند. نمونه بارزش هم جک ، پسر سرگرد فاوست با بازی تام هالند(Tom Holland). جک در اولین سکانس حضورش در فیلم، تو روی پدرش میایستد و با او دعوا میکند که چرا ما را هی تنها میذاری و میری دنبال ماجراجوییات. حالا در یکی دو سکانس جلوتر( که البته به زمان فیلم چند سال میشود) کاسهی داغتر از آش میشود و به پدرش میگوید که بیا بریم آن شهر گمشده را پیدا کنیم! حتی با مادرش که قبلا طرفش را گرفته بود، چک و چانه میزند تا او را راضی کند. چطور این اتفاق افتاده آن هم یهویی؟ چون فقط در یک پلان بین این دو سکانس، پدرش را دیده که در فراغ یار( همان جنگل و شهر گمشدهاش) اشک میریزد. حتما همین کافی بوده! از طرفی عمق و تاثیر کرکتر هنری کاستین ( دوست صمیمی فاوست در سفرهای اکتشافی، با بازی Robert Pattinson) هم تعریفی ندارد. این یار غار سرگرد در فیلم خیلی بی هویت و بلاتکلیف است، نه دوستیاش در فیلم از آب در میآید، نه تلاش و سختکوشیاش. کلا مثل بازی Robert Pattinson، از اول تا آخر فیلم آرام و بیتاثیر و گاهی هم متجبطور به نظر میرسد(از چه، خدا میداند). اصلا اگر هنری در فیلم نبود، کسی چیزی را از دست نمیداد.
شهر گمشدهی زد به خاطر همین سطحی بودن در ساخت بعضی شخصیتهایش مثل پسر پرسی و بلاتکلیفی در بعضی دیگر مثل هنری و همین طور عجله در شکل دادن به ساختمان کلی درامش است که به زمین میخورد. از سویی میخواهد چیزهایی نشان دهد که خیلیهایشان فقط هستند تا زمان فیلم بیشتر شود ولی چیزهایی را که باید نشان دهد را فراموش میکند یا آنقدر کمرنگ به آنها میپردازد که دیده نمیشوند. اما اینها تازه در مورد بخش درام اثر است که اوضاعش نیمهابریست. اگر از هوای طرف دیگر داستان، یعنی بخش های ماجراجویی، خبری میخواهید، باید بگویم که آنطرفها تازه اوضاع ابریتر هم میشود.
وقتی فیلم به آخرین سکانس خود میرسد تازه یادش میافتد که باید چگونه باشد. انگار قرار بوده فقط اول و آخرش سرحال و روی فرم باشد و بقیهاش را به خواب زمستانی رفته |
شهر گمشدهی زد در و ساخت و پرداخت شخصیتها و سروکله زدن با آدمهایش کمبود ویتامین دارد اما وقتی به بخشهای ماجراجویی خودش میرسد، تب هم میگیرد. چند دیالوگ کلیدی پیش از اولین سفر پرسی فاوست به آمازون در فیلم وجود دارد. دیالوگهایی با مضمون اینکه “این سفر خیلی خطرناکه و ممکنه شما برنگردید” یا ” هیچ کس از بالای رودخونه برنگشته” ، که البته همهی اینها در حد حرف باقی میماند. فیلم چه چیزی نشان ما میدهد؟ چند نفر سوار قایق. سکانس بعدی: هلهلهی یک عده بومی و تیراندازی آنها به سمت قایق و همزمان یک نفر را ماهیهای پیرانا میخورند. سکانس بعدی: (مثلا!)غم و اندوه سرگرد به خاطر دوری از خانواده . سکانس بعدیش: گرسنگی همراهان و دیوانگی یکی از آنها. و سکانسبعدی: هی، رسیدیم، هورا! تقریبا همین با یکی دو پلان دیگر چیزی است که از سفر اول سرگرد نصیبمان میشود ولی راستش را بخواهید، بدون اغراق خواندن همین چند خط به نظرم جذابتر از دیدن خود همین صحنهها در فیلم است. تمام آن ماجراجویی سخت و شاید رازآلود به همین چند سکانس رگباری و پشت سر هم و بدون حس و حال خلاصه میشود. تازه در ماجراجویی بعدی وقتی بومیها هلهله میکنند و تیر میاندازند، سرگرد و همراهانش هم هلهله میکنند و برای آنها آواز میخوانند و بعد هم پسر خاله میشوند! بحث سر پسرخاله شدن یا نشدن نیست ، بحث سرچگونگی نشان دادن این ماجراهاست که دقیقا فیلم در همین جا کاربراتورش خراب میشود. اصلا یک لحظه صبر کنید، یک سوال دارم: ماجراجویی یعنی چه؟ آن هم با آن دیالوگهایی که ابتدای این بند گفتم. مگر نه اینکه فیلم باید چالش، سختی و خطرات و طاقتفرسا بودن سفر را قشنگ و خوشمزه روی سر ما آوار کند. اما حالا چه شده؟ اینقدر فیلم عجله داشته همه چیز را دنبال هم قطار کرده و سفرهای چندسالهی پرسی فاوست را در چند سکانس و پلان مثلا کارت پستالی خلاصه کرده. منظورم این نیست که باید این سالها اکتشاف را در طول ساعتها فیلم نشانمان میداد. بلکه در همان چند دقیقه اگر کمی بیشتر روی آن چیزی که باید سرمایهگذاری میکرد، جواب بهتری میگرفت، و آن چیزی نیست جز به تصویر کشیدن یک جنگل و یک سفر خطرناک، واقعی و باورپذیر،نه در یکی دو سکانسی که خیلی معمولی و تکراری به نظر میآیند چه برسد به خطرناک و اسرارآمیز. خب حالا ساختن یک جنگل و خطرات و ماجراجویی عجیب و غریب در آن یعنی چه؟ یعنی مثلا همان چیزی که مل گیبسون در فیلم Apocalypto نشانمان میدهد. آنجا هم ما با جور دیگری از سفر همراهیم؛ تعقیب و گریزی هیجانانگیز در دل جنگلهای آمازون. اما مل گیبسون کاری میکند تا آن تعقیب و گریز از یک بدو بدوی معمولی بین چند تا درخت به یک سینمای واقعی در دل جنگلی که در فیلم هویت مییابد، تبدیل شود. مثلا آن سکانس پریدن از آبشار را بیاد بیاورید که چطور گیبسون کلهی چند آزتک را بر روی سنگهای کف آبشار میترکاند و نشان میدهد همه چیز این جنگل وحشی است، حتی آبشار زیبای آن. همین نداشتن هویت منحصر به فرد جنگل و سفر پرسی فاوست و همینطور، شتابزده و بیدر و پیکر بودن خیلی از سکانسهای ماجراجویی اثر است که این بخشهای فیلم را هم به لیست بخشهای نا امید کنندهی آن اضافه میکند.
اما وقتی فیلم به آخرین سکانس خود میرسد تازه یادش میافتد که باید چگونه باشد. انگار قرار بوده فقط اول و آخرش سرحال و روی فرم باشد و بقیهاش را به خواب زمستانی رفته. در آن سکانس فوقالعاده و غمانگیز و پر از حس، که بدون شک بهترین سکانس فیلم هم هست، نینا، همسر فاوست( با بازی بسیار خوب Sienna Miller) آخرین نشانه از همسر حالا گمشدهاش را که به دستش رسیده، برای تشکیل گروه جستجویی دیگربه رئیس انجمن جغرافیای سلطنتی( محل کار فاوست) میسپارد. اینجاست که فیلم نشان میدهد انگار میتوانسته احساس داشته باشد، میتوانسته روح داشته باشد و میتوانسته تاثیرگذار باشد، اما چرا نخواسته، خدا و البته خود کارگردان میداند. تازه در انتهای همین سکانس فیلم باز هم اوج میگیرد. آنجا که نینا با کوهی از اندوه از انجمن در حال خارج شدن است و کارگردان نمایی از او در حال بیرون رفتن از در( البته در آینه) نشان ما میدهد، در حالی که بیرون در، جنگلی انبوه دیده میشود. انگار فیلم دارد میگوید که روح نینا هم همراه همسر و پسرش برای همیشه در دل جنگلهایی انبوه ناپدید شده است.
حیف که نمونهی آن شروع خوب و آن سکانس تماشایی پایانی در بقیهی جاهای فیلم خیلی گیر نمیآید. جایی ازفیلم چند تا از آدمهای داستان به جنگلهای آمازون لقب «صحرای سبز» میدهند، ولی راستش این خود فیلم است که شبیه صحراست. صحرایی که در آن، ماجراجویی دیدنی، درام تاثیرگذار و شخصیتهای به یاد ماندنی کمیابند. کل فیلم « شهر گمشدهی زد » پاسکاری بین سکانسهای سفرهای اکتشافی و سکانسهای خانوادگی بیحالی است که خیلی زود فراموش میشوند. نمیدانم چرا یک چنین پتانسیلی این بلا سرش آمده، این را باید از کارگردان پرسید. ولی یک چیز را میدانم و آن این است که: خواندن خلاصهی فیلم و غوطهور شدن در تصورات تماشایی، خیلی جذابتر از دیدن خود فیلم است.
نظرات