فیلم ساخت آمریکا، یک اثر زندگینامهای جذاب با عناصری درهمآمیخته و معجونوار از ژانرهای کمدی، درام، جنایی- هیجانی و حتی رگههای ظریفی از تراژدی است. موضوع فیلم، دربارهی یکی از تکاندهندهترین و داغترین رسواییهای سیاسی یک قرن اخیر است که کشورهای زیادی ازجمله ایران را هم درگیر خودش کرد و پیامدهای سیاسی فراوانی در این کشورها به همراه داشت اما متأسفانه این موضوع به همین جذابی و هیجانانگیزی که میگویم نیست. حداقل برای تماشاگران و طرفداران پروپاقرص امروزی سینما که در دامنهی سنی تقریبی هجده الی سی سال قرار دارند، این مضامین سیاسی- تاریخی از جذابیّت و دلفریبی چندانی برخوردار نیست و همین اتفاق شوم، پیشاپیش یک چاه عمیق و تاریک پیش روی قدمهای لرزان این فیلم میگشاید. با سینماگیمفا همراه باشید.
فیلم ساخت آمریکا، در مورد رسوایی ایران-کنترا است که در دورهی ریاست جمهوری رونالد ریگان اتفاق افتاد و ماجرا ازاینقرار بود که دولت آمریکا به دلیل محدودیتهایی که کنگره پیش رویش گذاشته بود، تصمیم گرفت مخفیانه و به شکل سرّی اقدام به تجهیز کردن شورشیهای کنترا – جهت سرنگون کردن دولت کمونیستی حاکم بر نیکاراگوئه – کند و نکتهی جالب این بود که بودجهی ناشی از تأمین سلاح و آموزش شورشیهای کنترا، از فروش مخفیانه تسلیحات نظامی به ایران عاید میشد! شاید حدود بیست یا بیستوپنج سال پیش، پرداختن به چنین ماجرایی، هیجانانگیز، داغ و پُرحاشیه جلوه میکرد اما اکنونکه در هفدهمین سال از قرن بیست و یکم هستیم، دست گذاشتن بر روی موضوعات اینچنینی، اندکی کسالتآور و خستهکننده به نظر میرسد که غُبار بیرحم گذشت روزگار بر روی آنها نشسته و به شکل تراژدیکی، از یادها و خاطرهها محوشده است. درنتیجه، متأسفانه این موضوعات به شکل بالقوه تماشاگرپسند نیستند و کسی در این دوره و زمانه جذب اینگونه مضامین نمیشود؛ زیرا از یکسو، کسانی که در دههی ۱۹۸۰ میلادی در کوران آن حوادث بودهاند، امروزه حداقل پنجاه سال سن دارند که نه حوصلهی رفتن به سینما را دارند و نه دیگر اهمیتی برای اینگونه مسائل فراموششده قائل هستند و از سوی دیگر، نسل جوان امروزی هم بهجز موارد خیلی خاص، علاقهای به این موضوعات ندارد و طرحوارهی خیلی از آنها از مفهوم سینما، همان بلاک باسترهای مارولی و اکشنهای محیرالعقول و بیمغز سریع و خشن است و بنابراین حقیقتاً سرنوشت دردناک فیلم ساخت آمریکا، یادآور فضانوردی است که پس گشتوگذاری سرخوشانه در فضا به زمین برگشته اما متأسفانه متوجه شده است که در مسیر این گشتوگذار از مدار اصلی خارجشده و چندین سال دیرتر به این کرهی خاکی بازگشته است و بهجای مراسم استقبالی پُرشور، با برهوتی شبه آخرالزمانی و دنیایی از هم فروپاشیده مواجه شده است.
ساخت آمریکا، داستان مقطعی از زندگی بری سیل – با بازی بسیار خوب تام کروز – را روایت میکند که بهعنوان خلبان خطوط هواپیمایی TWA آمریکا، زندگی معمولی و شاید کسلکنندهای را پشت سر میگذراند اما حضور یک مأمور CIA و یک پیشنهاد کاری جدید و البته عجیب، سبب دگرگونی زندگی او و دهها اتفاق کوچک و بزرگ دیگر میشود که درنهایت به یک رسوایی سیاسی تکاندهنده در تاریخ آمریکا ختم میگردد. شیوهی روایت داستان کشش و جذابیّت لازم را دارد و مخصوصاً نیم ساعت آغازین فیلم، حسابی تماشاگر را ذوقزده و مشتاق ادامهی فیلم میکند اما کمکم فیلم به شکل غمانگیزی از تبوتاب میافتد و بیرمق و بیحال میگردد بهگونهای که تماشاگر تا مرز چُرت زدن هم پیش میرود و گُنگ شدن روایت و برخی ابهامهای محتوایی نیز به این مشکل اساسی دامن میزند و جمعبندی پایانی فیلم، هرچند از نظر بصری و محتوایی جذابیّت بیشتری نسبت به میانهی خوابآور آن دارد اما داستان، مُبهم و بدون نتیجهگیری دقیقی به پایان میرسد و این شیوهی جمعبندی، تماشاگر را در میان چندین پرسش و نکتهی بیپاسخ، سرگردان و بیپناه رها میسازد.
مشکل اصلی ساخت آمریکا این است که فیلم ابهامآلود آغاز میشود و تلاش هم نمیکند که این ابهام و پیچیدگی را برای تماشاگر روشن سازد و قسمت دردناکتر قضیه این است که این مُبهم بودن ماهیّت داستان و نامفهوم بودن محتوای قصه کموبیش در مسیر روایت فیلم وجود دارد و فروش نسبتاً پایین فیلم باوجود بازخوردهای مثبت منتقدان، مُهر تأییدی بر این ادعا است که بنیان فیلم برای تماشاگران اندکی گیجکننده و مُبهم است و یکی از دلایل عدم استقبال نیز احتمالاً همین موضوع بوده است. احتمالاً نویسندگان خیلی به حافظهی تاریخی تماشاگران اعتماد داشتند و درک سیاسی- تاریخی آنها را سطح بالا در نظر گرفته بودند و یا اصلاً خودشان در نگارش و تدوین فیلمنامهای قوی و همهجانبه کمکاری کردهاند چون دیدن فیلم، تماشاگر را ازنظر محتوایی و جمعبندی راضی نمیکند و ذهن تماشاگر ازنظر روانشناختی، ارضا نمیشود بنابراین بدون تردید تماشاگر برای فهم و هضم بهتر فیلم، به سایر منابع اطلاعاتی مراجع خواهد کرد و این اتفاق، قطعاً یک امتیاز منفی است. البته مراجع تماشاگران به سایر منابع اطلاعاتی پس از تماشای فیلمهای زندگینامهای یا فیلمهایی که بر اساس داستانهای واقعی ساختهشدهاند، امری معمول و متداول است اما یادمان باشد که این مراجع، بیشتر برای شناسایی شخصیتهای واقعی و فهم بیشتر جزئیات است نه فهم بنیان داستان و اصول کلی محتوا.
مثلاً به فیلم شکارچی روباه اثر بنت میلر نگاه کنید. بنت میلر در این فیلم تحسینشده، چنان روایت دقیق و جامعی از یک داستان واقعی برای تماشاگر به نمایش میگذارد که تکتک جزئیات ضروری و قابل اهمیّت برای فهم اصول داستان در آن ارائهشده است و پایانبندی فیلم نیز با روشن ساختن سرنوشت کاراکترها در قالب روایت تصویری و توضیحات متنی، کاملاً تماشاگر را ازنظر فهم اساس داستان و سرنوشت کاراکترها ارضا کرده و او را خشنود و راضی به سرمنزل مقصود میرساند و یا فیلم کاپیتان فیلیپس نیز از چنین روایت جامع و پایانبندی روشن برخوردار است اما متأسفانه ساخت آمریکا، نه در آغاز و نه در پایان فیلم سعی ندارد که در روشنسازی روایت داستان تماشاگر را یاری کند و داستان را نیز بهگونهای روایت نکرده است که از ابهامات آن کاسته شود و بدتر آنکه در پایان فیلم نیز هیچگونه توضیحات – تصویری یا متنی – برای آشکارسازی نقاط مُبهم ترتیب نمیدهد و درنتیجه، تماشاگر ناچار است که بعد از تماشای فیلم، آوارهی وبسایتها و کتابها برای درک و فهم اساس داستان شود و در این مواقع است که انسان به ایده پرداز ویکیپدیا درود میفرستد که چنین دائرهالمعارف جامع اینترنتی را راهاندازی کرده است که با یک کلیک، دنیایی از اطلاعات را تحویل تماشاگر میدهد و اینگونه جور کمکاری یا تنبلی نویسندگان فیلم ساخت آمریکا را متحمل میشود!
حال به بازیگران فیلم بپردازیم. تام کروز، بدون اغراق یکی از بهترین نقشآفرینیهای چند سال اخیرش را در این فیلم به منصهی ظهور رسانده است. کروز بهتنهایی بار روایت داستان را به دوش میکشد و یکتنه، فیلم را با همهی عناصر طنز، شوخی، درام و تراژدیاش بهپیش میبرد و سایر بازیگران فیلم نیز، زیر سایهی او قرارگرفتهاند و قدرت مانور چندانی ندارند و فقط تا حد نسبتاً اندکی لوسی – سارا رایت – توانسته است خودی نشان دهد. مدتی قبل که بازسازی مومیایی را دیدم، بهکل از کروز و آیندهاش نااُمید شدم و با خودم گفتم سرنوشت شوم ویل اسمیت یا نیکولاس کیج نیز سراغ او آمده است ولی تام کروز نهتنها من بلکه مطمئناً هیچکس را در این فیلم نااُمید نمیکند. او همانند یک قهرمان از خاکسترهای فیلم مومیایی برخاسته است تا به سینما ثابت کند که تام کروز اشتباه میکند اما بر روی تکرار حماقت بار اشتباه، مداومت و لجبازی بچهگانه نمیکند. آخرین باری که از کروز یک نقشآفرینی جذاب، غیرکلیشهای و فراموشنشدنی دیدم، فیلم لبهی فردا بود که ازقضا کارگردان آن فیلم هم داگ لیمان – کارگردان ساخت آمریکا – بود و این موضوع نشان میدهد که لیمان میداند که چگونه از کروز بازی بگیرد و این اتفاق، هم قابلتحسین و هم اُمیدوارکننده است و احتمالاً باید منتظر فیلمهای بهتر و البته جذابتری از این زوج هنری هالیوودی باشیم.
یکی از مباحث قابلبحث در مورد سبک فیلمبرداری و کادربندی تصویر ساخت آمریکا، حالت مستند نگاری آن است. سبک فیلمبرداری در فیلم، بسیار نزدیک بهصورت شخصیتها و یک حالت لرزان و متلاطم دارد و این شیوه، دقیقاً همانند سبکِ فیلمهایی است که اصطلاحاً مستند نامیده میشود. درواقع داگ لیمان، قصد داشته است که بهگونهای فیلمش را نوعی مستند از حوادث سیاسی دههی ۱۹۸۰ میلادی نشان دهد اما به نظرم این اتفاق زیادهروی است. پانزده دقیقهی آغازین فیلم، برداشتها بسیار کوتاه و سریع است و تصاویر به شکل اعصابخُردکنی پشت سر هم کات میخورد و باعث سردرد تماشاگر میشود و این اتفاق هرچند بهمرور بهتر میشود ولی هیچگاه به حد قابل قبولی نمیرسد و این موضوع تا حد زیادی هم در مورد تلاطم کادربندی تصویر صدق میکند. کلاً شیوهی تصویربرداری فیلم، اندکی بیمنطق و شلخته جلوه میکند و تنها مورد رضایتبخش مربوط به رنگ پردازی تصاویر فیلم است که بهخوبی القاکننده نوستالژیوار فضای دههی ۱۹۸۰ میلادی است. هرچند متأسفانه این رنگ پردازی در برخی بخشها، اغراقآمیز و مصنوعی جلوه میکند بهگونهای که در برخی صحنهها به نظر میرسد فیلم خام و تدویننشده را به کودکی دادهاند تا با آبرنگاش، فریمها را رنگ بزند! اما اگر بخواهیم منصفانه قضاوت کنیم کادربندی تصاویر فیلم، بسیار خوب و جذاب انجامشده و مخصوصاً درصحنهها و سکانسهای مربوط به پرواز هواپیماها، با برداشتهای بسیار زیبا و عمیقی روبهرو هستیم که تماشاگر را حسابی به وجد میآورد.
موضوع دیگری که میخواهم بگویم، استفادهی نابجا و پرداختنشده از تصاویر واقعی یا مستند در جریان روایت فیلم است. تصاویر مربوط به ریگان – رئیسجمهور وقت آمریکا – و یا برخی تصاویر از شخصیتها و حوادث تاریخی به شکل نامناسب و شلختهای در طول فیلم مکانیابی شدهاند و مخصوصاً در اواخر فیلم، استفاده از تصاویر مربوط به حضور ریگان و همسرش در تلویزیون در جریان فیلم به معنی واقعی کلمه نچسب ازکاردرآمده است و به نظر میآید که یک بیسلیقگی محض در تدوین فیلم رویداده که هم اعصاب تماشاگر را حسابی به هم میریزد و هم وجههی ناموزون و نامنظمی به فیلم داده است.
درنهایت اینکه ساخت آمریکا، فیلم خوب و آبرومندی است. فراز و نشیبهایی در جریان روایت فیلم دیده میشود که گاهی اوقات این اُفتوخیزها تماشاگر را بیحوصله و خوابآلود میکند اما آنقدری روایت نصفه و نیمه اما جذاب داستان و بازی درخشان تام کروز، شگفتانگیز و ملموس ازکاردرآمده است که میتواند تماشاگر را تا انتها پای فیلم نگه دارد و برخی پیچشها و تعلیقها هم به این موضوع کمک دوچندانی کرده است. اگر ابهامات داستانی، برخی اشکالات در تصویربرداری و بینظمی در تدوین نبود، بدون اغراق میشد ساخت آمریکا را یکی از بهترین فیلمهای زندگینامهای امسال دانست اما ایرادات تکنیکی در شیوهی تصویربرداری، رنگ پردازی اغراقشده، تدوین شلخته و پراکنده و فیلمنامهی پرداختنشده و ضعیف سبب شده است که ساخت آمریکا، به یک قربانی بزرگ تبدیل شود و تشت رسواییاش از بام هالیوود بر سر تماشاگران بختبرگشته بیفتد اما کاملاً نااُمیدتان نمیکنم تا همین جای کار و باوجود این ایرادات، با فیلم ارزشمند و محترمی روبهرو هستیم و رعایت انصاف ایجاب میکند که بگوییم ساخت آمریکا اثر داگ لیمان، فیلم سرگرمکنندهی عجیبی است که شاد، سرزنده و دیوانهوار شروع میشود، معمولی، پیچیده و گاهی کسلکننده ادامه مییابد و غمانگیز و یا بهتر بگویم تلخ تمام میشود. من که لذت بردم، شما را نمیدانم!
نظرات