آثار شاخص، شکوهمند و احتمالاً تکرارناشدنی تاریخ پُرفراز و نشیب سینما، در بسیاری از موارد از جریان سینمای کلاسیک و معاصر ریشه میگیرند. سینمای کلاسیک و معاصر، در ژرفنای بطن غریب و ناشناختهی خود، نوعی هیجان، شوریدگی و ادراک تلاطمگر و تپندهای به همراه دارد که گاهی اوقات به شکل تراژیکی، غیرقابلتوصیف، رازآلود و گیجکننده ظاهر میشود و یافتن واژهها و عبارات و کنار یکدیگر قرار دادن آنها برای نگارش یک متن طولانی، مفصّل و احتمالاً ادبی منباب این ابهام درونی مرموز و طاقتفرسا، حقیقتاً برای من یکی امری بسیار دشوار، جانفرسا و مُستهلککننده است و اینجا همان نقطهی سرنوشتساز و تعیینکنندهای است که باید واقعبینانه، متواضعانه و البته خالصانه اعتراف نمایم که اندک هُنر و توانمندی من درزمینهی نویسندگی و نگارش، در مقابل عظمت بیپایان سینمای کلاسیک و شُکوه بیکران و ناشناختهی آن، قاصر، ناتوان و عقیم میماند و احتمالاً در ادامهی این نوشتار مُختصر، متوجه خواهید شد که این نقد و بررسی، در مقایسه با سایر نوشتههایم، بیشیلهوپیله، خُلاصهتر و البته سهلگیرانهتر به نگارش درآمده است. همچنین لازم است خاطرنشان سازم که من از لفظ سینمای کلاسیک که عمدتاً دربرگیرندهی آثار قبل از دههی شصت میلادی است، به معنای عامتر و جهانشمولتری استفاده کردهام تا آثار معاصر ـ فیلمهای دههی هفتاد و هشتاد میلادی ـ را نیز شامل شود.
سینمای کلاسیک، شاید همانند یک قاب مُستعمل و تابلوی رنگورورفتهی بهغایت فرسوده و احتمالاً گردوغبار نشسته بر روی آن، کمفروغ و بیاهمیّت به نظر برسد اما وقتی خوب دقّت میکنیم و تمام ابعاد وجودی آن را یکبهیک موردبررسی و موشکافی قرار میدهیم، تازه به شکل شگفتانگیز و بُهتآوری متوجه میشویم که این تابلوی کُهنه و زواردررفتهی ما که هرلحظه، امکان ازهمپاشیدگی ساختار مُضمحل آن وجود دارد، بر روی دیوار و حصاری مُستحکم، اُستوار و بُتنی ساختهشده است که مُهلکترین ضربهها و قویترین زلزلهها نیز نمیتواند سبب تخریب دیوار، ویرانی هولناک آن و درنتیجه، گسیختگی و انهدام تابلو گردد و این همان نقطهی مُتمایزکنندهی سینمای کلاسیک از سینمای آسیبپذیر، کجوکوله و بهغایت شلختهی امروزی است. سینمای کلاسیک، شاید بسیاری از مؤلفههای پُرزرقوبرق و افسونگر سینمای امروزی نظیر جلوههای ویژهی واقعگرایانه، انفجارهای بزرگ و خیرهکننده، اکشنهای پُر زدوخورد، دوربینهای حرفهای IMAX و حتی حضور ستارههای طراز اول پولساز را با خود به همراه نداشته باشد و بهنوعی محتوا و ساختار آن از این مؤلفههای فانتزی و خوشمنظر، میانتُهی و دستخالی باشد اما با بیرحمی خشمآلودی باید بگویم که همهی این عناصر خوشرنگ و لُعاب، رویهم پشیزی هم نمیارزد و چرایی این اُبهت مُتکبّرانه و سرافرازی شکوهمند سینمای کلاسیک را باید در مؤلفهها و عناصر برجستهی دیگری کاوش نمود و باید بگویم که این طمطراق ابدی و افتخار جاودانهی سینمای کلاسیک را باید در عناصر و مؤلفههای شخصیتپردازی پُرپیچوخم و پُرفرازونشیب، داستانپردازی ساختارمند و پرداختشده، نمایش فوقالعاده و جلوهگری چشمنواز بازیگران و درنهایت برخورداری از یک موسیقی دراماتیک و گوشنوازِ بهغایت روحبخش، جستوجو نمود و پیدا کرد و سینمای کلاسیک و آثار شاهکار و بهیادماندنیاش، چنان در بُلندای افتخار تاریخ سینما قرارگرفتهاند که کمتر میبینیم آثاری از سینمای مُدرن و امروزی، بهپای آنها برسد و این عناصری که تکبهتک نام آنها را ذکر کردم، اجزای سازندهی همان دیوار مُستحکم و تقویتشدهای است که سینمای کلاسیک یا ـ همان تابلوی کهنهی ما ـ بر روی آن، پیریزی یا نصبشده است و فیلمهای امروزی، شاید از دور یک تابلوی خوشخطوخال، رنگارنگ و دلفریب به نظر بیایند اما وقتی نزدیک میشویم و دقیقتر آنها را بررسی میکنیم، به شکل تراژیک و غمافزایی میبینیم که بر روی دیواری سُست، شکننده و بهغایت ناپایدار و متزلزل بناشدهاند که هرلحظه، امکان سقوط و نابودی ابدی آنها وجود دارد.
فیلم پروانه یا پاپیون، محصول سال ۱۹۷۳ میلادی ازجملهی این آثار قابلتأمل و به معنی واقعی کلمه، برازنده و سزاوار صفتِ قابلاحترام شاهکار است. پاپیون، یک اثر برجسته، شکوهمند و تکرارناپذیر در تاریخ سینمای کلاسیک است و درام تلخناک، پُرپیچوخم و افسردهواری است که روایتگر کشمکشهای فرساینده، تقلّاهای جانفرسا و دشواریهای پُرتلاطم آنری شاریر ـ با بازی جاودانهی استیو مککوئین فقید ـ در تنگنای زهرآگین و مُهلکی به نام زندگی است و ماجرای گُریز و فرار آنری از زندان جسم و اسارت ذهن، فطرت و سرشت آزادیخواه او و مجادلهها و تنازع مُضمحلکنندهاش را در دوراهی طاقتفرسا و ناخوشایندی به نام آزادگی روح یا بردگی جسم به نمایش میگذارد. پاپیون، یک درام بهغایت تراژیک و اندوهناک است که شیوهی روایت و داستانپردازیاش، روان خستهی تماشاگر را از ژرفنای احساسها، آرامآرام میفرساید و میخراشد و با به نمایش گذاشتن سیر تکامل روانشناختی آنری، زوال و فروپاشی ماتمزده و غمفرسای جسمانی او و ارادهی فولادین و شکستناپذیرش در قالب و بافتار فیلمی رُمانگونه و طولانی، حسابی با احساسات پاک و هیجانات لطیف تماشاگر بازی میکند.
فیلم پاپیون، نهایت و غایت هُنر زیباییشناختی فلسفهی ذاتی سینما ـ یا همان قصّهپردازی ـ است و روایت ساختارمند و درعینحال پرداختشده و نظاممندی است که هُنرمندانه و هوشمندانه، در بستر هدفمندی از تعاملها، پیچشها و فرازوفرودهای بُغرنج داستانی، قصّهاش را با طُمأنینه برای تماشاگر تعریف میکند و ترکیب معجونوار این قصّهپردازی قوی، با شخصیتپردازی بینقص، واقعگرایانه و چندلایه و البته نمایش شگفتانگیز، مأنوس و اُستادانهی بازیگران، سبب خلق و آفرینش شاهکار هُنری و چشمنوازی میشود که بدون شک تکتک برداشتها، صحنهها و سکانسهای آن، نمایانگر یک کلاس درس ابدی برای شناخت و فهم زیروبم اصول فیلمنامهنویسی یا داستانپردازی، سبک کارگردانی و البته هُنر بازیگری است. بله فیلم پاپیون یا پروانه، شاهکاری وصفناشدنی است که باید و حتماً قبل از مرگ و نیستی قریبالوقوع ذات و طبیعت انسانی، همچون تشنهای عطشناک، با ولع و حرص لجامگسیختهای آن را تماشا نمود و به یاد استیو مککوئین بزرگ، با اندیشناکی و تلخکامی تمام از ژرفنای روان، غبطه و غصّه خورد که در اوج پُختگی و افتخار، هفت سال بعد از بازی در این فیلم زیبا به دلیل بیماری سرطان ریه درگذشت.
باوجوداین تعریفها و تمجیدهای گاه احساساتی و شاید اغراقآمیز من، فیلم پاپیون، آنقدرها هم اثر بینقص و فاقد مشکلی نیست بلکه گاهوبیگاه در حین روایت مضمون، به ایرادات و کاستیهای ریزودُرشتی برمیخوریم که اگر این معایب و نقایص در یک فیلم دیگر بود، احتمالاً حداقل ازنظر من غیرقابلبخشش و نابخشودنی جلوه میکرد. برای مثال، در بسیاری از لحظات و ثانیهها، روند روایی فیلم، کسالتبار و خستهکننده میشود و این کُندی روایت که بخش عُمدهای از آن به دلیل مدّت زمان طولانی فیلم و جزئیات تفصیلی در جریان قصّهپردازی است، در بخش مربوط به جزیرهی بومیها به اوج خودش میرسد. به نظرم بخش مربوط به جزیرهی بومیهای پاپیون، یک سکتهی خفیف و احتمالاً مرگبار و کُشنده در جریان روایت فیلم است که برای دقایقی همچون سدّی بُتنی، جلوی تنش و هیجان میخکوبکنندهی فیلم را میگیرد و پس از مدتی کشمکش و تقلّا، ریتم سیّال فیلم را از تبوتاب خودش میاندازد و کارگردان با تعبیه و تدوین این بخش، بهنوعی قصد داشته است که روزنهای هرچند باریک و سایهوار از تلاطم و شوریدگی هیجانات خالص انسانی ـ عشق و اعتماد ـ را به شکلی ناملموس در شخصیّت زخمخوردهی آنری پیادهسازی کند اما نتیجه آنطور که میخواسته نشده است و صرفاً برای مدّت زمان کوتاهی، کاراکتر ـ و تماشاگران ـ در فضای خوشایند و بکر ایجادشده، احساس آرامش و آسودگی خاطر میکنند و یا در قسمت رویارویی با دزدان جُذامی، به نظرم جریان قصّه اندکی به سمت شعارزدگی و سانتیمانتالیسم پیش میرود اما بازهم هُنر و درایت فرانکلین شافنر ـ کارگردان ـ در این نکته نهفته است که باوجوداین خطای راهبُردی، بهگونهای زیرکانه توانسته است فیلم را بهسلامت از این دستانداز سهمگین و گردنهی مخوف عبور دهد تا به کلیّت محتوایی و ساختاری فیلم آسیب چندانی نرسد.
و امان از موسیقی خوشالحان، سوزناک و بهغایت نوستالژیک جری گُلداسمیت که بدون اغراق نیمی از زندهدلی، زیبایی و شگفتی دراماتیک صحنهها و سکانسهای مورمورکنندهی فیلم، مدیون این نوای دلتنگ، دلافسرده و محنت آلود است. موسیقی فیلم پروانه یا پاپیون، یک شاهکار بلامُنازع جاودانه است و همیشه گفتهام اگر روزی فرابرسد که فیلم پاپیون از یادها و خاطرهها ـ همچون مرگ تدریجی یک رؤیا ـ محو شود و اذهان فرسوده، پژمرده و بیرمق انسانها، نامنصفانه و معذورانه آن را به نسیم بیرحم فراموشی بسپارند امّا مطمئن هستم که هرگز و ابداً این موسیقی شگفتانگیز کلاسیک را، که به شکل متناقضنمایی هم شورانگیز و هم مالیخولیایی نواخته شده است، به فراموشی و نسیان نخواهند سپرد و این معجزهی پیامبرگونهی جری گُلداسمیت است و ترکیب غمافزا و رواننژندانهی این نوای غریبِ جانسوز و درعینحال روحبخش با پایانبندی تراژیک و مالیخولیایی فیلم، طرحواره و چشماندازی تیرهوتار در ژرفنای ذهنِ اندیشناک تماشاگر شکل میدهد که نهتنها تا ساعتها و روزها بعد بلکه تا ماهها و سالها نیز از ذهنش پاک نخواهد شد.
درنهایت اینکه فیلم پاپیون، داستان رستگاری و رهایی یک مرد آزاد از منجلاب ژرف اسارت است. پاپیون، روایت پُرفرازونشیب و گزندهای است که داستان زجرآور تلخکامیها، شکستها، گُریزها و خیانتهای تنگنای مُلتهب و نفسگیری به نام زندگی را به نمایش میگذارد و درام خوشساخت و نظاممندی است که فلسفهی پیچیدهی زندگی، چالشها و دشواریهای بیپایان و لایتناهی آن را به رُخ فطرت آزادیخواه انسان میکشد و در بستر یک داستانپردازی ساختارمند و شخصیتپردازی قطرهچکانی و پُرجزئیات، معنای مُبهم سرنوشت و هدف آفرینش انسان را به او یادآور میشود؛ اینکه انسان، محکوم و مجبور به یک سرنوشت جبرگرایانه، از پیش تعیینشده و دگماتیک نیست و همچون نظریهپردازان اگزیستانسیالیست ـ روانشناسان و فلاسفهی قائل به آزادی و مسئولیت نوع بشر ـ انسان را نهتنها محکومبه جبر و تنگنای تاریک و مکافاتزدهی سرنوشت نمیداند، بلکه او را محکومبه آزادی و آزادیخواهی میانگارد و اگر از من میخواستید فهرستی از ده فیلم شاخص و شکوهمندی که قبل از مرگ و نیستی باید آن را تماشا کرد، برای شما مُشخّص نمایم، بدون شک و بدون لحظهای درنگ و تأمّل، فیلم پاپیون را در آن فهرست مینوشتم و با خُرسندی عنان از کف داده و ذوق و شوق کودکانهای تقدیمتان میکردم. بله فیلم پروانه، چنین اثر فیلسوفمآبانه و هُنرمندانهای است که تکتک صحنهها و سکانسهای آن، هرگز از اعماق گُرگومیش ذهنم بیرون نخواهد رفت و قاببندی پژمرده و طرحوارهی تلخِ سکانس پایانی فیلم، چنانکه تا به امروز به همین منوال بوده است تا سالیان سال، از کلنجار رفتن و گلاویز شدن با روان ازپادرآمده و ازهمگسیختهام، خسته و دلسرد نخواهد شد.
نظرات