سریال Sharp Objects که بهترین ترجمه برای آن میتواند «چیزهای بُرنده» باشد محصول شبکهی HBO است که توسط ژان مارک که این روزها از سینما فاصله گرفته و به ساختن مینی سریال روی آورده (که ساخت فیلمهای «خریداران کلاب دالاس» و «وحشی» را در کارنامهی خود دارد) کارگردانی شده است و او پس از موفقیت چشمگیر سریال سال قبل خود یعنی «دروغهای بزرگِ کوچک» (با بازی نیکول کیدمن که جایزهی بهترین مینی سریال درام را از مراسم گلدن گلوب برد)، امسال هم برای شبکهی HBO مینی سریال هشت قسمتی «چیزهای بُرنده» با بازی امی آدامز را کارگردانی کرد تا بار دیگر سنگینی، اهمیت و برتری تلویزیون نسبت به سینمای حال حاضر هالیوود عیان شود. سیستمی که برایان دی پالما، کارگردان مطرح آمریکایی، آن را سیستم سابق هالیوود توصیف کرده است که علاقهی شدیدی به نویسندگان و تهیهکنندگان دارد و از فیلمسازان مستقل برای کارگردانی کار استقبال میکند و در واقع در حال حاضر این سیستم محبوبترین سیستم داستانگویی است و مشخص است که بر هالیوود برتری یافته است. دیوید لینچ هم که سال گذشته شاهکار و شگفتی قرن را با «توئین پیکس: بازگشت» رقم زد عنوان کرده بود که دیگر کسی به سینما نمیرود، مردم میخواهند داستانهای طولانی و شخصیتهای مهم را در زمانی طولانی تماشا کنند. با تماشای سریال تکان دهندهی «چیزهای بُرنده» مطمئن باشید حتی اگر تا به امروز به تماشای سریال اعتقاد نداشتید با دیدن این مینی سریال نظرتان عوض میشود.
«چیزهای بُرنده» داستان یک زنِ خبرنگار/داستاننویس به نام کامیل است که در دههی سوم زندگیاش قرار دارد و دارای گذشتهای سیاه است و به همین دلیل تنها زندگی میکند و رابطهی عاطفی با کسی ندارد، او یک دائمالخمر است که مدام سیگار میکشد و توسط رئیساش به ماموریتی فرستاده میشود تا از جنایت رخ داده در یک منطقه کوچک یک داستان جذاب و ژورنالیستی تهیه کند. ولی آنچه باعث شکلگیری درام میشود و نقش پیش برندهی داستان را دارد نه «قتل» است و نه نوشتن «داستان»، بلکه بازگشت کامیل به جایی است که تمام گذشتهاش در آنجاست، جایی که باید با اتفاقات نوجوانی، مرگ خواهرش، آزارهای مادرش، حضور ناپدریاش، تنفر موجود در مردم که هرکدام با نگاههایشان میتوانند روح دیگری را زخمی کنند و حال باید دوباره با همین آدمها و بخصوص خواهر ناتنیاش (اِما) سر و کله بزند، آن هم در زمانی که در مستاصلترین وضع روحی و جسمی قرار دارد و تمرکز کافی برای حرفهای بودن به عنوان یک نویسنده و نقشپذیری «دختر» بودن در خانواده را ندارد. سریال در همان پلانهای آغازین افتتاحیهی قسمت اول (که نام قسمت «ناپدید شدن» است) به ما ندای چگونگی روایت، تم داستان، اتمسفر حاکم را نمایان میکند و ویژگیهای شخصیتی کامیل را نشان میدهد، ابتدا دو دختر با هم در حال حرکت در خیابان هستند، سعی دارند دستهایشان را به هم برسانند (ادای دین به نقاشی« آفرینش» اثر میکل آنژ)، وارد خانهای میشوند، جایی که کامیل روی تخت با لباسهای کاملا پوشیده (بلوز آستین بلند و شلوار) خوابیده است، آن دو دختر تیزی به دست میگیرند و سعی میکنند به دست کامیل فرو کنند که ناگهان کامیل از خواب بیدار میشود آن هم در وضعی که با موسیقی در گوش خوابیده بوده است. همین سکانس آغازین، همخوانی پلانهای خواب و رویا و اینکه در ادامه میفهمیم آن دو دختر خودِ کامیل و ماریان (خواهر کامیل که سالها پیش به قتل رسیده) بودند و این به ما نشان میدهد که یک روایت سابژکتیو را در داستان داریم و این در حالی است که تمام روایت اینگونه نیست و ما (مانند شخصیت) در مرزی بین خواب و رویا، گذشته و حال و همینطور مرگ و زندگی قرار گرفتهایم.
همان پلانهای خانه به ما در مورد کامیل چیزهای زیادی میگویند، خمار بودن مداوم او، سیگارهایی که بیوقفه میکشد، کسلی و کوفتگی بدناش، نداشتن تمرکز و همینطور تنها بودن در آپارتمانش که بر روی یک تخت دونفره تنها و سخت میخوابد، نویسنده بودن یک شخصیت هم همیشه به او یک وجه ملانکولیک و افسارگسیخته میدهد و تنهایی وی را که به واسطهی استفاده از کلمات سعی در پنهان شدن است را نمایان میکند. یکی از نکاتی که میگوییم پلانهای اول در واقع کارکرد داستانی دارند این است که بعد از معرفی شخصیت با این ویژگیهایی که عنوان شد، برای مخاطب سوال ایجاد میکند که این زن (کامیل) چرا باید مدام الکل مصرف کند، چرا تنها است و کارکرد آن گوشی همراهی که صفحهاش شکسته و تنها برای شنیدن موسیقی از آن استفاده میشود چیست؟ پس از اینجا است که روایت داستان و شخصیتپردازی آغاز میشود. کامیل الان برای ما معرفی شده است، پس حال با لحن او در مکالماتاش، ملاقات با خانواده، واکنشاش نسبت به پروندهی قتل دو دختر نوجوانی که قرار است داستانشان را برای روزنامه بنویسد و در کل حضور وی در اجتماع، کامیل از تیپ به شخصیت تبدیل میشود، اولین چیزی که از کامیل توسط شخصیت دیگری متوجه میشویم منفعل بودن است، هنگامی که رئیس به وی میگوید باید به آن منطقه بروی و داستان بنویسی و وقتی که کامیل کج خلقی و مخالفت میکند به او میگوید «زندگی سخته بچه، باید زندگی کنی و همه چیز فقط خمار بودن نیست»، حال کامیل برای ما مهم است چراکه از منفعل بودن در میآید و با گرفتن این ماموریت قرار است به تقابل با آدمها، اجتماع و گذشته مرموزش بپردازد.
کامیل بعد از اولین واکنشهای منفی توام با نفرت از کلانتر منطقه که از فضولیهای او بیحوصله میشود، به خانه میرود آن هم بیمقدمه و بیآنکه مادر، ناپدری و خواهر ناتنی اش اما که تا به حال همدیگر را ندیدهاند) منتظرش باشند، با این حال وقتی بعد از چندین سال پیش آنها میرود، تا قبل از اینکه مادر بفهمد که کامیل برای نوشتن داستانی از قتل دو دختر آمده، با او گرم و صمیمی است (حداقل در ظاهر) ولی بعد از آگاهی نسبت به کار کامیل جدلهای بین او و کامیل شروع میشود، تا جایی که در قسمتهای بعد مادر جلوی کار کامیل را میگیرد. شخصیت اصلی معمولا توسط برقرار کردن رابطه و نوع رفتارش با شخصیتهای دیگر شناخته میشود پس برای اینکه کامیل را بشناسیم و از گذشته و وضع زندگیاش در زمان حال برایمان قابل درک شود سه شخصیت مهم در داستان قرار میگیرند؛ اما، مادر و ریچارد (کارآگاه پرونده) که هرکدام از شخصیتها را جدا از تاثیرشان در پرداخت شخصیت اصلی بررسی خواهم کرد. رابطهی مادر و کامیل یک رابطهی مادر و دختر کلیشهای (در ابتدا) است که در واقع مادر به ازدواج، زندگی و خانه تجملی خود افتخار میکند و دختر را به خاطر تنها و مجرد بودن و اینکه دخترِ خانه نبوده سرزنش میکند و دختر هم جواب این نفرت و کنایهها را با سکوت میدهد. ولی در مورد کامیل و مادرش این رابطه بیشتر باعث ایجاد عقده در کامیل شده است (حداقل ابتدا تنها این را نشان میدهد) و در واقع گاهی فکر میکنیم دلیل این مستاصل بودنهای کامیل مادرش است که مطمئنا اشتباه بزرگی میکنیم و در ادامه دلیل آن را خواهم گفت. رابطهی اما و کامیل، در واقع مانند رابطهی کامیل و تقابلش با خود در هنگام نوجوانی است، تلاش اما برای اینکه مثل کامیل باشد و یا حداقل برای کامیل جذاب باشد و همینطور یادآوریهای گذشته در ذهن کامیل با دیدن اما که او را یاد ماریان، خواهر جوان مرگاش، میاندازد و روح او را زخمی میکند. ریچارد کارآگاهی اهل کنزاس سیتی است که در واقع اولین ویژگیاش این است که از اهالی شهر نیست (خوشایند برای کامیل) و به خود او هم به عنوان یک بیگانه رفتار میشود و نگاههایی توام با نفرت به او میشود و در این موقعیت با کامیل که بیشتر همدیگر را در کافه و رستوران میبینند و هربار دیالوگی شکل میدهند آشنا میشود و سعی میکنند اطلاعاتشان را با هم تبادل کنند تا هم پرونده حل شود و هم به هم نزدیکتر شوند، پس ریچارد و کامیل با هم رابطهای را شروع میکنند و ما در اینجا متوجه رازهای کامیل در مورد بدناش و همینطور جواب این سوال که آیا او میتواند عشق بورزد یا نه را متوجه میشویم.
حال میخواهم روی یکی از شخصیتهای مهم سریال یعنی مادر تمرکز کنم. زنی که سعی میکند دلسوز، مهربان، از خود گذشته و باکلاس رفتار کند و مدام سعی دارد «مادرانگی» خود که سرشار از مهر و دوستی و عشق افراطی است را در حضور بقیه به نمایش بگذارد. به راستی که مرز بین عشق و نفرت و مهربانی و آزار چیست؟ چرا به دیگران کمک میکنیم و اصلا عشق مادرانه چیست؟ آیا انسان واقعا برای کمک به «دیگری» تلاش میکند یا آن کمک به شخصی که مستاصل و ضعیف است تنها برای ارضای حس قدرت در برابر آن آدم نیازمند است؟ آیا مادر برای خوشنودی فرزندش از او مراقبت میکند یا از این حس که فرزند به وجودش نیارمند است لذت میبرد؟ «چیزهای برنده» تقدس زدایی از مادر است که من به عنوان یک نویسنده جسارت میکنم و دیدگاه آن را تایید میکنم. در سریال این مادر داستان همان کسی است که دختران را کشته و سعی دارد اما و کامیل را هم مانند ماریان بکشد ولی این چگونه کشتن است که بسیار شوکهکننده و تکاندهنده است. مادر با حبس کردن دختر در خانه و اینکه باید «کودک» بماند و برای سلامت باید داروهایی که بهش میدهد را کامل بخورد (که در واقع یک جور داروی کشنده است) و با اینکار بدن دخترانش را فلج و ذهنشان را از کار میاندازد و چه کسی میتواند در این لحظه وقتی که از ماجرا خبر ندارد چیزی جز مهر و محبت مادرانگی ببیند؟ حتی مخاطب که در طول هشت قسمت داستان را دنبال میکند به خودش جرات فکر کردن به این فرضیه را نمیدهد. برای همین بنظر من این یکی از قدرتمند ترین داستانهای تابوشکن است که با درام منطقی و پرداخت مخاطب خود را تکان میدهد. اما بنظرم شخصیت بسیار مهمی است، دختر نوجوانی که اولین آشنایی کامیل (مخاطب) با او به عنوان یک دختر خیابانی که مواد میکشد بود ولی در ادامه وقتی کامیل به خانه میآید میبیند که این دختر نازپروده خانواده که پاک و خانواده دوست بودناش را به رخ کامیل میکشند همان دختر مواد کش و خیابانی سکانس قبل است. اما مدام با دروغ گفتن به مادر سعی میکند که هم یک دختر دوست داشتنی برای مادر باشد و هم دختر پارتیها و بیبند و باریهای خیابانی که در واقع این رفتارها از عقدههای شکل گرفته توسط مادر است و کامیل تنها کسی است که از دروغهای او به مادر آگاه است ولی هیچ چیز نمیگوید. میل اما در تبدیل شدن به کامیل در نوجوانی برای جلب توجه کامیل و تلاش برای بودن مثل ماریان برای رضایت مادر باعث شده است که اما با وجود بروز ندادن، یک شخصیت به شدت مستاصل و افسارگسیخته باشد چراکه مدام برای رضایت بقیه تلاش میکند. او سعی میکند تا تبدیل به نماد شود، هم میخواهد جذابیت یک زن که برای جوانان جذاب است را داشته باشد و هم میخواهد در رفتارهایش دخترانگیهایی که مادر تمایل به تماشایش دارد را نمایش دهد و این کاملا منطقی است چراکه اما در شرایطی زندگی میکند که همچنان به بلوغ فکری و فهم زندگیاش نرسیده است.
ساختار بگونهای است که مدام پلانهای گذشته در وسط دیالوگها و یا در لحظات دراماتیک قرار داده شده است، دوربین روی دست سعی در ایجاد حس تنش دارد و هر قسمت همیشه با صبح شروع میشود و با نیمهشب، پخش موسیقی و پایان شوکهکننده و مرموز تمام میشود. قدرت سریال در این است که اصل روایت با درام و شخصیتپردازی است و حل معما و داستان جنایی در پس این درام پیش میروند و جالبتر و شوکهکنندهتر از همه این است که با همان درام و روابط خانوادگی پرونده حل و تمام میشود و برای همین «چیزهای برنده» یکی از خلاقترین آثار این چند سال اخیر است. البته فراموش نکنیم که یکی از قدرتهای سریال بازی حیرتانگیز و دیدنی امی آدامز در نقش کامیل است، امی آدامز تا به اینجا در آثار درخشان سینمایی ارزشهای خود را نشان داده است، بازیهایش در فیلمهای «مرشد»، «کلاهبرداری آمریکایی» و «شک» که برای هر سه نامزد اسکار هم شد ولی موفق به پیروزی نشد. پس باید منتظر مراسم امی ماند و دید آیا بالاخره به این بازیگر فوقالعاده جایزهای که شایستهاش است را میدهند یا نه. سریال هشت قسمتی «چیزهای برنده» شگفتی سال است و یکی از بهترین تجربههای اقتباسی در تلویزیون است.
نظرات
سریال فوقالعاده قوی بود و خیلی خوب به مسائل روانشناختی پرداخته بود هرچند دو سه قسمت اول به شدت برای من اعصاب خردکن بود و حس میکردم از ۱۳ reasons why هم بدتر هست توی ناامید کردن. اما خب میارزید که ادامهاش رو دید. امیدوارم فصل دوماش هم ساخته بشه به زودی.
ممنون از نقد، به نکات خوبی اشاره کرده بودید.
شرط میبندم عزیز نویسنده شما تکه هایی از فیلم رو که بعد عنوان بندی قسمت هشت پخش شد رو ندیدید که اما قاتل بوده بعد اومدید نقد سطحی نوشتید.
لااقل سکانس های پسا تیتراژ رو نگاه می کردین و بعد نقد می نوشتین قاتل ماریان ادورا بوده. ولی قاتل اون دو دختر اما و دوستانش بودن.