«بالهای آروز» بیشک در تاریخ سینما یکی از شاعرانهترین، خلاقانهترین و ملموسترین فیلمهای عاشقانه است که تا به حال ساخته شده است. روایت عشق آسمانیِ یک فرشتهی غیر مادی به یک فرشتهی زمینیِ مادی. آنگاه که فناناپذیری ارزشاش را در برابر یک لحظه لمس کردن معشوق از دست میدهد و عاشق را مجاب میکند تا تمام آن قدرتهای خاصاش را بفروشد و به زمینی شدن و قدرت لمسِ معشوق برسد. درست بعد از اینکه معشوق را در خلوتاش و در هنگام بیوزنیِ خود نظاره میکرد و نتوانست با در آغوش گرفتن دختر به او بگوید که تو «تنها» نیستی، حسِ بودن که ورای روحِ انسانی نیاز به جسمی که عیان باشد و قابلیت دیده شدن توسط معشوق (دیگری) داشته باشد دارد. عشقی که ورای هویت غیرزمینیاش با وجود دیده نشدن شاید حس شود ولی تنها بخشی از آن «حضور» حس میشود و برای التیام درد تنهاییِ دیگری باید «وجود» و «حضور» داشت، تا حمل کردن بار درد که اخت شده با عشق است دیده شود و عیان باشد. فیلم بالهای آرزو ترجمه شده است ولی بنظرم ترجمهی بهتری هم میتوان از آن کرد چراکه اینجا منظور از (desire) امیال است، حس و احساسات که ما را به هویت انسان بودن میرسانند، اینکه در برابر زیستن چه تمایلاتی از خود بروز میدهیم و دقیقتر از آن (desire) میتواند هوس و یا شهوت هم ترجمه شود که با توجه به اینکه فرشتگان نمیتوانند چیزی حس کنند، حداقل نه به طور کامل و انسانیاش، میتوان به خاطر عشق و میلی که فرشته به دختر زیباروی آکروبات باز سیرک دارد ترجمهای بهتر از «بالهای آرزو» کرد. چراکه آنچه ما را انسان میکند و اصلا علل تمایل فرشته به انسان شدن است همان امیال ما، احساسات ما و واکنشات ما نسبت به سرمای وجودی خود و روابط انسانی است. در فیلم فرشتگان توانایی شنیدن تمام افکار آدمها را دارند ولی آنچه که نمیتوانند ببینند و یا متوجه شوند حسِ آدمها در لحظه است، پس فیلم «افکار» را دلیلِ انسان بودن نمیداند بلکه قدرت حس کردن و بروز احساسات میداند، جایی از فیلم هنگامی که فرشته دارد ذهن دختر آکروبات باز را میخواند، دختر حرفهایی از ملال حاکم در زیستن و پوچی تمام بودنها میگوید و در حالتی مستاصل روی تخت دراز میکشد، حال با وجود اینکه فرشته میداند «ملال» چیست ولی مطمئنا هیچگاه با هویت فرشته نمیتواند حسِ دختر در تقابل، جنگ و اخت شدن با این ملال و پوچی حکم فرما در زیستن را ادراک کند.
فیلم با فرمت سیاه و سفید آغاز میشود، جایی که یکی از دو فرشتهی اصلی، دامیان (با بازی فوقالعادهی برونو گانز)، بر فراز شهر برلین، این شهر غمزده که تاثیر جنگ جهانی و ویرانیها همچنان در رایحهی شهر پیچیده و یاس و استیصال در سردیِ حکمفرمای فضای شهر بر جسم انسانها دیده میشود نشسته است، صدای راوی که خود فرشته است جملاتی در باب زندگی، آدمها، جهان مادی و غیرمادی میگوید، آغازی که میتوان یکی از دقیقترین و هنرمندانهترین افتتاحیههای سبک داستانگویی رئالیسم جادویی دانست. در همان آغاز ماهیت دوربینِ ویم وندرس مشخص میشود، با حرکاتی مواج و شناور که مانند یک روح سرگردان «نظارهگر» و تماشاگر است، دوربینی که گاه به درون فرشته میرود و از نقطه نظر دامیان شهر برلین را نظاره میکنیم، خوانده شدن افکار را با صدای خودِ آن فرد میشنویم و دوربین وندرس مدام حرکت میکند، حرکات شناور در آسمان و در داخلِ ساختمانها که همه چیز را میبیند (میبینیم). ولی خلاقیت حیرتانگیز فیلم در روایت داستان جایی است که دامیان به سیرکی میرود و حرکات دختر زیباروی آکروبات باز را میبیند، هنگامی که دوربین از نگاهِ دامیان (فرشته) است تصویر در فرمت سیاه و سفید است. ولی در همین سکانس ناگهان پلانی رنگی میبینیم و متوجه میشویم که دنیای سیاه، تلخ و مایوسی که فرشتگان میبینند و فاقد حس است با دنیایی که انسانها در آن زیست میکنند و رنگارنگ است بسیار متفاوت است. فرشتگان به افکار آدم ها بی آنکه حضورشون حس شود و یا آن افکار را قضاوت کنند گوش میدهند و حتی گاهی یادداشت برداری میکنند تا در هنگام وقوع اتفاقی که قرار است شخص بخصوصی در آینده انجام دهد آنجا باشند، جوانی که موسیقی در گوشش است و به بالای ساختمانی میرود، بار اولی نیست که به آنجا میرود و تصمیم بر خودکشی دارد ولی اینبار فرق دارد، اینبار فرشته هم آنجاست و دستانش را بر شانهی او به معنای همدلی قرار داده میدهد تا گرمای دستاش شاید به روح سرد و خستهی پسر وصل شود، پسر اینبار میپرد «این دفعه دیگه تمومه» و فرشته بیآنکه کاری کند، تمام وقایع را نظاره میکند و یا در هنگام تصادف به بالا سر مردی زخمی میروند و برای لحظهای او را آرام میکنند. آن قدر همه چیز را دیدهاند و با عمر جاویدان خود در آسمان و زمین بودهاند که هیچ چیز برایشان «تازه» نیست. دامیان به فرشتهی دیگری از میل به حس کردن سادهترین چیزهای زندگی میگوید، از حس کردن سرما، حس کردن تلخی قهوه و سیگار، نوازش دیگری به واسطهی دستان و دیده شدن توسط دیگران، میل به داشتن جسم مادی و رهایی یافتن ار زندگیِ ابدی. پس هنگامی که فرشته میل به انسان شدن را پیدا میکند تنها یک نیاز تماما انسانی است که باید او را دچار دگردیسی کامل کند و آن نیاز چیزی نیست جز عشق ورزیدن به دختر زیباروی آکروبات باز سیرک.
ویم وندرس قبل از سینما در حوزه ی فلسفه تحصیل کرده است و تعمیم به حرف خودش او ابتدا عاشق محتوای داستانها میشده است، کسانی چون اینگمار برگمان و ژان لوک گدار خدایش بودند و بیشتر از اینکه از فرم فیلمها بداند و یا به آنها توجه کند به حرف و معنای آثار هنری دقت میکرده است، او بعد از اینکه آموزشهایی در باب سینما دید با گروه فیلمسازانی چون راینر ورنر فاسبیندر، ورنر هرتزوگ، الکساندر کلوگه و… موج سینمای نوین آلمان را شکل دادند، این سینمای تازه احیا شده در دورهی پس از جنگ آلمان، بعد از چند دهه دوباره سینمای آلمان را بر عرصهی بین المللی و حرفهای رساند. فیلمسازان تکرویی که مخالف هرگونه همکاری با سیستم استودیویی و دولتی بودند و ترجیح میدادند فیلمهای با بودجه کم و با پول خود بسازند. «بالهای آرزو» از نظر بسیاری از صاحب نظران مطرحترین فیلم موج سینمای نوین آلمان است که توانسته به درجهی والایی از درک زیباییشناسی برسد. وندرس از آموختههای فلسفی خود در جهت داشتن نگاهی با کیفیت و قابل توجه به عشق استفاده میکند و آن را با ذوق هنریاش و خلاقیت در ایدهگرایی دراماتیزه میکند و با دانش خود از تکنیک، از دوربین به عنوان یک روح شاعر بهره میبرد. کلیدیترین سکانسهای فیلم جاهایی هستند که دامیان به عنوان فرشته در خلوت دختر آکروباتباز در حال تماشای وی است و ذهن دختر را میخواند، دختر که در اجرای سیرک یک سرگرم کنندهی سرخوش است و در خلوت و تنهاییاش یک پوچگرایِ مستاصل و تنها است، حال دامیان این تنهایی و یاس حاکم در جسم و روان دختر را میبیند، اینکه جسم دختر لمس نمیشود و کسی تسکیندهندهی روح لطیف دختر نیست، او این را میبیند و گاهی حتی تلاش برای لمس او و تسکین دردهایش میکند ولی این بیوزنی و بیجسمیاش که از هویت فرشته بودناش ناشی میشود مانعی زمخت در برابر او است، ولی اوج شاعرانگی جایی است که دختر قبل از رفتن به نمایش و روی صحنهی سیرک در آینه مقابل خود مینشیند و حرف میزند و فرشته، دامیان، بالا سر و روبهروی او در عین دیده نشدن حس میشود و حضور نه چندان کاملاش عیان میشود. فیلم با اینکه ماهیت و پایهی خود را بر اساس تاثیرات جنگ جهانی شکل نمیدهد ولی نشانههایی در کلیت فیلم وجود دارد که نگاهی به آن میاندازیم، اول از همه حکمفرما بودن یاسِ فلسفی و مواجهه شدن با بحرانهای وجودی، تنهایی و بیعشقی که بین آدمها و نگاههایشان دیده میشود و سرمایی که در فضای اوایل فیلم است و همینطور از تصاویر آرشیوگونه و با فرمت تصویری grainy استفاده میکند و این را در پلانهای خیابان به کار میبرد که میتوان تاثیرات فضای جنگ را در سالهای پس از جنگ آلمان و بخصوص شهر برلین مشاهده کرد، همینطور شخصیت پیرمردِ اندیشمند در سکانس کتابخانه که در تفکرات ذهناش علاقه به ماشین و چیزهای «قدیمی» دیده میشود.
یکی از شخصیتهای فیلم یک بازیگر آمریکایی است که در واقع پیتر فالک نقش خودش را بازی میکند که در واقع نشان دهندهی یکی از نکات مهم در مورد وندرس و عشقاش به سینمای آمریکا و فرهنگ آمریکایی است، جایی که تنها کسی که میتواند حضور دامیان را حس کند پیتر فالک است و به او در مورد لذتهای کوچک زندگی مثل سیگار کشیدن همراه قهوهی تلخ و یا مالیدن دستها هنگام سرما برای گرم کردن خود میگوید و این توسط یک آمریکایی گفته میشود که بعد میفهمیم خود قبلا یک فرشته بوده است! حال دامیان در یک سکانس بسیار وهمانگیز و شاعرانه انسان میشود، به دنیای رنگی آدمها وارد میشود و بالاخره رد پای کفشهایش بر زمینِ گلی دیده میشود و دم و بازدمهایش عیان میشود، او بیهوش میشود تا برای انسان شدن با ضربهای از یک آهن که به سرش میخورد بیدار شود، او برخورد شی را حس میکند چراکه به وزن و جسم مادی رسیده است، بدنی که خونریزی میکند و سرمای هوا را در بین انگشتانش حس میکند و برای زندگی در طول روز نیاز به پول دارد، وندرس خلاقانه عمل میکند و در اولین سکانس حضور انسانی دامیان ما با طیفی از رنگهای متفاوت مواجه میشویم، گویی در تمام این مدت جهان دیگری را در حال نظاره بودیم، جهانی که با جهان انسانی فاصلهها دارد. حال زمان دیدار معشوق رسیده است، وندرس در اینجا چقدر خلاق عمل می کند، درست بعد از سکانس رقص در دیسکو در جهان نظارهگر سیاه و سفید فرشته، دختر لباس به تیرگی میزند که وجه ملانکولیک وی را نشان میدهد ولی در سکانس ملاقات با دامیان او لباسی به رنگ قرمز که نمایانگر شهوت و امیال انسانی است به تن دارد. در هنگام دیدار آشناپنداری شکل گرفته، آن حس آشنای قبل که در هنگام فرشته بودن دامیان وجود داشته و همچنان حس میشود و حال تنها چیزی که مانده لمس کردنها و در آغوش گرفتنها است و مگر زندگی چیزی جز این است؟ در سکانس پابانی میبینیم که شور و عشق انسانی از محدودهی قاب بیرون میزند، جایی که سیاهی تنهایی از میان رفته و با هم بودنها و لمس کردنهای عاشقانه به جهان رنگی معنا میبخشد.
نظرات