سریال کارآگاه حقیقی به عنوان یکی از محبوبترین و با کیفیتترین آثار آنتالوژی جنایی-معمایی تلویزیون کار خود را آغاز کرد. هر چقدر سریال با فصل اول خود غوغا به پا کرد در فصل دوم ناامیدکننده ظاهر شد. حالا چند ماه از عرضه فصل سوم این سریال گذشته. در این مقاله سعی میکنیم علاوه بر نقد فصل اول و دوم این سریال، نگاه مفصلتری به فصل سوم داشته باشیم تا ببینیم آیا این سریال توانسته به روزهای اوج بازگردد یا نه. در ادامه و بررسی این سریال با سینماگیمفا همراه باشید.
فصل اول
فصل اول سریال کارآگاه حقیقی در همان نگاه اول و با سپری شدن ساعتی در کنار کاراکترها به طرز اجتنابناپذیری جذاب و متفاوت به نظر میرسد. نقشآفرینیهای وودی هارلسون (Woody Harelson) و متیو مککانهی (Matthew McConaughey) خیرهکننده است، نیک پیزولاتو (Nic Pizzolatto) کار فوقالعادهای در مقام نویسنده هر هشت اپیزود انجام داده و کری جوجی فوکوناگا (Cary Joji Fukunaga) کارگردان هر هشت اپیزود به خوبی توانسته آن حس باورپذیری دنیای دیوانهوار خلق شده توسط پیزولاتو را انتقال دهد. به طوری که «کارآگاه حقیقی» نه چندان خارج از مکان و مصنوعی به نظر میرسد و نه دقیقهای دست از میخکوبکننده بودن میکشد.
«کارآگاه حقیقی» در فصل اول از همان ترکیب کلاسیک کارآگاهی بهره میبرد. یک کارآگاه کلهخراب که بیشتر با مشتهایش کار را پیش میبرد به نام مارتین و دیگری که با هوش و ذکاوت خود به حل پرونده کمک میکند به نام راست. این دو برای اولین تجربه به عنوان همکار به سراغ پیچیدهترین پرونده دوران حرفهای خود میروند که شامل یک سری قتلهای سریالی با علائم یکسان و در طول سالیان دراز در لوئیزیانا (Louisiana) میشود. چیزی که «کارآگاه حقیقی» را متفاوت و خاص جلوه میدهد این است که تمرکز به جای پرونده، به روی آدمهای اطراف پرونده و در راس آنها، راست و مارتین است. سریال از دو خط زمانی بهره میبرد که خط زمانی دوم به نوعی نحوه تاثیر این پرونده را به صورت بصری به مخاطب نشان میدهد.
فصل اول «کارآگاه حقیقی» ماندگار میشود چون علاوه بر ایده جذابی که دارد (تمرکز روی افراد به جای پرونده)، آن را به درستی ارائه میدهد. خلق شخصیتهای افسرده و تاریک در صورتی که به درستی انجام نپذیرد، مصنوعی مینماید و «کارآگاه حقیقی» به لطف پیزولاتو و فوکوناگا و بینش مشترکشان توانسته از این تله فرار کند. یک حس مورمورکننده در تمام طول فصل اول این سریال حس میشود که نحسی پرونده را یادآور میشود. «کارآگاه حقیقی» در فصل اول خود چنین تاثیرگذار و تماشایی ظاهر میشود.
فصل دوم
به سادگی میتوان گفت هر عنصری که فصل اول «کارآگاه حقیقی» را به آن سریال جذاب و فراموشنشدنی تبدیل کرده از فصل دوم حذف شده است. در واقع، تقریبا تنها کلیشهایترین بخشها باقی ماندهاند. فصل دوم در یک خط زمانی روایت میشود و متاسفانه هیچ شخصیت مرکزی جذابی ندارد. هر سه کارآگاه فصل دوم کاراکترهای گنگ و سردرگمی هستند و نماهای جذاب فوکوناگا از فصل اول جای خود را به تعداد بیشماری از نماهای از بالا از آزادراههای لسآنجلسی داده است. مشکل فصل دوم «کارآگاه حقیقی» این است که گویی کاراکترها برای عنوان «بدبخترین انسان روی زمین» مسابقه گذاشتهاند و آنقدر سیاهی در همان چند اپیزود اول زیاد است که سریال به سوی کمدی میرود. فصل اول «کارآگاه حقیقی» سیاهی هدایت شدهای داشت که آن را برای مخاطب جذاب میکرد، فصل دوم فقط سعی دارد این سیاهی را قالب کند.
در اینجا خبری از بازیگری مانند وودی هارلسون نیست که بتواند با شوخطبعی ذاتی خود، سریال را از سیاهی بیش از حد نجات دهد. شصخیت ری ولکورو (Ray Velcoro) چند خط دیالوگ شوخطبعانه دارد که واضحترین آن سکانس مربوط به سیگار الکترونیکی بزریدیس (Bezzerides) است اما کالین فارل (Colin Farrell) توانایی بیان آنها به صورت شوخی را ندارد. بدون حضور هارلسون یا مککانهی در صحنه و کارگردانی فوکوناگا این شوخطبعی لازم برای سریال، وجود ندارد.
در یکی از صحنهها فرانک سمیون (Frank Semyon) میگوید «هرگزی کاری را از روی گرسنگی انجام نده، حتی خوردن.» به نظر میرسد پیزولاتو و تیمش خود این اصل کلیدی را فراموش کردهاند.
فصل سوم
فصل سوم «کارآگاه حقیقی» با بازگشت به ریشهها و خلق اتمسفری همانند فصل اول سعی میکند خاطرات خوب طرفداران را بازگرداند اما، هر چه بیشتر میگذرد ایرادات کار نیک پیزولاتو بیشتر مشخص میشود. فصل سوم «کارآگاه حقیقی» فقط ادای فصل اول را میگیرد و حتی توانایی پر کردن هشت اپیزود بدون فیلر را ندارد. در آثار جنایی-معمایی بدون شک یکی از مهمترین ارکان توانایی معماپردازی است. معماپردازی باید به گونهای باشد که مخاطب قدم به قدم با کارآگاه داستان همراه شده و نه از آن عقب بماند و نه زودتر از پایان فیلم/سریال بتواند راز مرکزی داستان را افشا کند. سریال «کارآگاه حقیقی» همیشه به ترکیب این عنصر با شخصیتپردازی معرکه کارآگاههایش معروف بوده است. با این که کارآگاههای جذاب با ایدئولوژیهای خاصشان نقطه قوت اصلی سریال بوده اما «کارآگاه حقیقی» در موفقترین فصلش به هیچ عنوان از اصل معما هم غافل نشده و توانسته به بالانس خوبی میان این دو برسد. مشکلی که در فصل دوم وجود داشت و پیزولاتو نتوانست تعادل رعایت شده در فصل اول را به سریال بازگرداند.
دیدن فصل سوم «کارآگاه حقیقی»، به ویژه چند اپیزود اول، مخاطب را با حس دژاووی عجیبی همراه میکند. اولا اینجا هم با معمایی بسیار کوچکتر و جمع و جور تر از فصل دوم طرف هستیم که یادآور فصل اول است و دوما ماجرا از لسآنجلس بزرگ به شهری کوچک در آرکانزاس آمده تا فصل سوم هر چه بیشتر به فصل اول نزدیک شود. حتی راست و مارتین هم در خلال یکی از اپیزودها کمئو کوتاهی دارند با این حال شباهتهای فصل سوم «کارآگاه حقیقی» با فصل اول به همین موارد خلاصه میشود. مشکل اینجاست که نه تنها پیزولاتو نتوانسته آن اتمسفر تاریک اما متعادل فصل اول را دوباره خلق کند بلکه اصل داستان هم اندازه هشت اپیزود محتوا ندارد و حتی روایت آن در طول سه بازه زمانی متفاوت هم کمکی به این موضوع نمیکند. به همین سبب مخاطب با نوعی از معماپردازی رو به رو میشود که لقمه را دور سر خودش میچرخاند و سعی دارد با سرنخهای طولانی و خستهکننده فقط زمان سریال را بیشتر کند. با این اوصاف تنها اپیزود دوم است که کمی در حد و اندازه فصل اول ظاهر میشود و سایر دقایق این فصل از رسیدن به حدی رضایتبخش بازمیمانند.
فصل سوم «کارآگاه حقیقی» اثباتی بر این امر است که ستاره اصلی سریال، نه پیزولاتو و نه یکی از بازیگرهایش بلکه کری جوجی فوکوناگا، کارگردان هر هشت اپیزود فصل اول است. اگر روراست باشیم داستان فصل اول هم آنچنان پر محتوا نبود اما این مهارتهای زیباشناختی فوکوناگا بود که توانست، با ارائه تصویری پرتنش و تاریک، آن را به یکی از ماندگارترین فصول تاریخ تلویزیون تبدیل کند. فصول دوم و سوم از سیستم چند کارگردانی بهره بردهاند (حتی پیزولاتو نیز در فصل سوم به این جمع اضافه شده) و این به ضرر سریال تمام شده است.
همانطور که اشاره شد فصل سوم «کارآگاه حقیقی» در سه بازه زمانی جریان دارد. در یکی از آنها و در ابتدا دهه ۸۰، وین هیز (Wayne Hays) و همکارش رولند وست (Roland Best) به دنبال دوقلوهای پرسل هستند، در دیگری که در دهه ۹۰ جریان دارد پرونده پرسلها دوباره باز شده و سرنخهایی تازه به دست آمده باعث میشود تا هیز و وست دوباره برای کشف حقیقت با هم همکاری کنند و در سومی که در زمان حال جریان دارد هیز باید با آلزایمر، خاطرات دردناک گذشته و سرافکندگی هرگز حل نشدن پرونده پرسلها دست و پنجه نرم کند. ساختار فصل سوم «کارآگاه حقیقی» در ابتدا امیدوارکننده ظاهر میشود. حتی ابتدا به نظر میرسد پیزولاتو میخواهد از رنگینپوست بودن هیز به عنوان مانعی در دهه ۸۰ استفاده کند. اما این ایدهها در ادامه فقط در سطحیترین شکل ممکن ظاهر میشوند و خطوط زمانی مختلف سریال، نه تنها به جذابیت آن نمیافزاید بلکه گاهی کلافهکننده هم میشود.
تفاوت اصلی فصل سوم با دو فصل اول این است که در اینجا به جای دو (فصل اول) یا سه (فصل دوم) کارآگاه با یک کارآگاه مرکزی که همان وین هیز است درگیر هستیم. درست است که رولند هم نقشی اساسی در طول داستان دارد اما با این حال این هیز است که بیشترین زمان روی نمایشگر را دارد و هسته اصلی قوسهای داستانی نیز اوست. خوشبختانه، شخصیتپردازی وین هیز بدون شک بهترین نقطه قوت فصل سوم «کارآگاه حقیقی» است. حتی ساختار سه خط زمانی نیز در این مورد جواب داده است. هیز کارآگاهی است با مشکلات درونی شدید و پرونده پرسلها نمایانگر بیرونی آن است. قوس شخصیتی هیز در طول سریال، در هر سه خط داستانی به سوی تکمیل شدن میرود و بالاخره، وقتی هیز مسن علیرغم کشف پاسخ معما تصمیم میگیرد تا پرونده و کشمکشهای درونیاش را رها کند، کامل میشود. سریال با سکانسی از هیز جوان در جنگلهای ویتنام به پایان میرسد و به طرز تحسینبرانگیزی این قوس شخصیتی را حتی غنیتر از گذشته میکند. هیز به ویتنام میرود تا بمیرد و ۱۰ هزار دلار از سوی دولت به مادرش برسد اما، آن قدر زنده میماند تا زخمی که از جنگ ویتنام آغاز شده پس از پنجاه سال خودش را ترمیم کند.
بدون شک شخصیت وین هیز هرگز بدون نقشآفرینی بدون نقص ماهرشالا علی (Mahershala Ali) به این درجه نمیرسید. شگفتی نقشآفرینی علی در آن است که او طوری با میمیک صورت و حرکات بدن سه خط زمانی را از هم جدا میکند که برای پی بردن به آن نیاز به چیز دیگری ندارید. او به خوبی موفق شده سرخوردگی و خشم درونی هیز را که هر از چند گاهی سر پرونده خالی میشود را به نمایش بگذارد و باعث میشود سریال را با دقتی بیش از آنچه سزاوارش است دنبال کنید. دوما اسکوت مکنیری (Scoot McNairy) با اینکه مانند سایر شخصیتها (جز هیز) با فیلمنامهای کمتر از تواناییهایش رو به رو است، به طرز تاثیرگذاری نقش پدری که دو تا بچههایش گم شدهاند را ایفا میکند.
مواردی که به آن اشاره شد همه خوب و مثبت هستند. اصلا خود پیزولاتو گفته که در «کارآگاه حقیقی»، کارآگاه همیشه مهمتر از پرونده است. حالا سوال این است که اگر اینطور است، چرا پیزولاتو حدود ۸۰ درصد از وقت فصل سوم را به سرنخبازی و گشتن کارآگاهها به دور مسیری دایرهوار اختصاص داده است؟ آن هم با توجه به اینکه پرونده پرسلها به هیچ عنوان به این اندازه کشش و محتوا ندارد. بخش زیادی از سریال به مصاحبه کردن کارآگاهها با افراد متفاوت اختصاص دارد و از این شخصیت به آن شخصیت میرود. در نهایت هم با پایانی نامربوط به تمام تئوریهای پیچیده طرفداران سعی میکند مثلا ساختارشکن ظاهر شود یا تلاش طرفداران برای این همه تئوریپردازی را به سخره بگیرد. این همان بزرگترین مشکل فصل سوم «کارآگاه حقیقی» است که آن را از تبدیل شدن به سریالی رضایتبخش بازمیدارد.
نظر شما چیست؟ آیا از تماشای این سریال لذت بردهاید؟ آیا مطالعه این مقاله برای شما مفید بود؟
نظرات
کاش اول مقاله میفرمودید که اسپویلر داره متن