در نظریه ژانر، وسترن همواره از اصولیترین، قدیمیترین و پرطرفدارترین ژانرهای سینما به حساب میآید. این گونه سینمایی بین دهه ۳۰ تا ۶۰ محبوبیت شدیدی داشت تا جایی که بسیاری از بهترین آثار سینمای کلاسیک شامل فیلمهای وسترن میشوند. در این بین ژانر وسترن آرام آرام و با گذر زمان تبدیل به گونهای از سینما شد که اصول خاصی در آن رعایت میشد. به عبارت دیگر آثار وسترن از لحاظ شخصیتپردازی، فیلمنامه نویسی و حتی برخی از المانهای کارگردانی دارای یک سری قواعد خاص بودند که به طور معمول فیلمسازان مطرح وسترن ساز از آنها پیروی میکردند. این بدین معنا نیست که آثار شاخص وسترن به دام کلیشه میافتند بلکه از این جهت حایز اهمیت است که این ژانر بیشتر از ژانرهای دیگر با دایره نسبتا محدودی از موضوعات، شخصیتها و داستانها در ارتباط است. هنگامی که اساتید ژانر وسترن مانند جان فورد و هاوارد هاکس مشغول ساخت آثار شاهکاری مانند جویندگان، مردی که لیبرتی والانس را کشت و ریو براوو بودند، تعدادی فیلم نسبتا غیر متعارفتر وسترن مانند جانی گیتار اثر نیکلاس ری – که برای نخستین بار یک زن را قهرمان وسترن کرد – ساخته شد. صلات ظهر یکی از همین دست فیلمها به شمار میرود که با وجود تمام نقاط مثبت و منفیاش به عنوان اثری مهم در تاریخ سینما به جای مانده است.
در صلات ظهر زمان داستان با زمان نمایشی یکی است. یعنی همانطور که زمان فیلم یک ساعت و بیست دقیقه است، کل داستان در زمان واقعی نیز یک ساعت و بیست دقیقه طول میکشد؛ از اندکی بعد از صبح تا سر ظهر. کلانتر شهر، ویل کین – با بازی گری کوپر – در حال گذراندن آخرین روزش در شهر است و قصد دارد پس از ازدواج شهر را ترک کند. او میخواهد بعد از سالها کار و تامین امنیت شهر خود را بازنشسته کند و زین پس روزگار آرامی را بگذراند. اما دقایقی پس از مراسم ازدواجش متوجه میشود که تبهکاری معروف به نام فرانک میلر که چند سال پیش توسط خودش دستگیر شده و به زندان افتاده بود، آزاد شده و برای انتقام گرفتن از او با قطار سر ظهر در حال بازگشت است. کلانتر که میداند میلر تا زمانی که انتقامش را نگیرد از پا نخواهد نشست، تصمیم میگیرد تا سر ظهر در شهر منتظر بماند تا میلر سر برسد. تقریبا تمام دقایق فیلم حول محور همین انتظار شکل میگیرد. کلانتر پس از اینکه نشان ستارهاش را دوباره برای چند ساعتی روی سینه میزند، انتظار میکشد تا رقیب قدیمیاش از راه برسد. در خلال این انتظار، کلانتر که میداند میلر به همراه یارانش به سمت شهر میآید سعی میکند تا تعدادی از مردم را به پاس خدمات ارزنده و قدیمش با خود همراه کند. در واقع کلانتر برای ایستادن جلوی تبهکاران از مردم تقاضای کمک میکند. در اینجاست که تفاوت دیدگاه زینه مان با وسترن سازان کلاسیکی مثل هاکس و فورد مشخص میشود. کلانتر فیلم صلات ظهر به مردم نیاز دارد. او قوی و با صلابت است اما هنگامی که قرار است با چهار نفر رو به رو شود میبینیم که او نیز مثل انسانهای دیگر میترسد و نیاز به کمک را احساس میکند. گری کوپر در شهر دوره میافتد و از مردم در هر مکانی حتی کلیسا نیز تقاضای کمک میکند. این اتفاقی است که هیچگاه در فیلمی از هاکس دیده نمیشود. حتی هاکس در اظهار نظری گفته بود که فرد زینه مان با این فیلم ژانر وسترن را نابود کرده است زیرا کلانتر فیلمش، مردی منفعل و نیازمند است که هیچ ویژگی قهرمانانهای در او دیده نمیشود. از سوی دیگر کلانتر فیلم زینه مان تنهاست. اصلیترین تم فیلم روی همین تنهایی کلانتر استوار شده است. در یکی از درخشانترین نماهای فیلم کلانتر را میبینیم که در حال قدم زدن در شهر است. دوربین آرام آرام عقب میکشد تا جایی که او را در نمایی لانگ شات میبینیم که اطرافش هیچ اثری از موجودی زنده به چشم نمیخورد. این سکانس درخشان که تنهایی کلانتر را قبل از دوئل نشان میدهد یک سکانس موازی نیز دارد که پس از دوئل نهایی مردم را میبینیم که آرام از خارج قاب به داخل میآیند و شور و شوق ایجاد میکنند. انگار زینهمان قصد دارد دورویی مردم و نان به نرخ روز خوری آنها را نشان دهد. میبینیم که کلانتر به هر دری میزند اما مردمی که سالها امنیتشان را تامین کرده است، پشت او را خالی میکنند. حتی رفقای قدیمی او که سالها کنار هم برای قانون جنگیدهاند نیز این بار او را یاری نمیکنند. شاید بتوان گفت صلات ظهر به نوعی هجو جوانمردی وسترنهای پیش از خودش باشد. زینه مان روایت را طوری پیش میبرد که کسانی که از کمک به کلانتر پرهیز نمیکنند با متر و معیار وسترنهای کلاسیک اشخاصی ناقص به حساب میآیند. یعنی مردی نیمه نابینا و یا بچهای کم سن تنها اشخاصی هستند که دعوت کلانتر را میپذیرند و به کمک او میشتابند. این در حالی است که کلانتر با علم به این که آنها قابلیت جنگیدن را ندارند از قبول درخواست آنان سر باز میزند و ترجیح میدهد تا یکه و تنها به جنگ با میلر و یارانش برود. اما نکته مهم اثبات این نکته است که آنها از تمام مردان دیگر فیلم مردانگیشان را بیشتر اثبات کردند. از سوی دیگر در پایان فیلم و جنگ نهایی تنها کسی که به کمک کلانتر میرود همسر اوست. یعنی زنی که پس از گذشت چند دقیقه از ازدواج با کلانتر متوجه شد شوهرش باید به جنگ با میلر برود و او را به صورت تلویحی ترک کرد. شاید این نکته را هم بتوان هجو ژانر وسترن توسط زینه مان دانست زیرا در آثار کلاسیک این گونه سینمایی، معمولا زنان جایگاهی اندک در روایت داشتند و بیشتر به شکل تیپهایی معمولی که بیشتر به کارهای خانه میپرداختند نگاه میشد.
اما گفتیم که در صلات ظهر زمان نمایشی با زمان داستانی یکی است. این نکته شاید اصلیترین دلیل ماندگاری فیلم در تاریخ سینما باشد. یعنی همانطور که فیلم طناب هیچکاک به دلیل برداشت بلندش معروف است در این فیلم نیز ما با یک فرم زمانی رو به رو میشویم که سبب میشود التهاب صحنهها با رسیدن به نزدیکی ظهر و زمان دوئل نهایی بیشتر و بیشتر شود. در صلات ظهر ساعت اهمیت زیادی دارد. هر چند سکانس یک بار ما ساعت را میبینیم که برای دقایقی متناسب با طول فیلم جلو رفته است. این موضوع سبب میشود تا فلش فورواردی در فیلم وجود نداشته باشد و فیلم هر چه بیشتر به واقعیت نزدیک شود. در واقع لحظه به لحظه همان طور که کلانتر برای رسیدن به دوئلش آماده میشود ما نیز آماده میشویم. اما با این که همین موضوع میتوانست باعث شود سمپاتی مخاطب با کلانتر هر چه بیشتر شکوفا شود به دلایلی زینه مان در انجام این کار شکست میخورد. گری کوپر در نقش کلانتر برای ما هیچگاه مهم نمیشود. شخصیت پردازی او به عنوان یک کلانتر هیچ گاه باورپذیر نمیشود و مخاطب در دوئل نهایی آن چنان برای او نگران نمیشود. دلیل این امر بیشتر به اعمال و رفتار خشک خود او باز میگردد که گاهی هیچ اثری از احساس در آن دیده نمیشود. برای مثال شوخ طبعی که در اکثر وسترنها بود و جزو اصلی کارکترهای آنها بود در اینجا به هیچ نحوی در کلانتر دیده نمیشود و جز همان سکانس عروسی آن چنان جزئیاتی از زندگی و احساسات او نمیفهمیم. کلانتر برای ما یک مرد قانون است که به دلیل پایبندی بیش از حدش به قانون حتی حاضر میشود از همسر خود نیز بگذرد. او به قدری راحت این کار را انجام میدهد که مخاطب باور نمیکند همین چند دقیقه پیش آنها با هم ازدواج کردهاند. از سوی دیگر گاهی تصمیمات او به سرعت عوض میشود. برای مثال در ابتدای فیلم به توصیه دوستانش از دست میلر فرار میکند و تصمیم میگیرد تا پیش از رسیدن قطار او شهر با به همراه همسرش ترک کند. اما در بین راه به شکلی ناگهانی تصمیم خود را عوض میکند و مسیر را باز میگردد تا با میلر رو به رو شود. این تاثیرپذیری هم برای یک کلانتر که معمولا صلابت از ویژگیهای اصلیاش است منطقی به نظر نمیرسد. تمام این مسائل دست به دست هم میدهد تا گری کوپر تبدیل به یک کلانتر واقعی نشود. در نقطه مقابل او فرانک میلر نیز همین مشکل را دارد. ما تا لحظه رسیدن او هیچ چیز از او نمیبینیم و تنها اسم او را از دهن مردم و کلانتر میشنویم. اما معضل اصلی آن جاست که پس از این که قطار میلر به شهر میرسد نیز زینه مان او را به ما نمیشناساند و ما عملا هیچ چیزی از شخصیت میلر تا پایان فیلم نمیفهمیم. این که میلر یک تبهکار خطرناک است به هیچ عنوان کافی نیست و در یک اثر موفق ما باید حس همدردی با قطب پروتاگونیست و حس انزجار از قطب آنتاگونیست را حس کنیم. اما میلر و کلانتر یک فصل مشنرک اصلی دارند. آن هم معشوقهای قدیمی است که روزگاری معشوقه هر دوی آنان بوده است و امروز نیز معشوقه دستیار کلانتر است. او با رسیدن خبر بازگشت میلر سعی میکند شهر را ترک کند و تصمیم میگیرد تا در جنگ بین دو معشوقه قدیمیاش حضور نداشته باشد. اما به نظر میرسد هنوز علاقه او به کلانتر از بین نرفته است و برایش اهمیت دارد. در واقع همین زن است که باعث میشود تا در نهایت همسر کلانتر به کمکش برود. او به همسر کلانتر میگوید که اگر کلانتر مرد من بود برای دفاع از او از هیچ چیز دریغ نمیکردم. همین موضوع جسارت لازم را به همسر کلانتر میدهد تا در سکانس پایانی آن صحنه را رقم بزند. این زن مرموز به نوعی همه شخصیتهای فیلم را به هم وصل میکند و سبب میشود با هم ارتباط داشته باشند.
بد نیست به عنوان نکته پایانی به سکانس پایانی فیلم اشاره کنیم. در دوئل نهایی فرانک میلر کشته است و همسر کلانتر که با شجاعت به یاری او شتافت کنار میلر روی زمین افتاده است. زینه مان نمایی لانگ شات را نشان میدهد که کلانتر به سمت همسرش میرود. تقریبا تمام قاب خالی است و فقط بدن میلر، همسر کلانتر و خود کلانتر را میبینیم. کلانتر همسرش را بلند میکند و در آغوش میگیرد. ناگهان مردم از هر سوی قاب به داخل میدوند و دور کلانتر را شلوغ میکنند. رفتار آنها دقیقا به مانند کفتار است و حال که میلر کشته شده قصد دارند تا دوباره خود را دوست کلانتر نشان دهند. کلانتر همسرش را به سمت اسب میبرد و او را سوار اسب میکند. سپس تصویر قطع میشود به نمایی مدیوم از کلانتر که ستاره روی لباسش بیشتر از هر زمان دیگری برق میزند. کلانتر دستش را روی شانه پسرک کم سنی که پیش از این برای کمک به او داوطلب شده بود میگذارد و با لبخند از او تشکر میکند. سپس به سمت مردم بر میگردد و لبخندش جای خود را به اخم میدهد. او آرام دستش را به سمت لباسش میبرد و ستاره کلانتریاش را جلوی پای مردم پرت میکند. اتفاقی که کمتر از دو ساعت گذشته با خوشحالی و احترام رخ داده بود حال جای خود را به چنین خداحافظی تلخی میدهد. انگار نیاز بود تا میلر و دار و دستهاش به شهر بیایند تا کلانتر مردم قدر ناشناس شهرش را هر چه بهتر بشناسد و با خیالی راحت خود را وقف همسرش کند.
نظرات