در دو سوم پایانی فیلم «خاکستر خالصترین سفید است» مردی وارد قطار میشود و با خون گرمی با همسفران خود رابطه برقرار میکند؛ یک آدم خوش صحبت و کاریزماتیک که دیگران با روی خوش به حرفهایش گوش میسپارند. این مرد در میان صحبتهایش، علت سفر کردنش با قطار را اینطور توضیح میدهد: «باید موضوعات رو به آرامی ببینم؛ با تمام وجود حسشون کنم. این روزها همه از سرعت حرف میزنن ولی اینجوری خیلی چیزا از دست میرن. آدم دیگه هیچی رو حس نمیکنه، درسته؟» احتمالا این حرف او کندی فیلم را توضیح میدهد و از آنجایی که این آدم ابدا ساخته نمیشود و نقشی بسیار کوتاه و ناچیز در فیلم ایفا میکند و همچنین یک نوع شلختگی و بیحوصلگی در پرداخت شخصیت او به چشم میخورد، میتوان گفت که این آدم در واقع حرفهای خود فیلمساز را بیان میکند؛ چرا که این حرفها ابدا به او نمیخورند و بیشتر به نظر میرسد که در دهانش گنجاندهاند! به هر جهت، این حرف او، خواستهی فیلمساز را توضیح میدهد که او با استفاده از کند کردن روایت، در صدد برانگیزاندن «حس» ما بوده است تا ما با تمام وجود، اتفاقات و موقعیتهایی را که در فیلم وجود دارند، حس و درک کنیم. ادعای بزرگی است؛ باید دید تا چه اندازه فیلمساز از پس آن برمیآید.
فقط اینجا نکتهای بگویم. اینکه فیلمساز شیر طلایی جشنوارهی ونیز را برای فیلم Still Life برده یا جایزهی بهترین فیلمنامهی جشنواره کن را برای فیلم A Touch of Sin تصاحب کرده است، و یا اینکه فیلم پیش رو یعنی «خاکستر خالصترین سفید است» در جشنوارهی کن ۲۰۱۸ حضور داشته است و غیره و غیره، ذرهای برای من اهمیت ندارد. در این نقد هیچ کاری با فیلمساز و عقبهی او ندارم. بلکه با فیلم او در طرفم و میخواهم ببینم این چیزی که ساخته، اصلا چیست! مثل برخی دوستان عزیز که برای یک نقد، مدام دست به دامان فیلمهای دیگر او میشوند تا فیلم پیش رویشان را بفهمند و از آن لذت ببرند، نخواهم بود. من میدانم که در حین دیدن این فیلم، از آن لذت نبردهام و همین برای آغاز یک نقد به نظرم کافی میرسد. نکتهی بدیهی، اما مهمی بود. حالا برسیم به کارمان.
فیلم قرار است داستان یک زن رقاص را به نام شیائو روایت کند که با یک گانگستر به نام بین آشنا میشود. آنها از احترام و قدرت فراوانی در شهری قدیمی در چین به نام داتونگ برخوردار هستند. پس از مرگ رئیس بین، گروهی به بین حمله میکنند و به او آسیب میرسانند. آنجاست که بین تصمیم میگیرد، سلاحی به شیائو بدهد تا در مواقع ضروری از آن استفاده کند. سکانسی که شیائو این سلاح را به دست میگیرد، در فضای باز میگذرد. سکانس با یک نما از طبیعت سرسبز و آرام با یک موسیقی دلنشین آغاز میشود. زن و مرد از سمت چپ کادر وارد میشوند. کات میشود به Knee shot مرد که به کوه مینگرد. زن وارد قاب میشود و دوربین با او حرکت میکند. دوربین او را تنها در قاب میگیرد که پشت به ما به دور دست، به کوه نگاهی کوتاه میافکند. به سمت بین برمیگردد و میپرسد: «این کوه هنوز فعاله؟» و بعد ادامه میدهد: «خاکستر آتشفشان خیلی خالصه، درسته؟» در این بین، جوابهای کوتاه مرد را تنها میشنویم بیآنکه او را ببینیم؛ انگار که فیلمساز میخواهد تنها توجه ما به زن باشد و سخنان او. زن میگوید: «هر چیزی که توی دمای بالا بسوزه…» و سپس به سمت مرد میآید، دستش را روی سینه او گذاشته و سخناش را با پوزخندی تمام میکند: «خالص میشه.» مرد توضیح میدهد که حتی با داشتن اسلحه نیز نمیتوان در این شهر به زندگی ادامه داد. و سپس اسلحهاش را بیرون میآورد و میگوید: «برای آدمهایی مثل ما مسئله همیشه سر کشتن یا کشته شدنه» و سپس اسلحه را به زن میدهد و خبر از ورود او به جمع گانگستری که در آن حضور دارد، میدهد. مرد به شیائو کمک میکند تا اسلحه را به درستی در دست بگیرد. مرد دستان زن را گرفته و با دقت جایی را نشانه میگیرد و شلیک میکند. با شنیدن صدای شلیک، زن صورتش را برمیگرداند اما مرد همچنان مصمم به نظر میرسد. انگار که زن گرچه شلیک کرده اما در واقع زیر سایهی مرد و اصلا با فرمان و خواست او دست به چنین کاری زده است. همین پلان میشود پوستر اصلی فیلم؛ سکانسی که نام فیلم را هم در آن میشنویم. اما آیا منطق فیلم، چنین چیزی را میپذیرد؟ طبیعت دقیقا قرار است چه نقشی در فیلم ایفا کند؟ کجای فیلم این طبیعت میشود بخش انکارناپذیر فیلم؟ و زن چه دیده که میگوید هر چه که در دمای بالا بسوزد، خالص میشود؟ آیندهی خودش را پیش بینی کرده یا نه، فیلمساز بار دیگر حرف خودش را در دهان یکی از شخصیتها گذاشته است؟! این حرف از آن رو که از دل شخصیت بیرون نمیآید و تنها وصلهای ناجور به فیلم است، کارکردی بیشتر از یک حرف شعاری ندارد. حتی حرفهای مرد هم در ادامهی گفت و گو با شیائو شعاری است. حرفهایی که ما چندان آن را در فیلم ندیدهایم. تنها یک جراحت پا دیدهایم و همچنین شنیدهایم که رئیس بین را کشتهاند. اما پس آن درونمایهی گانگستری فیلم چه میشود؟ اینها گانگسترند؟ به نظرم فیلم در این مورد هم بسیار ناموفق و شکست خورده است. اما در مورد آن پلانی که بالاتر گفتم، کمی بحث کنیم که به نظر میرسد جان مایه فیلم باشد. این رو برگرداندن زن، در واقع قرار است نشانی از عدم تمایل او به استفاده از سلاح و خشونت و… باشد؛ اما او بازیچهی مرد است و باید در عشق او بسوزد. بله، از این تفاسیر نمونههای فراوانی را میشود ارائه داد و بسیاری را هم با آن فریفت. اما در هیچ هنری، قرار نیست جزء جدای از کل اثر هنری خودنمایی کند؛ بلکه اجزا در خدمت وحدت کلی اثرند و قرار است اساسا به یک کل منجسم برسند نه یک کل که هر کجایش را که برداشتیم، نه تنها هیچ ایرادی به آن وارد نشود، بلکه حتی بهبود یابد!
در این فیلم، قرار است که تمام اینها باید روی یک چیز بچرخد و آن هم چیزی نیست جز عشق. ما باید این عشق و شیفتگی را با «با تمام وجود» حس کنیم؛ اما آیا عشقی در فیلم هست؟ یا نه تماما بیحسی است و بیاعتنایی؟ آیا روابط درون فیلم، یادآور همان جملهی شیائو به بین، در اواخر فیلم نیست که میگوید: «من هیچ حسی نسبت به تو ندارم پس از تو هم متنفر نیستم.» مشکل اساسی فیلم نیز در همین است؛ فیلم اساسا از واکاوی روابط و نشان دادن روحیات درونی و بیرونی شخصیتها ناتوان است؛ حال آنکه در سینما میتوان با یک نمای کلوزآپ یا یک مکث روی دستان یا لبخندی از شخصیت، وجود او را عیان کرد؛ حال آنکه فیلسماز نمیداند که دوربینش را باید دقیقا در کجا بگذارد تا این پیچیدگیهای انسانی را روایت کند؛ آن هم عشق را که گرچه موضوع ساده و حتی روزمرهای در نظر جلوه میکند؛ اما در حقیقت سختترین موضوعات همیشه همین موضوعات روزمرهاند و نیاز به درک عمیقتری نسبت به سایر موضوعات دارند. اما فیلمساز برای نمایاندن این عشق، تنها دست به دامان واژگان میشود. میگوید: «سوختن» اما خاکستری نمیبینیم و داغی را؛ میگوید: «خالص شدن» اما ما انسان خالصی در فیلم نمیبینیم. اساسا در این فیلم، هیچ نمیبینیم، هیچ حس نمیکنیم، گرچه که مثلا قرار بوده تا ریتم فیلم کند باشد تا با تمام وجود آن را حس کنیم! اما آیا به راستی با کندی میتوان عشقی حس کرد؟ این را در ادامه به تفصیل خواهم گفت. اما تا از موضوع دور نشدهایم، توصیه میکنم در باب عشق و سوختن، فیلم درخشان سینمای کلاسیک، نامهی زن ناشناس از فیلمسازی بزرگ به نام افولس را ببینید که تا چه اندازه عشق میفهمد و انسان را؛ و تا چه اندازه گرچه سخت ساده و سرگرم کننده است، هنری است و عمیق و انسانی.
هشدار اسپویل
اما «خاکستر» را با هم ادامه دهیم. مرد دوباره مورد سوء قصد قرار میگیرد و تا سر حد مرگ کتک میخورد. زن برای دفاع از او اسلحهاش را در میآورد و چند تیر هوایی شلیک میکند. به خاطر همین عملش پنج سال به زندان میافتد. اما همین سکانس سوء قصد را با هم بررسی کنیم. چرا زن به واقع هیچ حسی ندارد؟ مگر عاشق این مرد نیست؟ پس چرا ذره ای شکوه نمیکند؟ چرا حتی خم به ابرو هم نمیآورد و ذرهای دلواپسی در چهرهاش نمایان نمیشود؟ فیلسماز نه زن را میشناسد و نه پیچیدگیهای او را و نه روحیاتش را. نکتهی جالبتر و بامزهتر اما زندان رفتن زن است. زن را در زندان میبینیم که یکی دو بطری کنار در میگذارد و بعد برای ملاقات فراخوانده میشود. چهرهاش کمی در هم رفته است و خسته جلوه میکند. بعد ناگهان میبینیم که از زندان آزاد میشود. با خودمان میگوییم عجب زندان رفتن سادهای! شاید یک ماه هم نشده باشد. خوشبختانه به زن که به نظر نمیرسد سخت گذشته باشد، آخر خیلی کوتاه بود! اما جالب است که بعدا با شنیدن اینکه پنج سال تمام در زندان به سر برده، حقیقتا شوکه میشویم! کجای این چند دقیقه میتواند زندان رفتن او را بنمایاند؟ آیا این نقض غرض نیست که با کندی میتوان همه چیز را با تمام وجود حس کرد؟ آیا اصلا جانمایهی اثر نباید همین زندان رفتن و رنج کشیدن و تنهایی را تاب آوردن و در انتظار معشوق ماندن باشد؟ پس چرا اینقدر سریع میگذرد؟ چرا ما ذره ای حس نمیکنیم این زن پنج سال در زندان بوده است؟ چرا رنجهایش را نمیبینیم و نمیفهمیم؟ آیا هنر برای همین نیست؟ این بی حسی زن، آیا نشان از بیاعتنایی او نسبت به مرد ندارد؟ جالب است که این فیلمهای دم دستی و سطحی را هنری و عمیق میخوانند حال آنکه ذرهای از درون پیچیدگیهای انسان آگاه نیستند. فیلم حتی فرق بین کندی و تندی را هم نمیداند و به گذران زمان برای انسانها آشنا نیست. بیقراریها و آشفتگیهای او در انتظار و سوختن برای عشق و تبدیل به خاکستر شدن را نمیفهمد. حدود نیمی از فیلم برای معرفی رابطه و عشق مرد و زن، تلف میشود و عملا بیحاصل است. لحظات در اثر هنری مهماند، بسیار مهم! باید این لحظات همهی این حسها را برایمان عیان کنند. در کجای این فیلم، میشود لحظهای پیدا کرد که این عشق و انتظار و … را نشانمان دهد؟ یکی از مشکلات جدی فیلم به همین موضوع برمیگردد که بر تمام فیلم سایه انداخته است.
مشکل بالا در اواخر فیلم نیز سر بر میکشد. ناگهان مرد فلج میشود و بعد از آن همه امتناع برای پذیرفتن زن، دست به دامان او میشود. توضیح میدهد که بر اثر یک شوک عصبی به این روز افتاده و پول و زنش را از دست داده است. زن از او مراقبت میکند. مرد کمی بهبود مییابد و بعد زن را ترک میکند. فیلم با تنهایی زن پایان میگیرد. اما چطور تمام اینها اتفاق میافتند؟ زمان در فیلم هیچ معنایی ندارد. مدام کش میآید و بعد یکهو با سرعتی عجیب و غریب، خیلی از حوادث مهماش را حذف کرده و پشت سر میگذارد. پس ما چه میشویم؟ مگر قرار نبود حس کنیم؟ احتمالا فیلسماز تنها چیزی که برایش مهم نیست، همین حس است! سکانس پایانی را با هم بررسی کنیم.
از رادیو میشنویم که امروز نخستین روز سال است و سال نو مبارک. زن در آینه خود را مرتب میکند؛ گوشیاش را چک کرده و از زبان مرد میشنود: «من تو را ترک کردهام.» زن با آن چهرهی بیروحش نگاهی به خانه میاندازد و دوربینها را چک میکند. نامهای را برداشته اما خیلی زود آن را با عصبانیت رها میکند. فیلم کات نمیخورد، بلکه با یک پلان سکانس یکی دو دقیقهای، زن و واکنشهای او را دنبال میکند. زن در خانه را باز کرده و به بیرون نگاهی میافکند. ناگهان فیلم کات میخورد به دوربینهای مدار بسته که زن را در خارج از خانه نشانمان میدهند. زن وارد خانه میشود و دوربین به آرامی روی تصویر بی کیفیت و فلو شدهی زن، که با بیحسی به رو به رویش خیره شده زوم میکند. اما منطق این نما، آن هم در این فیلم چیست؟ چه اهمیت دارد که ما از درون این دوربینها زن را ببینیم؟ باید دست به دامان تفسیر شویم؟ احتمالا فیلمساز میخواسته بگوید: «خاکستری خالص ترین سفید است»؟ اما کدام خاکستر، کدام خلوص و کدام سفید؟ آه، بگذریم! فیلمی کسالتآور و ناچیز است که با بی حسی شروع و با بیحسی هم تمام میشود! خاکستری هم احتمالا به بالاترین مقدار از خلوص دست یافته است! اینکه حالا البته در کجای این فیلم دیدهایمش چندان مهم نیست، احتمالا تفسیر ما اهمیت دارد! پس با این تفاسیر، عجب فیلمی بود، نه؟!
نظرات