**هشدار اسپویل برای خواندن متن**
اگر سینمایی را دوست داشتهباشم و آن را در ارزیابی، دارای ارزش هنری بدانم قطعا آن سینماییست که قصه بفهمد و قصه بگوید؛ سینمایی که جوهره ی خود، یعنی درام را درک کرده و توانسته باشد من را مجذوب کاراکترهای منحصر به فرد و فضایِ خاص خود کردهباشد. در نهایت نیز اگر حرفی برای گفتن داشتهباشد، آن را از پسِ همین عناصر دراماتیک در ناخودآگاهِ منِ مخاطب بنشاند. دقیقا به همین دلیلست که به نظرم فیلم «لئون: حرفهای»، فیلمی ناموفق و بد است که در برابر اهداف و خواستههایِ خود به شدت ناتوان به نظر میرسد. تماما مشخص است که فیلمِ «لوک بسون» یک اثر شخصیت محور است؛ یعنی فیلمی که بار و هسته ی مرکزی درام و حرکت آن برعهده ی کاراکتر است و اینجا بخصوص در این فیلم شاهد یک ایده ی تکرارشده هستیم: دو پرسوناژ در کنار یکدیگر و تاثیرشان بر هم. یا ایده ی یک تیم تبهکارِ دونفره که روابط کاری و غیرکاری با یکدیگر دارند. به نوعی میتوان گفت لئون، وامدارِ تاریخ سینما و حتی ژانرهای گوناگون است. اما برگردیم به شالوده ی اصلیِ اثر یعنی تکیه بر شخصیت و پس از آن رسیدن به فضا و همینطور تغییر حاصل شده برای شخصیتها در طول همراهیشان با یکدیگر. متاسفانه باید بگویم که فیلم به هیچ وجه موفق نمیشود تا کاراکترهای خود، نوع نیازشان به یکدیگر، تغییر آنها و همینطور فضای مدنظر خود را از آب دربیاورد و نتیجه تنها اثری نخنما شدهاست که کمی میتوان از بازیهای «ژان رنو» و «ناتالی پورتمن» یا از قصه ی نصفهنیمه ی آن لذت برد. اما همین، نه بیشتر و نه از فرم و حسهای متعین و هنر.
قبل از شروع بررسی دقیق جزئیات باید عرض کنم که فیلم، داستان شهری در امریکاست و آدمکشی به نام لئون که دختری دوازده ساله به نام ماتیلدا که خانوادهاش کشته شدهاند به او پناه برده و در صدد انتقام بر میآید. از همین ابتدا باید نگاهی به کاراکتر لئون داشتهباشیم. آدمکشی که مشخص است فیلمساز قصد دارد شمایل تازه ای از طریق او به عنوان یک قاتل ارائه دهد و در این راه جزئیاتی را در فیلمنامه، بازی و میزانسن سرِ هم میکند که جواب نمیدهند. به طور مثال یکی از این ویژگیهای غیر معمول، دوگانگیِ شخصیت لئون است. مثلا این لحظات را به یاد بیاوریم: اول، شروع فیلم و غلبه ی تیرگی صحنه (که در عینکِ لئون نیز مشهود است) و نماهای درشت که تصویری خوفناک در تاریکی از لئون ارائه میدهد. خوفناک بودنی که در سکانس دوم و اجرای برنامه ی حمله به خوبی دیده میشود. نوعی شبحِ عجیب که در سایه و تاریکی ظاهر شده و کار خود را به شکل حرفهای انجام میدهد. اما در آخرین لحظه طبق انتظاری که ما داریم عمل نمیشود و با بازیِ عالیِ رنو در شیرفهم کردن سوژه ی خود، ما را متوجه قصد فیلمساز در ارائه ی چهره ای بچگانه و حتی دلرحم از او میکند. به نظر میرسد مأوایِ لئونِ آدمکش، سایه و تاریکیست. اما در لحظاتی که وارد خانه میشود فیلمساز تاکیدهایِ مشهودی به نور میکند. حتی این را میتوان در نوع لباس پوشیدنهای او دید. لباسی تیره بر روی لباسی سفید. همچنین وجود یک گلدان در خانه. اینها همگی نشاندهنده ی تلاش فیلمساز برای ارائه ی چهرهای دوسویه از شخصیت اول است. دوگانگی ای که باید بگویم ژان رنو به طرز تحسینبرانگیزی آن را اجرا میکند؛ نوع بازی با چشمها، دستها و لحن ادای کلمات همین مسئله را نمایندگی میکنند. اما باید بگویم که این دوگانگی قبل از اینها باید در فیلمنامه به خوبی پرداخت میشد که نشدهاست. اولین سوالی که درباره ی این خصلت پرسوناژ میتوان مطرح کرد اینست که این دوگانگی چگونه قابل توجیه است و جایگاه و نسبت کاراکتر با این دو چهره چیست؟ باید بگویم که به هیچ وجه به طور حسی نمیتوانیم این دوگانگی را باور کنیم زیرا نسبت کاراکتر با جهان، کارِ حرفهایِ خود و زندگیِ معمولش به هیچ وجه معلوم نیست. گویی با یک پرسوناژِ باریبههرجهت و لنگدرهوا طرفیم که اصلا معلوم نیست چرا باید آدمکش باشد و چرا دلرحم؟ این طبیعیست که وقتی برروی پرده با قاتلی حرفهای مواجه شویم که چهره ی دیگرش اصلا به این قاتل نمیخورد، با خود بپرسیم: چه شدهاست که این روحیه ی قتل و قساوت به زندگیِ عادیِ او رسوخ نکردهاست؟ به گونهای که با دستمالی ادای خوک در میآورد یا آنگونه با ماتیلدا آببازی میکند. آیا نباید اصول و نوع نسبتی از او با کارش و همینطور زندگیِ عادی و حتی مردمِ عادی (مثل دختربچه یا …) شاهد باشیم؟ جایی میگوید که بچهها و زنها را هیچوقت نمیکشد و این خط قرمز اوست. آیا این ادعا باور میشود و جزئی از شخصیت او میگردد؟ به طور مثال زمانی ممکنست یک قاتل دارای نسبتی مشخص با جهان و بیرون از خود باشد. مثلا ببینیم که آدمکشی را با هدف خاصی انجام میدهد (نجات شهر و آدمها) و از همین طریق نوع نگاه او به تبهکاران و مردمِ عادی تبیین میشود. علاوه بر این، زمانی که اصولِ او دربرابر چشمِ ما دیده شود و نه فقط شنیده (مثلا نوع عکسالعمل او دربرابر کشته شدن زن و بچههای بیگناه)، آنوقت میشود باور کرد که کاراکتری متعین در میان است که نگاه خاص خود را دارد. آنگاه شاید بشود این دوگانگی را در تار و پود کاراکتر باور کرد. اما اینجا چه؟ آیا لئونِ ما دارای نگاهی متعین به زنها و بچههاست (که ممکنست از تجربه ی زندگیِ شخصیِ خودش بیاید) و از این طریق اصولش پذیرفته میشود؟ مثلا آیا واکنشی خاص از او هنگام کشتهشدنِ خانواده ی ماتیلدا (در حد یک نگاه معنادار) یا در لحظات دیگر زندگیاش میبینیم؟ یا اصلا مگر نوع خاصی از نسبت با تبهکاری و مواد مخدر و … از طرف او برقرار میشود؟ مثلا دقت کنید به یکی از لحظاتی که خود را cleaner (به معنیِ پاککننده) معرفی میکند و انگار قتلهای خود را نوعی پاک کردنِ کثیفیها میداند. آیا شاهدی تصویری برای این ادعا وجود دارد؟ لئون، پرسوناژی بلاتکلیف و حتی عقیم است که هیچ نسبت خاصی با هیچچیز ندارد و از همینجاست که ادعایِ پاککنندهبودنش نیز بادِ هواست. شاهد این ادعا هم اینجاست که اصلا باور نمیشود که او به ماتیلدا برای انتقام کمک میکند یا دربرابر تبهکاران میایستد. از همینجاست که آن انفجار انتهایی نه تلاشی برای پاک کردنِ کثیفی ها از طرف کاراکتر، که تحمیلی از طرف فیلمساز به قصه است. و همینطور آن آتشکشیدنِ مواد مخدر که به شدت شعاریست و علاوه بر آن، کاشتن گیاهی در حیاط به نشانه ی تقابل با آلودگیها و تلاش برای زیبایی و پاکی. لئون نه نگاهی دارد و نه هدفی. بیمحابا آدمهایی را میکشد که اصلا متوجه نمیشویم کیستند. که اگر متوجه میشدیم شاید کمی کاراکتر لئون برایمان روشنتر میگشت. با این توضیحات، خندهدار است که خط قرمز او را باور کنیم یا کمککردن او به ماتیلدا را حس. علاوه بر اینها متوجه میشویم که چقدر این دوگانگیِ رفتاری و دوپاره بودنِ کاراکتر، سطحی و خام است. همه ی اینها را با دیالوگهایی که در دهان پرسوناژ گذاشته میشوند جمع بزنید تا ببینیم چگونه با ماکتی مواجهیم که فرسنگها با یک کاراکتر منسجم فاصله دارد: ماتیلدا میپرسد:« زندگی فقط برای بچهها سخته یا همیشه همینطوریه؟» و لئون در جواب میگوید :«همیشه اینطوریه» اصلا چرا باید باور کنیم که این جمله باید از دهان این آدم خارج شود؟ وقتی نسبت بین دیالوگ و کاراکترش معلوم نیست، همهچیز میشود تحمیل و خواست فیلمساز. یا دیالوگِ طلایی (!) دیگر :«راجع به خوکها اینطور حرف نزن. اونا از اکثر آدما بهترن» یا دیگر جملات که همگی میشوند یک دکور و کاورِ شیک برای هیچ. چینشهای کارگردان هم همگی جزو همین دکور قرار میگیرند: مثلا بازی با لباس سیاه و سفید، یا گلدان و … که همگی چون روح کاراکتر را به عنوان پشتوانه در اختیار ندارند به یک قراردادِ عقلی تنزل پیدا میکنند و فیلم را نیز به سقوط سوق میدهند. قراردادهای عقلی مثل نورهای اغراقشده بر چهره ی ماتیلدا هنگام باز شدن درب یا هنگام کشتهشدن لئون که هردو باید با فکر کردن فهمیده شوند و اصلا به حس راهی ندارند. زمانی راه داشتند که تاریکی و روشنایی از پسِ کاراکترِ ساختهشده و نگاه معینِ او درک میشد نه بدون کاراکتر و فضا. وقتی تاریکی نمادِ وجه قاتلِ کاراکتر اصلی و روشنایی نماینده ی چهره ی دیگر اوست که هردوی این وجوه باور نشده باشند. نمادِ اینچنینی فقط با خودآگاه کار میکند و با فکر؛ نه با حس و ناخودآگاه.
یکی دیگر از این چینشهایِ آگاهانه و تحمیلی که مقدمهای برای کنار هم قرار گرفتن لئون و ماتیلداست را میشود در این لحظات دید: لئون بعد از بازگشت به خانه پس از انجام مأموریت کارهای روزانهی خود را انجام میدهد. در یکی از لحظات مشغول دوشگرفتن است که متوجه میشویم ناراحت به دیوار تکیه میکند؛ گویی از چیزی ناراضیست و به دنبال تغییر وضعِ موجود. یا صحنهی دیگری از تماشای فیلم در سالن تاریک سینما که همراه با نوعی اشتیاق در چهره دیده میشود. اشتیاقی که بیش از هرچیز نشاندهندهی پناهبردن به خیال (سینما) و فرار از واقعیت است. درواقع نشاندهندهی ناراضی بودن از واقعیت عینیِ زندگیِ خود است؛ ناراضی بودنی که محرک اصلی برای پذیرفتن ماتیلدا و نوعی سلوک یا تغییر در طول معاشرت این دو با یکدیگر است. به نظرم این مقدمهچینی بسیار بیمنطق و بیاثر چیده شده و اصلا نمیتوانیم متوجه بشویم این احساس خلأ از کجا سرچشمه میگیرد و چرا لئون باید این خلأ را درون خود داشته باشیم. حقیقتا این توهم شخصیتپردازی که فیلمساز به آن دچار شده فیلم را تماما نابود میکند. توهمِ اینکه با یک سری از چینشها و بازیها میتواند کاراکتر بیافریند اما غافل از اینست که در هر لحظه باید نبض کاراکتر بهعنوان یک موجودِ زندهی مستقل بزند و انگیزه و نوع نگاه او به مسائل کاملا روشن باشد. همانطور که پیشتر عرض کردم این حربه برای اینکه نوعی نیاز از دو طرف (درباره ی ماتیلدا بعدا عرض خواهدشد) حس شود و به این شکل این تیمِ کاملا غیرِ معمول (یک قاتلِ حرفهای و یک دختربچه ی بیتجربه) را باور کنیم، ناکارامد است و تصنعی.
اما دومین پرسوناژ اصلی اثر یعنی ماتیلدا؛ دختربچه ای دوازده ساله که باید ببینیم فیلمساز با آن چه میکند. اولین نمایی که از ماتیلدا میبینیم، دو پایِ کوچک است که آویزان قرار دارد. دوربین برروی کفشها و حالت آویزانِ پاها مکث کرده، سپس از روی آنها به بالا تیلت میکند و دختربچه را در نمایی مدیوم پشتِ نردهها نشان میدهد. هم چهره ی بازیگر (که مغموم است) و هم این مسئله که پشت میلهها دیده میشود (و این حالتی از زندانی بودن و وضعیت روحیِ نامطلوب را میرساند) در خدمت تبیین وضعیتِ فعلیِ ماتیلداست. علاوه بر این، خودِ عنصر تعلیق و آویزان بودن کنایه ای از حالتِ روحیِ بیثبات و نامناسب است. این وضعیت بیثبات که نشاندهنده ی نوعی خلأ و نیاز است دقیقا قرینه ایست برای همان حالت روحیِ لئون که پیشتر اشاره شد و گفتیم که حربه ایست ناموفق برای کنار هم قرار دادن این دو پرسوناژ و شکل دادن یک تیم. درباره ی ماتیلدا نیز همین وضعیت دیده میشود و فیلمساز نمیتواند انگیزه و محرکِ او به سمت لئون را درست پرداخت کند. اولین سوالی که پیش میآید اینست که این حالت آویزان و نیاز به بیرون در ماتیلدا با چه منطق دراماتیکی توجیهپذیر است؟ علیالقاعده باید این توجیه از طرف خانواده ی او بیاید و البته از جایگاه و نوع رابطه ی دختربچه با سایر اعضای خانواده. باید بگویم که خانواده آنقدر در اثر بد و سطحیست که این توجیه واقعا نمیتواند به درک و حس برسد. آیا میشود با یک سکانس از درگیریِ ماتیلدا با خواهرش یا یک تشر از پدر در لانگشات به این رسید که ماتیلدا از خانواده زده شده و حتی به مدرسه نمیرود؟ اینها واقعا نشانه ی توهمِ شخصیتپردازی از طرف فیلمساز است. شخصیتپردازی به هیچ وجه به این راحتی نیست و از طرف دیگر دارای اهمیتی اساسی در درام و سینماست. با یک خواهرِ ورزشکار که اصلا او را نمیشناسیم و همینطور پدر و مادری ماکتی قطعا نمیشود به یک رابطه ی متعین درون خانواده رسید و دردِ دختربچه را حس کرد و حالت آویزان و نیاز او را باور. اصلا چرا باید این پرسوناژ بپرسد که زندگی همیشه اینطور سخت است؟ چه سختیِ باورکردنی ای را برای او در میزانسن دیدهایم؟ لابد همان چند قطره خون برروی صورت؟ آیا شخصیتپردازی همینقدر در نظر فیلمساز راحتالحلقوم است؟
علاوه بر این مسئله، نکته ی مهم دیگر در انگیزهی غیرسینمایی و پوچیست که فیلمساز برای انتقام و تصمیم ماتیلدا برای آموزش نزد لئون میتراشد. باید پرسید که ادعای ماتلیدا مبنی بر اینکه برادر خردسالش را دوستداشته و کشتهشدنِ او باعث شده که در صدد انتقام بربیاید چه پشتوانهای دارد؟ جز یک پلان چندثانیه ای که یک پسربچه ی خردسال میآید و ماتیلدا او را در آغوش میگیرد؟ واقعا همین یک نما میدهد تمایل به انتقام؟ و چقدر جالب است که اگر نوشتههای مثبت برای این فیلم را مطالعه کنیم میبینیم که چقدر دوستان راحت حسشان در برابر فیلمها قانع و راضی میشود و از خانواده ی ظالم و بیپناه بودنِ ماتیلدا میگویند یا از اینکه برادرش تنها پناهگاهِ وی است! باید تکرار کرد که در سینما هیچ چیز از آسمان نازل نمیشود و هر مضمونی نیاز به پرداخت درست دارد وگرنه نهایتا به یک پلاستیکِ بیروح از کاراکترها میرسد. درست مثل همینجا که اصلا اثری از یادآوری برادرِ کشتهشده در طول فیلم نزد ماتیلدا نمیبینیم. گویی همه چیز را بهراحتی فراموش کرده، اما حقیقت اینست که در این لحظات همه چیز لو میرود و میفهمیم به جای آنکه با کاراکتر طرف باشیم، با عروسکهای خیمهشببازیای طرفیم که فیلمساز برای آنها تصمیم میگیرد نه خود کاراکتر و قصه. مثلا اینجا ماتیلدا «باید» درصدد انتقام باشد و از این طریق با لئون همراه شده و فیلم «لئون: حرفهای» شکل بگیرد. این خواسته ی فیلمساز است و «بایدی» که او تراشیده اما به هیچ وجه محصول قصه و کاراکتر مستقل نیست.
حال پس از بررسی کاراکترها باید به فاز مهم فیلم یعنی نوع رابطهی لئون و ماتیلدا و سیر حرکت کاراکترها در طول این همراهی اشاره کرد. به نظرم همچون قسمتهای قبلی در این مرحله نیز فیلمساز نمیتواند هیچ حسِ متعین و درستی را بین این دو بسازد و احیانا تغییر در کاراکترها خلق کند. درباره ی اینچنین ایدهای (همراهی دو پرسوناژ و تغییر در طول مسیر) اصولا فیلمساز ابتدا باید بتواند خلأِ موجود در دو پرسوناژ را به نمایش بگذارد؛ خلأ ای که در ادامه باید از طریق این همراهیِ دونفره پُر شود و دو کاراکتر به یک تغییر مکان از موقعیتی در درام به موقعیتی دیگر برسند. در مرحله ی بعدی نیز باید با یک حرکت بطئی و تدریجی، استحاله ی دو پرسوناژ را به مخاطب بباوراند و در انتها نیز موقعیت جدید آنها را به شکل تثبیتشده نمایش دهد. لوک بسون هیچکدام از این سه مرحله را نمیتواند به انجام برساند. هیچ خلأِ مشخص و نیاز متعینی از دو طرف که دیگری بتواند آن را برطرف کند شکل نمیگیرد (که قبلتر نیز اشاره شد). علاوه بر آن در طول مسیر نیز متوجه نمیشویم که دقیقا این دو بر یکدیگر چه تاثیری باید بگذارند و چه حرکتی در این دو باید اتفاق بیفتد. به شخصه حین تماشای فیلم در لحظهای حس کردم فیلمساز آن چیز که باید را پیدا کرده؛ لحظهای که لئون، ماتیلدا را پناه میدهد و تفنگش را آماده برای شلیک به یکی از افرادِ بدمنِ فیلم پشتِ درب قرار میدهد. ناگهان ماتیلدا تلویزیون را روشن کرده و صدای کارتون بلند میشود، بهطوریکه لئون نیاز به شلیک پیدا نمیکند و مرد هم میرود. این لحظه شاید میتوانست تبیینکننده ی نوع رابطه باشد؛ یعنی روحیه ی بچگانه ی ماتیلدا (که اصلا در فیلم از کار درنیامده) که به نوعی در تماشای کارتون تجلی پیدا میکند دربرابر روحیه ی آدمکشی مثل لئون میایستد و او را از قتل باز میدارد. نوعی رابطه ی بازدارنده که به نظرم به شدت پتانسیل برای پرداختِ سینمایی داشت اما در ادامه میبینیم که این صحنه نیز کاملا تصادفی بوده، زیرا در ادامه این روند را شاهد نیستیم و اصلا این خودِ ماتیلداست که به سمتِ خشونت و قتل پیش میرود به جای آنکه دیگری را باز دارد. غیر از این نیز هیچ نوع رابطهای مشخص نیست. مثلا شاید عدهای بگویند که آن آبپاشیدنها و بازیکردنها نماینده ی نوعی رابطه بین این دو است که در آن ماتیلدا به مرور، یخِ لئون را باز میکند و عشق را به زندگیِ او میدهد که البته شاید قصد فیلمساز نیز همین بودهاست. اما به نظر بنده این مسئله به هیچ وجه پرداخت مناسبی ندارد. سوال اینجاست که اگر آن آببازی را نمونه ای از استحالهی درونی بدانیم، پس چرا در اولین ملاقاتهای بین لئون و ماتیلدا نیز همین مدل رفتارها (مثل ادای عروسک خوک را درآوردن یا حتی آن گلدانی که پیش از آمدن ماتیلدا نیز در دست لئون دیده میشود) را از طرف لئون شاهدیم؟ درواقع فیلمساز اصلا متوجه نیست که دارد چه میکند و بدتر از آن، رابطه ی احساسیای که بین این دو شکل میگیرد چرا اینچنین خام، سطحی و بیمنطق است؟ عشقی که معلوم نیست از کجا میآید و بر چه پایهای استوار است. البته این طبیعیست که وقتی کاراکترها از ابتدا شکل نگیرند، پس شیمیِ بین آنها و احساسشان کاملا حتمیست که روی هواست.
سوال دیگر درباره ی این رابطه اینست که موقعیت جدید کاراکترها پس از استحاله چیست؟ هنگام وداع لئون و ماتیلدا، دیالوگی شنیده میشود که بنظرم در این قسمت بحث بسیار مهم است. ماتیلدا برای رفتن مقاومت میکند و لئون در این لحظه میگوید :«تو به زندگی من معنی (مزه) دادی» از این جهت این دیالوگ بسیار مهم است که به نوعی اعلامِ استحاله و تغییر کاراکتر از طرف خودِ اوست و تبیینکنندهی موقعیتِ جدید. اما بسیار جالب است که این «معنی یا طعمِ زندگی» را ما در کدام لحظه ی فیلم برای آدمکشمان دیدهایم که حال این جمله را باور کنیم؟ وقتی چیزی را ندیده و حس نکردهایم پس این جملات میشود جملهی فیلمساز نه کاراکتر و میشود شعار نه حس. دربارهی ماتیلدا نیز همین بحث مطرح است. زمانی که در آخرین سکانسِ فیلم گل را در خاک حیاط میکارد متوجه میشویم که این کار به نوعی احترام به لئون و زندهبودنِ او برای ماتیلداست. طبعا این احترام نمیتواند فقط برایِ گرفتنِ انتقام از تبهکاران باشد؛ زیرا هر آدمکشی میتوانست این کار را برای او انجام دهد. پس معلوم میشود این احترام نشانهای از اثریست که لئون در روح ماتیلدا به جای گذاشته که همان استحاله و تغییریست که پیشتر عرض شد. اما چون هیچ تغییرِ مشخصی را نمیتوانیم در تصویر برای ماتیلدا متصور بشویم پس آن ادای احترام نیز به شدت شعاری و بیاساس باقی خواهدماند.
علاوه بر خط اصلی داستان (یعنی رابطه ی لئون و ماتیلدا و مسئله ی انتقام) به نظر میآید فیلمساز قصد دارد تا مسئلهای ضمنی که بیربط به فضاسازی نیست را نیز در برابر دید مخاطب قرار دهد که آن ارائهی تصویری از شهر و فضای خشن و تبهکاریِ موجود در آنست. به عقیدهی بنده در این مسئله نیز فیلمساز موفق نیست تا تصویری از فضا ارائه کند. چون هیچ نسبت مشخصی بین دو کاراکتر اصلی (بخصوص لئون) با این محیطِ خشن و تبهکارانه دیده نمیشود و به همین دلیل نیز فضایی شکل نمیگیرد که به تجربهی ما افزوده شود. فضا از دل کاراکتر و نسبتِ متعین آن با محیط در میآید نه جدا و منفک از کاراکترها و قصه.
به طور کلی باید گفت به نظر بنده «لئون: حرفهای» فیلمِ ضعیف اما سرگرمکنندهایست که میشود تا انتها دید و کمی از بازیِ ژان رنو لذت برد. بازیای که علیرغمِ مشکلات جدیِ شخصیتپردازی در فیلمنامه و اجرا شاید لحظاتی به چشم بیاید. اما نه بیشتر از این!
نظرات
همیشه باید یکی باشه تا خاطرات مارو خراب کنه همیشه خدا
خب اگر اقای فراستی این نقد رو انجام نداده پس یه هم نشین اقای فراستی بودن .نقد ابکی و سطحی هست مشخصه که باید فیلم رو عمیق تر دید جزییاتی مثل عینک گرد و مشکی لئون ،یا توی سینما که داره فیلم میبینه و به پشت سرش بر میگیره نشان از عمق داره و اینو کارگردان نباید به تصویر میکشید چون مشد ۱۰ قسمت داستانی خالی.فیلم یک رابطه عمیق ناخوداگاه و خوداگاه بود و پر از جزییات روح های تکه تکه شده