فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟» اولین ساختهٔ بلند «ِصفی یزدانیان» با بازی زوجِ «علی مصفا» و «لیلا حاتمی» برای اولین بار در اردیبهشت ماه ۱۳۹۴ بر روی پرده سینماها رفت. صفی یزدانیان که پیشتر در قامت و حوزه نقد و ترجمه عمده فعالیتهایش را شکل داده بود با این فیلم که البته از یک فیلمنامه خوب ریشه میگیرد، نشان داد که قلمزنی در مدیوم نقد اگر اصولمند پیش رود، میشود به کمک آن در حوزه فیلمسازی نیز قدمهای قابلتوجهی برداشت. این درحالیست که منتقدان -به علت تخلخل خوداگاهی و ناخوداگاهی- در قامت یک فیلمساز و کارگردان غالبا نمیتوانند موفق باشند. با این حال «صفی یزدانیان» حداقل با این فیلم قابلدفاع و دیدنی در تاریخ سینمای ایران نشان میدهد که «دل» در گرو مدیوم اگر بسته شود میتواند موفقیتآمیز باشد.
فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟» قصهی دختریست به نام «گلی» (با بازی لیلا حاتمی) که پس از بیست سال زندگی در فرانسه (پاریس) یکباره تصمیم میگیرد که به ایران و به زادگاهش رشت سفری کند و در این بین مردی به نام «فرهاد» (با بازی علی مصفا) سر راهش سبز شده و ادعا میکند که آشنای قدیمیست درحالیکه گلی اصلا او را به خاطر نیز نمیآورد…
فیلم هرچند که با کشف انگیزهها و تصمیمها شروع نمیشود اما در حین مسیری که دو کارکتر اصلی در فیلم میپیمایند به مخاطب -در سطوح مختلف و نه در حد اعلا- شناسانده میشوند و البته میشناسانند؛ این شناساندن البته بیشتر مختص کارکتر فرهاد است که چراییِ بودگیاش به یک عشق و علاقهِ پاک و انسانی مربوط میشود و در روایت خردهٔ پیرنگ فیلم به کودکیاش نیز وصل میشود.
«عشق» در این فیلم آن آب و تابِ کلاسیک و مرسوم خود را ندارد و حتی موقعیتِ بولدشدهای که بتوان اتمسفر فیلم را به صورت برآمدگی (درگیری محسوس کارکترها با یک موقعیت) دراماتیزه کرد نیز در فیلم دیده نمیشود اما عنصری که باعث جذابیت فیلم میشود، بیآلایشی و سادگی یک علاقه -ابتدا یکطرفه- هست که از ابتدا تا انتها استمرار دارد و این بیآلایشی در سکانس پایانی فیلم نیز مشهود است و گویی «فرهاد» تنها با یک ثبتِ خاطره در یاد و حافظه «گلی» برایش کافی بود و ارضای دلی میشده است.
کارکتر «گلی» که آغازگر فیلم است به علت و انگیزهای که کشف نمیشود و معلوم نیست (یک ضعف شخصیتپردازانه) به شهرش «رشت» بازگشته و در پی زیستِ نوستالژیک با خانه پدری، آشنایان و دوستان است. فیلم در ابتدا به خوبی همراه با «گلی» وارد محیط و جغرافیای شهر رشت شده و با نماهای مختلف برای مخاطب، شهر «رشت» را بیگانهزدایی میکند. در تنهایی و خلوتهایش نیز در نوستالژی پدر و مادر خود به سر میبرد (سر قبر و لباس پدر را پوشیدن) و با عکسها و حتی نمایشهایی سعی در زیست دارد اما به دلیل عدم نسبتی متعین در گذشته به یک حسِ نوستالژیک نمیرسد و تبعاً مخاطب را هم نمیتواند برساند اما با این حال این تمنای «گلی» و سرزدنهایش به دوستان یک دروغ نیست پس به موازاتِ محیطِ شهر رشت که در لحظههایی رایحهی باران نیز میدهد به یک کارکترِ تیپیکال تبدیل میشود.
اما کاشفِ واقعیِ «گلی»، عاشقِ دلباختهٔ سالیان دور آن یعنی «فرهاد» هست که چه در ″گذشته″ و کودکی (با فلشبکها)، چه در ″حال″ با خُلبازیها و تعقیبها و حتی چه در ″خیال″ و رویا با حسودیهای ناخوداگاهانهاش، هم این رومنس و دلداگیِ بیآلایشش را به مخاطب میشناساند و ما را به خود سمپات میکند و هم تاحدودی اندازه سلایقِ «گلی» را در محدودهِ احساس، کشف و با طنازی به ما نشان میدهد.
فیلم در عین اینکه از یک فیلمنامه خوب بهره میگیرد و اغلب سکانسها -بخصوص برای فرهاد- بازتاب عشق او میباشد اما متاسفانه در اجرا و بازیها با کمکاری و کاستی مواجه است. دوربین تمایل زیادی دارد که کارکترها در نمای مدیوملانگ و نسبتأ باز همراه با محیط اطرافشان قرار داشته باشند، گویی که میخواهد از ″جغرافیای رشت″ و ″خانه اجدادی″ به کارکتر برسد و نه بالعکس! نماهایی هم که بسته و کلوزآپ می گیرد غالباً بیهدف و تلهفیلم-وار است. از آن طرف بازیها هم متوسط است و چنگی به دل نمیزند، کارکتر «گلی» آنطور که باید از جانبِ «لیلا حاتمی» حمایت نمیشود و بیشتر احساس این کارکتر به جذابیتِ نسبیِ بازی «لیلا حاتمی» گره خورده است و تبعا بسته به سلیقه مخاطب و از آنطرف نیز دوربین با بازی متوسط «علی مصفا» همراه نیست؛ برای مثال در سکانسی (پیش از دعوای ناخواسته) که باید کلوزآپ از چهره او بگیرد راکد و مدیوملانگ است و بالعکس. میتوان این بازیهای نه چندان گیرا را به فیلمساز نسبت داد که در اولین فیلم بلندش آنطور که باید به بازیگرانش سخت نگرفته است.
در مجموع اما فیلمنامه خوب اثر طوری چیده شده است که کارکترها کنشهایشان یک استمرار متعین داشته باشند و یک قصهٔ ساده و سرراست را تشکیل دهند، چیزی که در نود درصد آثار سینمای ایران مشاهده نمیشود و تعین در ساختار قصههایشان جایی ندارد اما اینجا و در این فیلم یک ″دیوونهه″ (فرهاد) وجود دارد که همُ غمش یک تعینِ حواس پیرامونِ علاقهاش به یک دختر (گلی) میباشد و گذشته، حال و رویایش پیرامون این شخص و عشق شکل گرفته است (تعین حواس و شکلگیری قصه بیآلایش). بعلاوه نمیتوان از موسیقیمتن گوشنوازِ «کریستوف رضاعی» لذت نبرد، یک موسیقی نبضدار که با عشق و باران و رشت به یک تعاقد میرسند و آنقدر این موسیقی بر روی قابها و سادگی قصه نشسته است که انتظارات را از قصهی «گلی» بالا میبرد و حیف که آن امیالِ نوستالژیک، تعینی سرراست و دارای حس ندارند و الّا با اثری شگفتانگیز در سینمای ایران مواجه میشدیم.
درکل پیشنهاد میکنم این فیلم دیدنی با قصهای ساده و بدون افراطیگری یا سانتیمانتالیزم در سینمای ایران را حتماً به نظاره بنشینید. فیلم از معدود نعمات در سینمای ایران است که به یک سادگی شکلگرفته و دارای احساس و تبعا در ارتباط با مخاطب رسیده است. فیلمیست دارای جغرافیا (رشت)، انسان در ارتباط با آن جغرافیا و به نفع ایران و انسان ایرانی.
نظرات