جملهی معروفی هست که میگوید “هیچوقت ظاهر زندگی دیگران را با باطن زندگی خود مقایسه نکنید”. زندگی همهی ما بالا و پایین و مشکلاتی دارد که فقط خودمان از آنها باخبر هستیم و وقتی به زندگی دیگران نگاه میکنیم، با مجموعهای از بهترینها مواجه میشویم؛ گویی بهترین اتفاقات دنیا برای دیگران اتفاق میافتد و بهره ما از زندگی بدبختی و عذابهای آن است. اما آیا واقعا دیگران از ما خوشبختتر هستند؟ “پنجره همسایه” که در جریان اسکار نود و دوم موفق به کسب جایزه بهترین فیلم کوتاه شد از خلال دید زنیهای شخصیت اصلی خود به این پرسش پاسخ میدهد؛ فیلمی که داستانی شبیه به “پنجره عقبی” هیچکاک دارد و تماشای آن برای کلاسیکدوستان لذتی دو چندان خواهد داشت.
*هشدار اسپویل*
فیلم با نمایی از سانفرانسیسکو آغاز میشود و بعد از آن به ساختمان همسایه کات میخورد. دوربین حرکت پن آهستهای از خانه همسایه به خانه شخصیت اصلی میکند و ارتباط این دو خانه را با یکدیگر نشان میدهد؛ همانطور که چشمان ما بین این دو خانه در حرکت بود شخصیتهای داستان نیز چشمان خود را به خانهی یکدیگر میدوزند. بار دیگر کات و اینبار چندین اسباب بازی کادر را پر میکنند. شخصیت اصلی که مادر بچههاست در حال پاککردن بیسکویتهایی است که فرزندانش روی زمین ریختهاند؛ به این ترتیب اولین برخورد ما با شخصیت اصلی او را زنی خانهدار تصویر میکند که حامله نیز هست. عنصر اسباببازی – که جلوتر سر میز شام هم است – نیز بیانگر حضور فرزندان او در همهجای زندگی او است. حضوری که غالبا موجب ناراحتی و کلافگی او میشود. حالا این زن خانهدار و خسته از اوضاع زندگی خود – از روزمرگی و بچهداری کردن – هنگام شام از پنجره خانه، چشمش به همسایهی جدید میافتد و حادثه محرک داستان اتفاق میافتد.
تماشای همسایه از پنجره شخصیت اصلی را با آن وجهی از زندگی مواجه میکند که او ندارد؛ زندگی آزادی در آن که خبری از بچهها نیست تا او مجبور باشد از آنها محافظت کند. مواجه شدن او با این زندگی از طرفی او را نسبت به همسایهاش حسود میکند و از طرفی او دیگر از زندگی خود لذتی نمیبرد. انگاری این حادثه او را به خود میآورد؛ اینکه او زن میانسالی است که دیگر جوان نیست و سهم او از زندگی فقط شببیداری، پرستاری از بچهها، بردن آنها به پارک و هزار کار ریز و درشت دیگر است که وظیفهی مادری او حکم میکند. تضادی بین دو رویکرد شکل میگیرد. یکی وقف کردن زندگی برای فرزندان و دیگری زندگی کردن برای خود. شخصیت اصلی نیز از همین تضاد رنج میبرد.
فیلم از اینجا به بعد روندی شتابزده میگیرد و شخصیت اصلی را در موقعیتهای مختلف بچهداری در حال دیدزنی همسایه نشان میدهد. او همچنان یک مادر است اما مادری که دیگر از فرزندانش لذت نمیبرد؛ همهی هم و غم او رصد زندگی همسایهی جدید است. او از تماشای زندگی همسایهاش به نوعی حسرت خود را ارضا میکند. درست مانند وقتی که با تماشای قسمت محبوبمان از “گرند تور”، حسرت رانندگی با ماشین مورد علاقهی خود را پنهان میکنیم. اما اگر بتوانیم رویای خود را عملی کنیم چه؟
در ادامهی داستان شخصیت اصلی شوهر و فرزندانش را به مسافرت میفرستد تا رویای زندگی راحت را عملی کند. حالا حداقل برای یکروز او باید از زندگی خود لذت ببرد؛ بدون فکر کردن به همسایه یا هر چیز آزاردهنده دیگری. اما وسوسهی دیدزنی که مثل نوعی افیون برای او عمل میکند و هر دفعه او را به رویایی شیرین فرو میبرد، اینبار نیز او را رها نمیکند. اما اینبار نه آن زندگی رویایی همیشگی که چیزهایی عجیب و غریبی میبیند؛ شوهر همسایه روی تخت خوابیده و سرش را تراشیده است و عدهای دورتادور تخت را گرفتهاند. انگار او بیمار شده است. از همسایه و شوهرش فاصله میگیریم و شخصیت اصلی مشغول کارهای خود میشود. کمی بعدتر مهمترین و بهترین سکانس داستان اتفاق میافتد؛ جایی که در سکوت و از بیرون خانهی همسایه، مرگ شوهر او را میبینیم، اینکه چگونه بدن او را در کفن قرار میدهند و همسایه چقدر ناراحت است. سرانجام هم ما و هم شخصیت اصلی با باطن آن زندگی رویایی مواجه میشویم.
شخصیت اصلی از ساختمان خارج میشود و سری به همسایهی خود میزند؛ خروجی که به طور استعاری عبور او از پوستهی زندگی همسایه و مواجه او با عمق زندگی آنها و آن چیزی که واقعا هستند، مواجه میکند. گفت و گویی بین این دو صورت میگیرد و از خلال این گفت و گو، دیالوگ مهمی از زبان همسایه شنیده میشود که عصاره داستان فیلم همین دیالوگ است: “ما به اون طرف و بچههاتون نگاه میکردیم. اونا واقعا دوستداشتنی هستند”. هر چقدر که شخصیت اصلی در حسرت زندگی آرام و بی دغدغهی همسایه بوده به طور موازی نیز همسایه در حسرت زندگی شلوغ و بچههای بوده است؛ همسایه نسبت به زندگی راحت خود بیتوجه است و شخصیت اصلی نسبت به بچههای خود؛ هر دوی آنها توجه خود را روی دیگران متمرکز کرده اند و داراییهایشان برای آنها بیارزش است. در مقام مخاطب، ما دو روند معکوس را طی میکنیم؛ ابتدا با باطن زندگی شخصیت اصلی و ظاهر زندگی همسایه مواجه میشویم و در پایان ظاهر زندگی شخصیت اصلی و باطن زندگی همسایه را میبینیم. هیچ چیزی آنطور که مینمایاند نیست.
در سکانس آخر باز به اسباببازی کات میخوریم و به شخصیت اصلی که به آنها خیره شدهاست؛ در پایان دوباره به نقطهی شروع باز گشتیم اما نکتهی مهم تحولی است که طی این ماجرا شخصیت اصلی پشت سر گذاشته است. دیگر او زندگی دیگران رو خوشبختتر نمیپندارد و هر کس را مجموعهای از داشتهها و نداشتهها تصور میکند. آخرین نمای فیلم از بیرون خانهی شخصیت اصلی است؛ در نمایی – نقطهی دید همسایه؟ – از پنجره زندگی آنها را میبینیم و این روند معکوس کاملتر میشود. حالا ما رسما به ظاهر زندگی آنها خیره شدهایم. شخصیت اصلی باز هم از پنجره به بیرون نگاه میکند. نگاهی که اینبار ظاهربین نیست و میداند در باطن به چه چیزی نگاه میکند نگاه کردنی که با همیشه تفاوتی اساسی دارد.
نظرات