در بخش قبل نگاهی بر سه گانه رنگارنگ کریستوف کیشلوفسکی، رنگ آبی (اولین قسمت از این سه گانه) انداختیم و آن را نظاره کردیم و به بررسی آن پرداختیم و در دو بخش آینده، به سراغ دنبالههای آن خواهیم رفت. دومین فیلم از سمفونی رنگ کارگردان لهستانی، رنگ سفید (Three Colours: White) میباشد. این بار کیشلوفسکی داستان دوم خود را که نویدش را در نسخه اول داده بود، درست یک سال بعد از اولین قسمت (آبی)، راهی سینما میکند. شاید از نامی که بر فیلم لحاظ شده است، به خیال یک دنباله به قرینه لفظی از قسمت اول این تریلوژی باشید ولی در اصل شاهد یک اثر دیگر در دامنه درام تصویرگرای کریستوف کیشلوفسکی هستید که باید داستانی دیگر از دنیای حقیقی خلق شده توسط کارگردان را به چشمان خود ببینید. قهرمان داستان این بار افسارش به دستان مردی لهستانی به نام کارول افتاده است که باید رنگ سفید شعار زده پرچم فرانسه را برایمان در سمفونی رنگ کیشلوفسکی بنوازد. «Three Colours: White» یا «سه رنگ: سفید» در سال ۱۹۹۴ راهی سینما شده و توانست بار دیگر نظر منتقدان و مردم را جلب کند، البته با قدرت و شدت کمتری نسبت به نسخه اول این سه گانه. در باب فیلم «آبی» در نقد بخش اول، آن را شروع قدرتمندی برای سه گانه رنگ کیشلوفسکی به حساب آوردم و حرکت به جا و درست کارگردان را تحسین کردم ولی در دومین قسمت از مجموعه رنگ –رنگ سفید-، فیلمساز لهستانی از سطح انتظار بالایی که خود باعث و بانی به وجود آمدن آن سطح انتظار در مخاطب بوده، فاصله زیادی گرفته و رضایت من را به عنوان یک بیننده، از آسمان به زمین آورده و خاطرات دلنشین رنگ آبی را کمرنگ کرده است. آیا رنگ سفید دنباله قابل احترامی بر «سه رنگ: آبی» است؟ از نظر من خیر. با نقد «سه رنگ: سفید» همراه با سینما فارس باشید.
قبل از آن که به سراغ «سه رنگ: سفید» بروم، باید به رنگ سفید بپردازم. در بررسی فیلم «سه رنگ: آبی»، مفصل در باب معنی و مفهوم سه رنگ موجود در پرچم فرانسه و ارتباط معنایی آن با درون مایه سه رنگ فیلمساز لهستانی صحبت کرده ام و اکنون لازم است با سرعت به سراغ رنگ سفید که این بار و در این قسمت باید به آن بپردازیم، پرداخته و سر راست آن را بیان کنم. رنگ سفید در پرچم فرانسه به معنای برابری و مساوات است. حتی با جایگاه این رنگ در قالب پرچم کشور فرانسه (رنگ سفید در میان دو رنگ آبی و قرمز از طرفین احاطه شده است و دقیقا در میان آن دو جای گرفته است)، میتوان به مفهوم برابری و مساوی بودن همه چیز در معنای نسبی این رنگ پی برد. اما مورد مهم جایگاه رنگ سفید و مفهوم استنباط شده از آن در قالب دومین قسمت از سمفونی رنگ است. در قسمت اول، آبی، آزادی را شاعرانه خواندم به این دلیل که کریستوف کیشلوفسکی مفهوم شعار زده آزادی را با ظرافت دلنشینی که یکی از چند دلایلش ژولیت بینوش بوده، به مرحله موشکافی دقیقی از این کلمه رسانده و بیننده را به چالش معنای حقیقی یک شعار خشک و خالی که حتی در حال حاضر نیز معنای آن با بسیاری از کلمات دیگر که در نقد آبی آنها را بیان کردم و هنوز اشتباه گرفته میشود، کشانده است. چالشی که بیننده با متر و معیار شخصی خود اندازه میگیرد و آن را به سمتی که دلش میخواهد سوق میدهد. اما در «سه رنگ: سفید»، مفهوم رنگ سفید کم مایه میشود. معنای شعاری این مفهوم قدم به قدم برایمان در طول فیلم مسجل شده و هر لحظه از یک برابری بی رویه و نامتوازن انسانی اعصابمان به هم میریزد. کیشلوفسکی صرفا مفهوم شعار زده برابری را در تز خاص داستانگویی خود در قاب دوربین آورده است و فقط میخواهد رفع مسئولیت کند! داستان غنای کافی را ندارد و بر خلاف «رنگ آبی»، تقریبا همه چیز قاطی پاتی و جابه جا نشان میدهد و یک پله سقوط آزاد را برای کریستوف کیشلوفسکی درست بعد از یک موفقیت چشمگیر در سال پیش –۱۹۹۳ که فیلم آبی اکران شد-، رقم میزند.
«سه رنگ: سفید» بار دیگر داستانی از اتمسفر درام خاص کیشلوفسکی را روایت میکند که این بار طرفین ماجرا در فیلم حضور دارند (کارول و دومینیک به عنوان نقش های اصلی فیلم) که این امر دقیقا بر خلاف دو نسخه دیگر از این مجموعه است. در هر دو فیلم آبی و قرمز، یک سوی ماجرا توسط کارگردان و به واسطه کارگردان، به کار گیری مخاطب در جریان فیلم، صورت میگیرد و سوی دیگر در خفا و به صورت پنهانی در خور حد و اندازه فیلمنامه معرفی میگردد. به عنوان مثال در فیلم آبی که اگر آن را مشاهده نکرده اید این قسمت از متن را نخوانید، شاهد آهنگسازی هستیم که در یک حادثه جان خود را از دست میدهد و تنها یادگار او که مخاطب با آن همراه میشود، ژولی (همسر) او میباشد. در طول فیلمنامه با عواطف و اخلاقیات همسر ژولی آشنایی پیدا می کنیم و برای خود قالب انسانی در وجه او در نظر میگیریم و به همین صورت در قسمت سوم از این سه گانه (قرمز) نیز شاهد یک طرفه بودن رابطه بین دو شخص خواهیم بود. ولی در «سه رنگ: سفید» داستان متفاوت است. هر دو شخصیت حضور دارند و از زبان خود برای خود شخصیت پردازی میکنند؛ جدا از شخصیت پردازی، ابعاد انسانی هر کاراکتر در بدترین حالت ممکن رقم میخورد و نمیتوان انسان های ساخته شده در فیلم را به عنوان یک انسان سالم (غیر سادیسم) به حساب آورد. هر دو شخصیت رو به روی یکدیگر قرار میگیرند و داستان سر راستی را نقل میکنند. حتی این مورد نیز موجب ضربه زدن به روایت فیلمنامه شده است و در ادامه من باب آن صحبت خواهم کرد.
نکته: در ادامه داستان فیلم مورد بررسی قرار میگیرد و اگر فیلم را ندیده اید، احتمال لو رفتن داستان برای شما وجود دارد.
همانند «آبی»، «سه رنگ: سفید» را هم با بررسی قدم به قدم شروع خواهیم کرد و مشکلات آن را بازگو میکنیم. در همان ابتدا چمدانی بزرگ را مشاهده میکنیم که در حال بازرسی است. چمدان بر روی ریل حرکت میکند و از مکانی روشن به مکانی تیره میرود؛ در همین حین نام فیلم در تصویر نمایان میشود. کریستوف کیشلوفسکی دقیقا همان کارگردانی است که در قسمت اول این تریلوژی، با تکنیک منحصر به فرد خود، نوع خاص دیگری از درام را به مخاطب تحویل داده بود و اکنون در قسمت دوم نیز تکنیک خاص خود را در همان لحظه شروع اجرا میکند و تا همین لحظه، همه چیز همانند دقایق ابتدایی «آبی»، همان تکنیک درست و همان دوربین خاص کارگردان، طی میشود. نمایان شده کلمات «سه رنگ: سفید» در پس زمینه تاریک و همراه شدنش با چمدانی بزرگ در بک گرند –که در ادامه فیلم به ماهیت و کاربرد این چمدان پی خواهیم برد- یک مفهوم را فریاد میزند؛ رنگ سفید در این فیلم وارونه شده است (برابری وجود ندارد). در ادامه بر اثر کاتهایی که بر دو تایم لاین موازی زده میشود، کمی به شک خواهیم افتاد. البته کدام دو تایم لاین؟ اولین تایم لاین مربوط به کارول است. با کارول از همان ابتدا که نقش اصلی ما نیز میباشد، آشنا خواهیم شد ولی آن چمدان بزرگ همچنان در چندین و چند کات، پیشرفت خود را در ریل بازرسی به رخ بینندگان میکشد. یک کات کارول و یک کات به موازات آن چمدان؛ کارول حرکت میکند و چمدان نیز در ریل به حرکت خود ادامه میدهد. همه و همه نشان از وابستگی دو عنصر نامبرده در طول فیلم دارد که به طور واضح در طول فیلم به آن اشراف پیدا میکنیم. از چمدان خود را جدا کرده و به کارول که قافیه و ردیف به دستان او است، متصل میشویم. با توجه به رفتار و گم گشتگی کارول در خیابان، به ناآشنا بودن او با مکانی که در آن حضور دارد، خواهیم رسید و او را تنها و بی کس مییابیم. مقصد کارول دادگاه بوده و او باید در دادگاه خانواده که به درخواست همسرش تدارک داده شده است، حاضر شود. بار دیگر کیشلوفسکی با نمایش کبوتر و خرابکاری که بر روی کارول انجام میدهد، به ما یادآوری میکند، شاید اسم فیلم سفید باشد ولی درون آن از هر سیاهی، سیاهتر است (کبوتر نماد صلح و عشق است و کارگردان پیش از ورود شخصیت اصلی اش به درون دادگاه –کارول-، به مخاطب میگوید که زندگی کارول رو به زوال است و نابودی آن نزدیک است و عشق میان کارول و همسرش کمرنگ و کمرنگ تر شده است).
دادگاه، مکان آشنایی به نظر میرسد و اگر به یاد داشته باشید، این دادگاه همان مکانی است که ژولی به دنبال معشوقه همسرش، به دنبالش آمده و او را پیدا کرده است. در پلانی هم ژولی را میبینیم که در دو صحنه یکسان ولی با زوایای دوربین ناهمسان و تایم متفاوت، به درون دادگاه کارول و دومینیک قدم میگذارد (اشاره کارگردان به موازی بودن هر سه داستان روایت شده در هر قسمت از این سه گانه). در دادگاه به عدم علاقه همسر کارول (با نقش آفرینی زبیگنیف زاماخوفسکی)، به اسم دومینیک (با نقش آفرینی ژولی دلپی) پی میبریم و زندگی رو به نابودی آن دو را شاهد هستیم. در همان حین و در رویای کارول، دومینیک را مشاهده میکنیم که با لباس عروس در حیاط بیرونی دادگاه قدم برمیدارد. با قدم برداشتن های او، کبوتران بال میزنند و فرار میکنند (عشق نابود شده است) و دومینیک همچنان خوشحال و راضی از وضعیت پیش آمده (رضایت به طلاق). بعد از جلسه دادگاه، کارول به عنوان یک انسان بسیار ضعیف و وابسته به همسرش، دومینیک، معرفی میشود. دومینیک هم او را به راحتی ترک کرده است و دیگر برایش شخصی به نام کارول وجود ندارد. اشکالات فیلم تازه شروع به نمایان شدن میکنند. قبل از رسیدن به موضوع بزرگ ضعف کارول، اول از همه باید به وابستگی بیش از حد او به دومینیک را زیر نظر ببریم. کدام وابستگی؟ ما به عنوان بیننده کاملا از وسط ماجرای زندگی کارول و دومینیک سر خواهیم رسید و زندگی زناشویی آنان را مشاهده نمیکنیم. با توجه به تعاریفی از مشکلات جنسی کارول که در دادگاه بیان میشود، به عدم توانایی او پی میبریم اما کاگردان باز هم مسیر تحول دو شخصیت اصلی خود را ناتمام میگذارد و هر طور دلش میخواهد به هر شخصیتهایش سمت و سو میدهد (چگونگی آن را در ادامه بهتر بیان میکنم). دومینیک در دیدار دوباره ای که در آرایشگاه اش با کارول دارد، مشکل اساسی کارول را در نفهمیدن معنا میکند؛ نفهمیدن نیازهایش و تمام چیزهایی که دومینیک از کارول انتظار دارد. خطاب به کارول میگوید: تو هیچ چیز نمیفهمی (از احساسات گرفته تا زندگی زناشویی)؛ این جمله به صورت ناخودآگاه به ضعف بزرگ کارول پیوند میخورد. که اشکالات فیلم موج جدیدی را متحمل میشود. یک اشکال از جز به کل (مسیر طی شده از وابستگی کارول به دومینیک و پیوند خوردن آن موضوع به ضعف بزرگ کارول). در قسمت اول، «آبی»، کیشلوفسکی از حیطه شعارزدگی خود را نجات میدهد و مفهوم مورد نظر خود را چندین و چند بار چکش میزند و شکل و وضع میدهد (مفهوم کلمه آزادی) ولی در دومین قسمت از سه گانه رنگ، دوربین تک و تنها تکنیک خود را میزند ولی کجاست آن مفهوم برخواسته از دل اثر. مفهومی که سر و شکل خاصی به داستان گویی «سفید» بدهد و صرفا فیلمی حراف بدل نگردد. فرم مورد نظر که فیلم مستقلی به نام «سفید» (به اصطلاح مستقل! چون این فیلم بسیار وابسته به قبل و بعد خود است و همانند وابستگی کارول، «سفید» نیز وابستگی زیادی به «آبی» و «قرمز» دارد)، با فواصل زیاد از آن دست و پا میزند.
نمیخواهم به سرعت از موضوع وابستگی دیوانه وار کارول به دومینیک بگذرم؛ به قول معروف “خشت اول گر نهد معمار کج، تا ثریا میرود دیوار کج” که مصداق علت و معلول داستانی نامیزان دومین اثر از سه گانه رنگ است. این ارتباط وقایع نیز همان خاصیت درام سببی (علی/معلولی) کریستوف کیشلوفسکی میباشد که یکایک آنها را به هم وصل کرده است. رابطه یک طرفه عاشقانه کارول آن هم با مشکلاتی که او دارد، از سوی دومینیک کاملا قابل توجیه است (نفرت دومینیک از کارول قابل توجیه است) و قابلیت دفاع دارد ولی از زاویه دید (به اصطلاح Pov این کرکتر در روح و روانش) کارول کاملا غیر قابل توجیه است و به نوعی یک بیرحمی و قساوت بدل میگردد که آن هم از نفهمی کارول نشات میگیرد که نمکی بر مشکلات دیگر او است. اما در همین حال یک فلش فوروارد به قسمتی از داستان بزنیم که کارول، دومینیک را در حال خیانت به او میبیند و صدای او را از پشت تلفن در یکی از باجههای همان ایستگاه متروی مهم و تاثیرگذار در فیلم (که حتی میتوان ایستگاه مترو را نیز به عنوان یک موتیف به حساب آورد) میشنود؛ آیا باز هم حق با دومینیک است؟ آیا دومینیک یک زن با خواسته های نامشروع است و دلیلش طلاقش از کارول فقط و فقط به همین مورد ختم میشد؟ در همین لحظه یک دوگانگی شخصیتی به راه میفتد که کارگردان به عنوان سازنده بن بست شخصیتی دومینیک معرفی میشود. تعریف ما تا قبل از آن، از دومینیک به عنوان انسانی بوده که به خواستگاه نیازهای غریزی/انسانیاش، پاسخ نداده شده است و او کاملا بر اساس قانون و مترادف با خواسته هایش، بر علیه همسر خود در دادگاه سخن میگوید و از او ناراضی است (حق طبیعی و قابل دفاع). اما رابطه نامشروع او با شخص دیگری که خیانتی بر کارول به حساب میآید، مسیر شخصیتی او را خراب میکند. بالاخره او حق دارد یا ندارد؟ او حق برطرف کردن نیازهای خود را چگونه به معنای درست تعبیر کند؟ این همان سوالی است که در همان ابتدای فیلم توسط کارگردان پاسخ داده نمیشود و پاسخ آن چند بار دچار تغییر شده -به مانند گریه و زاری دومینیک برای مرگ ساختگی کارول- و هر چند بار نیز از قطب منفی به مثبت رفته و این مسیر را چندین بار طی کرده است.
بار دیگر به رشته فیلمنامه خود را وصل میکنیم. کارول با تهدید همسرش، از آرایشگاه او فرار میکند و به مترو میگریزد. در راه رسیدن به ایستگاه، فروشگاهی نظر کارول را جذب میکند؛ البته یک مجسمه در آن فروشگاه نقش جذب کارول را به عهده دارد. آن مجسمه، چهره زنی به مثابه انسانی پاکدامن و معصوم را دارد و برای کارول به عنوان جایگزینی بر فقدان فیزیکی همسرش در کنار او است. این مجسمه مهمترین موتیف به کار رفته در فیلم به حساب میآید و تاثیر به سزایی بر شخصیت اصلی، کارول، دارد. ایستگاه مترو مکانی است که کارول را دچار تحول شخصیتی میکند و به عنوان عاملی که میتواند قصه داستان را سوییچ کند، معرفی میگردد. البته در نزدیکی همان مترو است که کارول با خیانت همسرش مواجه میشود و زندگی معنای نصفه و نیمه عاشقانه خود را برای او از دست میدهد. عمل غیر منتظره دومینیک و ری اکشن انتقام جویانه از سوی کارول و برنامه ریزی بلند مدت او برای موفقیت در سالیان آینده، استارت خود را در مترو میزند. مفهوم برابری از همان ابتدا به نابرابری توصیف شده بود و فقط در طول فیلم، اشخاص و در پی آن اعمالی در وصف نابرابری شعار زده کیشلوفسکی به صف آن پیوستن و معانی دیگری را به آن افزوده اند. نمونه بارز آن فردی به نام میکولاژ است. انسانی که با رفتاری که از او میبینیم، فردی دردمند و زجر کشیده است. زجر کشیده از زندگی که شاید به همان مفهوم عدم برابری و مساوات او در طول زندگیاش بدل گردد. درست از رفتاری که او نسبت به کارول از خود نشان میدهد، میتوانیم بهتر به این امر پی ببریم. کارول سعی بر بازگشت به لهستان (زادگاهش) دارد و از میکولاژ لهستانی که او نیز به مقصد لهستان مسافر است، درخواست کمک میکند و در همان چمدانی که در ابتدای فیلم به موازات قدم روی کارول در فرانسه مشاهده میکردیم، به صورت قاچاقی به لهستان سفر میکند.
بازگشت کارول به لهستان مسیر جدیدی را برایش رقم میزند. ورود کارول به کشورش لهستان و نحوه استقبال از او، دیدگاه تند و نقدآمیز کریستوف کیشلوفسکی از نبود برابری در سرتاسر جهان است. فیلمساز لهستانی حتی با صراحت در باب کشور خود نیز بحث میکند و رُک و پوست کنده سخنان خود را میزند. از کارول توسط افراد خلافکار که به دزدی کردن چمدانها میپردازند، استقبال گرمی میشود. او مورد ضرب و شتم قرار میگیرد و مجسمه زنی که نماد همسرش بوده نیز توسط یکی از آن خلافکاران، میشکند و تکه تکه میشود. همانند هر دو فیلم دیگر از سه گانه رنگ، فیلم «سفید» نیز در جاساز کردن نماد در تار و پود فیلمنامه و القای آن به مخاطب، در سطح بالای خود میماند و جزو نقاط قوت فیلم محسوب میشود. اگر به یاد داشته باشید، مجمسه برای کارول دقیقا نمادی از همسر زیبارویش بوده و او به همین دلیل، آن مجسمه را دزدیده است. تکه تکه شدن آن در بدو ورود کارول به لهستان معنای درست خود را از اظهار نظر دومینیک میگیرد. در داستان فلش بک بزنیم و به روزی برسیم که کارول به دومینیک پیشنهاد برگشت به لهستان را داده و دومینیک زیر بار نرفته است؛ این عمل دقیقا مصادف شده است با شکستن مجسمهِ به اصطلاح همسر او (شکستن مجسمه معادل عدم موافقت برگشت دومینیک به لهستان). نکته دیگری که در لحظه ورود کارول به لهستان خود را نشان میدهد، سفید پوش بودن لهستان از برف در فصل زمستان است که بار دیگر مفهوم برابری را دچار ایهام نادرستی میکند. خب آن ایهام درست به معنای برابری برمیگردد که عکس العمل کارول در بدو ورودش به لهستان، آن را دچار اختلاف معنا کرده است. کارول به کشورش بازمیگردد و توسط یک عده خلافکار مورد ضرب و شتم قرار میگیرد؛ مجسمهاش را میشکنند و با بیرحمی با او رفتار میکنند؛ او را از تپه ای به پایین انداخته و رها میکنند. با این وجود کارول با نگاهی که به پشت سر خود میکند، رضایت و شادمانی او برای برگشت به کشورش را از سخنانش که به همان حال مجروح گشته است میشنویم! او نگاهی به سفیدی برف انداخته است و سخن خود را بیان کرده است. کثرت رنگ سفید در برف، او (کارول) را به یاد برابری و مساوات میاندازد ولی کدام برابری؟ کارول به سرعت کتکهایی که خورده است را فراموش میکند؟ وضع فجیع بازگشتش به لهستان را هم به فراموشی سپرده است؟ ایهام لغت برابری در فیلم «سفید» بار دیگر خودنمایی میکند و فیلمنامه با منطق روایی دنبال نمیشود. «سفید» به دنبال تشریح واژه برابری برای مخاطبش نمیباشد، بلکه خود نیز در مفهوم واژه میماند و راهی از پیش نمیبرد. سوی دوم داستان که در لهستان پی ریزی میشود، منبع مشکلات دیگر این اثر است.
کارول در لهستان زندگی دوباره خود را شروع میکند و در آرایشگاه برادر خود، به همان شغل آرایشگری میپردازد. عدم تکلف داستان گویی «سفید» به سرعت مسیر هموار فیلمنامهاش را طی میکند و مواجهه مخاطب با اثر همانند مواجهه بیننده با یک رمان با داستان خطی و سریالی است که وقایع به ساده ترین شکل ممکن به پشت یکدیگر در صف اجرا و نمایش قرار میگیرند و مخاطب نیز تمام آنها را فقط نظاره میکند و برداشتی از آنها عایدش نمیشود. به عنوان مثال، کارول برای شروع زندگی دوباره خود در سرزمینش، به سرعت به سراغ موتیف های فیلم رفته و به سر و روی آنان دستی کشیده است؛ مجمسه شکسته شده که نایب همسرش نیز میباشد را تعمیر میکند. سکه دو فرانکی را در دستانش به حالتی چسبان میبیند و تصمیم به نگهداری آن میگیرد. سکه دو فرانکی نماد سرمایه و مجسمه نماد همسر در جایگاههای خود به راحتی جای میگیرند و دریغ از انجام عملی چون شکستن مجسمه برای از بین بردن یاد و خاطرات همسرش و شروع کردن یک دوره جدید از زندگی اش، آن هم با همان سکه دو فرانکی (این دریغ میتوانست اصلا با شکستن مجسمه همراه نشود که در فیلم نیز چنین اتفاقی نیفتد ولی نکته مهم به پایان بندی فیلم برمیگردد که این حسرت را پر رنگ میکند و در ادامه متن به آن خواهم رسید). کارول علاوه بر تلاشی که در آرایشگاه برادرش میکند، به عنوان بادیگارد و همراه نیز برای یکی از کله گندههای شهرشان، شروع به کار میکند. با هوشمندی و زیرکی خاص خود، بر سر رییس خود شیره میمالد و در یک حرکت غیرمنتظره، ملک ارزشمندی که مد نظر صاحب کارش بوده را از چنگش در میآورد. به نوعی فیلم از یک درام تلخ به بیوگرافی یک فرد بدبخت که روزی به ثروت هنگفتی میرسد، سوییچ میکند و کارول را در ثقل هدف قرار میدهد. او با میکولاژ شریک میشود و شرکت خود را تاسیس میکند. روز به روز ثروتمندتر و بزرگتر ولی او همچنان به فکر همسر خود دومینیک است. این همان دلیلی است که کارول مجسمه زن را تعمیر کرده است (امید به بازگشت همسرش) و حتی او را همانند همسر خود دوست میداشت و به آن ابراز علاقه میکرد. بنابراین کارول به فکر آوردن دومینیک به لهستان است که با تست کردن چند روش، جوابی دریافت نمیکند و بالاخره با نقشهای که با میکولاژ و برادرش میکشد، به راه حلی چون جعل مرگ خود میرسد. کارول بر اثر یک مرگ جعلی، مرده به حساب میآید و دومینیک برای مراسم تدفین او به لهستان سفر میکند و کارول از دور به تماشای دومینیک میپردازد و رفتار او در قبال شوهر سابق مرده اش را زیر تیغ بازرسی میبرد.
اما کارول نقشه دیگری را در سرش حلاجی میکند. نقشه ای که به گمان ما همان هدف همیشگی او بوده (رسیدن به معشوقه اش که همان دومینیک است و سرتاسر فیلم مملو از احساسات یک طرفه و دیوانه وار کارول به او بوده و برای ما چنین رفتاری از سوی کارول مسجل شده بود) است. اما بار دیگر باز هم در تیپ شخصیتی کارول به مشکل میخوریم و بار دیگر نام کارگردان برای چنین مشکلی به میان میآید. خب آن مشکل چگونه شکل میگیرد؟ اول از همه همانطور که پیشتر بیان کردم، علاقه بینهایت کارول به دومینیک برای همگان آشکار بود. دومین مورد به رفتار کارول در قبال خیانت دومینیک به او (خاطره تلخ در ایستگاه مترو) وارد میدان میشود. او همچنان حتی بعد از خیانتی که دومینیک به او کرده است، دوستش دارد؟ بله دوستش دارد به آن دلیل که کارول حتی وقتی به کشورش لهستان بازمیگردد، مجسمه تکه تکه شده زن را که نمادی از همسرش است را تعمیر میکند. سومین مورد به پایان بندی و رفتاری است که کارول نسبت به دومینیک انجام میدهد. کارول حتی بعد از مرگ صوری خود، با دومینیک ملاقات کرده و با او وارد رابطه میشود و شب را با او به یاد اوایل آشنایی شان سپری میکند و در هنگام صبح محل را ترک کرده و برای دومینیک پاپوشی درست کرده است. دومینیک در پاپوش مرگ جعلی همسرش که به تدبیر کارول صورت گرفته است، گیر افتاده و به دستان پلیس میفتد و به زندان فرستاده میشود. آیا ضربه ای که کارول برای ضربه فنی کردن دومینیک به او میزند، قابل توجیه است؟ اگر به دنبال چنین رفتاری با دومینیک بوده، پس چرا در هنگام ورود به لهستان و خرد شدن مجسمه زن، دست به تعمیر آن زده است؟ اینجا درست همان لحظه ای است که پیشتر، از نشکستن مجسمه توسط کارول دریغی را یاد کردم و رفتار او را غیر معقول و ناپخته در نظر گرفتم. البته پایان فیلم تا همینجا بسنده نمیکند و بار دیگر و به صورت پنهانی، کارول به دیدار دومینیک میرود و او را با دوربین از فاصلهای بسیار دور نظاره میکند؛ اگر دوستش داشتی چرا همچین عملی را در قبالش انجام دادهای و اکنون حسرتی از اعماق دل بلند میکنی. در این فیلم –سفید- به لحظاتی رسیدیم که خودمان نمیدانستیم چگونه همچین چیزی احتمال وجود داشتنش هست و چگونه کارگردان برای مسائل و سوال های ما، با بی رحمی سوال دیگری را بیان کرده است و حرف حساب را تحویل ما نداده است. از مشکل عدم برطرف شدن نیاز های غریزی و جنسی دومینیک گرفته که به خیانت او ختم شد، تا به رفتار کارول نسبت به انسانی که از تمام دنیا بیشتر دوستش دارد. کریستوف کیشلوفسکی نه تنها برابری را بسط نمیدهد حتی کاراکترهای فیلمش را دچار چند شخصیتی میکند و هر دو کاراکتر اصلی را به مانند دو انسان سادومازوخیسم با رفتارهایی سادیسمی معرفی میکند و خود با دستانش شعله آتش را نزدیک بر دامن «سفید» میآورد و «سفید» را همچون رنگی تیره همراهی میکند.
پایان خطر لو رفتن داستان
«سه رنگ: سفید» ضعف های زیادی را با خود همراه کرده است و تک تک آنها سوالات بی نهایتی را در ذهن مخاطب به وجود میآورد. شخصیت پردازی هایش میلنگد و نمیتواند به درستی هر کاراکتر را طبق قوانین سببی فیلمنامه سر و شکل دهد و در نهایت، فیلم در تکنیک خالص میمیرد و هرگز به قسمت اول مجموعه رنگ –آبی- نمیرسد. بازیگران فیلم در سطح قابل تحملی به نقش آفرینی خود میپردازند ولی به دلایل گفته شده، نقش آفرینی بازیگران «سفید» به چشم نمیآید. فیلم با شعار برابری شروع میکند و قرار است برایمان ساز جدیدی از مفاهیم درست برابری و عدالت را بنوازد ولی کاملا حسرت به دلمان میگذارد. با تمام مشکلات گفته شده، دیدن تکنیک خالص کریستوف کیشلوفسکی نیز جذابیت های خاص خود را دارد و «سفید» گرچه فرمی ندارد و سر و شکل اش همانند چند ضلعی نامنتظم به مثابه کوزه گری ناآزموده که نمیتواند به درستی شکل مورد نظر را در بیاورد، میماند ولی باز هم فیلمی بی خاصیت نمیباشد و با کمی تحمل میتوان آن را به پایان رساند تا برای سومین قسمت از مجموعه «رنگ» همراه شد. اگر تا به الان «آبی» را تماشا کردهاید و در صف تماشای «سفید» هستید، باید بگویم به هیچ وجه انتظار آبی را از آن نداشته باشید، چون «سفید» همانند رمانی مناسب نوجوانان (کم حجم و بدون تکلف) به تحریر تصویر در آمده است و در همان ابتدا به سه گانه رنگ کیشلوفسکی لقب سمفونی را داده ام و اکنون باید ناموزونترین آنها را معرفی کنم؛ «سفید» منتظر شماست.
نظرات
درواقع نقد ضعیفی نوشته اید چراکه عدم نمایش برابری در این فیلم بیانگر اشتباه کارگردان نیست بلکه به اعتقاد او مبنی بر نبود برابری در دنیا اشاره دارد.
انگار یه بچه 5 ساله تحلیل کرده.چون مطابق تفکر ساده لوحانه شما بوده کارگردان اشتباه کرده؟
اتفاقات داستان کاملا منطقی بوده
بدک نبود البته رابطه ها بد تعریف شدن🥲🥲
مطمئنی خود شما فیلم رو درست متوجه شدی که داری نقد میکنی؟