مدیوم سینما به مقتضیات ذات و فرعیات خود، پهنهی وسیعی از داستانهای مختلف در قالبها و ژانرهای گوناگون را در خود دیده است. این مدیوم به علت مهمترین ویژگیِ ذاتی خود یعنی «تصویر متحرک» آنهم در یک پیوستگی از رویدادهای مهم زندگانی که یک «قصه»ی قابل پیگیری را برای مخاطب موجب میشود توانسته از ابتدای ظهور خود، رابطهی سهل و در عین حال عمیقی در سراسر جهان با مردمان ملتها از فرهنگها و زبانهای گوناگون پیدا کند. به دنبالِ پیشرفتهای مدیوم سینما از همان ابتدای قرن بیستم و تبدیل شدن این مدیوم به هفتمین هنر خلق و شناخته شده توسط بشر، رویدادهای سینمایی متعددی در سراسر جهان حول این پدیدهی جذاب و البته هنری شکل گرفت. فستیوالها و جشنوارههایی که اعتبار خود را از پرداختِ سالیانه به این مدیوم توانستهاند کسب کنند و البته متقابلاً با دستچین کردن بهترین آثار سال مطابق معیارهای خود، دست مخاطبان را برای انتخاب از میان آثار بسیاری که در طول یک سال در کشورهای مختلف تولید و اکران میشود باز گذاشتهاند.
از این رو نیز جمعی از نویسندگان سینمافارس تصمیم گرفتهاند فیلمهای محبوب خود را تحت موضوع و پروندهای هفتگی (جمعهها) برای مخاطبان به اشتراک و معرفی گذاشته و یادداشتِ کوتاهی دربارهی آنها به رشتهی تحریر در آورند.
«پیشنهاد هفته» :
این هفته پنج تن از نویسندگان سینمافارس (حامد حمیدی، محمدعلی مترنم، محمدحسین بزرگی، مهران زارعیان و محمدحسین بابایی) تصمیم گرفتهاند یکی از آثار محبوب خود در باب بهترین فیلمها از سینمای آمریکا در اولین دهه از هزارهی جدید و قرن بیست و یکم را انتخاب کرده و یادداشت کوتاهی بر آن بنویسند؛ برای خواندن یادداشتها و مشاهده این لیست با ادامهی این متن و سینما فارس همراه باشید.
.
مهران زارعیان :
Requiem for a Dream – 2000
تابستان، پاییز، زمستان، بدون بهار…
دارن آرونوفسکی را عمدتا به دلیل مایههای فلسفی و دینی در آثارش میشناسیم اما او در یکی از ماندگارترین تجربههای خود به سراغ مضمون “ویرانی” رفته است. ویرانی و فروپاشی بهترین عبارت برای توصیف «مرثیهای برای یک رویا» است. چه اتفاقی بیش از “اعتیاد” میتواند به ویرانی منجر شود؟ «مرثیهای برای یک رویا» مضمون ظاهرش درد اعتیاد است و مضمون باطنش ویرانی! فروپاشی و ویرانی نیاز به روند دارد. روندی که از نقطهی ثبات و آسایش آغاز شود و پس از پستیها و بلندیها به نقطهی تراژیک پایانی برسد. هنر آرونوفسکی و مهمترین جذابیت «مرثیهای برای یک رویا» هم دقیقا در همین “روند” است.
کلیشهایترین حالت ممکن این است که فیلمساز دوربینش را جلوی زجر کشیدن و تیرهروزی معتادان بگیرد و به خیال خودش، درد اعتیاد را به تصویر بکشد! آرونفسکی اما چنین نمیکند و از قضا نیمی از فیلم بیش از آنکه نمایش زجر باشد، سرخوشی شخصیتهایش را نشان میدهد. وقتی میگویم کلید واژهی مبنایی در «مرثیهای برای یک رویا» نوعی “روند فروپاشی” است، به یاد موسیقی کمنظیر و ماندگار کلینت منسل بیفتید. آرام شروع میشود، با شیبی ملایم ضرباهنگش تند میشود و ناگهان اوج میگیرد و شنونده را متأثر و تهییج میکند. موسیقی منسل دقیقا نقشهی صوتی فیلم است. گویی تدوینگر و سازندهی موسیقی یک نفر هستند که انقدر متناسب با ریتم بازی کردهاند. علاوه بر جان گرفتن قصه و تعبیهی نقاط عطف و گرهها در نظم ریتمیک و دقیق فیلم، سرعت تقطیع نماها نیز از الگوی همین “روند” پیروی میکند و اوج گل کردن این الگوی تصویری را در کلایمکس پایان فیلم میبینیم. جایی که هر سه اپیزود فیلم به سرعت به یکدیگر کات میخورند و “فروپاشی” در همین انفجار تصاویر، بازنمایی میشود.
هنر دیگر آرونفسکی، سهل و ممتنع بودن این فیلم است. به این معنا که روی کاغذ، نه مفاهیم و ایدههای دست نیافتنی، پیچیده و بکری داریم و نه در روال پلات قصه، گرهها و توئیستهای عجیب و غریبی میبینیم. همه چیز کاملا ساده و دمدستی به نظر میرسد و اگر کسی خلاصهی داستان فیلم را بخواند، گمان میکند با یک فیلم کاملا معمولی و نازل مواجه شده است. آنچه دستنیافتنی است، ابتدا طراحی ناب این “روند” است و سپس استعارهها و مجازهای مینیمال در فیلم. برای مثال توجه کنید به تشبیه وضعیت سهگانهی شخصیتها به فصول سال بدون بهار یا نمای پایانی فیلم از هر چهار شخصیت محوریاش که همچون جنینی آسوده، زانوی خود را بغل گرفتهاند که سادهترین تصویر تاثیرگذار از “آرامش پس از طوفان” آنهاست.
.
محمدحسین بزرگی :
Memento – 2000
نمیداند باید فرار کند یا بایستد و به مقابله بپردازد؛ نمیداند باید به پیش رود یا بازگردد؛ نمیداند باید اعتماد کند یا نکند؛ نمیداند باید …
لئونارد شلبی را میگویم که مانند همه ماست. ما هم مثل او هیچ چیز نمیدانیم ولی یک تفاوت جزیی بینمان است؛ او یک چیز را از ما بیشتر میداند، جان جی را پیدا کند! به خیال دیگران، او یک انسان بیمار با حافظه مشکلدار کوتاه مدت است و از زندگیاش هیچ لذتی نمیبرد ولی دیگران اشتباه میکنند؛ لئونارد یک لذت را چندین و چند بار با تمام وجودش حس میکند و آن هم کشتن جان جیهاست و لذت انتقام را که برایش عزیزترین است، هر بار استشمام میکند؛ اگر حافظهاش جای خود بود، آنگاه مگر میشد تا از کشتن چند انسان بیگناه لذتی برد؟ لئونارد دارای موهبتی عمیق است و از آن استفاده میبرد.
قبل از آنکه کریستوفر نولان را درگیر فیلمهای بلاک باستری پرخرج ببینیم، باید در قامت کارگردانی خلاق به او بها دهیم که از خلاقیت خود فقط در دو اثر اول بلند خود بهره برده است (Following و Memento). او قبل از تمام سر و کله زدنهایش با تسخیر گیشه و درآمدزایی، هوشمندی خاصی را داشته که اکنون نمیبینیم و او نیز همچون دیگر غرقشدگان هالیوود، دست و پا میزند. کاربرد “زمان” در فیلمهای نولان غیر قابل انکار است و در «Memento» این ته مایه، به بالاترین سطح سینمایی خود میرسد و “سینما” را در روایت خود ارج میدهد. گویی نولان در «Memento»، باسابقهترین و کارکشتهترینِ خود در تمام دوران حرفهای اش است و فیلمی با عمق زیاد در جهتِ یافتن چیستی انسان که با زمان ترکیب شده است. پیچش داستان در روایت تکهتکهاش و ترکیب آن با یک پرونده قتل مرموز و قافیهبندی فیلم در قاب سیاه و سفید و در جدال با آن در قاب رنگی، جزیی از هنرنمایی نولان و برادرش جاناتن است.
لئو خالکوبیهایش را مرور میکند؛ دفترچه و عکسهایش را کندوکاو میکند و در نهایت باز هم جواب درست را نمیداند. قبل از دیدن آن خالکوبیها و عکسها و …، خود را پوچ میپندارد و پس از یادآوریهایش (که باز هم اغلب اشتباه و به غلط میل میکنند)، خود را دانای کل میداند (لئو) و به تدی دستور میدهد جان جی را (جان جیهای بعدی) را پیدا کند. لئو، سمی جنکیز را به یاد میآورد و مخاطب را با یک شخصیت غیرواقعی، گمراه میکند و در نهایت سوگواری همسر فوت شدهاش را به پایان میرساند. فلسفه قالب بر «Memento» بیشتر از آنکه به خود فیلم بپردازد، به وجودیت انسان در دوران حیاتش تکیه میکند. انسانها که همانند لئونارد، گم شدهاند و برای پیدا کردن جان جیهای زندگیشان در بستری ناشناخته تلاش میکنند؛ ارتباط با آدمهایی که فکر میکنیم دوست هستند و یا حتی دشمن؛ به نظر شما بالاخره تدی دوست بوده یا دشمن؟ باز هم کسی نمیداند و این حقیقت زندگی است، کسی نمیداند.
.
محمدعلی مترنم :
Cinderella Man – 2005
در علم ستارهشناسی سامانهی مضاعف زمانی رخ میدهد که مدارهای دو ستاره به دلیل واکنشهای گرانشی به یکدیگر متصل شوند.
این توصیف جذاب ایساکسون در کتاب استیو جابز تنها در مقیاس یک رقابت تکنولوژیوار میان دو ابر کارآفرین روزگار ما، بیل گیتس و استیو جابز نبوده که جذابیت پیدا میکند، برخوردی که همواره در طول تاریخ وجود داشته همچون کنارهم قرار گرفتن دو ستاره مشهور دنیای کمدی، لورل و هاردی، کارهای مشترک جان وین و جان فورد، کری گرانت با هاکس و…. حال در جهان مدرن امروزی این خلا تنها شامل بیستارگی آسمان بخاطر فعالیتهای صنعتی و مخرب محیط زیستی نیست و شاهد بیستاره بودن دنیای هنر و سینما نیزهستیم، پس دیدن بازیگر یا فیلمسازی که بتواند کمی این برخوردها را برای ما بازسازی کند کم غنیمتی نیست.
چندی پیش وقتی داشتم بهترین فیلمهای موردعلاقهام از سه دهه گذشته را مرور میکردم به نکتهای دست یافتم و آن حضور راسل کرو در اکثر این آثار است فیلمهایی چون: گلادیاتور، محرمانه لس آنجلس، ذهن زیبا، ۳:۱۰ به یوما و صد البته شاهکار هنرنماییاش در فیلم «مرد سیندرلایی» که حاصل همکاری دیگرش با ران هوارد کاربلد بوده، فیلمی که به همان اندازه که زمختبودن نرینگیاش چه درقسمتی از نام فیلم، ورزش بوکس و دوربین با صلابتش عیان است به همان اندازه ظرافت سیندرلا گونهاش در جزئیات خودنمایی میکند.
ران هوارد داستان مشهور شارل پرو «سیندرلا» را با ظرافتی مثال زدنی به قصهای مردانه که ریشه در واقعیت هم دارد تبدیل کرده است. در اینجا مسئله نقص شخصیت از یک لنگه کفش به از کارافتادگی دست یک مشتزن ارتقا پیدا میکند و برخلاف داستان سیندرلا که آن نقص سبب خیر شد تا او با شاهزاده ازدواج کند، در اینجا حاصلش رنج شخصیت برای گذران زندگی است و البته اگر باز در سیندرلا خوشی در مدت معلوم نیمه شب برایش از بین میرفت در اینجا در دورهای قرار داریم که رکود نامعلوم اقتصادی با شرایط و نقص شخصیتش مخاطب را تا ثانیه آخر در تعلیق نگه میدارد و درواقع ارزش فیلم در نسبتی است که میتواند با سیاهی بر قرار کند بدون آنکه سیاه نمایی کند. ران هوارد بدون سوءاستفاده از حس ترحم نسبت به شخصیت و البته بده بستانها و ارزشهای انسانی که میان شخصیتها جاری است همچون رابطهی مدیربرنامههای جیمز (راسل کرو) یعنی جو گولد (پل جیاماتی) با او، ارزشی که خود جیمز برای آنکه خانواده بخاطر فقر از هم نپاشد و مجبور نشود دوری بچههایش را تحمل کند و تلاشش همچنین بی قراری همسرش مئی (رنی زلوگر) بخاطر ورزش خطرناک بوکس در عین اعتماد و احترام به شوهرش، نمونه درخشانی از روابط انسانی را به نمایش میگذارد، چیزی که بسیاری از کارگردانان امروزی به راحتی یا به قسمت سیاهیاش وامیدهند یا اسیر سانتیمانتال بیجا میشوند یا حتی تنها به یک هیجان ورزشی زودگذر راکی گونه رضایت میدهند اما ران هوارد با تیم درخشان بازیگری و دقت در جزئیات سینمایی فیلم عمیقی ساخته که کمی یاد آور سینمای درخشان کلاسیک است و در میان آثار امروزی تنها انگشت شمار آثاری همچون عزیز میلیون دلاری را میتوان با آن برابر دانست.
.
حامد حمیدی :
Gladiator – 2000
«ریدلی اسکات» از معدود فیلمسازان امروزیست که هنوز بلدند با سینما سرگرم کنند یا احیانا از دلِ سینما، هنر بیافرینند. فیلمساز پرکار و کاربلدی که فیلمهای خوب و بعضا عالی در کارنامهاش دارد. «گلادیاتور» محصول اولین سال از قرن بیست یک، به عقیدهی بنده از بهترینهای اسکات و به یقین از پنج اثر برتر قرن معاصرِ سینمای امریکا است. یک اثرِ تراژیک، سرگرمکننده، عمیق و بشدت سینمابلد. گلادیاتور را با رضایت هرچه تمام تر به اتمام میرسانیم و بعد از پایانِ تماشای آن، دلمان برای «مکسیموس»، این قهرمانِ بینظیر و فوقالعاده سینمایی تنگ میشود. برای تکتک نگاههای عجیبش (با بازیِ بینظیر «راسل کرو»). به یاد بیاوریم اولین نماهای اثر را؛ دستانی که بر گندمها کشیده میشود، کات به ژنرال و نگاهی که به پایین دوخته شدهاست؛ چشمانی که جای دیگر را میبینند و ما دیدهایم و خواهیم دید که چه میبینند. پرندهی کوچکی در همین لحظه پرواز کرده و مکسیموس با لبخندی شیرین و عمیق، پرواز آن را دنبال میکند. این لبخند و این نگاه به پرواز یک پرنده چه حسی تولید میکند؟ اسکات موفق میشود با همین سه یا چهار نما در کنارِ موسیقیِ عالیِ «زیمر» کاراکترش را معرفی کند و جهانبینی او را به سینماییترین شکل ممکن نشان دهد.
بیاد بیاوریم که قهرمان ما چگونه قبل ازهر نبرد، دستهایش را به خاک میمالید؛ این خاک چیست و چه بخشی از گلادیاتورِ اسکات را میسازد؟ شاید بتوان گفت گلادیاتور، یک فیلمِ دینیِ درست و سینمایی است که برعکس فهمِ ناقص و نادرست اکثر فیلمسازانِ ما، «خاک» و «زمین» میفهمد. اسکات، قهرمانش را ساکنِ زمین نشان میدهد و دیالکتیکی بین خاکِ گرم و آسمانِ آبی (بخصوص در نماهای آخر) میآفریند که در سینما نادر است. آنقدر این رفت و برگشت بین زمین و آسمان، عمیق و از آنِ کاراکتر است که لحظهای شعاری نمیشود.
گلادیاتورِ اسکات، نبرد و جنگ را در بستر یک جهانبینیِ معین میفهمد. گویی مکسیموس، قبل از هر نبرد، حضورش در آن جنگ را در خدمتِ اهداف انسانی میبیند. اینگونه میشود که تندادن به نبرد را جزئی از وظیفهی زمینیاش و در راستایِ جهانبینیِ خاص خود -که مبتنی بر ابدیت و پاداش اخروی است- میداند. فیلمساز، با قدرتی چشمگیر ما را به عقیدهی کاراکترش قانع میکند و ما آن چیزهایی را که او در لحظهی احتضار میبیند، باور میکنیم. نگاه فیلم به مقولهای به نامِ «جنگیدن» عجیب است و بشدت یکدست. اسکات، جنگ را معین کرده و مصداقی تاریخی (نبرد گلادیاتورها) برایش مییابد. نبردی برای بودن یا نبودن. نبردی نه بیهدف، نه سبعانه و نه غیرانسانی. نبردی دائمی تا لحظهی مرگ و مرگی در راستای همین نگاه که بیشتر از تمام شدن، بویِ ادامهدادن میدهد. به قول امپراتورِ مسن و عالیِ فیلم :«همیشه یک نفر برای جنگیدن هست»
میتوان بسیار دربارهی گلادیاتورِ اسکات گفت و از کارگردانیِ عالیِ و یا انباشتِ حسی ناشی از فرم در بسیاری از لحظاتِ دلنشینش مدتها حرف زد. از این گفت که اصلا چرا باید نام فیلم «گلادیاتور» (بردگانی که کارشان جنگهای نمایشی و کشتار بیرحمانه بود و نمیتوان گفت که قهرمانانی مثبت و دوستداشتنی در تاریخ بودهاند) باشد و فیلمساز چه رنگی به مفهوم «گلادیاتور» میزند و چه کارکردی در کلیت اثر برای آن مییابد؟ میتوان از پیچیدگیهای کاراکتر «کامودوس» و بازیِ عالیِ «واکین فینیکس» گفت. اما اینجا سعی میکنم فقط دعوت کنم به تماشای این اثرِ امروزی و عالیِ اسکات برای بار اول و یا چندمین بار. بحثهای دقیقتر بماند برای بعد.
.
محمدحسین بابایی :
There Will Be Blood – 2007
تباهی و دیگر هیچ …
پاول توماس اندرسن در پنجمین تجربهی کارگردانی خود و با همکاری دنیل دی لویس، شاهکاری به نام “خون به پا خواهد شد” را میآفریند؛ فیلمی که سراسر دربارهی سقوط، نفرت و تباهی است. چاه نفت فیلم علاوه برا ماوایی برای نفتهای سیاه و کثیف زیرزمین، استعارهای از پرتگاه دنیل پلین ویو -شخصیت اصلی داستان- است؛ سکانس آغازین فیلم را به یاد بیاورید: جایی که پلین ویو، که هنوز کارگری ساده است و صاحب چاه نفت نشده، در تقلایی چشمگیر با این پرتگاه مرگبار به درون آن میغلتد و مجروح میشود. موسیقی خوفناکی این سکانس را همراهی میکند و تیلت به پایین دوربین، سرنوشت محتوم پرسوناژ اصلی را از همان آغاز مشخص میکند. در ادامهی داستان نیز به موازات پیشروی پلین ویو در ورطهی تباهی، این لکههای نفت هستند که مراحل این سقوط را نشانهگذاری میکنند. شخصیت و شغل این مرد تشابهی بامعنا با یکدیگر پیدا میکنند؛ مردی که غرق در کثافت و نفت میشود و به موازات حفرکندن هر چاه در دل زمین، بیشتر در اعماق پلیدی فرو میبرد.
و البته چه کسی جز دنیل دی لویس را میتوان به جای چنین شخصیت هبوط کردهای تصور کرد؟ دی لویس در یکی از درخشانترین بازیهای دوران حرفهای خود، مردی متنفر از همه چیز و همه کس را به عرصهی وجود میآورد. اوج این توانایی در سکانس اعتراف کلیسا مشهود است؛ فریادهای عصبی که برای همیشه در گوش ما میمانند و چشمهای قرمزی که جز آتش تنفر چیزی در آنها دیده نمیشود. اگر هیچ دلیل دیگری برای تماشای “خون به پا خواهد شد” وجود نداشته باشد، وجود وزنهی سنگینی چون دنیل دی لویس خود انگیزهی کافی برای تماشای این فیلم است.
[poll id=”59″]
نظرات
آقای سلمانزاده عزیز دم شما گرم و واقعا خسته نباشی بخاطر تنظیم این پرونده پربار 🙏🙏 عالی بود هم در انتخاب موضوع پرونده و هم در مشارکت منتقدین عزیز 👌👌 (تنها کمبودش اونم برای من، نبودن انتخاب خود شما بود که مثل همیشه دوست دارم انتخابهای شما رو هم بدونم)
از همه منتقدینی که در تهیه این پرونده پربار مشارکت کردن واقعا سپاسگذارم خیلی جذابش کردید 🙏🙏🙏🙏🙏
از بین گزینههای موجود، انتخاب من بین انتخابهای آقایان مترنم و حمیدی هستش و بسیار برام سخته بین سیندرلامن و گلادیاتور یکی رو انتخاب کنم و اگر قرار بود خودم هم بهترین اثر هالیوودی دهه اول قرن رو انتخاب کنم باز هم از بین گلادیاتور، سیندرلامن، یک ذهن زیبا، درخشش ابدی یک ذهن پاک و crash یکی رو انتخاب میکردم (میفهمم که منتقدین چه کار سختی برای انتخاب دارن) ولی میدونم که اگر قید هالیوودی وجود نداشت، گزینه انتخابیم یکی از این ۵ فیلم نبود
خواهش میکنم و ممنون از همراهی و لطف شما. خوشحال شدم که رضایت داشتین. 🙏🍀
به دلیل مشغلههایی متاسفانه نشد شرکت کنم با اینحال از بین این لیست «گلادیاتور» هم انتخاب و فیلم شایستهای میدونم به علاوه فیلمهایی همچون «عزیز میلیون دلاری» یا «کرَش» و یا حتی انیمیشنهایی چون «up»یا «wall-e» در این دهه که از خیلی از فیلمهای مشهور هم جلوتر میدونمشون.
ممنون که انتخابهای خودتون رو هم گفتید 🙏⚘ چه انتخابهای خوبی (اگر محدودیتی برای انتخاب انیمیشن نباشه قطعا انتخاب منم راتاتویی خواهد بود)
همچنان مشتاقانه منتظر پروندههای جذابتون میمونم
با اختلاف there will be blood از اینا بهتره