زندگی دومینیک بوبی با صراحت هرچه تمامتر قصهگوی داستانی است که مفاهیم بنیادینی همچون امید، فداکاری، عشق و انسان بودن را در مدیوم سینما با زیباییشناسی هرچه تمامتر عرضه میکند. برای خواندن چگونگی این قصه با سینمافارس همراه باشید.
جولیان اشنابل فیلمساز این اثر با پیرنگی کاملا خودآگاه در فرم، محتوای دلنشین خود، در آن جاری میکند.
فیلم قصهی مردی را میگوید که سکتهاش شیمی ارتباط او با انسانهای اطرافش را دگرگون میکند. فیلم با کلامی امپرسیونیسیتی در سینما سعی دارد زمان را در دست بگیرد تا زندگی دومینیک بوبی را به بهترین نحو قبل و بعد از سکته در موازات هویت او به تصویر بکشد. حال در این متن از چگونگی به میان آمدن مفروضات اساسی، بنیادین و طرز استفاده از مکتب امپرسیونیسم میگوییم.
قبل از شروع فیلم باید از مهارت اشنابل در استفاده از دوربین POV بگوییم. او که برای کارگردانیاش در این فیلم جایزههای زیادی کسب کرده است و در فیلم آخرش At Eternitys gate نیز تبحر خود را در بهرهگیری از POV نشان داده است، فیلم زنگ غواصی و پروانه را با همین دوربین آغاز میکند.
میزانسنی که توسط چشمان بوبی ساخته میشود، تمام تلاش خود را میکند که کنجکاوی ایجاد شده توسط مخاطب را کم رنگ کند. چرا که ظاهر شدن یک شخص آن هم در بیمارستان در پلان اول طبعا پرسشبرانگیز است. و طرح این پرسش با اطلاعات صریح اوبژهها مقابل دوربین با پاسخ همراه میشود.
اما همچنان پرسشهای زیادی باقی میماند که در طول محتوا به صورت قطرهچکان به مخاطب تزریق میشود.
مقولهای که در سکانس اول بسیار حائز اهمیت است، در فیلمهای عبدالرضا کاهانی و جان کاساوتیس نیز یافت میشود. آنچه در کالبد کلمه در ذهن سوبژه ساخته و پرداخته میشود و مخاطب را با فضا اُخت میکند برچسب دیالوگ به خود نمیگیرد. دومینیک دیالوگی که در پیشبرد داستان یا ایجاز یک حس پنهان باشد را ندارد. حداقل در سکانس اول.
ادا کردن کلمات توسط بوبی بسیار ساده و در حد حرف است. احساسات و امیال بسیار کوچک خود را میگوید، گاهاً مخاطب را به یک اتمسفر کمدی دعوت میکند. این تکنیک در فیلمنامه دری را برای مخاطب باز میکند. دری که به آقای بوبی ختم میشود. به زندگی او. زیست دومینیک با مخاطب روان و ساده میشود.
اشنابل در فصلهای ابتدایی فیلم سعی دارد با اطلاعات کلی جای پای خود را محکم کند تا دلی قرص با کلام خودش به شرح زندگی بوبی با تمام فراز و فرودهایش بپردازد.
با این تصور بعد از فصل اول و به تصویرکشیدن خود بوبی، شناسنامهای از طریق اطرافیان او به دست ما میرسد. در واقع آنها معمری هستند برای شناساندن دومینیک به مخاطب، حتی کلماتی که میگویند آنقدر ارزشی ندارد. به ریاکشنهای سوبژه دقت کنید!
معرفی و ارائه اطلاعات رنگ عوض میکنند. اشنابل از لرزشهای دوربینِ روی دستش و فلش بکهای متعددش به تأویل چندین حس ممزوج دست پیدا میکند. اطلاعات تنها در قالب کلمات نیستند. بوبی در گذشته فعالتر عمل میکند.
همین تضاد شخصیتی در ساحتهای مختلف زمانی زیست با سایر کاراکترها از جمله پدرش با بازی بینظیر ماکس فون سیدو فقید جذاب میکند. برچسب این ارتباطها مرزهای کلمات را پشت سر میگذارند و توسط کدهایی در خرده پیرنگها ساخته و پرداخته میشوند. در پی این حرف به چند سکانس در ادامه اشاره میشود.
تضاد شخصیتی در ادامه از دل ذات آدمی ریشهدار میشود و داستان پرتعمق میکند. به سکانس کنار دریا اشاره میکنم. همسر سابق بوبی او را همراه با فرزندانش به یک تفریح میبرد. روی شن و ماسههای داغ ساحل نسیمی خنک را استشمام میکنند. مفروضات و امیال فراوانی از پس و پیش این سکانس زیبا ساطع میشود. همسر سابق بوبی که توسط خود دومینیک ترک شده حالا در کنار اوست. با تمام وجود از او مراقبت میکنید و از عشقاش دریغ نمیکند. در همین حین موسیقی فوقالعادهی تام ویتس طنینانداز میشود. ملودی «All the world is green» زیر صدای ویتس که میگوید بیا تظاهر کنیم که تو به من هیچ دِینی نداری. تمام دنیا سرسبز است. کمک کن گذشته را برگردانیم. کلمات این آهنگ با محتوای انسانی فیلم گره میخورد. انسانِ کمالگرا و افسارگسیخته که غیرمنتظره میتواند در رد و تمنای نوستالژی هرکاری را انجام بدهد. و فیلمساز که در اوج گام دوم داستان خود قرار دارد، تمام آنچه را در ذات خود دارد رو میکند. دوربین روی دست با لرزشهای خودآگاهانه که در تسلسل فُلو و فوکسها اکستریم کلوزآپهایی از چشم بوبی در پی دارد. تمامیِ این ترفندها با ضربالاجلهای معین به لانگ شات کات میخورد و فضاسازی را هموار میسازد. اینگونه زیباییشناسی در نهایت خود عرضه میشود.
اکستریم کلوزآپها از چشم بوبی یکی دیگر از مفروضات قابل توجه فیلم است. دومینیک بوبی که فقط یک پلکاش حرکت میکند، تنها راه استفادهاش از کلمات همین یک پلک است. که اشنابل به زیبایی از آن برای تأویل آهسته احساسات و عواطف استفاده میکند. به نوعی که رنگ که انتقال این احساسات رنگ و بوی تعلیق به خود میگیرند و مخاطب را منتظر میکنند. اینگونه اشنابل زبان الکن خود را در ابتدای فیلم به چنین نقطهای میرساند.
فیلمنامه با عناصری که دانای کل به آن تزریق میکند ذات امپرسیونیستی خود را پر رنگتر میکند. در سکانسهایی از فیلم همه چیز از ذهن بوبی تراوش میشود. سیر کردن خاطرات، پرواز روح و خیال او به بیکرانهی طبیعت و دراماتیزه کردن جغرافیا با دست آویز آزادانهی هر مولفهای حتی تاریخ. این مقوله که دارای اندازه و ریتم است، از زبان فتوژنی در ذهن مخاطب حک میشود. دومینیک به دریاها به سرمای انسانکش پرواز میکند صدای سوبژکتیو او بر پلانهای طبیعتنگر قرار میگیرد. ذهنیت انسان دست به عینیسازیِ هر مولفهای میزند. اشنابل این جمله را با سینما برای ما به تصویر میکشد.
در واقع از کدهای ریز شده در فیلم که بخواهیم حرف بزنیم به یکی از بزرگترین آنها در بافتِ رشتهی ارتباط بوبی با پدرش است. یکی دو سکانس مهم از این ارتباط در فیلم وجود دارد که هرکدام در پی پرداخت شخصیتها به بُعد فرمیکال اثر طراوت میبخشد. هم پی تضاد عینیتی بوبی در دو زمان که با تدوین موازی استادانه به تصویر کشیده شده است. این ارتباط میان پدر و پسر با کنشی علت و معلولی در روایت خود به تفاوت کشیده میشود. این تفاوت از نوع رفتاری است که در پی کنشی در گذشته پس از سکتهی دومینیک واکنشی متفاوت به همراه دارد.
فصلهای آخر فیلم در ساحتی که تسلسل تکنیکهای اشنابل در دل مخاطب جا خوش کرده است.
دوربین قصهگوی فیلمساز در یک نهضت دراماتیک از دل عواطف انسان، موقعیتی به یاد ماندنی را خلق میکند. بوبی در تماسی تلفنی با پدرش داغ این اتفاق نحس که بر رشتهی ارتباط او و ماکس فون سیدو میگذارد. دیالوگ و زبان الکن بوبی همراه با بازی بینظیر سیدو دلنشین و به اندازه است، بیرون نمیزند، اغراق آمیز نیست. به گونهای دیالوگها رد و بدل میشوند، گویی تحقق موقعیتهای گذشته خیالی شورانگیز است. با هم در این دو گسترهی زمانی خود را در این موقعیت به مخاطب تحمیل میکند.
غایت فرم در موقعیت با فصل آخر نمایان میشود. اشنابل کلید پاسخ به یکی از اولین پرسشهای ایجاد شده در ذهن مخاطب را تا آخر در جیب نگه میدارد. همه چیز با تشریفات ساده انجام میشود. شاید این رویکرد مینیمال اشنابل در سکانس آخر معمری باشد برای ما که زندگی را درک کنیم. همین قدر غیرمنتظره و بیرحم در ناکجا ترین نقطهی مسیر.
بوبی فرزندش را سوار ماشین میکند. برای گشت و گذار میروند. دومینیک بوبی پایان جاده را نمیبیند. سکته میکند. همین.
در واقع این رویداد که با چینش واقعگرای اشنابل اتفاق افتاده است میتوانست پایان ما باشد. با صراحت و واضح. طبیعتگرایی، حقیقتی چیده شده با مایههای امپرسیونیستی گوشهای از تمامیت حهانبینی این کارگردان ماهر است.
[poll id=”67″]
نظرات