«سایهنویس» یکی از آثار رومن پولانسکی کهن سال است که در قرن بیست و یکم به جلوی دوربین برد. فیلمی جنایی – معمایی با فضایی که پولانسکی، این مولف تاریکی آن را میخواهد به جهان خود ضمیمه نماید. پولانسکی به نوعی استاد فضاهای تیره و تار با شخصیتهایی مبهم و تکافتاده در مسیری گنگ است. این موضوع را میتوانیم از نخستین فیلم بلندش «چاقو در آب» و سپس در «کودک روزمری» و «دیوانهوار» و «ماه تلخ» و «مستاجر» مشاهده کنیم. حال «سایهنویس» هم در همین رده از آثار این سینماگر لهستانی قرار میگیرد؛ اثری با شالودهای جنایی که کاراکتری را به عنوان یک کنجکاوگر در سیری تداومی رها کرده و تعلیق را میخواهد ضمیمهی درام و ساختارش نماید. اما با تمام شدن فیلم زیاد نمیتوانیم آن را با آثار قبلی مولفش مقایسه کنیم. با اینکه فیلم با نوع فضاسازی و ارائهی چگالی و اتمسفر رقیق میخواهد درام تعلیقی بسازد اما گویی در کلیت یک ادویه کم دارد و این مشکل از جایی نشئت میگیرد که اشتباه پولانسکی در طول فیلمسازیاش محسوب میشود. «سایهنویس» اقتباسی از رمان «شبح» اثر جنجالی رابرت هریس است که در زمان انتشارش در انگلستان حرف و حدیثهایی به وجود آورد. حال پولانسکی برای نوشتن سناریو خط به خط کتاب را به فیلمنامه تبدیل کرده است. به بیانی اگر رمان را خوانده باشید میفهمید که گویی فیلمنامهای در کار نبوده و فیلمساز کتاب را با دیالوگها و مونولوگهایش جلوی خود نهاده و فیلم را ساخته است. شاید مشکل انفعال و رکود جانبی «سایهنویس» از همینجا نشئت گرفته باشد و تیر خلاص را به فیلم زده است. این اثر بد و منفعل توقع ما را از رومن پولانسکی رو به نزول میبرد تا اینکه به سوی تصاعد تالیفی و شخصی میل دهد.
فیلم با نمایی از یک ماشین خالی آغاز گشته که دقیقاً برمیگردد به ماجرای میانهی فیلم و از همینحا این ماشین خالی درام را استارت میزند و سپس ورود کاراکترها، بخصوص شخصیت نویسنده با بازی ایوان مکگرگور که تا پایان اثر هم نام او را متوجه نمیشویم. شغل این فرد نوشتن خاطرات افراد مشهور است اما نامش به عنوان نویسنده هیچوقت درج نخواهد شد و بهمین دلیل به او لقب سایهنویس را میدهند. این کاراکتر با ورود به زندگی وزیر سابق بریتانیا که اکنون متهم به جنایات جنگی است با رویدادهای جدیدی روبرو خواهد شد.
پولانسکی در «سایهنویس» بشدت تحت تاثیر فیلم «خبرنگار خارجی» آلفرد هیچکاک است. اما تفاوت این دو فیلم در رکودهای میانی درام و قصهپردازی میباشد. مشکل اساسی فیلم پولانسکی در پیشبرد کند و راکد شدن نحوهی دراماتیزه گشتن کاراکترها با فضاست. با اینکه در ابتدا شاهد ورود به یک جزیرهی پرت و مرموز هستیم ولی فیلمساز با وجود مانور زیادی که میتوانست روی چنین کانسپت مکانیای بدهد، آن را به جز یک گشتزنی محدود رها کرده و همه چیز را به فضای داخلی بسط میدهد. همینجاست که میگوییم پولانسکی بجای پیاده نمودن خط به خط رمان بهتر بود از رهاوردهای مولفانهاش استفاده میکرد و همچون سبک تالیفی خود بار روانی درام را ارتقا میداد. با اینکه قصه در سایهی یک محوریت معمایی است و تلاش زیادی دارد یک ماجرای جنایی هم به آن ضمیمه نماید اما به دلیل نبود کش و قوسهای روانی بر ساحت شخصیتها فیلم اساساً در میانه از نفس میافتد و حتی مخاطب را خسته میکند. سرگردانی کاراکتر سایهنویس و رفت و آمدهای متکررش به هتل و دفتر و لنگرگاه دائماً یک مدار خودپوچ را میسازد که همین امیر باعث خودکشی درام میشود. سویهی جنایی اثر هم که به کل روی هواست. در فیلم فقط با اشاره و به صورت مفروض از سایهنویس قبلی میگویند که به طرز مشکوکی مرده است اما جای تعجببرانگیز داستان اینجاست که پولانسکی این موضوع را به راحتی رها کرده و طول موج قصه را بار دیگر حول سرگردانی کاراکتر مورد نظرش سوق میدهد. ما تا به آخر نمیفهمیم که آن مقتول که بوده و چگونه مرده است. حتی به شخصیت نخستوزیر هم نزدیک نمیشویم به جز اینکه از گروهی صحبت به میان میآید که سایهنویس به امارت یکی از آنها رفته تا کمی تعلیق ایجاد گردد اما باید گفت که تمام این تعلیق سازیها یکبار مصرف هستند.
موضوع رسوایی و محاکمهی نخستوزیر فیلم با بازی پیرس برازنان تماماً طعنهای است به تونی بلر نخستوزیر انگلستان که در واقعیت دچار چنین معضل حقوقیای شده بود. پولانسکی با استفاده از این تم میخواهد بار درامش را به یک ساحت سیاسی – جنایی بسط دهد که متاسفانه هم سیاستش باسمهای است و هم جنایی – معماییاش کاغذی. همه چیز فیلم در سطح باقی میماند و مشکل اعظم در رکودها و واماندگیها از همین سطحینگری سببی قصه برمیآید. شخصیتها اصلاً به عمق نمیروند و همه کس و همه چیز مانند تیپهایی یک بُعدی به نظر میآیند و تنها نکتهی مثبت فیلم را میتوان مقدمه و فضاسازی ابتدایی آن دانست اما پس از این مقدمه و اقدام رو به جلوی قصه، اساساً فیلم به گل فرو میرود و تا به آخر هم با تیترها و سرفصلهایی همچون: یک مقتول پا در هوا / رابطهی از هم گسستهی وزیر و همسرش که اصلاً عمق رابطهی اینها درنمیآید تا ما با یک شوک ملودرام فردی طرف باشیم و از آنور هم رابطهی این زن با سایهنویس هم به کل از قصه پرت است/ یک گروه مشکوک که در زمان دانشگاه تشکیل شده بودند و آنها این فرد بیدست و پا را به وزارت رسانده و اکنون نقش آنها هم تا به پایان گنگ باقی میماند و گویا فیلمساز میخواهد نمایش دهد که در امر سیاست گروهها یا فرقههای مرموزی دست دارند که کل این موضوع در «سایهنویس» شوخی است / و در نهایت شخصیت واماندهی نویسنده که ناخواسته وارد یک بازی خطرناک شده است (البته خطرناک در گیومه به قول فرانسویها) و اکنون ما باید استیصال و الیناسیون او را از شغلش، از موقعیتش و از سلب اعتمادش دریابیم اما هیچکدام اینها با آن هوش و ذکاوت کمش در قصه چفت و بست دائم ندارد و فیلمساز کاراکتر را بیشتر در اوج سرگردانی بازی میدهد تا به کار بگیرد و در معرض اثرگذاری دراماتیک بگذارد.
«سایهنویس» فیلم خسته کنندهای است. اثری در ظاهر با یدکی از نام رومن پولانسکی بزرگ و واریاسیونی بنام ژانر جنایی – معمایی، اما همهی اینها در همین نیم خط باقی خواهد ماند و فیلم را رو به جلو نمیبرد چون اساساً «سایهنویس» پتانسیلی برای فرگشت یا جهش رو به جلو ندارد و پس از بیست دقیقه در باتلاقی گیر میکند. این باتلاق را به زعم خودم از پس گیرکردگی در رمان میدانم و پیگیری خط به خط منبع اقتباس این بلا را سر فیلم آورده است. رکود و عقبگرد و انفعال «سایهنویس» از آنجایی نشئت گرفته که هیچکدام از المانهای تصویری فیلم متعلق به ساحت تالیفی فیلمساز بحثبرانگیز و باهوشش نمیباشد و پولانسکی در اثر بعدیاش «کشتار» که آنهم اقتباسی از نمایشنامه ابزورد جاسمینا رضا است این مهم را اثبات میکند که هر گاه با ذهن و کارکرد عملی – نوشتاری خودش در سایهی اقتباس جلو رود چقدر فیلمش میتواند موفق از آب دربیاید.
[poll id=”87″]
نظرات