نقد سریال Mindhunter؛ فصل اول | جنایات زاده‌ی تنهایی‌اند!

29 July 2019 - 22:00

فصل نخست «شکارچی ذهن» فوق‌ العاده‌ترین و بهترینِ فینچر از زودیاک تاکنون است. اثری نشاط‌ آور، اغواگر و تحریک کننده که به پیچیده‌ترین مسائل «جنایی» و «انسانی» سرک می‌کشد، پرسش طرح می‌کند و گاه حتی به آنها پاسخ می‌دهد؛ اما در نهایت، با بی‌رحمی خاص خود زیرشان می‌زند و ما را در تعلیقی شوک‌آور رها می‌کند. بسیاری که سریال را دیده‌اند احتمالا نظرات مرا تاب نخواهند آورد؛ علی‌الخصوص در مورد اینکه سریال اغواگر است و تحریک‌کننده؛ یا استفاده‌ی تعمدی من از عبارت متناقض‌نمای «تعلیق شوک‌آور»، چرا که اساسا تعلیق همواره در تضاد با غافلگیری دانسته شده است. تمام اینها را در متن، ضمن پاسخ گویی به پرسش اصلی‌ام از سریال با عنوان: «چه کسی شکارچی ذهن است؟» توضیح خواهم داد. این را هم به موارد قبلی اضافه کنید که باید مفصل توضیحش دهم؛ چیزی که ممکن است بسیار گنگ و نامفهوم به نظر برسد: «و مگر راز زیبایی چیزی جز اغواگری و دریغ کردن‌ است؟» بسیار خب، حالا وقتش رسیده که  برسیم به کارمان.

آیا بدها بد به دنیا می‌آیند یا بد می‌شوند؟

یکی از پرسش‌های اساسی که سریال در صدد پاسخ‌گویی به آن برمی‌آید، پرسش بالاست. این را می‌شود در یکی از کلاس‌های درسی که هولدن عهده‌دار آن است، از زبان او شنید: «بزرگترین ذهن‌های تاریخ توسط دگرگون پذیری مجذوب شده بودند. در پرونده‌ای که نمی‌تونیم بلافاصله انگیزه‌‌ای رو حدس بزنیم، نباید بترسیم؛ یه معماست ولی قابل حل شدنه، پیچیده است ولی انسانیه.» این ادعا در همان قسمت نخست مطرح می‌شود و ما را تحریک کرده و به خود مشغول می‌کند. هولدن و همکار او، بیل تنچ، برای پاسخ‌گویی به آن، به مصاحبه و شکار ذهن جنایکارانی چون ادموند کمپر، جری برودوس و ریچارد اسپک روی می‌آورند. هیچ کدام از آنها چندان «بد» هم به نظر نمی‌رسند. کمپر ظاهر مهربانی دارد، برودوس یک آدم معمولی به نظر می‌‌آید و اسپک هم جذاب و فریبنده جلوه می‌کند. سریال برای برقرای توازنی مناسب، پیش از ملاقات با آنها اطلاعاتی اجمالی اما به درد بخور از جنایات آنها به دست می‌دهد و بدین ترتیب ما را برای لحظات هولناک و بهت‌آور خود آماده می‌سازد. نکته‌ی جالب توجه اما در این است که هیچ کدام از جنایات آنها نشان داده نمی‌شوند. سریال همچون زودیاک، لحظات رقت‌انگیز و ترسناکش را نه در نشان دادن واضح جنایات که در بازگویی آنها و از طریق خیالی که برایمان ترسیم می‌کند، گنجانده است و با تبادل دیالوگ‌هایی خشن و صریح، خشونت پنهان فیلم را حتی بیشتر هم می‌کند. به غیر از شروع کنایه‌ آمیز سریال، در هیچ کجا از آن نمی‌توان حتی خون ریزی کوچکی دید. خشونت سریال در بطن و لحن بی‌رحم آن نهفته است.

سریال حتی به شخصیت اول خود نیز رحم نمی‌کند. او را هم در نظر همانطور جنایتکار نشان می‌دهد که کمپر و برودوس را. او برای مبارزه با هیولا تصمیم می‌گیرد که لحظه‌ای هیولا شود، بفهمد آن‌ها چگونه فکر می‌کنند و بعد از آن رهایی یابد؛ اما ناکام می‌ماند و به ظاهر تغییر می‌کند. به قول خودش اگر نتواند چگونگی تفکر آنها را دریابد، چطور قادر خواهد بود تا ریشه‌ی این جنایات را شناسایی کند؟ او نخستین بار در مواجهه با کمپر است که می‌فهمد از طریق پیدا کردن مشترکات بین خودش و او می‌تواند آنها را به اعتراف واداشته و اطلاعاتی اساسی از آنها کسب نماید. اما توصیه‌ای که تنچ به او می‌کند، احتمالا راه مناسبی برای دریافت منظور نام سریال است. او می‌گوید که کمپر دقیقا همان چیزهایی را می‌گوید که فورد می‌خواهد بشنود. کلید دیگر این بحث را باید از زبان خود کمپر شنید. او در وصف جنایات و چگونگی اعمال خود می‌گوید: «من شکارچی بودم و اونا قربانی.» و این تاکید بر واژه‌ی شکار (Hunt) تردید ما در مورد نام فیلم را شدت می‌بخشد. به واقع چه کسی شکارچی ذهن است؟ اما به نظر می‌رسد پاسخ این سوال با پرسشی که بالاتر در مورد بد شدن یا بد به دنیا آمدن بدها طرح کردیم، درآمیخته باشد. وقتی از کمپر می‌پرسند چرا با مادرش آنگونه برخورد کرد، توضیح غریبی می‌دهد: «می‌خواستم تحقیرش کنم.» می‌دانید، کمپر در همان سنین کودکی، علائم ترسناکی از خود بروز می‌داد. مثلا عروسک‌های خواهرش را تکه تکه می‌کرد یا گربه‌ی خانوادگی‌شان را در آتش سوازنده بود. اد حتی در پانزده سالگی پدربزرگ و مادربزرگ خود را به قتل رساند اما مجنون و دیوانه خوانده شد و تا بیست سالگی در تیمارستان به سر برد. او برخلاف توصیه‌ی همگان به پیش مادرش بازگشت و از نو دوباره دست به جنایات وحشتناک ‌تری نیز زد. در آخر او با بریدن سر مادرش و «تحقیر» کردن او انگار به خواسته‌اش رسید و خود را به پلیس معرفی کرد اما حکم حبس ابد به او داده شد. سریال تمام این پیچیدگی‌های شخصیتی و نوع حرف زدن و انتخاب کلمات با وسواس او، مکث‌ها و خندیدن‌ها و هولناکی کمپر را به بهترین شکل ممکن و با بازی عالی کمرون بریتون نشان می‌دهد و حتی او را درون‌کاوی می‌کند. سریال حتی صرفا به بازسازی وقایع اکتفا نمی‌کند بلکه چیز مهم‌تری در چنته دارد و آن را با بازی با نام فیلم و کلمه «شکار» عیان می‌سازد. فورد و تنچ در واقع با استفاده از همین اطلاعاتی که از او بدست می‌آورند، در صدد جلوگیری از انجام حوادث و قتل‌ها، دست به چند پیش‌گویی می‌زنند که سریال اینها را در قالب فصه‌های فرعی نشانمان می‌دهد. به عنوان مثال باید به پرونده‌ای اشاره کرد که درآن چند زن مسن مورد آزار و اذیت و یکی‌ از آنها قتل قرار می‌گیرند. فورد در واقع با استفاده از همان حرف کمپر، یعنی تحقیر شدن او، به این مسئله می‌نگرد و راه حل پیشنهاد می‌‌دهد. قضیه جالب‌تر هم می‌شود وقتی بدانیم فیلم عمدا اعتراف متهم را به ما نشان نمی‌دهد، بلکه تنها دستاورد آنها را تصویر می‌کند. همینجا هم بگویم که بازی‌های کلامی درون فیلم همگی عالی از آب درآمده‌اند. دیالوگ‌هایی که مدام بر سر و صورت مخاطب پاشیده می‌شوند و گرچه او را مجذوب خود می‌کنند اما در واقع راهی می‌شوند برای قصد اصلی‌شان: «شکار». در واقع شکارچی، فیلمساز نیست، فیلمساز راوی داستان است و حتی به ما کمک می‌کند تا قربانی این آدمها نشویم. حال آنکه شکارچیان برای مکیدن ما آلتی محکم در دست دارند. گفتم ما و منظوری از آن داشتم. در واقع سریال ما را با این افسران پلیس همراه می‌کند و همراه با آنان این پرسش را در ذهنمان فرو می‌کند: «بدها بد به دنیا می‌آیند یا بد می‌شوند؟» اما پیش از آنکه ادامه دهم، بگویم که سریال اساسا در مورد سه کس است.

پیش از همه چیز ما با فورد همدستیم. او یک افسر اف بی آی تیپیکال منظم، دقیق و باهوش است که با یک آشنایی ساده با دختری جوان، آرام آرام تغییر می‌کند و در واقع یاد می‌گیرد که تغییر کند. تغییرات جزئی او نیز با زیرکی در نوع پوشش، علایق، سلیقه‌های او و تمایلات جنسی‌اش هویدا می‌شود. در واقع هنر سریال نیز در همین است. فورد هرچقدر که بیشتر با جنایکاران آشنا می‌شود، به آنها و نوع تفکرات آنها آلوده گشته و حتی می‌توان پژواک سخنان آنها را در سخان او شنید. مثلا در قسمت پایانی، در بازجویی از متهم، می‌توان عین حرف‌های کمپر را در مورد دوست دختر خودش را از زبانش مشاهده کرد: «قبل از اینکه تبدیل به یه مامان بشه باید….» البته فورد خود ادعا می‌کند که با این وسیله می‌خواهد در ذهن آنها نفوذ کند و آنها را غلغلک دهد تا پرده از وجودشان بردارد. حال آنکه عملا در تغییرات و نمود تمایلات جنسی او چیزی خلاف این ادعا را می‌بینیم. مثلا در همان قسمت‌های اول، پس از نخستین ملاقات با اد کمپر، فورد در قراری که با دوست دخترش گذاشته، یک اشتباه لفظی ساده مرتکب می‌شود: «سالاد اد…» به جای سالاد اگ (تخم مرغ) . در واقع در همان ملاقات با اد می‌بینیم که فورد برخلاف خواسته‌اش مجبور به خوردن همان چیزی می‌شود که اد می‌خواهد. دوست دخترش حتی به او می‌گوید که سالاد تخم مرغ دوست نداشته و حالا چطور ممکن است به آن علاقه‌مند شده باشد. تغییر دیگری که در فورد می‌توان دید، نوع صحبت کردن و انتخاب واژگان اوست. به نوعی که سخت است بین او و جنایتکارانی که درگیر آنان شده، تمایز قائل شویم. نوع پوشش فورد نیز حتی به کمک دبی، دوست دخترش، تغییر می‌کند. و یکی از مهم‌ترین این تغییرات را می‌توان پس از ملاقات و گفت و گو با برودوس مشاهده کرد. می‌دانید، برودوس از سنین پنج‌سالگی نوعی فتیش جنسی به کفش پاشنه بلند خانم‌ها پیدا کرده بود و همین میل جنسی تا آخر عمر با او بود. حتی وقتی به میگرن و سر درد دچار شده بود، این امراض را با دزدیدن کفش‌ها و لباس‌های زیر تسکین می‌داد. در نهایت چنان این نیازها به او هجوم آوردند که او دست کم چهار قتل مرتکب شد و نیازهای جنسی خود را به طرق وحشتناکی ارضا کرد. در ملاقات با فورد او این نیازها را بسیار طبیعی می‌داند و بعدا که فورد خواسته‌های او را برآورده می‌کند، علت اعمالش را سوزاندن کفش‌ها توسط مادرش می‌خواند. جالب است که همکار فورد، وندی، این تمایلات را طبیعی و معمول می‌داند و نوع برخورد مادر با آنها را ریشه‌ی بروز این جنایات معرفی می‌کند. اما نکته‌ی مهم در دستاوردهایی است که عاید فورد و همکارانش می‌شود. فورد دقیقا می‌خواهد با استفاده از آنها، مسئله‌ی  مدیر مدرسه را حل کند. مسئله‌ای ناچیز اما تا حدودی نگران کننده مربوط به نوع برخورد او با کودکان: او آنها را مجبور می‌کند تا کفششان را در آورند تا پایشان را غلغلک دهد و او نیز در عوض، چند سکه پول به آنها می‌بخشد. فورد نگران آن است که مدیر با این شکل مثل برودوس، آرام آرام تحریک شود و دست به اعمال ناشایستی بزند. بنابراین با پیگیری که در قضیه می‌کند، موجب اخراج مدیر از مدرسه می‌شود. اما آیا واقعا حق دارد؟ به نظر می‌رسد که تا حدودی دچار شتابزدگی شده باشد‌ و نتایجی که بدست می‌آورد قابل تعمیم دادن به این گونه مسائل نباشند. می‌بینیم که سریال با چه مهارت و بلدی ستایش برانگیزی، خرده پیرنگ‌هایش را با پیرنگ اصلی در می‌آمیزد و به حرکت داستان سرعت می‌بخشد. اما مسئله‌ی مهم‌تری که در مواجهه با برودوس، به فورد نیز سرایت می‌کند، همین فتیش جنسی کفش پاشنه دار است. وقتی که او با دبی هم بستر می‌شود و او را با کفش پاشنه‌دار در آغوش می‌کشد‌، دو حس متضاد پیدا می‌کند. یکی آنکه از آن لذت می‌برد و دیگر آنکه به یاد برودوس می‌افتد و کمی منزجر می‌شود. حسی که اما به ما دست می‌دهد چیزی جز وحشت نیست. وحشت ما حتی بیشتر هم می‌شود وقتی که فورد به دبی می‌گوید: «مشکلش اینه که این دیگه تو نیستی.» در واقع او با بیان این جمله، به نوعی به تغییر خود نیز اعتراف می‌کند. دقیقا مشکل او این است که دیگر خودش نیست. او از آن پسرک «بچه ننه» و منظم و با ادب، به این مرحله رسیده است. اما به واقع کی را باید مقصر دانست. آیا او هم بد به دنیا آمده است؟ یا به قول وندی، این گونه تمایلات چندان هم «منحرف» و غیر طبیعی نیستند و باید منشا این جنایات را چیز دیگری دانست؟ سریال با استادی تمام این پرسش را طرح می‌کند و با تواضع، از پاسخ دادن به آن امتناع می‌ورزد.

آیا می‌شود به این جنایکاران اعتماد کرد؟

هشدار اسپویل

در ابتدای قسمت دوم، مردی میانسال با قدی متوسط و جثه‌ای لاغر را می‌بینیم که مسئول نصب دوربین‌های امنیتی است. این موضوع به همین منوال تا قسمت‌های آخر ادامه پیدا می‌کند و ما تقریبا در تمام قسمت‌ها او را مشاهده می‌کنیم که اعمالش به نوعی شک برانگیز و حتی ترسناک جلوه می‌کنند. با این حال هیچ برخوردی میان او و ماموران اف بی آی نمی‌بینیم. تنها چیزی که می‌شود از او فهمید مکانی است که در آن‌ها فعالیت می‌کند.  با یک فونت بسیار بزرگ که تمام صفحه را پر کرده، نوشته می‌شود: کنزاس، پارک سیتی‌. اگر با چنین مشخصاتی به دنبال یک قاتل سریالی بگردیم، متوجه می‌شویم که این مرد شباهت‌های انکار ناپذیری به قاتل مشهوری به نام BTK دارد. این عبارت مخفف «بستن، شکنجه و قتل» است. او روند قتل‌های خود با دقت و جزئیات برای افسران پلیس می‌فرستاد و آنها را مدت‌های طولانی درگیر خود کرده بود؛ تا اینکه در نهایت در سال ۲۰۰۵ دستگیر شد. پر بیراه نیست اگر بگوییم او را در فصل دوم سریال خواهیم دید و احتمالا باید منتظر به بازی گرفته شدن فورد و تنچ توسط او باشیم. اما مسئله‌ی مهم در اینجاست که چرا سریال تا این حد به نشان دادن تصویر حداقلی اما مخوف و رمز‌آلود او علاقه دارد. به گمان من، این کار‌ علاوه بر جذابیت‌هایی که دارد، در روند قصه نیز به شدت به کار می‌آید. چرا که در واقع او با فرستادن آن نامه‌ها در واقع به عنوان یک «شکارچی ذهن» عمل می‌کرد. و حالا این به کمک سریال می‌آید تا تصویری کنایه آمیز از افسران اف بی آی ارائه دهد. پس همچنان این سوال در ذهن با شدت بیشتری هجوم می‌آورد: «شکارچی ذهن کیست؟»

در اینجا می‌خواهم به شرح سکانس آخرین ملاقات فورد با کمپر بپردازم. سکانس چه از نظر دیالوگ نویسی و چه از نظر کارگردانی و بازیگری فوق‌العاده از آب در آمده است و حقیقتا شوکه کننده و ترسناک است. در اینجا با همان تکنیک‌ها و نورپردازی و فیلتر رنگ همیشگی سریال در طرفیم. رنگ‌های تیره و سرد غالب بر سکانس‌اند و وجه ابسوردی آن را عیان می‌سازند. دوربین نیز ساکن است و اغلب نماها مدیوم کلوزاند. کمپر با حالتی جدی و عبوس، فورد را به خاطر عدم پاسخ‌ گویی و توجه او به خود بازخواست می‌کند. ظاهر سکانس و نماها بسیار عادی به نظر می‌رسد اما با کات‌های مناسب به نمای نقطه نظر فورد که مدام بیرون از اتاق، نگهبان را نگاه می‌کند، به حالتی فراتر از آنچه که هست، تبدیل می‌‌شود. در جایی از سکانس، یک نمای لوانگل عجیب و غریب از پاهای کمپر می‌بینیم. نما به شدت یادآور پلان مشابهی از دردسر هری است؛ فیلم بامزه و فوق‌العاده هیچکاک‌ با بازی به یادماندنی شرلی مک لین، که در آنجا هم این نما به نوعی هم خنده‌ دار بود و هم هولناک، اما در اینجا آن عنصر کمیک به خاطر دیگر عناصر موجود در سکانس حذف می‌شود و تنها دلهره‌ی موجود در آن را قوت می‌بخشد. در نهایت هم فورد علیرغم آنکه توسط کمپر در آغوش کشیده می‌شود، با بدنی لرزان و ذهنی آشفته به بیرون می‌جهد. و این سکانس در واقع نشانگر این است که هرچقدر هم با این آدمها از دور بخواهیم همدردی کنیم و خودمان را جای آنها بگذاریم، در نهایت وقت ملاقات با آنها از نزدیک، در نهایت باید وجه شیطانی آنان را در نظر داشته باشیم‌. و این کنایه‌ای است به سخن فورد که در ابتدا از او آوردیم: «بزرگترین ذهن‌های تاریخ توسط دگرگون پذیری مجذوب شده بودند. در پرونده‌ای که نمی‌تونیم بلافاصله انگیزه‌‌ای رو حدس بزنیم، نباید بترسیم؛ یه معماست ولی قابل حل شدنه، پیچیده است ولی انسانیه.» حالا باید گفت بله، معماست و پیچیده، انسانی است و دشوار؛ اما به واقع آیا قابل حل شدن است؟ در ابتدا نیز گفتم سریال پاسخ‌هایی طرح می‌کند، به آنها پاسخ می‌دهد اما در نهایت زیرشان می‌زند. و در اینجا سریال به ما یادآوری می‌کند که شناخت این آدمها تا چه اندازه دشوار است. حقیقتا سزای تنهایان همیشه همین است و همین هم خواهم بود. چیزی که در مورد تمام این جنایات کاران می‌شود دید همین تنهایی است. وقتی که تنهایی آدم را انتخاب می‌کند، فقط زجر به بار می‌آورد، کینه می‌پراکند و جز خشم و خواست نیستی نتیجه دیگری ندارد. از این روهم هست که جنایات زاده تنهایی‌اند! در واقع وقتی کمپر در اپیزودهای اولیه‌ی سریال، دلیل جنایتکار شدن خود را می‌گوید که تحقیر شدن توسط مادرش بوده، گرچه که شاید فریب و نیرنگی در چنته داشته باشد؛ اما جرعه‌ای از حقیقت را با خود داراست و دستاورد بزرگ سریال نیز در همین نمایاندن‌ حقایق مهم و اساسی جنایت است؛ گرچه که خود جنایت را علنا نشانمان نمی‌دهد. یک نکته‌ی دیگر هم در مورد کمپر تا فراموش نکرده ام بگویم. در ابتدای سریال می‌بینیم که او برای توضیح چگونگی قتل‌هایش، به فورد نزدیک می‌شود و گلوی او را با دست لمس می‌کند. دلهره‌ی عجیب و غریبی بر این سکانس‌ها و کنش‌های او می‌شود حس کرد که قطعا نفس در سینه هر کسی حبس می‌کند! حقیقتا کمپر سریال فوق‌العاده است!

تعلیق شوک آور

اما در ابتدای متن ادعای بزرگی کردم که حالا باید به آن پاسخ دهم. به پایان سریال توجه کنید. پس از آن ملاقات دلهره‌ آور و شوکه کننده، همچنان سریال ادامه می‌یابد و نفس در سینه حبس می‌کند. فید به سیاهی می‌شود و یک موسیقی راک به گوشمان می‌رسد. در لانگ شات، BTK را می‌بینیم. او چندین کاغذ را در آتش می‌اندازد و موسیقی همچنان با بی‌رحمی نواخته می‌شود. با دیدن دو تا از کاغذها حقیقتا شوکه می‌شویم. دو نقاشی از دخترانی که در حال شکنجه کشیده شده‌اند. خواننده‌ی موسیقی تقریبا فریاد می‌زند: «هر کسی یه زندگی می‌خواد! آره عزیزم، آره!» و سریال با نوشته‌ای درشت که تمام صفحه را پر کرده، پایان می‌گیرد: «کنزاس، پارک سیتی» نفس ما بند آمده و حقیقتا چیزی برای گفتن نمانده است. به تصویر خیره شده‌ایم و ادامه‌ی موسیقی را گوش می‌دهیم. «آره عزیزم، آره!» این است فینچر و این است «شکارچی ذهن» ! در واقع ما گرچه شوک شده‌ایم، اما در انتظار فصل بعدی باقی می‌مانیم و این هنر عجیب و غریب فینچر است. در واقع سریال با این تعلیق شوک‌آور خود، بسیار اغواگر و تحریک کننده نیز هست؛ با این تفاوت که آدم گمان می‌کند از لحظات بهت آور آن ارضا شده، ناگهان خود را دریغ می‌کند و داستان را به پایان می‌برد و همین است که آن را این چنین خواستنی می‌‌گرداند. فقط اینجا من یک مشکل حس می‌کنم! دقیقا نمی‌دانم باید منتظر فصل بعد بمانم یا دست به دعا شوم که فصل دوم هیچگاه نیاید!

در انتها لازم می‌دانم به شخصیت پردازی فوق‌العاده سریال اشاره کنم. تمام شخصیت‌ها فعال‌اند و کنشگر؛ یکی بر دیگری غالب نمی‌شود، که روابط آنها مدام تنش می‌افزاید و پیچیده تر می‌شود. آنها علاوه بر اینکه تغییر می‌کنند، با تضادهایی که میانشان وجود دارد، در برابر همدیگر ظاهر می‌شوند تا اثرات خود بر هم را بهتر نمایان کنند. تنچ در واقع عنصر متضادی است که به بهترین شکل ممکن در کنار فورد قرار داده شده تا سریال به توازنی مناسب دست یابد. سریال هم لحظات خصوصی و فردی شخصیت‌ها و هم لحظات جمعی و عادی شخصیت‌ها را به شکلی عالی نشان می‌دهد و در نوع خود کم نظیر است. شخصیت‌ها از این برخورد و مواجهه با یکدیگر است که تغییر می‌کنند و بهبود می‌یابند یا به زوال می‌روند. حتی کوچکترین عناصر سریال نیز فکر شده‌اند و تغییر می‌کنند. مثل ضبط صوت که آرام آرام پیشرفته‌ تر و مدرن تر می‌شود یا نوع پوشش فورد که آرام آرام از آن شکل رسمی خود فاصله می‌گیرد.

حقیقتش را بخواهید فکر می‌کنم فصل نخست «شکارچی ذهن» بهترین سریالی است که دیده‌ام. پیچیده، عمیق و به غایت سرگرم کننده و شوک‌ کننده. سریال حتی در دفعات دوم و سومی که به آن رجوع کردم، همچنان سرزنده بود و درگیر کننده. و احتمالا تا آمدن فصل دوم، آن را چندین بار دیگر خواهم دید. فینچر در اوج است! امیدوارم همچنان بسازد و بسازد.

مطالب جنجالی

Sorry. No data so far.

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

Your email address will not be published.