میلوش فورمن در “پرواز بر آشیانهی فاخته” مضامین داستانی کلیشهای و نخنماشدهی متداول هالیوودی را چنان جزئینگرانه و محسورکننده در بطن فرم و محتوای اثرش پیریزی میکند؛ که ثمرهی کار در اوج کمال و خارقالعادگی، برای مخاطبانش حکم لقمهای جمع و جور، دلچسب و قابل هضم را پیدا میکند. در سینمافارس بخوانید.
غالبا زمانی که در مدیوم سینما برچسبهای نظیر “خارقالعاده” و “تحسینبرانگیز” به اثری چسبانده میشود، عموم مخاطبان توقع رویارویی با ساختهی پر و پیمان و همهچیزتمامی را میکشند که به عمیقترین و ملفوفترین تمثیل ممکن مبانی فلسفی و روانشناسی بحثبرانگیز قرن را به طرز غیرمنتظرهای با فرمی ژرفتر و پیچیدهتر از خود آن مسائل، مقابل مخاطب گذاشته و آنرا به خورد او میدهند؛ آن هم به شکلی که فیلم، به لقمهی چنان سنگین و غیر قابل هضمی بدل گردد که جویدن و بلعش ساعتها به طول بیانجامد و مخاطب برای هضم و گوارش بیدردسر آن باید پشتبند فرو دادنش، هزارجور قرص و دوا را سر بکشد تا مغزش از شدت پیچیدگی مفاهیم آن، سوت نکشد. تردیدی نیست که تعریف خارقالعادگی از منظر هنر هفتم ابدا به این اندازه، سهل و ساده نیست و دربرگیرندهی گسترهی وسیعی از آثار است. نگرش فلسفی فیلمسازان به جهان و روانشناختی آنها به انسانهای پیرامونشان، شاید تنها بخش کوچکی از مولفههایی باشد که آثار سینمایی حول محور آن میچرخند و سینما، آنقدر وسعت دارد که ارزش و جایگاه آن به این سادگیها قابل توجیه نباشد و به زبان ساده؛ میتوان تعاریف بیشماری از عالی بودن را در آن ارایه داد.
فیلمساز بزرگ و تاریخساز قرن بیستم یعنی آلفرد هیچکاک (Alfred Hitchcock)، بدون شک یکی از مصداقهای بارز کارگردانانی است که اساسیترین دلیل ماندگاری آثارشان تا به امروز، جادویی بود که او با گردهمآوردن تکنیکهای سینمایی به خرج میداد؛ جادویی که تعلیق و تلاطم را در اوج دیوانهواری و جزئینگرانگی به تکتک ثانیههای اثر تزریق می کرد و با رسوخ به اعماق افکار و عواطف مخاطب، احساسات او را به طرز دلهرهآور محسورکنندهای احاطه میکرد. بله؛ این تکنیک بود که در تاریخ سینما به هیچکاک چنین جایگاهی بخشید، نه صرفا رو انداختن به مسائل فلسفی و روانشناسانه. البته چه مشاهیری نظیر جان فورد (John Ford) و هیچکاک، و چه بزرگانی همچون آندری تارکوفسکی (Andrey Tarkovsky) و اینگمار برگمان (Ingmar Bergman) که از متفکران و شاعران سینما محسوب میشوند؛ همه و همه حکم اجزای لاینفک هنر هفتم را دارند و وجودشان به سینما عطر و بوی حقیقیاش را میبخشد. چراکه بیشک سینما آنقدر گسترده بوده و هست که تنها یک یا چند خصوصیت، تعریفکنندهی جایگاه والای آن باشند.
“پرواز بر آشیانهی فاخته” (One Flew Over The Cukoo’s Nest) به ظاهر، تداعیکنندهی همان لقمهی سنگین و غیرقابل هضمی است که درک و فهم مفاهیمش خیلی مشکل جلوه میکند. اما میلوش فورمن (Milos Forman) مضمونی ساده و یحتمل در نگاه اول، نخنماشده را چنان زیرکانه در تار و پود قصهاش بافته که مخاطب به ناگاه در نخستین رویاروییاش با اثر، سر تعظیم فرو میآورد و عظمت آنرا تحسین میکند. همین هرازگاهی سبب میشود که برخی به اشتباه بیفتند و پی قرار دادن “پرواز بر آشیانهی فاخته” با دیگر آثار پیچیده و ملفوف روانشناختی سینما، در یک کفهی ترازو باشند و به مقایسهی آنها بپردازند. فیلم مذکور، چنان هوشمندانه به کلیشهی آشنای سر دادن به فریاد اعتراض زیر سایهی حکومتی مستبدد و نظمزده، رنگی دوباره میبخشد و آنرا در کالبدی نو احیا میکند؛ که تماشاگر حین تجربهی آن به هیچ وجه به ماهیت کلیشهگونهی داستانی آن نمیاندیشد و فکر میکند که با چیز کاملا تازه و بیسابقهای روبرو شده!
شاید محتوای “پرواز بر آشیانهی فاخته” چیزی نباشد که با شنیدن آن در کنفرانسها و سمینارهای عمومی به وجد بیاییم و شاید حتی از اعماق وجود به سخنران و متن سخنرانیاش، ابراز تنفر کنیم. شاید این ایده را به قدری در قصههای قدیمی و قهرمانمحور تجربه کرده باشیم که رویارویی با یک “کاوهی آهنگر” و “رابین هود” دیگر، رغبت و هیجانی را در ما برنیانگیزد؛ اما کارگردان با پر و بال دادن به آن و مزینکردنش به کاغذکادوی خوشرنگ و لعاب “فرم” بار دیگر موفق میشود تا به این مضمون افسانهای جان دوبارهای ببخشد و آنرا با حال و هوای جهان معاصر ما، همخوانی بدهد و مطابق سازد. اینجاست که روشن میشود چرا نام استاد سرگرمی و البته تعلیق، یعنی هیچکاک فقید را در پاراگرافهای پیشین بردم. کارگردانی نظیر فورمن در حد و اندازهای نیست که با فیلمساز بزرگی چون هیچکاک مقایسه شود؛ اما خصوصیت مشترکی که به نوعی تداعیکنندهی همان حس و حال آشناست، بهرهگیری صحیح و کارساز هر دو از فرم است که دستی بر ایدههای داستانی پوشیده از گرد و غبار میکشد و زرق و برق گذشتهشان را به آنها برمیگرداند.
“پرواز بر آشیانهی فاخته” روایتی مدرن از ظلم و استبداد است؛ آن هم از جنس سربسته و زجرآوری که اینجا در کالبد نظم و آرامشی تحمیلشده بر کاراکترهای قصه ظهور پیدا میکند و افکار مخاطبانش را به بازی میگیرد. تیمارستان قصه حکم نسخهی مینیاتوریتر جهان پیرامون را دارد که در مقیاسی کوچکتر، نظمزدگی برخی از اقشار جوامع امروزی را به تصویر میکشد. آن هم در حالی که ساکنان آن با رضایت کامل به زندگی میپردازند و ککشان هم نمیگزد که واقعا چه دارد بر سرشان میآید! بیمارهای این مرکز، در حقیقت با تن دادن به چنین روال روتین و تغییرناپذیری؛ میکوشند خود را شرایط خاص جوامعی که از آن طرد شدهاند وقف بدهند و اصطلاحا به آن چیزی تبدیل شوند که جامعه از آنها انتظار دارد. در حالی که اینها هیچ اطلاعی از ضدیت انکارناپذیر اتمسفر نظمزدهی تیمارستان با جوّ پر فراز و فرود و هیجانانگیز جهان بیرون ندارند و همین ترس و وحشت آنها نسبت به جهان بیرون را، روز به روز بیشتر تشدید میکند و باعث میشود که آنها با ابراز آماده نبودن از حضور فیزیکی در جامعه، خود را در هزارتوی فکر و خیالهای مشوش خود زندانی کنند.
چنین قضایای عجیب و تراژدیکی زمانی بیخ پیدا میکنند که درمییابیم برخی از بیماران این مرکز، با پای خود گام به این جهنم آرماننما گذاشتهاند و با اختیار خود، به رنگ این جامعهی دروغین درآمدهاند. علی رغم اینکه افسار زندگیشان به دست خودشان است، فلنگ را نمیبندند و خود را با فکر به اینکه چگونه جامعهی بیرون آنها را بخاطر مهیا نبودن از خود خواهد راند و سر خانهی اولشان خواهد گرداند، به وحشت میاندازند. و پشت تمامی اینها، تشکیلاتی اهریمنی نهفته است که گویی مقصود حقیقیاش از محبوس کردن بیماران قصه، نهتنها درمان و شفا بخشیدن به آنها نیست؛ بلکه انگار با کاشتن تخم وحشت و اضطراب در وجود آنها، به اعماق احساسات انسانیشان رخنه میکنند و ایشان را واقعا به زندانی چهاردیواری وجودی خود تبدیل میکنند.
“پرواز بر آشیانهی فاخته” با نمایی لانگشات کلید میخورد که در آن، پروتاگونیست اصلی داستان یعنی رندل مکمورفی (Randall McMurphy) سوار بر خودرویی از دوردست به سوی آن مرکز درمانی نفرینشده حرکت می کند؛ نمایی که در بکگراند آن، کوههایی سر به فلککشیده را نظاره میکنیم که مانع تابش مستقیم نور خورشیدی که در پس آنها قرار دارد میشوند، گویی قصد دارند طلوع آنرا به تعویق بیاندازند. علی رغم اینکه نمیدانند برخی اتفاقات همچون طلوع خورشید به طرز انکارناپذیری، اجتنابناپذیرند و کاراکتر مکمورفی نیز برای بیماران فلکزدهی داستان، به نوعی حکم چنین آفتابی را دارد. شخصیتی که به محض ورودش، روی کاراکترهای قصه را به چشمهای از جمال و درخشش زیباییهای جوامع حقیقی، روشن میکند و همین است که از خواب غفلت بیدارشان میکند. کاراکتر مکمورفی نسخهی اغراقشده اما واقعگرایی از انسانی مشتاق و هیجانخواه است و همین شاخصهی بخصوص است که وی را از دیگر بیماران آن مرکز جدا میدارد. البته تنها چیزی که حقیقتا از توانایی پر کردن خلا عاطفی و شخصیتی ساکنان این مرکز برخوردار است، سعی و تلاش مکمورفی برای برانگیختن هیجانات فطری آنهاست.
مکمورفی انسانی فرهیخته با نگرشی عمیق نبود که به این خاطر برچسب قهرمان قصه و اصطلاحا پروتاگونیست آنرا یدک بکشد؛ بلکه این هیجانطلبی فطری و روحیهی بیباک و ریسکپذیر او بود که کمبود عاطفی جامعهی تیمارستان را جبران میکرد و چنین تصور قهرمانگونهای از او را در ذهن کاراکترهای قصه شکل میداد. اینجاست که اینان روحا، ناگزیر دست به دامن مکمورفی میشوند و او را به چشم یک قهرمان میبینند. مکمورفی با سودای آزادی و آرامش، خود را به جنون زد تا در عوض حبس کشیدن در فضای خفقانآور زندان، اوقاتش را به خوشی در یک تیمارستان منظم و بیآلایش بگذراند. اما زمانی که درمییابد جو حاکم بر تیمارستان به دلیل نظمزدگی افراطیاش صد مرتبه از زندان، خفقانآورتر و نفسگیرتر است؛ میفهمد که بد رکب خورده و نخست با قلمداد کردن خود به عنوانی شاهکاری از علم مدرن، با بیملاحضگی تمام به پرورندان فکر فرار در سر خود میپردازد. اما طولی نمیکشد که وجدان او از ظلمی که به این جامعه شده به درد میآید و مصمم میشود که رنگ و روی انسانیتر و البته هیجانانگیزتری از زندگی را بر بیماران قصه فاش کند. مکمورفی با عزمی راسخ چون مگسی به دور عواطف آکبندشدهی کاراکترهای قصه میگردد و با قلقلک دادن هیجانطلبی ذاتیشان که مدتزمان مدیدی به خاموشی مطلق گرویده بود، آنها را با وجهی از وجودشان رویاروی میسازد که گویا تاکنون از آن بیخبر بودهاند! تلفیق عناصر داستانی آزادیطلبانهی قهرمانگونهی افسانههای قدیمی با نحوهی داستانسرایی نوین و در باب سرکوب عواطف فطری انسان؛ ترکیبی را فراهم آورده که در کمال سادگی، دیدنی و فوقالعاده است که در عین حال، اوج زیرکی سازندگانش را میرساند.
اعمال قهرمانانهی مکمورفی برای بیدار کردن بیماران قصه یک سو، و واکنشهای ستیزهجویانه و جنونآمیز تشکیلات تیمارستان طرفی دیگر؛ تشکیلاتی که پرستار رچد (Nurse Ratched) را به عنوان فرمانده راهی عرصهی نبردی بر علیه ذات انسانیت کرده و بر سر بیماران فلکزدهی قصه خراب میکند. او روزانه با جلساتی سرشار از نآرامی و تنش، کاراکترهای قصه را از شعلهور شدن بارقهای ضعیف از شوق و هیجانخواهی که درون آنهاست به رعب و وحشت میاندازد تا مانع به ازبین رفتن فضای نظمآلود تیمارستان بشود. در وحلهی اول، پرستار رچد و کلیهی این تشکیلات فکر میکنند که به نوعی غالب کردن چنین فضای نظمآلودی بر کاراکترهای قصه که عاری از هرگونه نقطهی شوقبرانگیز است، میتوانند از پس درمانشان بربیایند و کاری کنند که آنها با آغوش باز از جوامع بیرونی استقبال کنند. فیلم به ظاهر با این تصویر پی خاکستری جلوه دادن آنتاگونیستهای قصهاش است و سعی دارد که مقاصد خوشایندی را لا به لای اقدامات به ظاهر شومشان بچپاند؛ اما مخاطب در طول فیلم مدام با سکانسهایی روبرو میشود که در آن چیزی جز شرارت و پلیدی محض از چهرهی پرستار رچد نمیبارد. همین تضاد غیر قابل اغماض میان مقاصد و رفتارهای پرستار رچد به انتقال مفهوم بنیادین اثر ضربهای زده که نمیتوان به سادگی بقایای آنرا نادیده گرفت. چراکه مطلق بودن شرارت وجودی آنتاگونیست با اثری که چنان پی واقعگرایی است، میان فیلم و موفقیت تمام و کمال آن چندین قدم فاصله میاندازد.
کسی جرئت بحث و جدل با آنتاگونیست پلید و شروری چون رچد را پیدا نمیکند؛ مگر رندل مکمورفی. مکمورفی نهتنها با رفتارهای بدیع و نامتعارفش گاهی و بیگاه، سر به سر کارکنان آن مکان میگذارد؛ بلکه حین تمامی بحثها به نوعی حکم طناب نجاتی را پیدا میکند که بیماران قصه با سفت چسبیدن به آن، میکوشند خودشان را از شر ساعات طاقتفرسا و خفقانآوری که پرستار رچد بر آنها حاکم ساخته، فرار کنند؛ ساعاتی که طی آن پرستار رچد سرگذشت اکراهآمیز و غمانگیزشان را بر سر و صورتشان میکوبد و به همین خاطر است که کسی مجال اعتراض نمییابد، چراکه همگی از نگاههای شرارتآمیز و سخنان “سوهان اعصاب”گونهاش شدیدا هراسانند. جدال میان آنتاگونیست و پروتاگونیست میانی داستان عموما نه رُک و صریح، بلکه در لفافه صورت میپذیرد. رچد از اعماق وجودش میخواهد که بیماران احساس ناآرامی و بیقراری کنند و در این میان تنها شخصی که غالبا از مسائل دور و اطرافش به ظاهر ابراز رضایت میکند و تنفر درونیاش را پنهان میدارد، در حقیقت خود مکمورفی است. کاراکتر مکمورفی که به واسطهی نقشآفرینی خارقالعاده و خاطرهانگیز جک نیکلسون (Jack Nicholson) به این سادگیها از یاد کسی فراموش نخواهد شد، با تظاهر به بیخیالی، خود و مقاصدش را لا به لای بیماران تیمارستان پنهان میکند؛ اما در خفاء، برای شرطبندیهایشان قوانین تازهای را مطرح میکند و با تزریق هیجان به روند روزمرهی کسلکنندهی مرکز، برای خود تیمی بر ضد جهانبینی پرستار رچد را گردهم میآورد.
حتی مکمورفی باری، با سوء استفاده از اتوبوس مرکز، بیماران را به ماهیگیری میبرد و با قرار دادنشان در شرایط خاص جامعهی بیرون به آنها نشان میدهد که نهتنها دلیلی برای ترسیدن از آن وجود ندارد، بلکه دنیای بیرون تا چه حد هیجانانگیز و دوستداشتنی است و تنها با پیروی از برخی قوانین اساسی میتوان اوقات خوشی را در آن رقم زد و این، یحتمل تنها جلسهای بود که بیماران بیچارهی داستان پس از حبس شدن در تیمارستان، به آن روی خوش نشان میدادند و واقعا از آن لذت برده بودند. در یک سو، مکمورفی را در نظر داریم که با برگذاری جلسات زیباییشناسی زندگی، سعی بر هموار ساختن مسیر خروج بیماران از آن تیمارستان نفرینشده را دارد. اما در سوی دیگر این جدال، پرستار رچد را نظاره میکنیم که با توپ پر به میدان میآید با آسیبشناسی رفتار و روحیات آنها به وحشتافروزی و ایجاد شکاف میان بیماران و جهان خارج تیمارستان ادامه میدهد. اثر به بیپردهترین شکل ممکن، انسانهایی که زندگیشان با وحشت نسبت به جامعه و نظمزدگی مفرط پیوند خورده را دیوانه خطاب میکند و در این دنیای دیوانه تنها راه بقا برای شخصی چون مکمورفی را، مجنون جلوه کردن میداند. جهان کوچک و مینیاتوری تیمارستان، مملو از انسانهای مختلفی است که روحیات هرکدام به دلیل گونهای از کمبود شخصیتی در تلاطم است و تنها شخصی که با آنچه که هست کنار آمده و تحت تاثیر فضای آنجا دچار خوددرگیری نمیشود، مکمورفی است و این تمایز غیر قابل انکار میان او و دیگر بیماران مجموعه است. فیلمنامهی “پرواز بر آشیانهی فاخته” روایتگر قصهای پرفراز و نشیب است؛ قصهای که کاراکترهای محور آن در رسیدن به مقصد نهاییشان با دستاندازها و پستی و بلندیهای فراوانی مواجه میشوند که برخی، شیرین و بعضا تلخ جلوه میکنند. کاراکتر مکمورفی شاید ظاهری سرخوش و عیاش داشته باشد، در حالی که اکتهای ریشخندآمیز و قهقهزدنهای دیوانهوارش به مرور تنها حکم پوششی بر احساسات درونیاش را پیدا میکنند.
چراکه سرگذشت تراژدیک این بیماران و بیچارگی اسفبارشان که خود نیز در اکثر سکانسهای اثر از آن غافلند، واقعا عواطف و دلرحمی مکمورفی را برمیانگیزند و دیری نمیپاید که او در خفاء برای نجات دادن از باتلاق افراط میجنگد و البته گاهی نیز، به طور صحیح و بیپرده. او فکر فرار را از سر خود بیرون میکند، زمانی که پی میبرد که فقدان وجود او چگونه ذره ذره، وجود ساکنان این تیمارستان را منحطط میسازد. به همان خاطر است که او در سکانسی پس از مدتی غیبت، خود را همچون برخی از بیماران ازکارافتاده و ازهمپاشیده جلوه میدهد و با لب و لوچهی آویزان سر جلسه میرود و البته، با چهرههایی که از شدت اضطراب مشوش و درهمرفته شدهاند روبرو میشود. زیرا او قصد دارد به آنها بفهماند که از ذلت و خواریشان آگاه است و ناگهان با خندهای تمسخرآمیز و از جنس خاص خود، این تراژدی اسفبار را به لطیفهای بر پایهی کمدی تلخ بدل میکند و لبخند آسودگی را بر لب بیماران جاری میسازد. کاراکتر چیف (Chief) که پیش از این خود را به ناشنوایی و بیزبانی زده بود، با آمدن مکمورفی – بخوانید “ندای افسارگسیختگی” – دوباره مسیر خود را پیدا میکند و با او همراه میشود. در حقیقت به حرف آمدن چیف پس از مدتزمان قابل ملاحضهای و همگام شدن او با مکمورفی، به خودی خود کنایهای از چگونگی باز شدن چشم و گوش کاراکترهای قصه پس از ظهور پروتاگونیست دوستداشتنی داستان است. در نهایت نیز مکمورفی و چیف، هر دو به شکلی متفاوت به رستگاریای که لیاقتش را دارند دست مییابند و چیف، در حالی به سوی افق میدود که ابرهایی تیره آسمان را پوشاندهاند و مانع نمایان شدن درخشش خورشید میشوند. ابرهای تیرهای چون پرستار رچد، همیشه هستند که بر زندگی ما سایه بیاندازند و این، ما هستیم که نباید از درخشیدن دست بکشیم و همچون چیف و مکمورفی به سوی رستگاری بشتابیم.
ساختهی فاخر و بهیادماندنی میلوش فورمن یعنی “پرواز بر آشیانهی فاخته” اثری است که کلیشهی آشنای تلاش برای خلاص شدن از باتلاق حکومتی تحمیلی و ستمکار را چنان زیرکانه در کالبدی نو احیا میکند؛ که مخاطب ناگزیر از خلاقیت به خرج داده شده در آن به وجد میآید. جهان قصهی فیلم گاه به شکل لذتبخش و گاه به طرز تراژدیکی، رسوم افراطی برخی از اقشار جامعه مدرن را به سخره میگیرد و صریحا انسانهایی که هیجان فطری و وجودیشان را با زندگی زیر سایهی قوانینی آرماننما و نظمزده سرکوب میکنند را دیوانه میخواند، دیوانگانی که باید با طی کردن مسیر پر فراز و نشیبی از قفسی که آنها را احاطه کرده، به سوی درخشش حقیقی زندگی بشتابند و به سوی آن عروج یابند.
شما چه فکر میکنید؟ آیا از تماشای این فیلم لذت بردید؟ آیا مطالعهی مقاله برای شما مسرتبخش بوده است؟ نظرتان را با ما به اشتراک بگذارید!
نظرات