قسمت اول مطلب را از طریق این لینک بخوانید.
بخش چهارم: ملاقات با دومنیکو، یافتن راه نجات!
آندری وارد خانهی دومنیکو میشود، به سمت در بستهای میرود، آنرا باز میکند و با نمونهای از یک اکوسیستم، یا بهتر است بگوییم مجازی از طبیعت و جهان بیرون مواجه میشود. پلانی که اکوسیستم کوچک را نشان میدهد، همراه با یک زومِ آرام به روی آن تأکید میورزد و مکثی که تارکوفسکی روی این پلان میکند، نشانگر اهمیت آن است. بعد از این پلان با چهرهی متفکر آندری مواجه میشویم، چهرهای که گویا چیزی که قبلاً نمیدانسته را متوجه شده.
تا قبل از این پلان، میدانستیم که دومنیکو یکسری درگیریهای ذهنی و درونی دارد که باعث میشود اقداماتی عجیب را انجام دهد و جذابیت همین موضوع و احساس همذاتپنداریای که آندری با دومنیکو میکند، او را به خانهی دومنیکو میکشاند. تا به اینجای فیلم، هر دغدغهای که وجود دارد، دغدغهای شخصی و محدود به افراد فیلم است. اما بعد از این پلان است که تمامی مسائلی که با آن مواجه بودیم، شکلی جهانشمول به خود میگیرند. اینکه دومنیکو در خانهی خود مجازی از جهان بیرون را دارد نشانگر این است که درگیریهایی که او با خود دارد هم، به مانند آن اکوسیستم کوچک، مجازی از درگیریهای انسانهای جهان بیرون است و آندری نیز با دریافتن این موضوع است که آن چهرهی متفکر را به خود میگیرد.
سپس دومنیکو آندری را فرا میخواند. در اتاقی دیگر، آندری به سمت آینهای حرکت میکند و به تصویر خودش در آینه خیره میشود، موسیقی بتهوون پخش میشود و سکوتی که تا به الآن بر فیلم حاکم بوده میشکند، دوربین به آندری نزدیک میشود، آندری نیز بعد از مدتی خیره شدن به خود، بر میگردد، این یکی از معدود دفعاتی است که چهرهی آندری را که در اکثر اوقات فیلم یا پشتش به ما است و یا در تاریکی است، روبروی خود میبینیم و همچنین یک موسیقی باشکوه هم در حال پخش شدن است! تفاوتی که این پلان با پلانهای قبل از خود دارد، مسئلهای مهم را برای ما روشن میکند: اتفاق مهمی رخ دادهاست! آندری به سمت چپ کادر خیره میشود و به چیزی نگاه میکند، به چه مینگرد؟ دوربین تارکوفسکی به سمت چپ حرکت میکند تا به ما نشان دهد. دوربین به آرامی و با گذر از وسایل رویِ طاقچهی خانهی دومنیکو که شبیه به نقاشیهای طبیعت بیجان هستند (و ناشی از علاقهی زیاد تارکوفسکی است به هنر نقاشی)، در نهایت به خود آندری میرسد! پس آندری به خودش نگاه میکرده و در واقع، بعد از مواجه شدن با آن اکوسیستمِ کوچک، با خود نیز مواجه شده است! آیا دغدغههای آندری نیز شکلی جهان شمول دارند؟ دلتنگی برای گذشته و سعادت از دست رفته، عدم ارتباط در جهانی که انسانهایش به زبانهای متعدد سخن میگویند، احساس غربت در محیطی که در سردی و سکوت و سکون آن گیر افتادهایم، دچار رخوتی ملالآور شدن که باعث میشود همزمان هم خوشبختی را بخواهیم و هم آنرا نخواهیم از اصلیترین درگیریهای انسان معاصر است و تارکوفسکی ابتدا این مسئله را از درگیریهای فردی شخصیت پیگیری و سپس آنرا به شکلی جهان شمول برای مخاطب تبیین میکند.
در ادامه دومنیکو وارد میشود و با بیان جملهی «یک قطره به اضافهی یک قطره، میدهد یک قطرهی بزرگتر»، مهر تأییدی میزند به آنچه که هم بیننده و هم آندری متوجه آن شدهاند. دغدغههای متکثر انسانها در کنار هم، به مانند آن قطرهها، نه چندین دغدغهی دیگر، بلکه درگیریِ مشترک بزرگتری میسازد! همگی ما انسانهای معاصر دچار بحرانی مشترک و درونی هستیم. دومنیکو نیز متوجه آن بحران شده و برای مصون داشتن خانوادهاش، عزیزترین کسانش، از گزند این بحران، آنها را حبس کرده ولی شکست میخورد. همانطور که خودش میگوید، نباید خودخواه بود و تنها سعادت خویشتن را خواست، بلکه بایستی در جهت سعادت بشریت قدم برداشت، برای همین به ایدههای بزرگتری نیاز است. سپس شمعی را به آندری میدهد و میگوید که با رد کردن این شمع در حالی که روشن است، از آن استخر آبگرم، که استعارهای بود از دنیاخواهی مردم، همه نجات پیدا میکنند. آندری شمع را با تردید از او میگیرد و با او خداحافظی میکند. گویی هنوز به راه حل دومنیکو ایمان ندارد. در راه برگشتِ آندری و خداحافظی کردنش با دومنیکو، خاطرات دومنیکو از شکست خوردنش و آزاد شدن خانواده توسط پلیس را در پلانهایی سیاه و سفید میبینیم، پسرش به سمتی فرار میکند و دومنیکو به دنبالش میافتد، در جایی میایستند و پسر به منظرهای خیره میشود. با پلانی رنگی، منظرهای که پسر به آن خیره شده را میبینیم، یک شهرِ آرام. در پلان بعدی که آنهم رنگی است، پسربچه به دوربین خیره میشود و از پدرش میپرسد: «آیا آخرالزمان همین است؟». اینکه این پلان رنگیاست تأکیدی است بر این نکته که مقولهی آخرالزمان دیگر نه تنها در خیالات آندو، بلکه در واقعیت نیز وجود دارد.
سکوتهای طولانیِ آندری و دومنیکو، نزدیک شدن دوربین به چهرهی آنها، حاکم بودن سکوتِ توأمان با صدای بارش باران بر باند صدای فیلم و تعقیب چهرههای ژرفنگر آندری و دومنیکو با پَنهایی آرام به سمت چپ و راست، نشان دادن فضایِ حاکم بر خانهی نیمه متروکِ دومنیکو که تفاوت چندانی با جهان بیرون ندارد، بیننده را به درون محتوایِ این سکانس میکشاند و با ایجاد تجربهای حسی، او را به فکر وا میدارد.
آندری به هتل بازمیگردد، با یوجنیای زیبا مواجه میشود که روی تختش نشسته و در حال سشوار کشیدن موهای خود است، شاید این عمل او آخرین تیری است که برای جذب آندری در میکند، ولی آندری باز هم به او بیتوجه است. در پی یک فرافکنیِ عصبی از سوی یوجنیا، با هم درگیر میشوند و یوجنیا بعد از تنبیه بدنیای که آندری روی او انجام میدهد، با یک سیلی آندری را خون دماغ میکند و به اتاقش میرود که شال و کلاه کند و برود. در راه برگشت قصد میکند که نامهای از ساسنوفسکی به دوستش، که آندری در ابتدای فیلم به او داده بود را به آندری پس بدهد، اما قبل از آن ترجیح میدهد که آن را بخواند و ما نیز همراه یوجنیا این نامه را میخوانیم.
در ابتدای فیلم دیدیم که دغدغههای ساسنوفسکی با دغدغههای آندری، اشتراکاتی دارند. در این نامه نیز ساسنوفسکی بعد از اظهار دلتنگی برای وطن، از رؤیایی سخن میگوید که در واقعیت نیز تداوم پیدا میکند و ساسنوفسکی را آزار میدهد، آن هم اینکه همهی انسان ها بدل به مجسمههایی خشک و ساکن شدهاند که هیچ کاری انجام نمیدهند و همه درگیر اجرای یک نمایش اند، نمایشی به دور از حقیقت. بعد از خواندن نامهی ساسنوفسکی، چهرهی متفکر آندری را میبینیم که دراز کشیده است. دغدغهی ساسنوفسکیِ موسیقیدان و آندری و دومنیکو یکی است، هر سهیِ آنها از شرایط زمین ناراضیاند. ساسنوفسکی میگوید که «باید به وطن بازگردیم»، و دومنیکو میگوید که باید اقدامی انجام داد. آیا منظور ساسنوفسکی از بازگشت به وطن، بازگشت به همان روسیه است؟ با دانستن اینکه ساسنوفسکی در روسیه نیز به آرامش نرسیده و خودکشی کرده است، متوجه میشویم که «بازگشت به وطن» مفهومی ورای رفتن به محل تولد دارد. ادامهی فیلم، و اتفاقاتی که رخ میدهند، این موضوع را برای ما روشنتر میکنند.
در ادامه، آندری رؤیایی دیگر میبیند و در این رؤیا، برخلاف رؤیاهای قبلی که تنها برخی از افراد خانواده را میدیده، همهی اعضای خانواده را در کنار خانهی روستاییشان میبیند، گویی این دفعه دلش برای همه تنگ شده است. از رؤیا بیرون میآییم و وارد بخش بعدی فیلم میشویم.
بخش پنجم: تردید و تغییر؛ ایمان بیاور!
در این بخش از فیلم، آندری سرگردان و مست، وارد کلیسایی متروک میشود که آب آنجا را برداشته، آندری آشفته است و شعری را میخواند که در آن میگوید: «به سان کودکی آشفتهام». آندری با یک دفتر شعر، یک نان و یک بطری مشروب الکلی، از خود پذیرایی میکند. او حالا مست شده و درونیات خود را بیان میکند. دختری وارد کلیسا میشود و آندری با او صحبت میکند. او در ابتدا با اشاره به قناعت خودش در خرید لباس و مصرفگرایی مردم ایتالیا، مجازاً به دنیاخواهی جهانیان اعتراض میکند. سپس داستانکی تمثیلی را روایت میکند. داستان مردی که یک نفر را در حال غرق شدن در یک باتلاق کثیف میبیند و خود را به خطر میاندازد و آن مرد را نجات میدهد. اما آن مرد نسبت به منجی خود معترض میشود و به او میگوید: «احمق! من آنجا زندگی میکردم!». این داستانک تمثیلی، در یکی از معدود پلانهای فیلم روایت میشود که در آن با یک حرکت زوم به چهرهی آندری، که برخلاف اکثر اوقات فیلم در روشنایی قرار گرفته، نزدیک میشویم. تفاوت این پلان به لحاظ دستور کارگردانی با دیگر پلانهای فیلم نشانگر اهمیت آن است، پس داستانی که آندری در این پلان روایت میکند باید نقش مهمی در فیلم داشته باشد.
این داستانک راوی دلیل پریشانیِ آندری است. او به همانند دومنیکو به وضعیت ناگوار انسانها باور دارد و میداند که بایستی اقدامی در جهت نجات انسانها صورت بگیرد. اما مردم، به مانند همان فردی که در باتلاق است، از شرایط بدی که در آنجا دارند باخبر نیستند و اگر کسی هم سعی بر نجات آنها بکند، نکوهش میشود، به سان همان منجیِ در داستان. همین که مردم آگاهی ندارند و نمیخواهند نجات پیدا کنند، باعث پریشانی و روی آوردن آندری به مستی شده است. آندری بعد از اینکه به آن دختربچه که از زندگی خود راضی است حدیث نفسش را میگوید، در کنار دفتر شعری که در حال سوختن است، به خواب میرود.
در خواب رؤیایی دیگر میبیند. در شهری متروک، از جای خود بلند شده و مقابل آینهای میایستد، به آینه نگاه میکند و دومنیکو را در آینه میبیند! این رؤیا نشانگر آن است که آندری که قبلا در خانهی دومنیکو در آینه نگاه کرده و «خود» را دیده بود، هم اکنون با نگاه کردن به آینه و مشاهدهی شخصی دیگر (دومنیکو)، تغییر کرده است. همچنین آندری رفتاری مشابهِ دومنیکو با خانوادهی خود دارد، او خانوادهی خود را در دلتنگیهایش حبس کرده و به همین دلیل است که در رؤیایش میگوید: «خدای من چه کاری کردهام! آنها خانوادهی من هستند!».
از آن شهر متروک به کلیسای متروک دیگری در رؤیای آندری میرویم. آندری در کلیسا سرگردان است و همزمان در گفتار روی تصویر، صدای عجز و لابهی زنان مؤمنی که در ابتدای فیلم دیدیم و گفتوگوی زنی را با خدا میشنویم. هر چند که گفته نمیشود آن زن کیست ولی بسیاری از منتقدین باور دارند آن زن همان کاترین مقدس است.
کاترین مقدس به خدا میگوید که با آندری حرف بزند و خود را نشانش بدهد، و خداوند در پاسخش میگوید که من همه جا هستم، ولی این آندری است که مرا نمیبیند!
این که این پلان در یک کلیسایِ (محل عبادت) متروک، در ذهن آندری روایت میشود نشانگر این است که آندری وارد بخشی از وجود خود شده که برای مدت زیادی آن را رها کرده تا متروک شود، آن بخشی که به خداوند وحقیقتی قدسی ایمان داشته. حرکت تراولینگ به سمت راست نیز برای نشان دادن فضای کلیسایِ متروک یا بهتر است بگوییم، آن بخش از وجود آندری تعریف شده است: خلوت و ساکت. اینکه میدانیم این پلان در رؤیا و ذهن آندری میگذرد، یعنی اینکه آندری گفتوگوی خداوند و کاترین مقدس را شنیده و فهمیده است که خداوند همه جا حضور دارد. اینکه آندری با مشاهده در آینه، خود را دومنیکویِ مؤمن (و نه دیوانه) دید و سپس سخن خدا با یک قدیسه را در ذهنش شنید، یعنی او ایمان آورده است! او حالا میداند که ورای تمامی بدبختیهای انسان معاصر، حقیقتی مقدس وجود دارد که با حرکت به سمت آن به سعادت خواهیم رسید ولی هیچکس به تنهایی نمیتواند به سمت آن حرکت کند و لازمهی سعادتمندی، حرکتِ نه یک فرد، بلکه همهی بشریت به سمت آن است.
آندری از خواب بر میخیزد و آن کتاب شعر نیز سوخته است. به محض بیدار شدن آندری صدای بال زدن پرندهای را میشنویم و پری از سقف کلیسا به روی آب میافتد. در اولین رؤیای آندری دیدیم که فرشتهای از بالای سرش پرواز کرد و وارد خانهاش شد و آندری پر آن فرشته را برداشت، آیا این پری که بلافاصله بعد از ایمان آوردن آندری میافتد، پر همان فرشته است و مهر تأیید دیگری است است بر ایمان آوردن آندری؟
البته اینکه آندری ایمان آورده، هنوز دلیل محکمی نیست برای رفتن به سوی راه نجاتی که دومنیکو مقابلش قرار داده، آن چنان که میبینیم قبل از رؤیایش با شعری میگوید: «سالیان دراز در حسرت خورشید، اکنون ترسان زِ روشنایی روز…».
انتخاب یک رؤیا که از درونیترین وجوه یک شخصیت است، برای روایت تغییرِ درونیِ شخصیت، یعنی مؤمن شدنش، از اقدامات هوشمندانهی تارکوفسکی است و به همین دلیل است که این سکانس تحرک کم و سکوت زیادی دارد، زیرا همه چیز در درون میگذرد.
همچنین از اینکه آن کلیسا را آب برداشته میتوان خوانشی اسطورهای داشت. در داستانهای اساطیری، قهرمان (آندری) پس از یافتن رمز موفقیت (گذراندن آن شمع از استخر) نزد پیرِ مرشد (دومنیکو)، بایستی از آب که نماد پاکی و طهارت است گذر کند و روح خویش را در پی یک آزمون پالایش کرده تا به سعادت برسد، و این سکانس نیز روایتی به این صورت دارد.
آندری از خواب بیدار میشود و اشک از چشمانش سرازیر شده و آن کتاب شعر نیز کاملا سوخته است. در ادامه، فیلم به پلانی باز از یک شهر کات میزند، شهری غرق در سکوت و سکون و سردی، شهری که هیچ تحرک و طراوتی در آن دیده نمیشود، مانند همان مجسمهها که ساسنوفسکی در رؤیای خود دیده بود. حال بایستی ببینیم آندری چه خواهد کرد؟
بخش ششم: ایمان، امید، ایثار
آندری که بعد از مواجه شدن با دومنیکو، به کلی دچار تغییری درونی شده و راه نجاتی را در جیب خود نگه میدارد (آن شمع)، قصد رفتن دارد. گویی به آن راه نجات و سعادت بشر، امیدی ندارد. در حال رفتن است که یوجنیا به او زنگ میزند و با خبر دادن از اعمال عجیب دومنیکو در شهر رم، قولی که آندری به دومنیکو داده بود را به یادآور میشود و آندری نیز میگوید که آن کار را انجام داده، گویی میخواهد خود را در عمل انجام شده قرار دهد. یادتان هست که پیشتر گفتیم این طبیعت زنانهی یوجنیا است که باعث میشود آندری به سمت حقیقت حرکت کند؟ این طبیعت در اینجا نیز خود را نشان میدهد و آندری را راهی استخر آب گرم کاترین مقدس کرده تا به قول خود وفا کند، آندری ای که میگوید اوضاع قلب مریضش مساعد نیست و خسته شده.
یوجنیا نیز به آندری میگوید که مرد دلخواه خود، که ویتوریو نامی باشد، را پیدا کرده. معرفی ویتوریو این گونه است که او بدون توجه به افرادی که پشت سرش ایستادهاند، روی صندلی اش نشسته، هیچ نمیگوید و تنها چیزی میخورد و کتاب میخواند. نگاهی حق به جانب دارد و از صحبتهای یوجنیا و سر و وضع ویتوریو متوجه میشویم مرد پولداری است. از میزانسنی که برای معرفی ویتوریو استفاده میشود میتوان اینگونه برداشت کرد که یوجنیا مرد دلخواه خود را نیافته و تنها برای جلب حسادت آندری با ویتوریو وارد رابطه شده است.
در ادامه به سراغ دومنیکو میرویم. او روی مجسمهی مارکوس اورلیوس، پادشاه بزرگ رومی که یک فیلسوف رواقی هم بود، ایستاده و در حال سخنرانی برای مردم و دیگر دیوانههایی است که شبیه به مجسمههایی منجمد و بیحرکت ایستاده و به سخنان او گوش میدهند، شبیه به همان مجسمههایی که ساسنوفسکی در رؤیای خود دیده بود.
در اینجا، تارکوفسکی از زبان دومنیکو، دیدگاههای خود را راجع به وضعیت جهان فریاد میزند. به دنیاخواهی، رخوت، تنبلی، خودبینی و ناآگاهی مردم طعنه زده و با جملاتی همچون «جایی برای وز وز زنبوران باز کنیم»، «چشمهای مردم خیره به گودالی است که در حال غرق شدن در آناند» و… سعی بر آگاه کردن آنها دارد. دومنیکو در سخنانش به این اشاره میکند که «یک نفر باید بیاید و این رسالت را آغاز کند، یک نفر باید داد بزند و بگوید که میتواند اهرام مصر را بسازد و حتی اگر نتوانست بسازد هم مهم نیست! مهم این است که حرکتی آغاز شود و اقدامی صورت بگیرد!». در واقع دومنیکو در این بخش میگوید که مهم نیست نتیجه چه خواهد شد، مهم این است که از جای خود تکانی بخوریم! به سان همان مادرانی که در ابتدای فیلم، مؤمنانه و با خلوص نیت برای سعادت فرزندان خود دعا میکردند؛ عمل دومنیکو نیز هم عرض عمل آن مادران است و تفاوت آندری با دومنیکو در همینجا است، آندری با نا امیدی از نتیجهی کارش، بی حرکت نشسته بود ولی یوجنیا او را به سمت استخر کشاند.
آندری به استخر کاترین مقدس میرسد؛ ولی استخر خالی از آب است و افرادی در حال بیرون کشیدن اشیاء جا مانده در استخر و گرفتن رسوبات آن هستند. آندری دوباره پشتش به ما است و با سختی قرص قلبش را میخورد و شمع را از جیبش بیرون میآورد.
اینکه چرا استخر خالی است، سادهترین دلیلش این است که فیلمبرداری از فردی که در حال شنا کردن میخواهد شمع روشنی را از طول استخر بگذراند، کاری سخت و تقریبا غیرممکن است. اما در خوانشی استعاری، اینکه آن استخری که آب و مردمان شناگر در آن استعارهای از گودال دنیاخواهی و خودبینیِ انسانها بودند خالی شده، و مردم در حال بیرون کشیدن آخرین یادگارهای جا مانده در آن هستند ممکن است به این معنا باشد که مردم بیخیال امیال مادی و دنیاخواهانهی خود شدهاند و شرایط برای گذراندن شمع ایمان از آن استخر آماده است. به اینخاطر از کلمهی «ممکن است» استفاده میکنم زیرا که خوانشهای استعاری تقریبا برداشتهایی شخصی هستند و نویسندهی این متن نیز قصد حقنه کردن خوانشی مشخص را در رابطه با این فیلم عمیق، به خواننده ندارد و همانطور که خود تارکوفسکی میگوید، برداشت های شخصیتر مخاطبین با ارزشتر اند.
دوباره به سراغ دومنیکو میرویم، او ادامهی سخنان حکیمانهاش را ادا میکند و با بیان این موضوع که همهی مردم بایستی با هم متحد شوند و همانطور که آندری در ابتدای فیلم و در هتل به یوجنیا گفته بود، همه بایستی در یک مسیر حرکت کنند، همراه با سرود شادیِ سمفونیِ نهم بتهوون، خود را آتش میزند، عملی که هم به زندگیاش پایان میدهد و هم کنشی ایثارگرانه و امیدوارانه است در جهت رسانهای شدن عمل خودسوزی و به تبع آن، سخنرانیاش تا شاید در مردم تحولی ایجاد شود. نکتهی حائز اهمیت این است که نه آن مادران، و نه دومنیکو، از سرانجام عمل ایثارگرانهی خود اطمینانی ندارند، ولی با «امید» دست به اقدام میزنند، امیدی که آندری فاقد آن بود. دومنیکو در آتش میسوزد و تصویر از دومنیکوی آتش گرفته به شمعی که آندری آنرا روشن میکند کات میخورد، این کات میان دومنیکویِ در حال سوختن و شمعی که میسوزد، ارتباطی استعاری ایجاد میکند.
پلان به مثابهی معجزه!
پلان بعدی که طولانیترین پلان فیلم است، ۹ دقیقه به طول میانجامد. پلانی همراه با سه تراولینگ آرام به سمت چپ و دو تراولینگ به سمت راست که مسیر رساندن شمعِ روشن به انتهای استخر توسط آندری را از ابتدا تا انتهای آن دنبال میکند. آندری دوبار شکست میخورد، حالش خوش نیست و به سختی میتواند قدم بردارد، ولی چه چیزی او را نگه میدارد؟ چه باعث میشود علیرغم اینکه دوبار و تا نزدیکیهای انتهای مسیر، شمع خاموش میشود، دوباره به ابتدای مسیر بازگردد و تلاش کند؟ در سکوت، حالت چهرهی آندری، سختیای که در این راه میکشد و عدم تقطیع صحنه به پلانهای متعدد و استفاده یک برداشت، در ۹ دقیقهای که فرصت مشاهدهی این پلان شگفتآور را داریم، میتوانیم ایمان و امید و ایثار آندری در این راه را، از پس حالات و اعمالش بخوانیم. او نیز به سان آن مادران و دومنیکو، با امید و ایثارگری، سرانجام و پس از تحمل رنج، آن شمع را به انتهای مسیر استخر میرساند؛ او شمعِ ایمان، ایثار و خلوص نیت را از گودال مادیگرایی و دنیاخواهی مردم عبور داده و به کام مرگ میرسد. بدون شک این پلان از زیباترین و تکان دهندهترین پلانهای تاریخ سینما است و تارکوفسکی اوج ایجاز و ژرفنگری خود را در این پلان نشان میدهد. نقطهی اوج این فیلم که این پلان باشد، چه در تصویر و چه در باند صدا (به جز انتهای پلان که موسیقی پخش میشود) موجز و خیره کننده است. در میان صدای نفسها و قدمهای آندری و تلاشش برای رساندن آن شمع به انتهای استخر، ما نیز دچار تحولی درونی میشویم. در انتهای این پلان، تمامی عناصر، چه آن شمع، چه آن استخر و چه خود آندری و اعمالش معنایی بسیار بزرگتر و جهان شمولتر از آنچه که در ظاهر نشان میدهند دارند، این نکتهای است که کریستوف کیشلوفسکی دربارهی این پلان بیان میکند و آن را «معجزهای در تاریخ سینما» میخواند.
آندری میمیرد و وارد رؤیایی دیگر میشویم. آندری، به همراه سگ و خانهاش که در طول فیلم بسیار دلتنگشان بود، در کلیسایی حضور دارد که در رؤیای قبلی، صدای خداوند را در آنجا شنیده و سرانجام ایمان آورده بود. او پس از انجام مأموریتی که دومنیکو بر عهدهاش گذاشته بود، مرد و در منزلگاه ایمان به تمام چیزهایی که دلتنگشان بود رسید.
پایان این فیلم را هر کس به زعم خود، میتواند خوشبینانه یا تلخ برداشت کند. اینکه آندری بالاخره به وطن رسید، آن رویِ سکه است که پایان خوش را نشان میدهد، ولی این حقیقت که تنها با مرگِ پس از تحمل رنج و سختیِ راه ایمان و ایثار، در جهانی دیگر به وطن رسیده است، میتواند آن رویِ تلخ این پایان را به بیننده نشان دهد. مهم این است که برداشت شما که مخاطب این فیلم هستید چیست، شمایی که هنگام دیدن این پلان، به چشمان آندریای که به شما خیره شده است نگاه میکنید، چشمانی که گویا از شما برای قدم گذاشتن در راهی که آندری پیموده، دعوت میکنند.
نظرات
بسیار دقیق و کامل!
لطفا از تارانتینو هم بنویسید اقای رضی
بسیار زیبا و قابل تامل بود خسته نباشید