تصادف، تصادف و تصادف. دقیقا سه تکرار به ازای هریک از خطوط داستانی «عشق سگی». آلخاندرو گُنزالس اینیاریتو را باید حتما بشناسید؛ کارگردانی با ذوق فیلمسازی بالا که در اوایل کارنامه کاریاش بیشتر مشاهده میشد، اکنون برنده دو جایزه بهترین کارگردانی اسکار («از گور برخواسته» یا «The Revenant» و «Birdman» ) است. در این بین، «عشق سگی» یا «Amores Perros» اولین فیلم بلند این کارگردان مکزیکی تبار و ساخت آثار اپیزودیک در قالب یک اثر سینمایی منسجم است. «عشق سگی» شامل سه اپیزود میباشد که هر کدام به انواع و اقسام نمادهای مادی و معنوی (قوه معنوی داستان در باب چگونگی ارتباط انسانها با یکدیگر و بهرهوری کنایه آمیز از حیوانی به نام “سگ” که حتی نام فیلم نیز متاثر از این کنایه است) متصل شدهاند و فصل مشترک اصلی آنان نیز در قالب یک حادثه (تصادف دو خودرو) بنیان نهاده است. پیچیدگی روایی و کندوکاو در زیر و زبر فیلمنامه به طرزی ماهرانه رقم میخورد و به خودی خود، جذابیت فیلمنامه را یک سطح بالا میآورد. سهگانهایی که آلخاندرو اینیاریتو آن را با اثری چون «عشق سگی» استارت زده است، به سهگانه مرگ معروف است که دو قسمت دیگر آن، «۲۱ گرم» و «بابِل» میباشند. با نقد «عشق سگی» همراه با سینمافارس باشید.
نکته: اگر فیلم را به طور کامل مشاهده نکردهاید، از خواندن ادامه متن صرف نظر کنید.
به سهگانه مرگ اشاراتی کردم و اکنون لازم است کمی مِنباب آن توضیح دهم. هر سه فیلم از سهگانه مرگ از ساختار اپیزودیک ولی با درجه تکلف روایی متفاوت در شیوه تدوین و ارائه سریالی یا منقطع پیرنگهای فیلمنامه ظاهر گشتهاند به گونهایی که هر چقدر در این سهگانه به جلو پیش میرویم، از تکلف روایی آن کاسته شده و فیلم از اجداد مکزیکی خود فاصله گرفته و هالیوودیتر میشود (به عنوان مثل فیلمی چون «بابل»). علاوه بر موارد گفته شده، سهگانه مرگ ترکیبی بیرویه از سهگانه رنگ کیشلوفسکی (نقد سه گانه را میتوانید در این صفحات مطالعه کنید؛ آبی، سفید و قرمز) در محتوا و پالپ فیکشن در تدوین و نحوه اجرای محتوا است که در نقد قسمتهای دیگر، بیشتر به این موضوع میپردازیم. به «عشق سگی» برگردیم؛ اولین موردی که با هر بار تمرکز بر درون مایه هر سه اپیزود این اثر به ذهنم خطور میکند، برداشتهای متفاوتی است که میتوان بارها و بارها آن را تغییر داد و به سمت دیگر سوق داد. از مفهوم واژه “عشق” و مسیر متنهی شونده آن به ارتباط انسانی بگیریم تا انتقام و عقدهگشایی و موفقیت و شکست؛ همه و همه را میتوانیم چندین بار با هم بُر بزنیم و هر بار دستمان را در کیسه شانسی که فیلم در مقابلمان گذاشته است، فرو ببریم و منتخبی از آنان را در بیاوریم. در گام اول به عشق موجود در فیلم میپردازم که در کنار سگها، مهمترین واژه در تاروپود فیلمنامه است (همانطور که در نام فیلم نیز به کار رفته است)؛ عشق در «عشق سگی» در ترادف و تناقض-ترین تعاریف به کار رفته است. عشق ممنوعه بین دو کاراکتر اکتاویو و سوزانا را به خاطر آورید؛ که در اوج بدبختی و مشکلات مالی، در دل یک خانواده سست بنیان در پایینشهر، ظهور کرده است و اکتاویو، سوزانا را مال خود میپندارد در حالی که سوزانا، همسر برادر اوست. عشق دوم را به دومین عشق ممنوعه فیلم، میان دنیِل و والریا نسبت میدهم. اینبار عشقی نامشروعِ دیگری اما با طعم ثروت، شهرت و جذابیتهای ظاهری. عشق سوم نیز باید به پیرمرد دورهگردی نسبت داده شود که پاکترین عشق را در میان دو عشاق دیگر به تصویر میکشد، عشق به دخترش.
برای تکمیل واژه عشق و بیان اهداف فیلمساز، باید واژه دیگری را نیز به زیر تیغ آوریم و آن را مورد بررسی قرار دهیم؛ “سگها”. بار دیگر از ابتدا تمامی موارد بالا را اینبار با ترادف معنایی با سگها مرور میکنیم اما نه فقط عشق بیان شده در پاراگراف قبل، بلکه مروری بر هر سه داستان ولی با زاویه دیدی از جانب سگها. نکته مهمی که در باب هر کدام از سگها باید بررسی شود، مفهوم اصلی سگ در آن داستان و نحوه تعاملش با شخصیتهای اصلی داستانهاست.
داستان اول:
خلاصه:
داستان اول در یک خانواده کمبضاعت در پایین شهر جریان دارد. خانوادهایی که با درآمد از راه خلاف و اموری که در دیدگاه عمومی جامعه ناهنجار شناخته میشود، خود را تا حدودی سرِپا نگهداشتهاست. پرسوناژ اصلی در این داستان که به بیرون تراوش کرده است، اکتاویو میباشد. پسری کمسن و سال که در خانه مادری خود به همراه برادرش رومیرو و همسرش سوزانا زندگی میکند.
تحلیل:
آن دو (دو برادر –اکتاویو و رومیرو-) سگی به نام کوفی دارند که سوی موازی داستان دو برادر را نمایان میسازد. روزی کوفی از خانه فرار میکند و در بین راه با تهدید مرگ از سوی سگی دیگر مواجه میشود؛ کوفی به مبارزه با آن سگ میپردازد و او را بیرحمانه به هلاکت میرساند. در داستان اول کوفی نشانگر اکتاویو و برادرش است که در جامعه نابهسامان، راهی جز مبارزه کردن و اعمال ناهنجاری به منظور تلاش برای زنده ماندن ندارند. خب جدا از ویژگی ادراکی اوبژکتیوِ سگی به نام کوفی، به ادراک سوبژکتیو آن میرسیم؛ کوفی در تاروپود داستان اول نمادی از هوس و عدم سرکوب آن است؛ هوسی که در درونیترین نقطه کالبد هر موجودی در جهان است ولی کنترل و چگونگی بهرهوری از آن است که اشخاص را از یکدیگر متمایز میکند. اکتاویو را به یاد آورید؛ او از ابتدا به همسر برادرش –سوزانا- علاقه نهفتهایی داشته ولی همیشه در پی سرکوب و مبارزه با این امرِ ناخواستهی درونی بود. به سمت و سوی کاری اکتاویو برویم؛ او با خشونت باحرارتِ کوفی در میدان مبارزه، به سرمایه قابلِ توجهی میرسد (پول در جایگاه رساندن اکتاویو به قله هوس به عنوان یک پیشزمینه). سپس از سرکوبکردن علاقه خود نسبت به اکتاویو دست میکشد و با پولی که روزبه روز بیشتر میشود (پول زمینهسازی میکند)، آتش هوساش زبانه میکشد و حتی دیگر نمیتواند برادرش را در جایگاه همسر سوزانا تحمل کند (طعنهایی هابیل و قابیلگونه به ارتباط میان اکتاویو و رومیرو که عشقی میان آنها به نام سوزانا).
دیدگاه کلی:
اکتاویو از لذتی که پول مبارزات کوفی برایش به ارمغان آورده است، به هوس حیوانی خود جواب مثبتی میدهد و با همسر برادرش وارد رابطه میشود. سوزانا نیز از از سردی و بیاعصابی همسرش و دغدغه زندگی فرزندانش به خصوص فرزندی که در شکم دارد، تن به رابطه با اکتاویو میدهد که ضعفهای شوهرش را بپوشاند و عقدهگشایی کند. کارگردان با نمایش رابطه نامشروع رومیرو با یکی از فروشندگان فروشگاهی که در آن مشغول به کار است، به نوعی قانون طبیعت را به رخ میکشد و هر عملی عکس العملی دارد را به قامت تصویر میآورد. چندضلعی هوسبازی میان چندین و چند کاراکتر موجود در داستان اول، هیچ بویی از عشق نمیبرد و صرفا در پی ارضای هوس است.
داستان دوم:
خلاصه:
در داستان دوم که درست در نقطه مقابل داستان اول روایت میشود، به والریا و دنیِل خواهیم رسید. دنیل وضع مالی خوبی دارد و به همراه دو فرزند و همسرش زندگی میکند. والریا نیز یک مدل معروفی است که غرق در شهرت و جذابیتهای ظاهری میباشد. دنیل به خانواده خود پشت میکند و رابطه نامشروع خود را با والریا استارت میزند. دنیل و والریا به هزاران دلیل (از شهرت گرفته تا هوس و زیبایی و تجملات) به جز مفهوم حقیقی عشق، زندگی خود را پایه میگذارند.
تحلیل:
نماینده داستان دوم سگِ خانگیای به نام ریچی است. ریچی در قاب ادراک عینی همانند پرسوناژ اصلیِ داستان در دومین پیرنگ -دنیل- ظاهر میگردد. ریچی را گمشده در همین خانه جدیدشان (زوج دنیل و والریا) میبینیم ولی تلاشهای بیاندازه والریا برای بدست آوردن آن آزارمان میدهد. همانطور که گفتم، ریچی نماینده شخصیت دنیل است و با کمی همارزی میان مفاهیم هر دو مقوله، به اصل گمشدن دنیل در رابطه کنونیاش با والریا خواهیم رسید. والریا با جنونی بیپایان (حتی به قیمتِ از دست دادن پای خود) سعی در پیداکردن معشوقهاش (دنیل = ریچی) را دارد ولی بیثمر است. ریچل نیز همانند کوفی (سگِ داستان اول) از زاویه سوبژکتیو معنی خاصی را با خود حمل میکند و آن را در سرتاسر داستان دوم بسط میدهد. ریچی در زیرِ کفِ خانه گم میشود و دیگر از او خبری نیست؛ حرف از موشهایی میشود که ریچی را آزار میدهند و ریچی نیز راهی برای مقابله با آنان ندارد. دنیل به محض ورودش به زندگی (ازدواج با والریا) و خانه جدید به گمراهی درونی میرسد و احوالات سراسیمه او در تمامی سکانسهایی که مربوط به رابطه جدیدش است، مشاهده میکنیم. در سکانسی دنیل با همسر اول خود تماسی برقرار میکند ولی سخنی نمیگوید (نشان از عدم مقابله با زنانی که در زندگی دنیل هستند) و از شدت درماندگی به سکوت متوسل میشود.
دیدگاه کلی:
والریا در اوج زیبایی و شهرت، تقریبا به هر مردی که میخواهد، میتواند برسد اما چرا شخصی به اسم دنیل را برمیگزیند؟ یکی از مشکلات فیلم در داستان دوم در چرایی برگزیدن دنیل است که فیلمساز از توضیح دادن در این مورد خودداری میکند. اما چگونگی آن را میتوانیم با چشمان خود ببینیم که دنیل برای رسیدن به هدفش که بار دیگر در ظاهر به اسم عشق ولی در باطن بهمثابه دلباخته به جذابیتها و ویژگیهای ظاهری والریا است، زن و زندگی خود را رها کرده و به دنبال او (والریا) میرود. در همان ابتدای زندگی دو نفرهشان، والریا طی تصادفی مهلک جذابیتهای ظاهری خود را از دست میدهد؛ دنیل از خواب کورکورانه خود بیدار میشود و این امر درست در زمانی به وقوع میپیوندد که او نه راه پیش دارد نه پس. او در رابطه جدیدش پرخاشگر میشود و بهسان انسانی دو قطبی جلوه میکند و عشق به اصطلاح پاک از سوی همسر جدیدش را نیز از دست میدهد.
داستان سوم:
خلاصه:
با شخصی به نام الچیو آشنا میشویم که در جوانی علیه فساد غالب بر حکومت، فعالیتهای چریکی انجام میداد و به زندان میفتد. او بیست سال از عمرش را در زندان سپری میکند و پس از آزادی، به دنبال دختر خردسالش میرود؛ دخترکی که دیگر خردسال نیست و اکنون یک جوان بالغ شده است. الچیو نیز اکنون به دورهگردی میپردازد و با سگهایی که در خیابان پیدا میکند، خانوادهایی را تشکیل داده است.
تحلیل:
سگهای ولگرد در ظاهر، در نقش خانواده نداشتهی الچیو خودنمایی میکنند و همدم زندگی کسالتبار او هستند. ولی در باطن وقتی به سگهای ولگردی که همانند الچیو از زادبوم اصلی خود طرد شدهاند، نظاره میکنیم، ما را به یاد الچیو میاندازند و طریقه پیشگرفته کارگردان درست همان چیزی است که باید باشد؛ فیلمساز عدم فوکوس بر تکتک سگها را در ارجعیت قرار میدهد و برخلاف کوفی و ریچی که داستانی در پسزمینه آنها خودنمایی میکرد، ما با داستانی از سوی سگها مواجه نمیشویم. نکته جالب در خط داستانی سوم، به پوچی زندگی سگهایی ختم میشود که نمادی از صاحب دورهگرد خود هستند؛ به بیانی دیگر، عدم سراییدن داستانی نیز خود به خود یک داستان است و آن داستان به الچیو برمیگردد و گواهی بر پوچی و بیهدفی زندگی او دارد. ابزوردیسم الچیو از او انسانی منفعل و بیهدف ساخته و قدرت عرضهی او را از خودش گرفته است. اما این حس تایمی برای خاتمهدادن دارد، درست زمانی که کوفی سر و کلهاش پیدا میشود. کوفی با ورودش به زندگی الچیو، تمام آن بیهدفی و پوچی و تشویشات ذهنی و ترس از رودر رو شدن با دخترش را پاک میکند و این امر تنها با کشتن آن سگها (سگ = پوچانگاری) امکان پذیر نمیباشد. (با توجه به وقایع فیلم، الچیو درست بعد از کشتهشدن تمام سگهایش به دست کوفی، مفهوم برگشت به زندگی برایش زنده میشود و برای رسیدن به پول و گروگان گرفتن سوژه مورد نظرش اقدام میکند)
دیدگاه کلی:
تیمار کوفی به دستان الچیو، به نوعی تیمار روحِ نابود شدهاش است؛ با بهبود یافتن کوفی و ازبین بردن شکستهای گذشته گرچه موقتی ولی کارآمد (حذف سگهای ولگردی که هر کدام قسمتی از خاطرات الچیو را بنا نهاده بودند)، عشق پدر و فرزندی و احساس مسئولیتش را تحریک میکند و در نتیجه بازگشتش به خانواده را شامل میشود. اما در همین لحظه بزرگترین سوال در فیلم به ذهنمان رجوع میکند؛ چرا آلخاندرو اینیاریتو همانند دو داستان دیگر که با پایان باز رها شدند، پایان داستان سوم (داستان دورهگردی به نام الچیو) را به تصویر کشید؟ اگر با خود صادق باشیم، واضحترین پایان در خدمت داستان سوم بود؛ فرض کنید الچیو به زندگی هدفمند خود برمیگردد و بعد از گذشت بیست سال، به اتاق خواب دخترش میرود و زندگی تخریب شدهاش را از سر میگیرد. حتی در ظاهر نیز با آن دورهگرد سابق چندین فرسنگ فاصله دارد اما چرا باید در پایانِ داستان، سر به بیابان میگذارد؟ جواب این سوال تنها با کندوکاو در هر سه داستان امکان پذیر است به گونهایی که میتوان آن را فصل مشترک معنوی داستانها در نظر گرفت. شخصیتهای اصلی داستان اول و سوم را به یاد آورید (اکتاویو و سوزانا در کنار دنیل و والریا)؛ تمامی این کاراکترها در نقوشی وَندالیسم معنوی در قاب جامعه ظهور کردند و به عنوان یک ناهنجاری انسانی در روح جامعه معرفی شدند. از خانواده سست بنیان اکتاویو و رومیرو گرفته تا دنیلایی که برای ویژگیهای ظاهری زنی، مجنون او میشود و قید زندگی طولانی مدت خود را میزند. این انسانها نیامدند که چیزی را درست کنند بلکه با تخریب چندین اصل، سعی در نابودی سریعتر خود و اطرافشان دارند. اما آیا الچیو نیز چنین بود؟ خب با توجه به فیلمنامه، میتوانیم بگوییم خیر. او در جوانی برای بهتر کردن دنیا تلاش کرد و در نتیجه شکست میخورد و به زندان میفتد. کاراکتر الچیو تفاوتی رادیکالی با کاراکترهای دو داستان دیگر دارد و همین امر نیز او را بیشتر پررنگ کردهاست.
اما پایان داستان سوم که به نوعی پایان نسبی فیلم نیز به حساب میآید، به چه معناست؟ الچیو چرا با خانواده خود به زندگیاش ادامه نمیدهد؟ جوابش ساده است، چون او دیگر انسان نیست؛ آرمانها، عقاید و اهدافش نابود شده است، گذشتهاش کشته شده و همنشینی با انسانهایی که زندگی معناداری را تجربه میکنند، غیرممکن است. اکنون او از کوفی (بلاکی، نام جدیدی که الچیو برای کوفی در نظر گرفته بود) نیز بیهدفتر است و چرخه زندگی برایش چیزی جز کسالت نیست. اینیاریتو به راحتی از الچیو انسانی میسازد که میخواهد برای درست شدن سیستم (جامعه) تلاش کند ولی نه تنها ناکام میماند بلکه دردِ بیشتری را نسبت به دیگر انسانها متحمل میشود. الچیو به انسانی بدل میگردد که هیچ رویداد تازه، اتفاقی نو و تصادفی برایش تغییر ایجاد نمیکند؛ فصل مشترک مادی فیلم را به یاد آورید، تصادفی میان خودروی اکتاویو و والریا صورت میگیرد ولی الچیو در گوشه خیابان نظارهگر است و حتی تصادف نیز برای او معنی خاصی نمیدهد و درگیری خاصی را برایش به ارمغان نمیآورد. این است زندگی انسانی دغدغهمند که در نهایت به پوچ انگاری ختم میگردد.
«عشق سگی» فیلمی حائز اهمیت و داستانگویی است که در پسِ درامش، پیامهای مهمی را نقل میکند و تصمیمگیری نهایی را به عهده مخاطب میگذارد. شاید این اثر نخستین فیلم بلند اینیاریتو باشد ولی پختگی فیلمنامه و تدوینهای موازی و متقاطع و متدهای خاص فیلمبرداریاش، سخن دیگری میزنند. با «عشق سگی»، سهگانه مرگ جلوه جدیتری به خود میگیرد و نگاهها را بر دومین اثر از این سه گانه، میدوزد. موسیقی متن فیلم به دستان هنرمند گوستاوو سانتائولیا، جذابیت سمعی اثر را چندین برابر میکند و مخاطب در دریچه پُرتنش دوربین خیره میماند. «عشق سگی» فیلمی لایق دیدهشدن، لایق صحبتکردن و خیرهماندن است.
[poll id=”112″]
نظرات