**هشدار اسپویل برای خواندن متن**
سینمای امروز پر است از آثار پرزرقوبرق، پرادعا و پوچ که ذرهای توانایی پرواز دادن خیال تماشاچی و بخشیدن تجربههای حسیِ ناب به او را ندارند. آثاری شیک و صرفا مرعوبکننده که نابلدی خود را پشت این ارعاب پنهان کرده و به عالم و آدم فخر میفروشند. بهنظرم در بین انبوه این آثار، همچنان نقطه اتکایمان باید عالمِ انیمشینها و کمپانیهای مهم انیمیشنسازی باشد. انیمیشنهای سرگرمکننده و ساده، اما در عین حال عمیق و تکاندهنده. یکی از این کمپانیها، «پیکسار» است با چندین انیمشین بسیار خوب در این دو دهه و البته «پیت داکتر» به عنوان یک کارگردان بسیار جدی در سینمای امروز. «بالا» از جمله انیمشینهای خوب و تاثیرگذار این کمپانی و این کارگردان است. یک اثر بسیار عمیق، ساده و سرگرمکننده، بیادعا و بلدِ آن چیزی که میخواهد ارائه دهد. چه چیزی میخواهد ارائه دهد؟ یک پروازِ خیال از جنس کودکانه و شیرین، اما نه با بلاهت و ولانگاری، بلکه در اوج دقت و انسجام. یک اثر فراموشنشدنی با موسیقی متن بینظیر که مثل پناهگاه عمل میکند؛ پناهگاهی برای تماشاچی خسته از روزمرگیهای مدرنیته و بخشیدن تجربهای از ماجراجویی و پرواز به او؛ همچون پیرمرد دوستداشتنی و فراموشنشدنیاش، «کارل»، که خانهی سالمندان را با آن بادکنکهای فوقالعاده حسبرانگیزش دور میزند و به ریش همهی آن ساختمانسازیها و آن کسالت نهفته در زندگی مدرن میخندد. از این جهت است که تماشاچی معمول نیز که زندگی مشابه با کارل در دنیای مدرن دارد میتواند با او به دل یک ماجراجویی کودکانه بزند و بخشهایی از وجود خود را دوباره زنده کند.
آغاز اثر با نماهای سیاه و سفید و معرفی کمپانی سازنده یک فیلم تبلیغاتی است. درواقع نام کمپانی به جای شروع انیمیشن نشسته و گویی بالا، خود از جنسِ همین آثار کلاسیک و تبلیغاتی است؛ تبلیغی برای ماجراجویی و سفر. این شروع هوشمندانه علاوه بر اینکه ما را آمادهی مواجهه با اثری از همین جنس (ماجراجویی) میکند، نوعی دلتنگی و ادای دین به گذشته نیز محسوب میشود. گذشتهای که هنوز میتوانست منبع الهام و بستری برای پرورش خیال باشد. خیالی که امروز در این زندگیهای سریع، به سرعت در حال کشته شدن است و نمودش را هم در آثار سینمایی و دیگر جاها میبینیم. به تدریج، رنگ به قاب اضافه شده و متوجه میشویم که در یک سالن سینما همراه با کودکیِ کارل در حال تماشای آن فیلم تبلیغاتیای که عرض شد هستیم. به سرعت متوجه این کودک شیرین، آرام و کمحرف که رویای سفر و ماجراجویی را در پردهی سینما جستجو میکند میشویم. در ادامه با دختربچهی دیگری به نام «الی» آشنا میشویم که کاملا در این رویای ماجراجوییِ معین با کارل مشترک است. به این دلیل عرض میکنم این ماجراجویی کاملا معین شدهاست که جزئیات کارگردان ذرهذره در حال خلق کاراکترها و تمایلات درونیشان هستند. مثلا مگر میشود آن کتاب عجیب الی برای ماجراجوییهایش در آبشار بهشت و آن نقاشی کودکانه را با آن معرفی درست و آن همه تاکید بهجا و استادانه فراموش کرد؟ این جزئیات هستند که بدون آنکه به سمت خودنمایی بروند، آرامآرام بذرهایی را در دل ما میکارند که بعدا جوانهی حسی میزند. بالا، در آغاز خود چند دقیقهی خیرهکننده و باورنکردنی دارد که بهنظر بنده مثل یک فیلم کوتاه میتواند مستقل شود و در همین مستقل بودن، با حس تماشاچی کار کند؛ در حدود چهار دقیقه، ما شاهد خلاصهای از زندگی مشترک کارل و الی هستیم. زوجی که در میزانسن و تدوین فیلمساز، گویی به دلیل همان اشتراک در خیالبافیها و ماجراجویی معین کودکانهشان به وصال میرسند و عمری را کنار یکدیگر زندگی میکنند. در چهار دقیقهای که عرض شد، هیچ صدایی جز موسیقی عالی اثر به گوش نمیرسد و این تدوین و دکوپاژ ماهرانهی کار است که با دل ما کار میکند. به راستی در این چهار دقیقه چه اتفاقی میافتد که کاراکتر الی، تا انتها بر این بستر ادامه پیدا کرده و با تاکیدهای درست کارگردان در طول اثر، به یک زن فراموشنشدنی تبدیل میشود؛ زنی که کمتر از ده دقیقه در اثر حضور فیزیکی دارد و چیزی جز چند دیالوگ ساده، آن هم از زمان کودکی او نمیشنویم. این یعنی ما تقریبا با یک کاراکتر غایب طرف هستیم. اما چه اتفاقی میافتد که این موجود فراموشنشدنی در هر لحظه از اثر حاضر است و این حضور را ما همراه با کارل باور میکنیم؛ یعنی اولا خود الی را در تمام دقایق حاضر میبینیم و ثانیا، باورِ کارل مبنی بر حضور الی در آسمان (همان خانهی پرندهی عجیب) را باور میکنیم. قبل از اینکه از این بحث خارج شویم، یکی از لحظات بسیار کوتاه فیلم را یادآور شوم؛ لحظهای که آن پسربچهی شیرین، «راسل»، برای بردن «کوین» به کارل اصرار میکند و وقتی میبیند که این پیرمرد با همسرش در آسمان حرف میزند این بار از خود الی کمک میخواهد و انگار الی جواب مثبت میدهد. پیرمرد در همین لحظه دوباره به خانه نگاه کرده و خطاب به همسرش میگوید: «اما من گفتم نمیشه». این لحظهی فوقالعاده بامزه که میتواند در اوج سادگی و دوری از تکلف ما را خنده وادار کند، چیزی را در جایی از وجود ما رسوب میدهد و آن چیز، باور کارل به حضور الی است. انگار واقعا در آن لحظه کارل، الی را در آسمان و در آن خانهی رویایی میبیند.
برگردیم به آن چهار دقیقهی بینظیر و بیمثال اثر و پرسشی که طرح کردم: در این چهار دقیقه چه اتفاقی میافتد که الی در دل همسرش و ما جاودانه میشود؟ بهنظرم باز هم باید سراغ جزئیات فرمال برویم: مکثها، قابها، موسیقی و نگاه کاراکترها. مثلا آن خانهی رنگارنگ را بخاطر بیاوریم که چگونه از روی کاغذ نقاشی الی در واقعیت تجسم یافته و جایگاه ابدی این زوج شیرین میشود. خانهای که نقطهی آغاز رویا و خیال است. خانهای که لحظه به لحظه موجودیت پیدا کرده و تا انتها به چیزهای فراتر از یک خانهی ساده گذار میکند و بعدا به آنها اشاره خواهمکرد. یا مورد دیگر، آن جعبهی پست جلوی خانه که اسم این زوج بر آن نوشته شده و تا انتها برای پیرمرد اثر، یادآور لحظهی ثبت این اسامی توسط الی است. یا آن نقاشی از آبشار بهشت در حکم رویایی صادقانه و شیرین که از کودکی تا امروز ادامه یافتهاست. در طول این چهار دقیقه بر این نقاشی به عنوان یک هدف نهایی و مقصد سفر کودکانه و رویایی این زوج تاکید میشود و البته بر آن قلک شیشهای فراموشنشدنی که قرار است پساندازی برای این سفر باشد. گویی این آبشار، تجسم رویای تحققنیافته، خیال و کودکیِ ادامهیافته تا به امروز است. کودکیای که هنوز در زوج دوستداشتنی ما زنده مانده و نشانش هم زنده بودنِ این رویای شیرین برای سفر به آبشار بهشت و ساکن شدن کنار آن است. رویایی که میبینیم چگونه تا آخرین لحظات زنده بودن الی ادامه دارد و بعد از مرگ او، توسط همسرش تحقق مییابد. در طول همین چهار دقیقه لحظاتی را میبینیم که به ناچار، این پسانداز خرج مسائل معمول زندگی شده، اما این رویا همچنان باقی میماند. اواخر این چهار دقیقه، لحظهای وجود دارد که کارل، قاب عکس سیاه و سفید از کودکی الی را مینگرد. تصویری عجیب که تا انتها در خانه باقی میماند و همواره جایی از درون ما را نیشگون میگیرد؛ تصویر کودکی که قبل از تحقق رویایش از دنیا رفته و تمام غصه، اندوه و دلتنگی همسرش در سیاه و سفید بودن تصویر نقش بستهاست. کارل این تصویر را نگاه میکند و کارگردان از دیدِ او به بالا و نقاشی آبشار بهشت تیلت میکند. پیرمرد یادش میافتد که هنوز آرزوی کودکی همسرش را براورده نکردهاست. الی در انتهای قاب، در حال تمیز کردن خانه پشتش به ما و کارل است. پیرمرد به سمت او برگشته و پس از نگاه کوتاه و پر اندوهی چشمش را به زمین میدوزد. اندوهی عمیق و انسانی به همین سادگی با این فرم و میزانسن ساده، تبدیل به حس معین انسانی میشود. پیرمرد برای سفر بلیط تهیه میکند اما اجل به همسرش فرصت نمیدهد. دو نمایی که پس از مرگ الی از همسرش با چند بادکنک (بخصوص یک بادکنک آبی به یادگار مانده از کودکی و اولین برخورد آنها) داریم، فراموشنشدنی است و تلخ، اما نه سانتیمانتال. این چهار دقیقه در اوج هنرمندی و ایجاز، بیس و بستر کاملا مناسبی را برای ادامهی اثر فراهم میکند.
همانطور که قبلتر عرض کردم برای من آن خانهی کوچک، عجیب و سمپاتیک کارل و الی فراموشنشدنی است. بهخصوص زمانی که کارل با آن بادکنکهای رنگارنگ که نوعی کودکی و نشاط ادامهیافته را نشان میدهد، از شهر و خانهی سالمندان فرار میکند؛ یک فرار بهیادماندنی و فوقالعاده بامزه که هیچوقت یادمان نمیرود؛ از طرف خانهی سالمندان در پیِ کارل آمادهاند اما ناگهان در اوج حیرت ما، خانه از زمین کنده شده و پرواز میکند. این مرامِ اثر عالی پیت داکتر است؛ پرواز به جایی فراتر از زندگی کسلکننده و چارچوبمند و مقرراتی. فرار از نشستن در خانهی سالمندان و آن چیزی که موتور محرکهی این پرواز و این فرار میشود، همان نیرو و رویای کودکی و جهان انیمیشن است. ما این پرواز بینظیر خانه و فرار کردن از دست آن مهندسان شیکپوش و عصاقورتداده را هیچوقت فراموش نمیکنیم. در ابتدای نوشته عرض کردم که سینمای قرن بیست و یک، پُر است از آثار پرمدعا و عصاقورتداده که هیچ خیال عمیق انسانی و هنریای با خود حمل نمیکنند. این آثار دقیقا نتیجهی دلهای فسرده و خیالهای مُرده زیر آوارهای زندگی مدرن است. زندگیای که آثارش را در انیمیشن مورد بحثمان نیز میبینیم. اما اینجاست که کارل پا فراتر از این زندگی مقرراتی گذاشته و با کمک عشق و رویای کودکی، به استقبال ماجراجویی بزرگی میرود. آن هم بدون نیاز به ایرلاین، فقط و فقط با بادکنکهای رنگارنگِ بیشمارِ؛ یعنی در اوج سادگی، شیرینی، کودکانگی و البته ساختارشکنی. تصویر آن خانهی فراموشنشدنی که با کمک بادکنکهای مذکور در آسمان آبی شناور است، به یقین یکی از بهیادماندنیترین تصاویر سینمای قرن بیست و یک است.
ماجراجویی کارل در آشنایی با راسل رنگ و بوی تازهای میگیرد. یک پسربچهی بازیگوش و دوستداشتنی که زوج خوبی را با این پیرمرد میسازد. هرچند که به نظر بنده کمی در قصهی والدینش لنگ میزند. قصهای که در کلام میگذرد و تبدیل به بخشی از وجود کاراکتر راسل نمیگردد. این اشکال دربارهی آن پرندهی نادر و زیبا به نام کوین نیز وجود دارد. پرندهای که تا حدی شیمی بین او و راسل را باور میکنیم اما از جایی به بعد (بهخصوص بیست دقیقهی انتهایی) فقط بهانهای است برای ماجراجویی کارل و راسل و نه یک پرندهی مهم برای این دو و برای ما. پرندهای که تقریبا به سرعت فراموش میشود. برعکس این پرنده، یک سگ فوقالعاده داریم که فراموشنشدنی است؛ سگی عضو جبههی آنتاگونیست فیلم که تفاوتش با دیگر سگهای تبهکارِ بدمنِ اثر را از همان ابتدا متوجه میشویم؛ بازیگوشی، معصومیت و البته مطرود بودنش. یک سگ مطرود به نام «داگ» که به کمک دوستان ما میآید و واقعا در حد یک کاراکترِ کاملا سینماییشده ظاهر میشود. آنتاگونیست اصلی اثر نیز خوب است و خوشبختانه آنقدر هم قوی به تصویر کشیده میشود که درگیریها باورپذیر باشد و بتواند سرگرممان کند. یک پیرمرد جهانگرد که از ابتدا حضورش در فیلم تبلیغاتی را شاهدیم و اینجا که عملا تبدیل به یک ضدقهرمان واقعی میشود. نوع مواجههی میزانسن اثر با این کاراکتر واقعا تماشایی است و جای تحسین دارد؛ اولین مواجههی ما با «چارلز مانتس» یک تعلیق بسیار جدی با خود دارد. تعلیق به این شکل حس میشود که کارل و راسل (بهخصوص کارل که با قهرمان دوران کودکیاش دیدار میکند) حس خوبی نسبت به چارلز دارند اما ما به عنوان تماشاچی، از میزانسن حس دیگری میگیریم. ما از قبل آن سگهای شرور که در استخدام چارلز هستند را دیدهایم و علاوه بر این، زمانی که چارلز در قاب حضور پیدا میکند، میزانسن او را به عنوان یک عنصر خطرناک و ترسناک نشان میدهد. به طور مثال اولین پلانی که از او میبینیم، یک کلوزآپ ترسناک با چشمهایی ریز و بکگراندی تیره –که بر ناشناخته بودن او تاکید میکند- است که حس ترس در وجود ما میکارد. بعدتر که پا به غار تاریک او میگذاریم این حس تقویت میشود و از همه مهمتر یک نمای بسیار عالی که تعلیق میسازد؛ نمایی از پشت سر چارلز که کمی لوانگل (low angle) است و بدین ترتیب اسکلت موجودات موزهی این پیرمرد و همینطور شمایل خود او در کنار این استخوانها بسیار تهدیدگر و هولناک جلوه میکند. این یعنی کاربلدی در دکوپاژ و میزانسن که با ایجاد تضاد بین میزانسن و تصور کارل و راسل از چارلز، تعلیق میسازد؛ کارل حس خوبی نسبت به ضدقهرمان دارد اما این تماشاچی است که جلوتر از کارل قرار گرفته و از خطر احتمالی نسبت به کاراکترها آگاهتر است و به همین دلیل تعلیق شکل میگیرد.
یکی از تاثیرگذارترین و بهیادماندنیترین سکانسهای انیمیشن بالا، سکانس ورق زدن کتاب ماجراجوییهای الی توسط کارل در خانه است. کارل بعد از تلاش بسیار و البته با چشمپوشی از نجات کوین، موفق شده است که خانه را کنار آبشار بهشت ساکن کند و اکنون کتابی که عرض شد را مقابل روی خود میگشاید. ورقهای کاغذ یکی پس از دیگری از مقابل چشمان کارل و چشمان ما میگذرد. تصاویر عجیب و بسیار حسبرانگیز از این زوج در طول زندگی مشترکشان. نماهایی که از دید کارل میبینیم نکتهی مهم و بسیار فرمالی در خود دارند؛ نکته این است که تصاویر درون کتاب بیش از حد قاب را پر کردهاند و تمام حواشیِ صفحات حذف شدهاند. درواقع اگر بخواهیم مصداق دوربینیاش را بگوییم، تصاویر دائما از طریق یک زوماینِ (zoom in) بسیار آرام و باوقار به ما نزدیک میشوند. این حرکت که درون قابهای متعلق به دید کارل اتفاق میافتد به تصاویر بیش از پیش جان میبخشد و حتی آنها را از انجماد و سکون یک عکس خلاص میکند. این نکته را بهخصوص دربارهی آخرین تصویری که کارل میبیند میتوان مشاهده کرد. یک تصویر عجیب، رویایی و در نوع پرداخت کارگردان، به شدت خیالین. تصویری از الی نشسته بر یک مبل راحتی در سمت راست قاب. نیمرخ پیرزن دیده میشود با لبخند و نور عجیب و خیالینی که این زن را در میزانسن برجسته میکند. یک نمای معنوی، شاداب، انسانی و پر از حس رضایت. تصویر کاملا قاب را پر کرده، به شکلی که ممکن است فراموش کنیم که این یک عکس است. انگار در این میزانسن، یک عکس دیگر در کار نیست بلکه الی در لحظه حضور دارد و رضایت خود را از این ماجراجویی اعلام میکند. چند پلان عالی بعدی از کارل و مبل خالیِ سمت چپش مکمل حسهای پیشین است؛ مبلی که جایگاه الی است و کارگردان آنقدر شعور دارد که آن را در اینچنین لحظهای کنار کارل بگذارد و بخشی از قاب را برای او خالی نگه دارد. این لحظات به قدری از حسهای معینِ انسانهای معین سرشاراند که توضیح بیشتر را جایز نمیدانم و فقط دعوت به تماشای مجدد میکنم.
یکی دیگر ازمشکلات انیمیشن مورد بحث، نوع تحول کارل در همین لحظهای که کمی بالاتر عرض شد است؛ تحولی که او را آمادهی نجات راسل و کوین میکند اما چندان دلچسب نیست. یعنی این تحول علیالقاعده باید در عمیقتر شدن رابطهی بین کارل و راسل یا کارل و کوین رخ میداد اما این اتفاق نیفتادهاست. درواقع آن چیزی که تمام همّ و غمّ کارل بوده، رساندن خانه به آبشار است و این اولویت او در سرتاسر فیلم و نوع نسبتی که با راسل و کوین برقرار میکند دیده میشود. اما وقتی خانه به کنار آبشار رسیده، تلاشهای آتی کارل دیگر رنگ و بوی تحول ندارد و آنقدرها برای ما جدی نمیشود. اما همین تلاشها و درگیریها به لحاظ نمایشی بودن و پرداخت، بسیار چشمگیر و دقیق هستند، چون جبههی آنتاگونیست اثر (چارلز و سگهایش) کاملا پرداخت شدهاند.
برای بخش پایانی نوشته، دوست دارم به سرنوشت مهمترین کاراکتر اثر اشاره کنم. مهمترین کاراکترِ بالا، نه کارل و راسل و الی و داگ، بلکه خانه است. خانهای که در طول نوشته به آن اشاره کردم و عرض کردم که وسیلهی پرواز کارل و پرواز خیال ماست. خانهای از جنس عشق معین یک زوج و کودکی آنها. کودکیای که در آنها ادامه یافته و خود را به شکل آن بادکنکهای رنگارنگ نشان میدهد. این خانه و پروازش درواقع، علیه تمام ساختارهای تثبیتشدهی زندگی مدرن است و شعار «زنده باد خیال کودکانه و انسانی» سر میدهد. از این جهت میتوانم بگویم که انیمشین بالا، واقعا مخاطب خردسال دارد و میتواند راه و رسم حفظ این شور و انرژی کودکانه را به آنها بیاموزد. بازگردیم به آن خانهی زیبای ساختارشکن که قواعد بازی را به هم میریزد و آنقدر تاکیدهای درست در میزانسنهای درست بر آن میشود که به چیزهایی فراتر از یک خانهی ساده گذار میکند. این سخن به هیچ عنوان بدین معنا نیست که خانه، «نماد»ی برای چیزهای دیگر است، بلکه خانه کارکرد خودش را به عنوان یک عنصر کاملا معین و جاندار در داستان دارد. علاوه بر این کارکرد، اکنون در میزانسن و با تاکیدها و بذرهای حسی به اندازهی فیلمنامه، میتواند حسهای دیگری را هم منتقل کند؛ مثلا حس حضور الی. بهطوریکه ما هربار خانه را میبینیم، حس حضور و لبخند الیِ دوستداشتنی نزد ما زنده میشود. گویی هنوز روح الی در خانه ساکن و بالای سر همسرش شناور است؛ جایی میان ابرها در آسمان، بالا! علاوه بر این، خانه با مختصاتی که عرض شد حس سرزندگی و خیال کودکانه را نیز نمایندگی میکند و البته عشق. اینها فقط و فقط با عمیقتر شدن عنصر خانه در داستان اتفاق میافتد و نه با اعطا کردن وجهی استعاری به آن؛ یعنی به شکلی که بگوییم خانه، خانه نیست بلکه فلان چیز است. خانهی انیمشین بالا، یک خانهی واقعی است و از پسِ این خانه موفق میشود حسهای دیگری را نیز نزد ما حاضر کند. سرنوشت نهایی این خانه در یکی از بهیادماندنیترین قابهای فیلم و به نظر بنده یکی ازبهیادماندنی ترین پلانهای سینمای قرن معاصر اتفاق میافتد؛ پلانی از دید کارل که در آن، خانه به دل ابرهای سفید میزند و محو میشود. آیا حس جاودانه کردن و به ابدیت پیوستن را میتوان تا این حد ساده، بیآلایش و در عین حال، عمیق به تصویر کشید؟ مطمئنا بله، چون هنوز انیمیشنهای خوب وجود دارند. خانه در جایی از آسمان گم میشود و بدون آنکه اضافهگویی در کار باشد ما متوجه میشویم که الی چگونه با رضایت خداحافظی کرد!
بعدتر نیز وقتی در آخرین نمای اثر، دوباره به ورای ابرها سفر میکنیم، خانه را کنار آبشار میبینیم؛ اما نه همان خانهی معلق مانده به وسیلهی بادکنکها، بلکه خانهی نقاشی شده توسط الی در کودکی. ما با دل و جان باور میکنیم که آن نقاشی جان گرفته و جایی در کنار آبشار ساکن شده، چون مطمئنا کارگردان به آن باور داشتهاست! درود بر این انیمیشن فراموشنشدنی. باشد که عصاقورتدادهها به خود بیایند و واقعا تخیل کنند.
[poll id=”128″]
نظرات
حامد عزیز و دوست داشتنی سلام
اگه بدونی چقدر خوشحالم از این تلاقی جذاب بین منتقد و مدیوم محبوبم. میدونی که تقریبا از همه نوشته هات لذت میبرم و حالا که رفتی سراغ انیمیشن، پیکسار و پیت داکتر (هر سه محبوب منن) دیگه در پوست خودم نمیگنجم. واقعا لذت عجیبی بردم از این نقدت چیزی فراتر از لذت های همیشگی از خوندن مطالبت.
حامد یک پیشنهاد دارم برات و یک درخواست!!
وقتی در مورد مهمترین کاراکتر این انیمیشن ناب، نوشتی، همون جمله اول یاد فیلمی افتادم بسیار بسیار مهجور و دیده نشده از کانادا به نام (still mine) مال سال ۲۰۱۲، که فیلم بسیار ساده و بی ادعاییه که اتفاقا شبیه به همین انیمیشن، در لایه پنهان فیلم به مفهوم خیلی مهم و خیلی کم پرداخته شده میپردازه و این کار رو خوبم انجام میده. چون میدونم کارهای کتر دیده شده و بی ادعا و دلی برات مهمن، پیشنهاد میدم تماشاش کنی ی وقتی و اگر در حد نوشتن بود، با نوشتن دربارش کمی از انزوا درش بیاری.
اما درخواست! حامد عزیز حالا که در مورد انیمیشن نوشتی، بعنوان یک طرفدار پروپا قرص قلمت که از قضا بشدت عاشق دنیای انیمیشنه، ازت خواهش میکنم ادامه بدیش و ازت میخوام که چند اثر درخشان دیگه پیکسار که بنظرم بدون تردید از بهترین و هنری ترین آثار قرن جدید هستن، رو بنویسی در موردشون با اینکه میدونم خواسته بیجایی هستش از یک منتقد که هم کلی فیلم تو لیست دیدن و نوشتن داره و هم باید حس و حال و حرفی برای نوشتن باشه که بنویسه در مورد اثری. اما خب نتونستم جلوی این شوقم رو بگیرم. ازت میخوام که دو اثر درخشان دیگه پیت داکتر یعنی و (که نشد که با روح امسالش ۴ امین اثر درخشانش رو به یادگار بزاره و من چقدر افسوس خوردم) و برد برد رو بازم ببینی و اگه راه داشت بنویسی براشون …
واقعا احسنت کیف کردم
نقد بی نظیری بود
لحظه به لحظه فیلم برام زنده شد
درود💖