سال ۱۹۸۹ میلادی در فیلادلفیا؛ “من مدت زمانی را با دختری گذراندم و دربارهی موضوعات مختلفی با او صحبت کردم و دیگر او را ندیدم”. جملهی قبل دقیقا دلیل ایجاد سهگانهی «Before» است؛ جملاتی که ریچارد لینکلیتر (کارگردان و فیلمنامهنویس که مهمترین نقش را در ایجاد این سهگانه دارد) در مصاحبهای به زبان میآورد و از منبع الهام خود میگوید. سهگانهی «Before» در سال ۱۹۹۵ (درست یک سال پس از فوت آن دختر فیلادلفیایی در اثر تصادف) با فیلمی به نام «Before Sunrise» ماجراجویی عاشقانه خود را از سر میگیرد و تا ۱۸ سال بعد نیز به آن ادامه میدهد. «Before Sunrise» به سادهترین بیان، یک عاشقانه تمام عیار است؛ اثری که با روح و روان مخاطبش بازی کرده و جان مایه حقیقی “عشق” را در مقابل بینندگانش تشریح میکند. این امر زمانی ارزشمندتر میشود که حیطهی اختیارات کارگردان (ریچارد لینکلیتر) را بسنجیم؛ مگر او نمیتوانست با زیاد کردن پیازداغ شوق دلدادگی میان دو شخصیت اصلی داستانش، هیجان و شور عاشقانه فیلم را قوت ببخشد؟ یا اصلا مثل بسیاری از فیلمهای عاشقانه، جان یک پرسوناژ (به عنوان مثال شخصیتهایی به مانند شیرین/فرهاد) را در فراق دیگری بگیرد و داستان عاشقانهمان را با هالهای غمآلود به خورد مخاطبش بدهد؟ تمام پیرنگهای داستانی سرتاسر کلیشهای نام برده امکان پذیر بود ولی زمانی که کارگردان نقشهی دیگری در ذهن دارد، باید دیگر نقشهها را نقش بر آب بدانیم. با نقد و بررسی فیلم «Before Sunrise» (اولین قسمت از سهگانهی «Before») همراه ما باشید.
از نقشههای ریچارد لینکلیتر داشتیم حرف میزدیم؛ حالا با این تفاسیر که فهمیدیم لینکلیتر نمیخواهد کلیشهوار به فیلمش رسیدگی کند، پس فیلم او را باید یک ضد کلیشه بدانیم؟ خیر، حتی سهگانهی «Before» نیز با یک ترکیب همیشگی عاشقانه (یک محیط لازم برای ایجاد شیمی بین دو کاراکتر عاشق پیشه و خودِ دو کاراکتر عاشق پیشه!) استارت میخورد و وقتی موتور فیلم روشن میشود و پرسوناژها شروع به دیالوگگویی میکنند، همه چیز دگرگون میگردد؛ دیالوگها با سرعت زیادی رد و بدل میشوند؛ مفاهیمی بعضا بسیار عمیق و بعضا بسیار سطحی در تار و پود دیالوگها جا خوش میکند و حتی جسی (ایتان هاوک) و سلین (ژولی دلپی) نیز با همنشینی با یکدیگر و صحبت کردنهای مداوم، ذوق میکنند و حس رضایت در چشمانشان مشهود میشود اما دریغ از رد و بدل شدن حتی یک جملهی عاشقانه، دلیل آن چیست؟ (پاسخ آن را در ادامهی نوشته میدهم) همانطور که در ابتدای متن توضیح دادم، ریچارد لینکلیتر در فکر استفاده از سناریوهای عاشقانه کلیشهوار نیست و بازگویی آنها را در دستور کار خود قرار نداده است. در همین حال ضد کلیشه بودن «Before Sunrise» را نیز رد کردم و با این شرایط، این اثر در کدام دستهبندی جای میگیرد؟ به بیان دقیقتر، هیچکدام چون این فیلم خودِ «ذات عشق» است؛ نه آنقدر آرمانی و سورئال و نه آنقدر بیرحم و بازیکننده با احساسات مخاطبانش.
نکته: اگر فیلم را به طور کامل ندیدهاید، از خواندن ادامه متن صرف نظر کنید.
اگر بخواهیم صداقت داشته باشیم، باید بگویم در مخمصه عجیبی به نام پیمایش اصول حقیقی عشق گیر افتادهایم که در یک آن، تا مرز جنون و دیوانگی به پیش میرود و ناگهان مشاجرهای صورت میگیرد (شاید دعوای صوری) و در لحظهای دیگر، رمانتیکترین دقایق خود را سپری میکند و دو شخصیت فقط با دیدن چهره یکدیگر، نهایت سرخوشی را لمس میکنند. سوالی را من باب دلیلِ فیلم «Before Sunrise» (چرایی این اثر) که در پاراگراف قبل مطرح کرده بودم، بیجواب گذاشتم و اکنون با بررسی همه جانبهی آن به جواب خواهیم رسید. چرایی این اثر وابسته به حقیقت محض است که با ماهیت اصلی عشق آمیخته شده است. دو کاراکتر لزومی نمیبینند که به یکدیگر با استفاده از کلماتی عاشقانه، عشق بورزند و دل دیگری را به دست بیاورند. از دیالوگها شروع کنیم؛ شاید راحتترین توصیف دیالوگهای «Before Sunrise» متوسل شدن به ضرب المثل از شیر مرغ تا جون آدمیزاد میباشد. سلین و جسی از همه چیز حرف میزنند؛ فرقی ندارد مسائل اقتصادی و دینی و اعتقادی موضوع صحبت باشند یا مکتبهای سیاسی و اجتماعی؛ از شکستهای عشقی پیشین خود میگویند و تجربههای غریزی خود در روابطشان. حتی گاهی اوقات میتوان غرق در افکار و گرایشهای ذهنی آن دو شد و به فکر فرو رفت و ایدهپراکنی کرد.
دو پرسوناژ اصلی فیلم (که در مجموع نیز همین دو پرسوناژ را دارد)، به معنای واقعی یک شخصیت با انواع و اقسام تیپهای رفتاری هستند؛ یک انسان کامل در یک محیط کامل ولی پویا. کارگردان در این فیلم محیط خاصی را مد نظر قرار نمیدهد (محیط در اینجا به بکگرند داستانی برمیگردد که هر دو کاراکتر سلین و جسی را در خود نگه میدارد) ولی با پسزمینهسازی مناسب که هر دو کاراکتر را در هر موقعیتی از فیلمنامه قرار دهیم، باز هم آنها معنا دهند، خواهیم رسید که قدرت بالای کارگردانی لینکلیتر را برای چندمین بار به ما گوشزد میکند. اکنون باید کنکاشی کنیم برای احساسات بین جسی و سلین؛ چرا آنها در افشای احساسات خود کمکاری میکردند (دریغ از گفتن حتی کلمه “دوستت دارم”) یا شاید ما اشتباه تصور کردهایم؟ در این که ما اشتباه برداشت کردهایم، شکی نیست ولی حالا چگونگی آن را باید بررسی کنیم و این کاوش را به کمک سکانسهای فیلم انجام میدهیم. قطاری در دل طبیعت در حال حرکت است و دختری به نام سلین که در حال مطالعه میباشد، از سر و صدایی که زن و شوهر آلمانی در قطار به راه انداختهاند کلافه میشود و جای خود را تغییر میدهد. در اثر این تغییر، جایی در روبهروی پسری که از قضا آن هم در حال مطالعه است، میگیرد و نامنظم یکدیگر را نگاه میکنند و بار دیگر به کار خود مشغول میشوند ولی در این لحظات، چندین مورد جلب توجه میکنند؛ نگاههای زیرچشمی توام با خجالت، وضعیت مشابه (هر دو در سنین جوانی قرار دارند و تنها و کتاب به دست در حال مطالعه هستند) و منتظر (منتظر یک بیگ بنگ یا به نوعی یک اتفاق برای شروع صحبت). کمتر از پنج دقیقه از فیلم طی شده است و ما با چنین پیرنگ عمیق عاشقانهای مواجه شدیم!
سکانس گفتگوی سلین و جسی در قطار داخل شهری که اکنون در دوران پسا بیگ بنگی رابطهی خود به سر میبرند را به یاد بیاورید. سلین گرم صحبت است و جسی او را با لبخندی بر لب نظاره میکند (لذتپراکنی متقابل که طرفین نسبت به یکدیگر در حین صحبت لحاظ میکنند) و ناگهان موی سلین مانع دیده شدن صورتش میشود و جسی قصد کنار زدن آن را دارد اما به شکلی که سلین نفهمد! این سکانس جان مایه حقیقی رویه فیلم را به ما نشان میدهد که چه سلین و چه جسی، نیاز به ابراز احساسات فیزیکی و کلامی ندارند چون رابطهی آنها از یک رابطه معمولی فراتر رفته است و آن دو در افکار و اندیشههای خود پیوند محکمی خوردهاند و به بیان دیگر دچار عشقی عمیقتر از قاب سینمایی و سناریوهای افراطی عاشقانه شدهاند. البته از نگاههای عاشقانه و دزدکی جسی و سلین در فروشگاه موسیقی نمیتوان گذشت که علاقه و وابستگی آن دو را تعریف میکند. پاسخِ این که چرا علاقه میان این دو انسان با دیگر آثار سینمایی متفاوت است را بررسی کردیم ولی آیا واقعا آن دو عاشق هماند و عشق این است؟ جسی و سلین نه بازیگرند نه شخصیت با یک تیپ خاص و نه یک توهم، آنها انساناند؛ آنها مثل تمامی ما انسانها، نمیتوانند در جایی ساکن باشند (در حال حرکت بودن آنها در کل تایم فیلم و هم ارز با گذران عمر) نه تنها فیزیکی بلکه حتی ذهنی نیز نمیتوانند راکد بمانند؛ در اکثر افکار و تز زندگی با یکدیگر مخالف و اکثر دیگر با هم موافق! مانند اختلاف نظری که در قبال زن فالگیر داشتند. این دو جوان (که همانند یک انسان تازه متولد شده در رابطه احساسی بینشان هستند) با یکدیگر مسیر رشد و تکامل را ادامه میدهند و در وین (پایتخت اتریش) که مجاز از یک جامعه است سیر میکنند. جامعه نیز با وجود این دو انسان عاشق پیشه زیباتر به نظر میرسد و گرمای کوچه پس کوچههایش، دلنشین و گیرا است (نماهای دو نفره سلین و جسی را با نماهای بعد از فراق آنها در کوچه پس کوچههای وین مقایسه کنید).
و اما پایان بندی «Before Sunrise» که در کنار پیرنگ اصلی داستانش، کاملا چفت و بست شده است و به بهترین نحو خاتمه مییابد. یک روز از زمانی که خورشید در آسمان میدرخشد تا شب؛ به مانند یک سال طی میشود و ثمره کمنظیری از خود بر جای میگذارد ولی در نهایت باید نقطه پایانی داشته باشد و یک نتیجه (فراق یا وصال). سلین قرار بود صبح روز بعد به سفرش ادامه دهد و سوار بر قطار بعدی شود و جسی نیز در اتریش بماند؛ توافقی که در همان روز بین آن دو انجام شده بود و هر دو موافق بودند ولی اوضاع در شبهنگام و بعد از گذشت یک روزِ پُر بار، متفاوت میشود؛ ابراز احساسات جنونآمیز و افراطی آنها پیش از جدایی در سکانسهای پایانی دقیقا نتیجهی عشق عمیق بینشان است ولی باز هم جدایی اجتنابناپذیر میباشد و صورت میگیرد. با چندین و چند قول و قرار دل خود را خوش نگه میدارند ولی وقتی در کنار یکدیگر نیستند، چه فایدهای دارد! لینکلیتر گریزی هم به احوالات انسانی میزند و با رعایت تعادل میان شادی و غم و ترکیب آن با مایه عشق، به ویژگیهای انسانهای داستانش میافزاید.
«Before Sunrise» یک فیلم نیست، یک زندگی، یک عشق، یک رابطه و به اندازه یک عمر، وابستگی است. موسیقی فیلم گوشنواز و لوکیشنهای فیلمبرداریاش چشمنواز میباشد و لذت دیدن جسی و سلین را در چنین قابهایی میافزاید. کارگردانی ریچارد لینکلیتر در سطح بسیار بالایی قرار دارد و نویسندگی او و کیم کریزن عالی است. هنرنمایی دو بازیگر اصلی فیلم یعنی ایتان هاوک و ژولی دلپی، بینظیر و با ظرافت بالایی همراه شده و حتی فکر جایگزینی آن دو با بازیگران دیگر، محال است. فرقی نمیکند در چه حالی به تماشای فیلم بپردازید چون شما فیلمی را تماشا نمیکنید و خودتان بازیگران سناریوی عاشقانهاش هستید؛ پس با حوصله و در وقت مناسب به سوی این شاهکار عاشقانه بروید و برای یک رابطه عاشقانه نامعمول، خود را آماده کنید؛ همه چیز منتظر شماست.
[poll id=”156″]
نظرات
از بهترین سه گانه های تاریخ سینما بدون شک.
ریچارد لینکلیتر هم از بهترین ها قرن بیست و یکمه قطعا.