زندانی زمستان – نقد و بررسی فیلم Manchester by the Sea

12 March 2017 - 19:00

شوخی‌های عمو (لی) و برادرزاده‌اش (پاتریک) بر روی یک قایق در پلانی گرم و سرحال. کات به هوای برفی و «لی» (کیسی افلک) در حال پارو زدن برف‌های سرد کنار آپارتمان در پلانی سرد. سپس صحنه‌ی تعمیر وسیله‌ای برای یکی از ساکنین ساختمان. کات به لی و سطل آشغال. دوباره تعمیر وسیله‌ای برای یکی دیگر از ساکنین. کات به لی و پارو زدن برف. سرو کله زدن با یکی دیگر از اعضای ساختمان. کات به لی و سطل آشغال.
تماشای فیلم تا همین‌جا کافی بود تا شصتم خبردار شود که با چه جور اثری طرف هستم. نه، منظورم این نیست که نسخه‌ی فیلم را با دیدن همان دو دقیقه پیچیدم و حکم خوب یا بد بودن برایش صادر کردم. بلکه منظورم این است که جنس فیلم و اینکه قرار است با چه نوع مسافرت دو ساعته‌ای همراه باشم از همان پلان‌های اولیه کاملا مشخص بود. بگذارید نکته‌ای را که معمولا آخر مقالات می‌خوانید همین ابتدا بگویم. اگر قصد دارید با دیدن فیلمی حال بیایید که تمام لحظات درامش، لحظات تراژیک یا کمیکش و نقاط عطفش را با تمام توان به سمت چشمانتان شلیک و با تحت تاثیر قرار دادن احساسات شما با کلی پیاز داغ اضافه ، عضلات چهره‌اتان را بالا و پایین کند، باید بگویم، بهتر است دور «منچستر کنار دریا» را خط بکشید. خب، پس «منچستر کنار دریا» چطور فیلمی است؟

منچستر کنار دریا داستان غم و رهایی یک فرد است. رهایی ازدست چیز‌هایی که هیچ راه فراری از آنها وجود ندارد. این رها شدن از جنس فرار از زندان‌های مادی نیست، بلکه رهایی از انجمادی است که در ذهن و روان انسان شکل می‌گیرد. انجمادی که در پی حادثه‌ای ناگوار و سنگین در زندگی فردی رخ داده و زندگی ذهنی او را همان‌جا پایان می‌دهد؛ فردی که هنوز راه می‌رود، حرف می‌زند، کار می‌کند، اما انگار اتفاقات اطراف، همچون تصاویر مات از جلوی چشمانش رد می‌شوند و او در جایی از گذشته‌‌ی خود گیر افتاده است. جایی که یک کات در زندگی او خورده، جسم او در حال ادامه دادن به زندگی‌ست اما روح او همانجا مانده. اتفاقی که برای هر کسی می‌تواند پیش بیاید و «لی چندلر» یکی از آنهاست که از قضا چندین حادثه‌ ناگوار یک جا برایش پیش آمده، به طوری که پس از آن، روحش خاموش و هوای ذهنش همچون فریزر سرد‌خانه‌ی بیمارستان شده‌ است.
از همان ابتدای اثر، نوع نگاه و حرف‌ زدن لی در پلا‌ن‌های آپارتمان و برف پارو زدن، نشان از فردی خسته می‌داد. تا همان‌جای فیلم هم می‌شد حس کرد که این خستگی بیشتر از آنکه جسمی باشد روحی‌ست. آن سکوت بین جملات، نگاه‌های بی‌روح و صدایی که همچون فضای شهر و هوای دلش آرام بود و سرد، همگی خبر از سرّ‌ درونی می‌داد که لی در پشت نگاهش پنهان کرده. اما آن سکانس تیتراژ ابتدایی و آن شوخ‌طبعی انگار مال این آدم نیست که اتفاقا در ادامه هم متوجه می‌شویم واقعا مال این آدم نیست، بلکه یک فش‌بک از گذشته لی بوده. این فلش بک و چند‌تای بعدی که در طول فیلم چیده شده‌اند، هم از روزهای گرم و شاد لی می‌گویند و تضادی تلخ با زمان حال یخ‌زده‌ای که بر او می‌گذرد ایجاد می‌کنند و گاهی هم سوالات ما را در مورد او و گذشته‌اش و چرایی این حال و احوال لی پاسخ می‌دهند و در واقع نوعی بازخوانی وقایعی هستند که بر لی گذشته و او گاهی در خیره‌شدن‌ها و سکوت‌های معنادار و پر از حرفش آنها را مرور می‌کند و این لحظات دقیقا همان‌جاهایی‌ست که ما او را بیشتر می‌فهمیم. در یکی از همین فلش‌بک‌هاست که ما ماجرای کابوس‌وار پیش‌ آمده بر سر لی را می‌بینیم و دقیقا از همان روز، او انگار خود درونش را بایکوت می‌کند. اما با اتفاقی دیگر، لی مجبور می‌شود با بسیاری از خاطرات و افراد و وقایعی روبرو شود که او را یاد گذشته می‌اندازند و از همان‌جاست که یخ‌های ذهن و روحش اولین ترک‌ها را می‌خورند.

اما چیزی که به این احوالات افسرده‌ی لی جان می‌دهد، بدون شک هنرنمایی «کیسی افلک» در این نقش است. نشان دادن پریشانی و برزخی که لی در آن اسیر شده، در یک نقش‌آفرینی دقیق، حساب شده و بدون اغراق و خودنمایی؛ این همان کاریست که کیسی افلک به خوبی از پس آن بر‌آمده است. نگاه‌های سرد، سکوت‌های گاه کوتاه و گاهی بلند مابین دیالوگ‌ها، صدای کمی گرفته و آن پریشانی نامحسوس که در رفتارش موج می‌زند و بعضی وقت‌ها مانند آتشفشان فوران می‌کند(مانند سکانس دعوا در رستوران) به زیبایی بر روی این شخصیت نشسته‌اند و کیسی افلک خاموشی، درد، استیصال، آتش زیر خاکستر بودن و تغییر آهسته‌ی شخصیت لی را با مهارت به تصویر کشیده است.
بازی بدون ادا و اطوار اما پر از ریزه‌کاری و تأثیرگذار کیسی افلک بدون شک علاوه بر تلاش و تبحر او مدیون «کنت لونرگان» به عنوان کارگردان فیلم نیز هست. لونرگان در کنار هدایت، آزادی عمل خوبی به افلک و سایر بازیگرانش داده تا هرچه دارند روی دایره بریزند. ازسوی دیگر، این آزادی عمل دقیقا هدایت‌شده در مسیر و تم کلی فیلم است؛ یعنی همه چیز فیلم خیلی شبیه شخصیت لی است و آن اغراق معمول و غیر معمول را در بسیاری از لحظات احساسی خود ندارد. البته این به معنی بی‌خاصیت بودن نقاط عطف و موقعیت‌های تاثیر‌گذار نیست، بلکه به این معنی‌ست که فیلم بیشتر از تحریک و قلقلک احساسات، ذهن ما را درگیر خود می‌کند؛ دقیقا همان کاری که قصه به آرامی با لی انجام می‌دهد. برای همین بود که در ابتدای نوشته گفتم خیلی دنبال موقعیت‌هایی نباشید که احساساتتان را دگرگون کند، لحظات کلیدی فیلم همان‌قدر که عمیق‌اند، ساده نیز هستند و شاید خیلی‌ها این روند و ریتم آهسته و به ظاهر یکنواخت را نتوانند تحمل کنند و قید دیدن فیلم را بعد از دقایقی بزنند. تنها مشکل من با فیلم هم دقیقا سر همین مسئله است. منچستر کنار دریا گاهی تا مرز خواب‌آور بودن هم پیش میرود. بالاخره در سینما باید کمی تا قسمتی لحظات حساس را با افزودنی‌های مجاز تزئین کرد یا نه؟! این به معنی اغراق نیست بلکه به معنی دراماتیزه و دیدنی‌تر شدن اتفاقات و حوادث فیلم است؛ همان ضربات آبداری که گاهی لازم است تا تماشاگر نوش جان کند. از طرفی منچستر کنار دریا داستان فردی تودار است و برای همین قصه‌اش را هم تودار روایت می‌کند و وقتی از این زاویه نگاه کنیم، این ریتم کند کمی توجیه‌پذیر است. ولی در هرحال برای دیدن این فیلم باید زمانی خاص را در نظر گرفت، یعنی همان وقتی که دوست دارید فیلمی متفاوت ببینید که بالا و پایین عجیب و غریبی نداشته باشد و کم کم در ذهنتان نفوذ کند، منچستر کنار دریا انتخاب خوبی است.

لونرگان همه‌ی تنظیمات فیلمش را بر مبنای تم و داستانش کوک کرده. خبری از خودنمایی در نماها و فضاسازی‌ها وجود ندارد و همه چیز در راستای جهان فیلم است و درست مثل لی، در عین سرگشتگی و پریشانی، طمأنینه خاص خود را دارد. حتی روایت نیز از این قاعده مستثنی نیست؛ روایتی که هم با دیالوگ‌هایش و هم با سکوت و تصویرش حرف می‌زند. لونرگان پیشتر با فیلم‌های «می‌توانی روی من حساب کنی» و «دار و دسته‌ی نیویورکی» نشان داده که راه ترسیم دقیق فیلمنامه را بلد است. اینجا هم او دوباره این موضوع را ثابت می‌کند؛ وقتی که در دو دقیقه‌ ابتدایی اولین سیگنال‌ها را از حال و شخصیت کنونی‌ لی برای ما می‌فرستد و در ادامه او را در مواجهه با خود گمشده‌اش قرار می‌دهد.
همه چیز پر جزئیات و در عین حال بی‌ غل و غش روایت می‌شود. شخصیت‌هایی محوری وارد داستان می‌شوند که در همان حضور نه چندان طولانی مدتشان تأثیر‌گذارند و از طرفی، لونرگان همان‌جایی که باید فلش‌بک‌هایش را قرار می‌دهد تا پرده‌های کشیده شده بر روی خصوصیات شخصیت‌هایش را برای ما کنار زده و ما را روشن کند. لی را در فلش بک‌ها با زمان حال مقایسه کنید؛ آنجا گاهی خنده‌های لی را می‌بینیم و زندگی را حس می‌کنیم که درست در نقطه مقابل زمان حالِ بی‌حال او قرار دارد. و وقتی آرام آرام در داستان پیش می‌رویم، لی انگار در مسیر یاد‌‌آوری خاطرات یا بهتر است بگویم روبروشدن با گذشته و تأثیر آن بر خودش و شاید آینده‌اش قرار می‌گیرد.
اما در کنار نقش‌آفرینی عالی کیسی افلک، سایر بازیگران نیز در نقش‌های خود به خوبی جا افتاده‌اند. بخصوص «لوکاس هجز» جوان (در نقش پاتریک، برادرزاده‌ی لی) که به صورت غیرمنتظره‌ای تماشایی بازی کرده، تا آنجا که در صحنه‌های دونفره با کیسی افلک اصلا کم نمی‌‌آورد که هیچ، بلکه پا به پای او می درخشد. لحظه مورد علاقه‌ام در بازی هجز آنجایی است که وارد اتاق لی می‌شود و رو به ‌روی سه قاب عکس( که یادآور واقعه دردناک برای عمویش هستند) می‌ایستد، ثانیه‌هایی با سکوت به آنها خیره می‌شود و سپس اتاق را ترک می‌کند؛ چقدر سکوت‌ها در این فیلم خوب در‌‌آمده است. سکوت‌هایی که تاثیری بیشتر از ساعت‌ها دیالوگ دارند.
از طرفی نمی‌توان از بازی میشل ویلیامز( در نقش رندی، همسر سابق لی) نیز چشم پوشی کرد. رندی دقایق کمی را در فیلم حضور دارد اما در عین حال یکی از تاثیرگذارترین نقش‌ها را در داستان ایفا می کند. بازی‌ها در این فیلم دقیقا در راستای همان تنظیمات دقیق لونرگان قرار دارند؛ عمیق، واقع‌گرایانه، بی غل و غش، تأثیرگذار و دوست‌داشتنی.

منچستر کنار دریا از آن فیلم‌هایی است که خیلی نمی‌توان حس سکوت، نگاه‌ها، و دیالوگ‌های شخصیت‌هایش را (آن هم بدون اشاره کامل و مستقیم به تک تک دقایق داستانش) در قالب کلمات بیان کرد. این فیلم همان قدر که در مورد رهایی است در مورد تغییر، تسکین، انسان‌ها و نیاز آنها به هم نیز هست؛ همچون قطعه‌ای از زندگی که ما آن را از پشت پنجره‌ای در یک روز زمستانی می‌بینیم. تمام اینها را می توان در روابط پاتریک و عمویش، شباهت‌ها و در عین حال تفاوت آنها در مواجهه با بعضی اتفاقات، تأثیر رندی در تمام دقایق حضورش بر روی لی و حال او (بخصوص در آخرین گفت ‌و گویشان در آن سکانس فوق‌العاده) و بسیاری دیگر از لحظات ناب فیلم دید. فیلمی که حضور و ردپای نامرئی لونرگان در لحظه به لحظه‌اش حس می شود؛ مثلا آنجا که لی با دریافت خبر بد در همان دقایق ابتدایی دستانش را داخل جیب کاپشنش می‌کند، انگار لونرگان سرمای بیشتر شده‌ی درونش را نشانمان می‌دهد، وقتی فراموش کردن جای پارک ماشین را استعاره‌ای از ذهن مشوش لی می‌کند، وقتی در سکانس گریه‌ی پاتریک و فلش‌بک بعد از آن، ارزش در کنار هم بودن را برایمان معنی می‌کند و وقتی در یکی از لحظات پایانی، با ثبت نگاه لی به همسر سابقش و سپس مزار پدر و مادرش، بدون دیالوگ، مهم‌ترین حرف‌هایش را با ما می‌زند. همین طور می‌توانم این “وقتی” ها را پشت سر هم ردیف کنم، اما بهتر است خودتان با دیدن یکی از بهترین فیلم‌های سال ۲۰۱۶ طعم دقایق بی‌آلایش ولی پر از مفهومش را بچشید.
گاهی برخی زخم‌ها همیشه در روح و قلب آدمی می‌مانند و هیچ‌گاه فراموش نمی‌شوند، اما می‌شود آنها را خاک کرد. فراموش نکرد ولی جا برای ثبت خاطراتی تازه در ذهن باز کرد. آیا لی هم یک خاکسپاری در پایان فیلم در پیش دارد؟ فهمیدن این موضوع بر عهده خودتان؛ فقط به آخرین دیالوگ‌های لی دقت کنید (بخصوص آخرین آنها) و سپس پلان پایانی که باز هم در کنار دریاست، عمو و برادرزاده را درکنار هم نشان می‌دهد و این‌بار دیگر یک خاطره نیست.

برچسب‌ها:

مطالب جنجالی

Sorry. No data so far.

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

Your email address will not be published.

  • kami says:

    خسته نباشید
    نقدوبررسی کاملی بود
    تا دقیقه ۲۷ بیشتر ندیدم.الان دیگه حتما میبینمش!

    • سجاد فرازی‌مقدم says:

      ممنون از نظرتون
      فیلم رو هم حتما ببینید. گاهی بین فیلم‌های پر هیاهو، تماشای آثاری مثل «منچستر کنار دریا» که آرام و زیر‌پوستی ولی عمیق، مضامین انسانی‌شون رو منتقل میکنن خیلی لذت‌بخشه.

  • مجید‌نصر says:

    سلام بر سجاد عزیز
    نقد بسیار عالی و خوبی بود، البته من قبل از خوندن نقد فیلم رو دیدم و واقعا باید بگم بازی کیسی افلک عالی بود اصلا طرز نگاه کردن و صحبت کردنش آدم رو دیوونه می کرد اصلا کلا یه حسی فوق خاصی رو بهآدم منتقل می کرد و بهترین جای فیلم هم همون صحنه ای بود از نظر من که لی و رندی با هم صحبت می کنند و …
    در کل فیلم توپی بود و سکوت فیلم واقعا روی اعصاب بود چند وقتی بود که از اینجور فیلم‌ها ندیده بودم.
    با سپاس از نقدت و منتظر مقاله‌های بعدیت هستم.