«شخصیتهای امریکن بیوتی (بعدا به طور مفصل توضیح خواهم داد که چرا زیبایی آمریکایی بهترین ترجمه برای نام این فیلم درخشان نیست) همگی در جدال با خودند و در جدال با منتقد درونشان؛ که در واقع بر علیه امیال و خواستهای درونی آنها ایستاده است و اجازه نمیدهد بشوند آنچه که هستند:
لستر مرد خانواده است؛ یک آدم کاملا معمولی که ناگهان عاشق دختر جوانی به نام آنجلا میشود و زندگیاش را بر آن میگذارد تا با او رابطه داشته باشد.
کارولین، همسر لستر، شخصیت دیگر فیلم است که چنانچه در ابتدا میبینیم از یک شرکت املاکی که یک مرد جذاب عهده دارش است، متنفر است و میخواهد خانهی خود را به فروش برساند.
ضلع سوم این خانواده، جین است. جین یک دختر نوجوان تیپیکال معمولی است که از خانوادهی خود – علی الخصوص پدرش – تنفر دارد اما به نوعی انگار مجبور است آنها را تحمل کند.
آنجلا دوست جین است که حرف مهمی میزند که بعدا در کلام اکثر شخصیتها نیز طنین انداز میشود: “هیچی بدتر این نیست که یه آدم معمولی باشی.” او شخصیتی خودنما و نمایشی است و برای جلب توجه، قصههای روابط خود را برای دیگران تعریف میکند و در صدد آن است تا معمولی نباشد و نمود بارز آن در فیلم، وقتی است که متوجه حس لستر به خود میشود و در صدد آن برمیآید تا با او رابطهی جنسی داشته باشد.
در آن سو، خانوادهی ریکی را میبینیم که به تازگی به آن محل آمدهاند. پدر ریکی مردی است نظامی، منضبط و سنتی که از همجنس گرایان منتفر است و بدجوری هم اعمال پسرش را تحت نظر دارد.
مادر ریکی مادری مهربان و خانه دار است که مدام از کردهی خود پشیمان است و عذرخواهی میکند و دچار فراموشی هم هست.
و در میان تمام این شخصیتهای معمولی و عادی، ریکی درست در مرکز داستان ایستاده است و تنها فرد داستان است که بویی از معمولی بودن نبرده و حرفهای عجیب و غریبی میزند که البته در انتها تمام صحبتهایش در کلام لستر طنین میافکند. او همچنین تنها کسی است که منتقد درون ندارد: او در صدد شدن چیزی جز آنچه که میخواهد، نیست بلکه همانی است که باید باشد و حرفهایش در واقع تماما او را نمایان میسازند و علیه خواستها و تمایلات او نیستند. همینجا هم بگویم که در نخستین لحظهای که ما ریکی را میبینیم، او را به صورت یک آدم چشم چران که از دیگران فیلم میگیرد، میشناسیم. چشمچرانی ای که خاص اوست و یادآور خود سینما هم هست: سینما محصور کردن آدمهاست در یک قاب و نگریستن به آنهاست و ورانداز کردن روحیاتشان در پس مکثی روی کلوزآپ آنها. با وجود آنکه این تعریف، تعریف بسیار محدودی است از سینما، اما در مورد ریکی و نگاهش به فیلم گرفتن به شدت صدق میکند. نمای ابتدای فیلم را به یاد بیاوریم: فیلمی بیکیفیت از جین پخش میشود که در آن رو به دوربین نفرت خود را نسبت به پدرش اعلام میکند و از فردی پشت دوربین میخواهد که پدرش را به قتل برساند. چنانکه بعدا میفهمیم این فرد کسی جز ریکی نیست؛ و او در اینجا پیشنهاد جین را میپذیرد. اما به واقع شروع فیلم با این نما چه معنایی میتواند داشته باشد جز اشارهی کنایهآمیزش در مورد سینما. در واقع ریکی در این فیلم نظاره گر وقایع است و ضبط کنندهی ماجراها و تنها فردی است که به زیباییهای اطرافش واقف است. به غیر از او، دیگر شخصیتهای امریکن بیوتی درگیر روزمرگی هستند؛ درگیر عادی بودناند و زندگی را با بیحسی و حالتی معمولی به پیش میبرند و پوچی ملال آور آن را به دوش میکشند. و کنش همهی شخصیتها نیز زیر سایهی این سخن آنجلاست که بالاتر هم بدان اشاره کردیم:”هیچی بدتر از این نیست که یه آدم معمولی باشی.” و در واقع همین نپذیرفتن خود است که مبدل به گوهر وجودی این داستان گشته است.»
منتقد در جلسهی نقد فیلم American Beauty اینگونه سخن خود را در مورد فیلم آغاز کرد. مخاطبانی تقریبا زیادی پای صحبتهای او نشسته بودند و به این آقای میانسال گوش فرا میدادند. او فردی بسیار جدی بود و صورت لاغر اما چشمان خیره و سیاهش، چنانکه وقتی کسی به آنها دقت میکرد، در عمق بیپایان و ترسناکشان فرو میرفت. او که در ابتدا با خشکی صحبت میکرد حالا با دیدن چهرهی مشتاق چند مخاطب جوان، سخنانش را با شوری خاص ادامه داد:
«امریکن بیوتی اما یک کمدی تراژدی است و یک روایت حتی شاعرانه از یک قتل و از آدمهایی که در جدال با روزمرگی به پا میخیزند؛ تغییر میکنند و در صدد آنند تا بشوند آنچه که هستند و در واقع بر منتقد درونی که پیشتر گفتم، غلبه کنند. لستر برنام، با بازی درخشان کوین اسپیسی که سبک بازیاش در مرز میان پارودی و رئالیسم معلق است، یک کارمند معمولی است – بسیار معمولی! – که به قول خودش “چیزی برای از دست دادن ندارد”. اگر سکانس نخست پیش از تیتراژ فیلم را بخواهیم نادیده بگیریم، فیلم در واقع با نمایی از بالا از محلهای که لستر در آن زندگی میکند شروع میشود و او روی این نمای طولانی، سخنش را در مورد خود آغاز میکند. او همانجا میگوید که قرار است در انتهای داستان بمیرد، پس خوشبختانه اینجا لازم نیست بگویم داستان فیلم را اسپویل خواهم کرد چرا که خود لستر اعلام میکند کشته میشود.»
او خندهای سر داد و خندهی خفیف جمعیت او را همراهی کرد. سپس سکوت کوتاهی که در جمعیت ایجاد شد. مخاطب جوانی که از سخنان منتقد و لحن و شیوهی به کار بردن کلمات توسط او به ستوه آمده بود، مدام با خود میگفت که باید علیه این منتقد بایستد، چرا که هم فیلم را دوست نداشته، و هم اینکه به نظرش تمام حرافیهای منتقد، صرفا گریزی برای دور شدن از نقد جدی میآمد. او که جوانی قد بلند، با چهرهای از فرط عصبانیت قرمز شده و با چشمانی ریز به منتقد خیره شده بود، با نگاه جدیاش گویی از منتقد میخواست سخنانش را تمام کند. منتقد در آن سکوت، ناگهان متوجه این مخاطب جوان شد. چند لحظه به صورت او نگریست، و متوجه خشم او شد. کوشید به او نگاه نکند، اما بعد که حرفهایش را پی گرفت، دیگر نتوانست بیخیال او شود و هر از گاهی به او نگاه میانداخت و حتی از سیر منطقی حرفهایش دور میشد.
او ادامه داد: «در واقع معرفی شخصیت لستر توسط خود او انجام میشود. او از روزمرگیهایش میگوید و از زندگیای که به نظر میرسد چندان هم خوش و سرزنده نیست. او پس از معرفی خود، اعضای خانواده سه نفرهاش را معرفی میکند. یکی کارولین، که لستر در موردش میگوید این روزها چندان شاد نیست و در همان حین، معرفی او، ما با دو همسایهی همجنسگرای آنها آشنا میشویم. پس از آن هم لستر، دخترش جین را به ما معرفی میکند. و بعد ما هر سهی آنها را در برخورد با یکدیگر میبینیم و میشناسیم. اصلا در این فیلم و حتی در تمام فیلمهای دیگر، هیچ شخصیتی شناسانده نخواهد شد، مگر در برخورد با یکدیگر. هر یک از دید دیگری و از زبان دیگری معرفی و بعد در برخورد با دیگری، شناسانده میشود. اعضای خانوادهی ریکی نیز تماما اینگونه معرفی میشوند. تک تک آنها در برخورد با ریکیاند که برای ما معنی و وجودیت پیدا میکنند و وارد داستان میشوند. در این میان، ریکی کاملا از همهی آنها جداست. تنها اوست که از این فرمولی که گفتم پیروی نمیکند. او مستقیما توسط خود فیلمساز معرفی میشود. به نخستین باری که او را میبینیم توجه کنید. جین و لستر در آشپزخانه، با یکدیگر گفت و گو میکنند. جین دلخور از او، آنجا را ترک میکند و لستر تنها میماند. ناگهان کات عجیبی داریم (همانطور که میبینید، انگار پرت میشویم از آن فضا بیرون) و برای نخستین بار، ریکی را در حال فیلم گرفتن از آنها و نوعی چشمچرانی مشاهده میکنیم. این شخصیت را فیلمساز به نوعی معرفی میکند که کاملا از تمام شخصیتها جدا میماند. حتی لستر نیز توسط خود دختر او در ابتدای فیلم معرفی میشود. دختر او میگوید که میخواهد او کشته شود. این را در واقع جین به ریکی میگوید، اما جالب است که ما در همان ابتدا ریکی را نمیبینیم. ریکی در واقع تنها شخص نظارهگر این ماجراهاست، دقیقا مانند یک فیلمساز. دوربین او، دوربین فیلم هم هست. در واقع کارگردان هم تا حد ممکن سعی کرده دوربین خود را از دیدگان ما محو سازد و همان چیزی باشد که باید: زندگی را برایمان تداعی میکند با تمام روزمرگیهایش و سپس در وقت مناسب، در همان وقتی که باید به درون شخصیتها برود، و احساسات درونی و امیال درونیشان را، علیالخصوص در مورد لستر، بنمایاند، رخی نشان میدهد، اکستریم کلوزآپ میگیرد و کاملا از واقعیت دورمان میکند.»
مخاطب که خود را در برابر انزالِ بیامان سخنانِ منتقد، ملزم به اعتراض میدانست و با خود مدام تکرار میکرد که باید بگوید «نه» و گفت: «اما یه لحظه صبر کنین!» منتقد که از قبل و با دیدن چهرهی خشمگین مخاطب، چنین رفتاری را از او پیشبینی میکرد، خندید و گفت: «حتما، حتما. اگر سوالی دارید حتما بپرسید.» مخاطب گفت: «نقد شما اصلن درست نیس! منی که از فیلم خوشم نیومده رو کاملا پس میزنه. و حرفهای شما به شدت تاویلگرایانهاس، و شما اصلا روی سکانسها صبر نمیکنین، فقط با انبوه کلمات آدمو از فیلم میترسونین، آدم اگه فیلمو ندیده باشه، فک میکنه واو! عجب فیلم شاهکاریه! در حالیکه من، به عنوان یه مخاطب زیادی ساده و عام، میدونم که از فیلم خوشم نیومده (اینجا به نفس افتاده بود و برای اینکه نیروی خود را بازیابد، تقریبا فریاد کشید:) اگه مردشین وایسین پلان به پلان بریم! اصن همون سکانس اول رو که اونجوری تاویلش کردین، روش حرف بزنیم!»
منتقد خندهای عصبی سر داد، به چشمان مخاطب خیره شد، سرش را تکان داد و گفت: «خب ای کاش شما کمی آرامتر میبودید. اما اشکالی ندارد عزیز. چه اشکالاتی در سخنان بنده روی سکانس نخست فیلم دیدید؟» مخاطب گفت: «شما میگید ما همون ابتدای فیلم میفهمیم لستر توی آخر فیلم کشته میشه؛ ولی به نظرم اینجا فریبی در کاره. ما قبل از اینکه از زبان خود لستر این رو بشنویم، داریم اون ویدیو رو میبینیم که دخترش… بله، جین، جین از اون پسره میخواد که پدرشو بکشه، خب دقیقا بعدش میبینیم که پدر میگه من میمیرم. اینجا دقیقا آدم تا آخر فیلم منتظره که این آدم توسط دخترش که واقعا هم رابطهی بسیار بدی باهاش داره، کشته بشه.» منتقد کمی اندیشید و سپس با همان سر تکان دادنهای همیشگیاش، گفت: «بله، بله. اما واقعا فکر نمیکنم چنین چیزی آنقدرها هم مهم باشد. از این چیزها در خیلی از فیلمها هم میبینیم. فریب خاصی در کار نیست. تکنیک داستان گویی است، همین و بس. آنقدر هم چیز جدید و آنقدر هم فریبکارانه نیست که شما میگویید. بگویید ببینم یعنی مشکلاتان با حرفهای من همین بود؟!»
پسر خیلی سریع جواب داد: «البته که نه! شما گفتید در لحظهی معرفی آن پسره، کاملا روندش با روند معرفی سایر شخصیتها متفاوته! من حالا نمیدونم که چیش با مثلا با معرفی لستر متفاوته، اما میشه دید که چقدر خام دستی و نابلدی تو اون صحنه وجود داره. من همین الانش قشنگ صحنه رو یادمه. اولش یه نما از توی دوربین اون پسره داریم که اسپیسی رو گرفته.
بعد یهو کات میخوره به کلوز اسپیسی تو آشپزخونه!
بعدش باز یهو کات میشه از تو دوربین پسره اسپیسی رو میبینیم
بعدش کات میشه به کلوز پسره و میفهمیم اون داره با دوربینش از اسپیسی فیلم میگیره.
بعد فیلمساز نمای نقطه نظر اسپیسی رو میگیره که داره از تو خونه بیرونو نگاه میکنه،
بعدش یه نما داریم از بیرون که اسپیسی رو در حال نگاه و توجه به بیرون داره میگیره.
بعدش یهو کات میشه به اینسرت قاب عکس تو آشپزخونهی این شخصیت اصلیه
اسپیسی دستمالشو پرت میکنه گوشهی سمت چپ قاب، و بعد یه زوم این آروم داریم به این قاب عکس، و بعد نما تموم میشه!
اصن از همین توصیف من از این چنتا پلان میشه فهمید چقد فاجعهاس کارگردانی! آخه چجوری میشه اول یه نمای نقطه نظر بگیری از یه شخصیت که داره به شخصیت دوم نگاه میکنه، بعد یهو کات بزنی به شخصیت دوم از یه نمایی که دید هیچ کی نیس!؟» منتقد توی حرف مخاطب پرید و شتابزده پاسخ داد: «دقیقا دقیقا! درود بر شما عزیز. این در واقع یک جور نقص هنری است. یک نقصی که ناخودآگاه ایجاد شده، اما حاوی نکتهی بسیار مهمی است. در واقع این کات نشان میدهد که کارگردان خودش را با ریکی (من از شما خواهش میکنم اسم کاراکترها را هم بلد باشید! عجیب است که نماها را اینطور دقیق حفظید، اما اسم هیچ کدام از کاراکترها را نمیدانید!) یکی میداند. البته باید بگویم این مورد را به سختی میتوان یک ایراد تلقی کرد. آخر هیچ قانون و قاعدهای در سینما مطلق نیست. اگر حس از بین نرود، و مخاطب از فیلم به بیرون پرت نشود، کافی است تا بگوییم فیلم ایراد آن چنانیای هم نداشته است. خیلی ممنون از نظرات شما. اجازه دهید کمی بیشتر در مورد فیلم بگویم و بعدا اگر باز صحبتی بود، بفرمایید.» مخاطب با شتابزدگی پاسخ داد: «حرفا زیاده در مورد فیلم. فقط این نکتهی پیش پا افتاده رو هم بگم که اول فیلم به نظر میاد اسپیسی راوی فیلمه ولی بعد که جلو میریم اصلا لحن فیلم چند پاره میشه، اون پسره یهو میاد، اون حرفای چرت و پرت و نامفهومو میزنه، بعد به قول خودتون، تو کلام اسپیسی “طنینانداز” میشه (وای چقدر از این کلمه متنفرم، ولی خب) و اصلا فیلم اونجوری تموم میشه… خیلی بده این چندپارگی لحن فیلم.» منتقد سری به نشان تاسف نشان داد و گفت: «بگذریم، بگذریم.» و با خود فکر کرد که بهتر است اصلا توجهی به حرفهای مخاطب نکند، و حرفهای خودش را پی بگیرد. سرفهای کرد، آبی نوشید و پس از چند لحظه سکوت، به حرفهایش ادامه داد: «میگفتم که کارگردانی فیلم به شکلی انجام شده که به غیر از لحظات رویایی فیلم، دوربین از نگاهها حذف شود و به نوعی فراموش شود. در واقع فیلمساز با برگزیدن لحن کمیک خود، نقدی تند و گزنده میکند به روزگار آن روزهای آمریکا، و حتی میشود گفت روزگار مدرن ما. روزگاری که این چنین خانواده دچار فروپاشی شده و ارزشها از میان رفته است. به نوعی شخصیتها در برزخ سنت و مدرنیته نیز گیر افتادهاند. لستر فاصلهای زیاد با دخترش دارد و قادر به درک او نیست؛ پدر ریکی همچنان در سنت گیر افتاده است و نمیتواند همجنس گرایی را بپذیرد؛ که البته بعدا میبینیم که چگونه خودش هم به نوعی میل به آن دارد. اصلا همینجا آن صحنهی درخشان و اشک انگیز مواجههی پدر ریکی با لستر را به یاد بیاوریم. به یاد بیاوریم که پدر ریکی تا چه اندازه شبیه بچهها و حتی میشود گفت معصومانه به زیر باران میرود، آنطور خیس میشود، و بعد لستر را در آغوش میگیرد و بچگانه او را میبوسد و البته پس زده میشود. این صحنه واقعا درخشان است. نشان میدهد که لحظهای او بر منتقد درون خود چیره گشته و توانسته همانی که خود در حقیقت میخواسته را عملی کند. اما همینکه پس زده میشود، به نوعی برای اعاده حیثیت خود، انگار مجبور است تا لستر را بکشد. متاسفانه منتقد درون او، بر او چیره میشود. دقیقا مقابل همین را در مورد لستر میتوان دید. لستر در نهایت، بر خود چیره میشود. بالاخره میپذیرد که تمام آن خواستهایش نیز در واقع نوعی نمایش است. حتی او خود این حرف را علنا به پدر ریکی نیز میگوید: “ازدواج ما فقط برای نمایشه. یه تبلیغ برای اینکه بگیم چقدر معمولی هستیم؛ وقتیکه همه چی هستیم غیر از معمولی.” اما او خیلی درست نمیگوید. او یک آدم معمولی است. همانطور که آنجلا هم معمولی است. لستر قبل از این میگوید که “من فقط یه مرد معمولیام که چیزی برای از دست دادن نداره.” و البته از همین آدم معمولی آن اعمال عجیب و غریب و آن تمرینها و کوششها برای رسیدن به آنجلا صورت میگیرد به نوعی که ریکی نیز حتی اقرار میکند که: “خوش اومدین به عجیبترین ویدیوی خانگی آمریکا.” و واقعا هم در این جامعهی رو به قهقرا و نابودی، باید هم عجیبترین کارها توسط این آدمهای معمولی صورت بگیرد؛ آدمهای معمولیای که از معمولی بودنشان گریزاناند و به قول آنجلا برایشان “هیچ چیز بدتر از این نیست که یه آدم معمولی باشن.” و ریمی این معمولی بودن و گریز از آن را، اینطور کمیک، و البته تراژیک تصویر کرده است. کمیک از نظر افعالی که آنها ناگریزند به انجام، و اشتباهاتی که در قضاوت با آنها صورت میگیرد. یک جملهی درخشان دارد داستایفسکی و آن هم اینکه: “زندگی پر از چیزهای کمیک است و فقط در معنای درونیاش باابهت است.” این جمله توضیح خوبی برای این فیلم هم هست. فیلمساز به شکلی عالی میتواند هم با این کمدی تلخ و گزنده خاص خود، نقد کند این روزگار مدرن احمقانهی ما را، و هم اینکه داستانش را بگوید و البته از زیبایی بگوید. زیباییای که کلید فیلم است و البته بعضی قادر به درکش نیستند؛ بعضیها کلا زیبایی نمیبینند، فقط زشتی میبینند، فکر میکنند جهان تنها در نگاه آنها خلاصه میشود حال آنکه جهان زیبایی هم دارد و البته زشتی هم. این فیلم به خوابی توانسته این تضاد را در یابد و همزمان آن را به این شدت قوی، کنش مند و اساسی در فیلمش تصویر کند.»
منتقد انگار نمیتوانست حرفهای مخاطب را نادیده بگیرد و مدام آن حرفها در ذهنش رژه میرفتند: «لحن فیلم چندپارس»، «فیلم چرت و پرته»، «اشکالات زیاد»، «کارگردانی بد» و… برای همین هم بود که با آن نگاه حق به جانبش، به مخاطب کنایه انداخت. مخاطبین زیادی این موضوع را فهمیدند و به یک دیگر گفتند. منتقد البته پس از مکثی کوتاه به خود گفت ولش کن، ارزشش را ندارد و مستقیما ادامهی نقدش را دنبال کرد. در این میان، مخاطب که از این کنایهها آگاه شده بود خود را برای مقابله با او ادامه میکرد. روزی او تمام این ماجراها را پیش خودش تجسم کرده بود.
منتقد ادامه داد: «اما در همان ابتدای صحبتم گفته بودم زیبایی آمریکایی ترجمهی خیلی مناسبی برای این نام این فیلم نیست. در واقع نام فیلم به یک گل اشاره میکند. دقیقا همانی که کارولین در ابتدای فیلم در باغش میبینیم، و همانی که لستر هنگامی که به آنجلا فکر میکند، بر سر و رویش گویی از بالا میبارد. (و البته این باریدن هم بسیار خلاقانه و جالب توجه از آب در آمده است. توجه کنید به دوربین در هنگام خیال پردازی لستر؛ ابتدا نمای نقطه نظر لستر را داریم که از بالا دارد به دختر غرق در انبوه گلهای امریکن بیوتی، مینگرد. نمای بعدی اما عجیب و غریب است. نما متعلق به هیچ کس نیست. لستر را از بالا میبینیم. گویی فیلمساز دارد به او نگاه میکند و البته گویی به او هم حتی میخندد. لحن کمیک – تراژیک فیلم را توجه دارید؟) این گل را ما در جای جای فیلم میبینیم و علیالخصوص در آن لحظهی بسیار مهم فیلم یعنی مرگ به یاد ماندنی و عجیب و غریب و به نوعی رویایی لستر:
لستر بعد از فهمیدن باکره بودن آنجلا و دیدن معصومیت و شنیدن ضربان تند و بیامان قلب او، ناگهان پوزخند میزند و کنار میرود. لباس بر تن آنجلا میکند و او را در آغوش میکشد. آنجا او بر آن منتقد احمق و نادان و کور درونش چیره میشود. آنجاست که او تازه میفهمد چقدر این تلاشها همه صرفا برای نمایش است؛ نمایشی برای معمولی نبودن، نمایشی برای اینکه بتواند به خود و دیگران بقبولاند که میتواند عاشق شود و در نهایت نمایشی برای آنکه قدرت داشته باشد. اما او یک مرد معمولی است؛ او این را به خوبی در مییابد و بنابراین در انتهای فیلم است که میبینیم آنگونه سخنان ریکی در کلامش طنین میافکند؛ گویی خود او دارد این حرفها را میزند. اما پیش از آن چه میشود؟ او با دیدن آنجلا و تجربهی عشقی راستین، و شدن آنچه که باید باشد، ناگهان پوزخندی میزند، قاب عکس خانوادگیاش را برمیدارد، به آن خیره میشود، میگوید “اوه مرد، اوه مرد، اوه مرد!” گویی او برای این زیبایی حتی کوچک هم هست و تازه به عظمت این زیبایی پی برده است، دوربین از نیمرخ او به چپ حرکت میکند (همانطور که میبینیم) و سپس ناگهان آن گل که عرض کردم، امریکن بیوتی را مشاهده میکنیم، دوربین دیوار را نشان میدهد و ناگهان صدای شلیک را میشنویم و پاشیدن خون روی دیوار را به چشم میبینیم. دوربین سپس در لحظاتی خارقالعاده، واکنشهای هر یک از شخصیتها را به ما نشان میدهد، و حتی میگوید که هر کدام از آنها خواستار مرگ لستر بودهاند و همه آنها در مرگ او شریک نیز هستند؛ از کارولین گرفته تا جین و البته ریکی. اما اینها مهم نیست. حالا همهی آنها سخت پشیماناند و پدر ریکی که این قتل را مرتکب شده است. اما لحظهای عجیب و غریب در فیلم وجود دارد که در ادامهی همان زیباییای است که فیلم تلویحا در نام خود به آن اشاره میکند. ریکی به پایین میآید و میبیند لستر کشته شده است. به چشمان باز لستر خیره میشود، سر خود را خم میکند تا او را بهتر ببیند و ناگهان لبخندی آکنده از شگفتی، و کوچکی در برابر این زیبایی، بر لبانش پدید میآید. این لبخند عجیب و غریب است؛ در این لحظهی تراژیک نوعی زیبایی بی حد و حصر مشاهده میکند و سپس آن حرفهای عجیب و غریب لستر را میشنویم، در آن نمای باز از شهر که فیلم با آن آغاز شده بود.»
سخنان منتقد به پایان خود رسیده بود که ناگهان مخاطب با همان بیصبری خاص خود، با چشمانی باز و خیره به منتقد و با صدایی بلند که به فریاد میمانست، اعتراضات خود را نسبت به سخنان منتقد بیان نمود: «اما همهی حرفای شما یه مشت تاویلاته! شما اصلا روی یه حرف وای نمیستین تا روش بحث بشه! این کار البته از زیرکی شماست! شما چه راحت فرار میکنین از بحث! بله، میگم! باید بگم!»
منتقد توی حرف مخاطب پرید و گفت: «البته ما به جز آنچه سازههای روانی و اخلاقی و ساختار ذهنی زمان ما به ما اجازهی درک آن را میدهد، نمیشناسیم.»
مخاطب خندهای میشود گفت عصبی سر داد و گفت: «پس چجوری میشه سازههای جدید رو پدید آورد؟! خیر آقای عزیز، سازههای ذهنی رو هم میشه تغییر داد. اما چرا نمیذارین حرفمو بزنم؟ (منتقد پوزخندی زد و گفت بفرمایید، بفرمایید) شما در ابتدا میگید که فیلم انتقادی به جامعهی آمریکا و مدرنه، در صورتیکه اصلا توضیحی نداده، یهو میپرین رو بحث فیلم در مورد زیبایی و گل و... اینکه چرا اینقدر طفرهآمیز رفتار میکنین رو نمیدونم، ولی میدونم چنین طفرهای در مورد خود فیلم هم وجود داره. فیلم ادعای خیلی چیزا رو داره و برای همین هم خیلی از چیزا رو با هم خلط میکنه. برای مثال اولش بحث در مورد تعلیق رو پیش میکشه به این شیوه که ما میدونیم لستر خواهد مرد بعدش دقیقا این رو نقض میکنه، تو همون مرگ که ما اصلا نمی فهمیم مرگ توسط کی انجام شده، و کمی هم گیج کننده رفتار میکنه. این نقض غرض توی جاهای دیگه هم وجود داره، مثل اونجا که فیلم داره مثلا نقد میکنه بعد یهو میافته به اون حرفای شبه عرفانی و روشنفکرانه و… بهتر بگم فیلم مردش نیس رو حرفاش وایسه. توی فیلم یه چیز بدتری هم وجود داره که من رو به شدت پس زد، و اونم تقدیرگراییه تو صحبتای اون پسره. وقتیکه اون پسر داره اون پلاستیکه رو نشون دوس دخترش میده، میگه بعضی وقتا اینقد زیبایی تو جهان هس که آدم چارهای نداره، جز تسلیم! به نظرم فیلم فقط در برابر زیبایی تسلیم نیست، در برابر زشتی بیحد و حصرشم تسلیمه! این تسلیم بودن یعنی محکوم بودن، محکوم به محیط بودن و بنابراین نفی هر گونه انتخاب. آدم انگار مجبوره بسازه در برابر این شرایط که واقعا ابلهانهاس. اصن ببینین خود پسره هم میگه پلاستیکه باهاش میرقصیده نه خودش با اون! این از نظر تفکری به شدت عقبموندس که البته شما میگین تو کلام اون مرده طنین میندازه و… بعد هم اینکه به نظرم بحث زیبایی اصلا با اون بحث انتقادی فیلم جور در نمیاد و صرفا یه گریزه، یه راه برای اینکه از بحث طفره بره، چون بحث بسیار سختیه!» مخاطبان دیگر با نگاههای طعنه آمیز خود از او می خواستند بحثش را تمام کند. او نیز نفس نفس میزد و بسیار اضطراب داشت و برای غلبه بر آن، صدای خود را حتی بالاتر هم میبرد: «از این نظر میگم بحث سختیه چون نقد با کمدی، باید بتونه تشخیص بده چیو بزنه و چیو نه. این فیلم اصولا به آینده به شدت بدبینه و همش درگیر نوستالژی بازیه. احتمالا این رو هم شماها (حالا به مخاطبان دیگر هم اشاره میکرد و به آنها مینگریست) خیلی ازش خوشتون اومده اما واقعا بگم ذرهای جذابیت برام نداره. نوستالژی یعنی حرکت رو به عقب، یعنی اینکه وای ببین چقدر گذشته همه چی همه چی خوب بود، و الان نیست و آینده هم نخواهد بود! اتفاقا همین حرفا، کاملا حرفای همه شخصیتها هم هست. اسپیسی که علنا دیگه اعلام میکنه و میگه تو زمان ما خیلی چیزا خوب بود… تو اون صحبتش با اون پسره مثلا، میگه کل تابستونو کار میکرده تا بتونه هشت تا آلبوم بخره، پسره میگه چه بد، و بعد اسپیسی میگه اتفاقا خیلی هم خوب بوده… اتفاقا به نوع استفادهی افعال توسط اسپیسی توجه کنین! همش میگه بود، یادتون بیاد اول فیلمو که داره زنشو نگاه میکنه و بعد میگه اون اینجوری “نبود” اون شاد “بود”. این ینی نوستالژی بازی دیگه! ینی مدرنیته رو زدن و البته سنت رو هم ارتجاعی دیدن. اینگار میخوان به عقب برگردن. و این تسلیم شدن هم هست که قبلش گفتم.»
منتقد با نگاهی به ساعتش پرید وسط حرفهای مخاطب و گفت: «خب خب! اینها صرفا تفاوت تو نگرش من و شما توی نگاه به جهان اطرافمون هست. من به نظرم نوستالژی اتفاقا برای ساختن و بهتر کردن آینده امری ضروری است. نوستالژی حتما امروز رو نقد میکند اما با پیشنهاد گذشته، آینده را مد نظر دارد.» مخاطب با بیصبری گفت: «البته که امروز رو نفی میکنه، اما اتفاقا آینده رو هم نفی میکنه. اگه قراره آیندهای بسازیم یعنی به عقب برگردیم؟ تو نوستالژی ما همش خوبیای گذشته رو میبینیم اما نسبت به بدیاش و ضعفاش بیاعتناییم!» مخاطب دیگری که از این بحث خسته شده بود گفت: «اما این ربطش به بحث چیه؟» که منتقد حرف او را تصدیق کرد و گفت: «بله درست میفرمایید. به هر حال اگر ایشان این نقدها را به فیلم میگیرند نظرشان محترم است و من جدا احترام میذارم. به هر حال فیلم اینی بود که من گفتم. میتواند خوشتان بیاید میتواند هم نیاید.» مخاطب فریاد زد: «من که خوشم نیامد! بهتر بگم متنفر شدم از حرفاتون!» منتقد گفت: «اینکه شما از من متنفر باشید یا نباشید به خودتان مربوط است. بحثمان را کردیم. خوش باشید.» مخاطب گفت: «از شما متنفر نیستم. بهتره برید فیلم بیشتر ببینید، از کلاسیکها ببینید، از برگمان ببینید…» منتقد خندید و گفت: «اتفاقا برگمان عاشق این فیلم است!» مخاطب گفت: «برگمان منتقد نیست. من فیلمهای ایشان را گفتم نه تمام نظراتشان را.» منتقد که داشت جلسه را ترک میکرد باز خندید و گفت: «ها! موفق باشید آقا! موفق. ببینید شاید فیلم مشکلاتی داشته باشد، اما باز هم فیلم درخشانی است! به هر حال… آه، موفق باشید.» مخاطب از این حرف آخر خیلی خوشش آمد و کمی آرام شد. با خود میگفت: «باز همینکه اقرار کرد فیلم ضعفایی داره خوبه!»
نظرات
ممنون بابت زحمتی که واسه نقد کشیدید،
ولی یچیزی رو بگم، واقعا نیازی نبود داستان منتقد فیلم و مخاطب عصبانی رو بیارید وسط نقدتون، صرفا تعداد کلمات رو زیاد کردید که باعث حوصله سر بر شدن میشه! (میدونم که هدفی داشتید واسه اینکار ولی به هرحال شخصی که میخواد نقد بخونه نباید این حس رو پیدا کنه که نویسنده برای وقت مخاطبش ارزش قائل نیست)
خواهش میکنم. ممنون از نظرتون. به هر حال نیاز بود تا واکنش هر شخصیت معلوم بشه چون با دو دیدگاه متفاوت رو به روییم در نقد.
اما به نظر من واقعا لازمه یه بار دیگه دیالوگ هایی که داره برسی میشه رو مرور کنیم تا بتونیم دقیق تر فیلم رو تو ذهن برسی کنیم.ممنون از نقد فوق العادتون.
واقعا فیلم عالی بود.بازی اسپیسی حرف نداشت.نمی گم ارزش دیدن برای هر کسی رو داشت،
چون به نظر من برای کسانی ارزش داره که توی همچین جریانی هستن.جریانِ امریکن بیوتی.
این نقدی که تو نوشتی از خود فیلم بدتر بود.
خداییش نقد استاندارد خوندی تاحالا؟
نمایشنامه نوشته جای نقد!