تحلیل و نقد فیلم American sniper | اقناعِ ژورنالیستی

27 March 2020 - 22:00

**هشدار اسپویل برای خواندن متن**

اینکه در سینمایِ کشور خودمان گاهی می‌بینیم که اثری با رنگ و بویِ جانبداری از یک ایدئولوژیِ خاص ساخته می‌شود اصلا مسئله‌ی عجیبی نیست. این اتفاقیست که در همه جای دنیا می‌افتد و سینما (به عنوان یک رسانه) در خدمتِ اهداف سیاسی و … قرار می‌گیرد و چه سندی محکمتر از اینکه «کلینت ایستوود»، فیلمساز مهم امریکایی نیز فیلمی در این حوزه می‌سازد و قصد دارد که با سینما حسابی «پیام» بدهد؛ پیام‌های سیاسی و میهنی. اما بنظرم همه چیز به اینجا ختم نمی‌شود و سینما اینقدر هم تحتِ سلطه نیست که هر پیامی را به خوردِ حسِ مخاطب بدهد، بلکه حد و رسم دارد و فیلمساز باید این حد و رسم را بلد باشد، حتی اگر بخواهد به عنوان ابزار از آن استفاده کند و حرفِ دلش را بزند. این حرف باید در قالبِ یک قصه‌ی منسجم و باورپذیر با کاراکتر‌ها و فضایی خاص بیان شود وگرنه مطمئنا شعاری می‌شود و مستقیم به سوی تماشاچی پرتاب. اما «اسنایپر امریکایی» یا «تک‌تیرانداز امریکایی» نتیجه‌ی یک نگاه افراطی در پیام دادن است که مطلقا بویی از سینما و حد و رسمِ آن نبرده. اسنایپرِ امریکایی فیلمیست که در دامِ شعارهایش می‌افتد و از ابتدا غرض‌ورزی می‌کند؛ غرض‌هایی که قبل از تلاش در جهت شکل‌دادنِ یک قصه و تحویل یک اثر سینمایی قابل تحمل وجود دارد و مشکل نیز همینجاست؛ یعنی سینما تماما ابزارِ خام و رامی در دست ایستوود به نظر می‌آید که باید حرف‌ها را با این ابزار زد و مردمِ خود امریکا و همینطور مردم جهان را اقناع کرد؛ اقناع کرد به اینکه چرا امریکایی‌ها در خاورمیانه حضور نظامی دارند و اقناع به اینکه چرا آدم می‌کُشند. بنده ابتدا به ساکن مشکلی با اینکه چرا فیلمساز قصد دارد این حرف‌ها را بزند یا اینکه چرا غرض‌هایی مبنی بر اقناع می‌ورزد ندارم، بلکه بر سرِ این بحث می‌کنم که آیا می‌تواند این حرف را به زبانِ سینما بزند و اقناعش از نوعِ سینماییست یا خیر. یعنی بحث تماما برروی «چگونگی» و ناظر بر «فرم» خواهد بود. از همینجا می‌توان وارد فیلم شد؛ فیلم داستان بخشی از زندگیِ «کریس کایل» است؛ اسنایپرِ مشهور امریکایی که در عراق حضور جدی داشته‌است.

فیلم آغاز می‌شود با نماهایی از معرفیِ محیط جنگ و سربازان و تانک‌ها. در ادامه نمایی از یک لوله‌ی تفنگ که زیرش عنوان فیلم حک می‌شود؛ پنِ دوربین به سمت راست و رسیدن به «کریس» که متوجه می‌شویم اسنایپر امریکایی کیست. این شروع درواقع قسمتی از بخش‌های میانی فیلم است که بعدا نیز دوباره آن را می‌بینیم و موضوع اصلی آن اولین کشتنِ کریس است. فیلم از همین ابتدا ناموفق است و متوجه نمی‌شویم که این صحنه چه نقش اساسی و مهمی در طول قصه دارد که باید شروع فیلم باشد و دوباره نیز به آن برگردیم. شاید عده‌ای بگویند که اهمیت این سکانس در اینست که اولین تیراندازیِ کریس در فضای جنگ را نشان می‌دهد. اما بنظرم مطلقا این موضوع در فیلم جا نمی‌افتد و به ما تجربه‌ای از اولین تیراندازی نمی‌دهد. دقیق‌تر با هم این چند ثانیه را ببینیم: یک زن و پسربچه‌ی عراقی از خانه خارج می‌شوند و کریس متوجه می‌شود که پسربچه قصد دارد تا نارنجک به سمتِ سربازان امریکایی پرتاب کند. دوربین چندبار نماهایِ نزدیک از کریس و اسلحه می‌گیرد و قصد دارد تا یک تردید در شلیک از طرف پرسوناژش بسازد اما به دلایلی به هیچ وجه این «تردید» از آب درنمی‌آید؛ اولا متوجه نمی‌شویم که آیا این مکث به این خاطر است که یک کودک قرار است کشته شود (نگرشِ انسانیِ پرسوناژ) و یا به خاطرِ ترس از محاکمه؟ چون سرباز دیگری که کنار کریس نشسته در دیالوگی به این اشاره می‌کند که اگر در تصمیم تیراندازی اشتباه کند ، او را به زندان می‌اندازند. این دیالوگ جزو اولین تلاش‌های ایستوود برای شعاردادن و خود را بحق جلوه دادن است؛ یک شعار ژورنالیستی که می‌شد آن را در یک روزنامه نیز نوشت. چون ما که مطلقا در طول فیلم چیزی از این نوع محاکمه‌ها (در پیِ کشتار های به خطا) نمی‌بینیم. نتیجه این می‌شود که این دیالوگ از فیلم بیرون می‌زند و علاوه بر این، در این سکانس پرسوناژ را نیز به تحلیل می‌کشاند و مکثش را بی‌معنی جلوه می‌دهد. در ادامه زمانی که دوباره به این سکانس بازمی‌گردیم پس از دوبار شلیک کریس به مقر سربازان می‌رسیم. کریس و یکی دیگر از سربازان (که اصلا او را نمی‌شناسیم) نشسته‌اند و کریس درباره‌ی اولین تجربه‌ی کشتنش می‌گوید :«اولین کشتنم رو اینجوری تصور نکرده‌بودم» دوربین یک توشات در نمایی لانگ می‌گیرد و مطلقا این جمله را نمی‌تواند با پرداخت درست از آنِ کاراکتر کند و آن را به مخاطب بباوراند. درواقع تمامِ این تجربه‌‌ی اولین شلیک در دیالوگ و مجرد از کاراکترِ باورپذیر اتفاق می‌افتد و نتیجتا شعاری می‌شود. در همین دقایق فیلمساز اولین قدم‌هایش برای اقناعِ مخاطب ملی و جهانی بر می‌دارد؛ اقناع دربرابر این سوال که «چرا این کودک باید کشته می‌شد؟». از آن‌جایی که دوربین فیلمساز مطلقا بلد نیست جواب این سوال را با قصه و کاراکتر بدهد، مجبور می‌شود که در یک دیالوگ دونفره آن را بگنجاند؛ کریس می‌گوید :«مادرش بهش یه نارنجک داده‌بود، تاحالا همچین عمل شریرانه‌ای ندیده‌بودم» و سرباز دیگر (که گویی خود فیلمساز است یا نماینده‌ی او برای قانع کردن کریس و مخاطب) جواب می‌دهد :«میدونی که اون بچه می‌تونست ده تفنگدار رو بکشه. پس تو وظیفه‌ت رو انجام دادی» وقتی این دیالوگ مابه‌ازایِ تصویری ندارد و آن را در قصه نمی‌بینیم و باور نمی‌کنیم، مشخص می‌شود که این فقط یک تلاش در جهتِ اقناعِ ژورنالیستیست؛ از این جهت می‌گویم «ژورنالیستی»، که این نوع قانع‌کردن هیچ ربطی به سینما ندارد و تاثیرِ حسی نیز نمی‌تواند بر مخاطب بگذارد. آیا اینقدر راحت می‌شود در دو دیالوگ خود را به حق و دیگران را باطل عرضه کرد و جوابِ سوال‌های مخاطب را داد؟ با سینما، مطلقا خیر. این شروع و بازگشت دوباره، باعث می‌شود تا از همین ابتدا متوجه شویم که قرار نیست با یک کاراکترِ اسنایپر روبرو باشیم که باورش کنیم و دوربین بتواند حس‌های انسانی از دلِ نگاه او بیرون بکشد. بلکه با عروسکِ خیمه‌شب‌بازیِ فیلمساز روبروییم که ابزاریست برای شعار دادن و حرافی‌کردن. در ادامه نیز خواهیم‌دید که چقدر این پرسوناژ، شخیصت‌پردازی ندارد و چقدر از ابتدا تا به انتها قراردادی و گنگ جلو می‌رود.

فیلم از ابتدا تلاش‌های کوچکی جهت شخصیت‌پردازی می‌کند که همگی منحط‌‌اند و به هیچ وجه کاراکترِ کریس کایل را شکل نمی‌دهند. وقتی کاراکترِ اصلی فیلم شکل نمی‌گیرد بسیاری از صحنه‌ها فوق‌‌العاده بی‌ثمر می‌شود. تمام این موارد را با مصداق‌هایی از متن فیلم بررسی خواهیم کرد. بعد از شروعی که عرض شد، فیلمساز اولین شلیکِ کریس را به شلیک او در کودکی به همراه پدرش کات می‌زند. فیلم از این طریق بازگشتی به کودکی پرسوناژش می‌کند اما این بازگشت مطلقا سهمی در شخصیت‌پردازی ندارد و فقط یک تلاشِ درنطفه‌خفه‌شده است که جزئی از کاراکتر نمی‌شود. حربه‌ای که ایستوود برای شخصیت‌پردازی به کار می‌گیرد و یک پدرِ عام و تشخص‌نیافته نشانمان می‌دهد به بن‌بست می‌خورد. پدر در این باره می‌گوید که فرزندانش حق ندارند گوسفند (مظلوم) و یا گرگ (ظالم) باشند، بلکه باید نقشِ سگ گله را ایفا کنند و از خود و دیگران محافظت. بنظرم این دیالوگ با آن کات‌ها به دفاع‌کردن از برادر کوچکتر در مدرسه فوق‌العاده دمِ‌دستیست و دسته‌ده. فیلمساز می‌خواهد کاری کند تا ما بگوییم «بله، پس چون یکبار در بچگی‌اش شنیده که باید سگ گله باشد، پس اکنون می‌تواند اسنایپر شود و در جنگ آدم بکشد!». این تقلیل‌دادنِ یک کاراکتر و انگیزه‌هایش است به یک سری مسائلِ قراردادی و تیپیک. در ضمن فیلمساز به هیچ وجه نمی‌تواند نشانمان دهد که این «محافظت» از خود و دیگران چیست و مثلا کجا کریس از کسی محافظت می‌کند و این را از پدر به یاد دارد؟ اینست که می‌گویم این حربه‌ی فیلمساز واقعا دمِ‌دستیست و جزئی از کاراکتر نمی‌شود.

یکی دیگر از لحظاتِ ابتدایی فیلم که در بحث ما بدرد می‌خورد را مرور کنیم: کریس و برادرش در خانه نشسته‌اند که تلویزیون خبر یک عملیات تروریستی را نشان می‌دهد. کریس برمی‌خیزد و دوربین در نمایی لوانگل (low angle) پرسوناژش را در هیبتِ یک قهرمان نشان داده و به چهره‌ی او نزدیک می‌شود. صدای تلویزیون نیز به گوش می‌رسد :«هشت امریکایی از جمله یک کودک کشته شده‌اند» نوع چهره‌ی بازیگر و نفس‌کشیدن‌هایش و آن دیالوگ («ببین چه بلایی سرمون آوردن») مثل اینکه قرار است بگوید این آدم میهن‌پرست است. کمی برای ایستوود بد است این مقدار تمهیداتِ سطحی و غیرقابل‌باور. زوم‌این (zoom in) دوربین در این صحنه حسی تولید نمی‌کند چون این عصبانیت و میهن‌پستی قوق‌العاده قراردادی و مفروض است. فیلم مدام در دیالوگ‌ها و این تمهیدات غلت می‌زند و به هیچ چیز دست نمی‌یابد. بدتر اینکه گویی همین نما باید انگیزه‌ی کاراکتر شود برای پیوستن به ارتش و جنگیدن؛ ببینید همین صحنه را که کات می‌شود به ثبت‌نامِ کریس در نیرویِ دریایی. شعاردادن به چه قیمتی؟! فیلمساز به شعارهایش ادامه می‌دهد و عروسکش را به پیش می‌برد. در صحبت با افسر، فرمولِ ایستوود را می‌شنویم :«میهن پرستی، عصبانی شدی و میخوای بجنگی؟». «بله، قربان» همینقدر راحت‌الحلقوم و ول‌انگارانه فیلمنامه نوشته می‌شود! از خودمان می‌پرسیم میهن‌پرستی (به معنایِ سینمایِیِ کلمه) کجا دیده‌ایم و کجا عصبانیت برای میهن؟ درهرصورت لطف می‌کنیم اگر بفهمیم که این سینماست و برای تاثیرگذاری حد و رسم خود را دارد؛ باید قصه بگویی و کاری کنی که مخاطب آدم‌هایِ فیلمت را به اندازه‌ای که نیاز هست باور کند. وقتی میهن‌پرست بودن را به عنوان یک صفتِ مهم در کاراکتر، به قرارداد محول می‌کنیم یعنی همه چیز از بین رفته‌است. منظورم از «قرارداد» این است که کاراکتر، نبض ندارد و «درک» نمی‌شود بلکه با تحمیل فیلمساز باید به زور و از بیرون «بپذیریم» که این آدم میهن‌پرست است. گویی راهی جز این نداریم!

فیلم قبل از ورود و اعزام کریس به عراق، به سرعت یک دختر را نیز وارد قصه می‌کند و یک بچه که دایره‌ی شعارهایش کامل شود. یک خانواده‌ی تیپیکِ امریکایی شکل می‌دهد که بتواند بگوید «ما هم خانواده داریم، انسانیم و دلمان برای بچه‌هایمان می‌تپد» درواقع وقتی به شکل سهل‌انگارانه‌ای یک ازدواج و خانواده را وارد قصه می‌کند به این معناست که خانواده بهانه‌ایست برای همان اقناعی که ابتدای نوشته عرض شد. در ادامه خواهم‌گفت که همین زن و آن خانواده نیز فقط یک سردرگمی عجیب در نگاه فیلمساز را عیان می‌کند؛ سردرگمی بین تشویق و دفاع از حضور نظامی امریکا و پس‌زدن این جنگ. به سیاقِ دیگر قسمت‌های اثر دوباره با یک نما از خبرِ فروریختنِ برج‌ها و کات به کریس (باز هم از پایین و منطبق بر مثالِ پیشین) باید بپذیریم که این یعنی انگیزه‌ی جنگ و اعزام به خاورمیانه. فیلمساز هیچ تلاشی جهت دراماتیزه‌کردنِ این وقایع نمی‌کند چون برای اقناع و شعار زمان کم می‌آورد. از اینجا به بعد فیلم در فضای جنگی می‌گذرد؛ جنگی که گویی اصلا مسئله‌ی فیلمساز نیست و تلاش نمی‌کند تا آن را به سینما ارتقا دهد. تماما به جبهه‌ی امریکایی می‌پردازد و از طرف مقابل غافل می‌ماند. البته نباید غافل شد از اینکه دوربینش دائما عراقی‌ها و مسلمانان را پلید نشان می‌دهد و هیچ چیزِ مثبتی از طرف آن‌ها شاهد نیستیم. علاوه بر این، قصه‌ی جنگی نیز شکل نمی‌گیرد. یک قصه‌ی خوبِ جنگی دو قطبِ معینِ خیر و شر دارد که هردو قابل باورند. یک فیلمِ خوب جبهه‌ی شرِ قوی، باورپذیر و باانگیزه دارد که جبهه‌ی خیر را کامل کرده و درام شکل می‌دهد. در این فیلم علاوه بر اینکه جبهه‌ی خیر و پروتاگونیست، طبق قرارداد برپا می‌شود (که درباره‌اش خواهم گفت)، جبهه‌ی شر و آنتاگونیست نیز کاملا روی هواست. در اواسط فیلم متوجه می‌شویم که امریکایی‌ها باید به دنبال یک عراقیِ تروریست بگردند که تروریست‌بودنش را نیز نمی‌بینیم. اینجاست که عرض می‌کنم همه چیز قراردادیست و بی‌اثر. در ادامه همین بدمن به یک اسنایپرِ دیگر تبدیل می‌شود و قصه به این سمت شیفت پیدا می‌کند که این آدم باید شکار شود. این جابجایی‌های بد و عدمِ معرفیِ دقیق از جنگ و دو جبهه، فیلم را به شدت کسالت‌آور می‌کند. از اسنایپرِ عراقی (که قهرمانِ المپیک نیز هست) فقط چند تیراندازی می‌بینیم که هیچ جزئیاتی از یک قصه‌ی جنگی فراهم نمی‌کند. یک تقابلِ بشدتِ ضعیف و بی‌اثر بین دو اسنایپر که در انتها نیز نمی‌فهمیم که چطور اسنایپر امریکایی پیروز می‌شود و اگر دقیق نگاه کنیم، هیچ شادی و سروری نیز در قبالِ ازبین‌رفتنِ آنتاگونیستِ قراردادی فیلم در ما ایجاد نمی‌شود. اینست نتیجه‌ی شکل‌نگرفتنِ درام و قصه در دل فضای جنگی برای ایجاد تعلیق و التهاب. همانطور که عرض کردم طبیعتا در این فیلم ضعیف، دغدغه‌ی سینما و درام وجود ندارد. فیلم، برای شعار و اقناع ساخته شده‌است.

اما درباره‌ی قهرمانِ فیلم باید نکاتی را عرض کنم: فیلم بشدت در توضیحِ وظیفه‌ی حرفه‌ایِ کریس ناموفق است. تمامِ کاری که می‌کند اینست که چندبار از تمرینات این آدم نماهایی می‌گیرد و به سرعت عبور می‌کند. فیلم وقتی وارد فضای جنگی نیز می‌شود این مشکل به شدت به چشم می‌آید؛ یک میهن‌پرستِ مفروض را داریم که معلوم نیست چگونه در جنگ حاضر می‌شود و نسبتِ واقعی‌اش با این جنگ (نه در دیالوگ‌های سطحی) چیست. و جالبتر اینجاست که با قصه‌ی نداشته و چند تیراندازیِ بدونِ جزئیات، ناگهان تبدیل به legend یا «اسطوره» می‌شود. لقبی که تا به انتها نیز با او همراه و گویی هویت پرسوناژ است. اما فیلم در توضیحِ چگونگیِ تبدیل این آدم به یک اسطوره و افسانه در میدانِ جنگ بشدت ناموفق است. مهارتِ کاراکتر را به چند دیالوگ و دوربینِ ناکارامد می‌سپارد و مثل دیگر قسمت‌های فیلم به عهده‌ی تخیلِ مخاطب. هرچقدر که در اثر دقیق می‌شوم حتی به این هم نمی‌توانم برسم که پروتاگونیستِ فیلم (کریس) دلپذیر و سمپاتیک باشد. هیچ جذابیت و نکته‌ای که ما را به سمتِ او متمایل کند ندارد و همین باعث می‌شود که در کنار آن آنتاگونیستِ مفروض، کل فیلم به شدت نخ‌نما و باسمه‌ای شود. بخصوص که در دیگر قسمت‌ها نیز نمی‌تواند درست برروی کریس مانور دهد و لحظه‌هایی را به ما بباوراند؛ مثلا به یاد بیاوریم زمانی را که از جنگ برگشته‌است و اکنون صدایی شبیه به دریلِ آن جلادِ عراقی را می‌شنود. فیلمساز یک نمای نزدیک از او می‌‌گیرد و تمام! همین؟ آیا این لحظه و یا آن فشار خون بالاتری که نه در فضای جنگ نطفه‌اش را می‌بینیم و نه در ادامه‌ی فیلم آثاری از آن، به عنوانِ تاثیرِ جنگ بر آدم‌ها و این اسنایپر در دل و ذهنمان جا می‌افتد؟ یقینا خیر. فیلم در ارائه‌ی تاثیرِ این جنگ بر آدمش نیز بسیار ناتوان است.

دو مثال دیگر از پوچ بودنِ این آدم (کریس): یک؛ اسنایپر امریکایی در حال مراقبت است که مردی را (که آماده‌ی شلیک آرپی‌جی است) را می‌زند. پسربچه‌ای آرپی‌جی را برداشته و می‌خواهد شلیک کند. کریس دوست ندارد این پسربچه را بکشد و این مثلا یعنی تمایلاتِ انسانیِ کاراکتر و در تعمیمی حیله‌گرانه یعنی انسان‌دوست بودنِ جبهه‌ی امریکایی. اما دقیقا خود فیلم اثبات می‌کند که این ادعا چقدر دروغ است. به یاد بیاوریم آن مرد عراقی را که امریکایی‌ها به او اطمینان می‌دهند که در قبالِ گرفتن اطلاعات از او محافظت کنند. جالبست که امریکایی‌ها ناتوان‌اند در این محافظت و آنتاگونیستِ فیلم، کودکِ همین مردِ عراقی را به شکلِ وحشیانه‌ای می‌کُشد. آیا این کشتار به گردنِ کریس و نیروهایِ امریکایی نیست و نبایدِ رگِ انسان‌دوستی‌شان بالا بیاید؟ حداقل آیا نباید دربرابرِ ناتوانیِ خود برای وفایِ به پیمانشان شرمگین باشند و ما این ناراحتی را ببینیم و باور کنیم؟ چرا حتی یک نما وجود ندارد که این‌ها بابتِ آن کشتار، خودشان را سرزنش کنند و دلشان برای آن کودک بسوزد؟ این کودک با آن کودک فرق می‌کند؟ با این وجود آیا شعارهایِ انسان‌دوستانه‌ی فیلم درباره‌ی کریس خیلی دروغین نیست؟

دو؛ در سکانسی شاهد این هستیم که یکی از سربازان به اسم «بیگلز» تیر می‌خورد. کریس برای عیادتش به بیمارستان می‌رود و بعد نیز متوجه می‌شود که فوت کرده‌است. دیالوگ‌ها از این می‌گویند که کریس ظاهرا خودش را در این قضیه مقصر می‌داند و قصد دارد که انتقام بگیرد. اولا که کجا ما دیده‌ایم و باور کرده‌ایم که اشتباه از طرفِ کریس بوده‌است؟ ثانیا، اصلا این بیگلز کیست و چرا باید او را دوست‌داشته باشیم و چرا کریس باید او را دوست داشته‌باشد؟ وقتی بیگلز و رابطه‌اش با کریس از آب درنمی‌آید، این ناراحت‌شدن بابتِ مرگ و تلاش برای انتقام خیلی مضحک می‌‌شود. تمامِ فیلم همین تحمیل‌هایِ بی‌ربط است که اثر را به قهقرا می‌برد.

پیشتر درباره‌ی تقلاهایِ فیلم برای اقناعِ مخاطب گفتم؛ اقناعی ژورنالیستی، تماما متکی به کلام و شعاری. برای اینکه بهتر این نوع از اقناع را درک کنیم و تفاوتش را با اقناعِ سینمایی بفهمیم این دو مثال را مرور کنیم: یک؛ کریس با یکی از دیگر نظامیان صحبت می‌کند. طبق معمول، آن نظامی را که نمی‌شناسیم. می‌گوید :«من میخوام به کاری که اینجا می‌کنم اعتقاد داشته‌باشم» این یعنی کمی دلسرد شده‌است و البته که این دلسردی به تصویر درنمی‌آید و یک ادعای توخالی می‌شود. کریس جواب می‌دهد :«آدمای شروری اینجا هستن، ما دیدیمشون» خب البته که مخاطب ندیده‌است! «میخوای اینا به سن‌دیگو یا نیویورک بیان؟» از خودمان می‌پرسیم که این نتیجه‌گیری از کجایِ فیلم و آنتاگونیستش می‌آید؟ «ما از چیزی بیشتر از این خاک حفاظت می‌کنیم» آن دیگری هم که راحت می‌پذیرد. همینقدر مضحک! دقت کنیم که این صحنه تماما برای اقناعِ مخاطب امریکایی و مخاطب جهانی ساخته شده‌است. برای اینکه دیگران را قانع کنیم که چرا کیلومتر‌ها دورتر می‌جنگیم. البته که نمی‌تواند پاسخ این سوال را به زبان سینما بدهد، طبعا این نمایشِ مضحک را راه می‌اندازد.

دو؛ کریس در فروشگاهی دیده می‌شود. از جنگ برگشته‌است و همراه پسر کوچکش با مردی جوان دیدار می‌کند. مرد از این می‌گوید که کریس جانش را در میدان جنگ نجات داده. باز هم مثل همیشه از چیزی می‌گوید که ندیده‌ایم و لمس نکرده‌ایم. سپس کلامی چند با پسربچه‌ی کریس دارد و گویی با همه‌ی بچه‌های امریکایی! دوربین هم خودش را مستقر می‌کند تا این شعارهای ناب را از دست ندهد: «بابات یه قهرمانه. کمکم کرد که برگردم پیش دختر کوچولوم. پس ممنون که گذاشتی بیاد کمک ما» کاملا مشخص است که این جملات پیشکشیست به مردمِ امریکا آن هم به فجیع‌ترین شکل ممکن؛ تشکری بد، خام‌دستانه و غیرسینمایی از خانواده‌های امریکایی که اجازه دادند مردانشان در جنگ حضور پیدا کنند. درواقع بدتر از این نمی‌شد این حرف‌ها را زد و شعار‌ها را داد. فیلم در حوزه‌ی اقناعِ ژورنالیستی واقعا درجه‌یک است و در ارزیابیِ سینمایی بسیار ناچیز.

مسئله‌ی دیگری که در فیلم به چشم می‌آید اینست که اثر به لحاظِ تفکر دچار سردرگمیست و این مستقیما از سردرگمیِ فیلمساز می‌آید. فیلم تقریبا در اکثر قسمت‌ها مدافعِ حضور امریکا در خاورمیانه است و مدام سربازان امریکایی را به حق جلوه می‌دهد. اما در بخش‌هایی نیز به کمکِ همسر کریس و خانواده‌اش و یا آن تاثیراتِ گذرایی که از جنگ نشان می‌دهد حرفش را پس می‌گیرد. مشخص نیست که تکلیف فیلمساز با خودش و جنگ چیست و دائم شعارهایِ داده‌شده را پس می‌گیرد. در انتها نیز شاهدِ تصاویری از تشییع کریس (که گویی جنگ باعث مرگش شده‌است) هستیم که فیلمساز با احترام برخورد می‌کند و معلوم است که به این آدم سمپاتی دارد. در همین پایان نیز مشخص نیست که چه نسبتی با این جنگ دارد؛ نمی‌تواند این کشتارها را به حق جلوه بدهد چون انسان‌دوستی‌اش زیر سوال می‌رود. پس طرفِ انسان‌ها را می‌گیرد و جنگ را پس می‌زند. متاسفانه شهامتِ نقدکردنِ جدی را هم ندارد و سریع با کد دادن از این مسائل گذر می‌کند.

برای جمع‌بندی باید عرض کنم که ممکن است عده‌ی زیادی از تماشاچیان همان ابتدا بدون بررسی دقیق فیلم و تمرکز بر فرم، به دنبال مضمون بگردند و از موضوعش دفاع کنند یا به آن حمله. اما این یک بحث سینمایی نیست و در جای خود می‌توان گفت فیلم چقدر در مضمونش دروغ می‌گوید یا راست. چیزی که مسلم است اینست که نوع نگاه ایستوود به جبهه‌ی مقابل امریکایی‌ها بشدت از روی دشمنیست. هیچ‌کدام از آدم‌های این سمت دوست‌داشتنی نیستند و البته که فیلمساز با آن‌ها کلی برخورد می‌کند و مسلمانان را هم به چالش می‌کشد. دوربینش تماما طرف سربازهاست و مسلمانان را دشمن نشان می‌دهد و البته که چه باک وقتی بلد نیست با سینما حرف‌هایش را بزند. اسنایپر امریکایی یک فیلمِ غرض‌ورز، مضمحل و بسیار بد است که از پسِ شعارهایش بر نمی‌آید و ساده‌ترین راه را برای حرافی کردن انتخاب می‌کند؛ شعارهایش را در دهان آدم‌های فیلم می‌گذارد و ذهنِ مخاطبِ امروز را هدف می‌گیرد. هم مخاطب امریکایی و هم مخاطب جهانی؛ می‌خواهد به زور در ذهن مخاطب این را بگنجاند که ما چرا به این منطقه آمده‌ایم و چرا می‌جنگیم؟ این یعنی تلاش برای اقناع به بدترین شکل ممکن. البته بگذریم که فیلم با خودش نیز درگیر است و حرف‌هایش را پس می‌گیرد. پس اجازه دهیم در همین درگیری باقی بماند و بگندد؛ هرچند که از ابتدا سالم نبوده که حال بگندد!

مطالب جنجالی

Sorry. No data so far.

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

Your email address will not be published.