“مرد نامرئی” ایدهی جذابی برای تبدیلشدن به یک فیلم موفق دارد، اما به دلیل حذف منطق از روایت داستانش تبدیل به فیلمی فقط و فقط سرگرمکننده میشود و نمیتواند هدفی بیشتر از این داشته باشد. همراه سینما فارس باشید.
مسئلهی اقتباس
فیلمهای اقتباسی همیشه محل بحث و جدلهای فراوان بودهاند و پرسشهای زیادی پیرامون این که “متر و معیار یک فیلم اقتباسی خوب چیست” وجود دارد؛ آیا وفاداری به متن اصلی مهم است؟ آیا باید جوهرهی داستان را گرفت و آن را در بافت خاص فیلم کم یا زیاد کرد؟ شخصا موافق هیچکدام نیستم چرا که هرکدام در جایگاه خود میتوانند اثری را موفق کنند. اما فارغ از این دو گرایش اصلی، گاهی اوقات اقتباس از آثار ادبی نه تنها کاری هنری، بلکه به تقلیدی سطحی بدل میشود که کیلومترها با متن اصلی فاصله دارد؛ “مرد نامرئی” اقتباسی از رمانی به همین نام اثر اچ.جی.ولز است. اما کلمهی اقتباس معانی دیگری را به ذهن متبادر میکند که با منظور ما تفاوت دارد. فیلم بهجز عنوان خود و ایدهی اصلی، هیچ نقطهی تشابهی با رمان ولز ندارد. بد یا خوب بودن این تصمیم فیلمساز را به خود شما واگذار میکنم چرا که موضوع بحث من در اینجا نه ارزش این تصمیم، بلکه نتایجی است که چنین تصمیمی برای فیلمساز در بردارد.
رمان ولز بهطور مشخص برروی گریفین تمرکز میکند و با قرار دادن او بهعنوان سوژهی مرکزی، تمامی افکار و احساسات و اعمال او را برای ما میسازد و در پایان هم با مرگ او داستان پایان میگیرد. در اینجا با شخصیتی طرف هستیم که اتفاقات حادثشده برای او را میدانیم و شخصیت او در پیرنگ داستان، قوسی پیدا میکند و به دانشمندی بزهکار تبدیل میشود. این ایدهی “دانشمند بزهکار” از رمان به فیلم به ارث میرسد اما با تغییراتی که پرداخت خاص خود را میخواهند و دیگر با متن اصلی یکی نیستند. در اینجا سوژهی اصلی نه گریفین، بلکه معشوقهی او یعنی سیسیلیا است. نیروی رانندهی تحول شخصیت گریفین نیز نه عدم توانایی مالی، بلکه انتقام شخصی است. با حضور شخصیتی جدید که در متن اصلی وجود نداشته است، درامی جدید هم بین دو کاراکتر شکل میگیرد؛ درامی که ماحصل آن انتقامگیری گریفین است.
اینجاست که فیلمساز باید آستین بالا بزند و علاوه بر ساخت ساحتی جدید برای شخصیت سیسیلیا، درام این دو کاراکتر را هم شکل بدهد. در رمان چنین درامی وجود نداشت اما این به این معنی نیست که فیلم هم فاقد آن باشد! و همینجا است که عواقب تصمیم فیلمساز آشکار میشود؛ ما چیزی بیشتر از یک “دانشمندی شرور” میخواهیم؛ انسانی انتقامجو که باید علت این خشم و انتقام را بدانیم و انگیزهی او از انتقام را بفهمیم. این مسئله، که اس و اساس پیشروی پیرنگ است باید مستحکم شکل بگیرد. در راستای شکلگیری درام داستان نیز پرسشهای زیادی هست که بهجای فرار کردن از آنها، فیلمساز باید پاسخی برای آنها بیابد؛ چرا گریفین چنین علاقهای به سیسیلیا دارد؟ چرا سیسیلیا از او میگریزد؟ و چرا برخورد او در برابر فرار سیسلیا اینقدر وحشیانه و خشن است؟ یا خیلی سادهتر، آدرین چه از جان این دختر میخواهد؟! اینجا نه شخصیتی درست مطابق گریفین رمان، بلکه شخصیتی جدید با ویژگیهای و منش منحصربهداستان جدید میخواهیم که باید شباهتهایی با گریفین اصلی داشته باشد. نهایتا اینکه تغییرات کوچک در متن اصلی منجر به انتخابهایی جدید برای فیلمساز هم میشود. انتخابهایی که اگر آگاهانه گرفته نشوند، نتایج غلطی به بار میآورند.
هنر و سرگرمی
شکی نیست که سینما بهعنوان یک هنر جمعی – که مخاطبانش دستهای از مردم هستند – در درجهی اول و قبل از هر چیزی، باید سرگرمکننده باشد. مخاطب باید بتواند از تماشای فیلم لذت ببرد تا با آن ارتباط برقرار کند و این مسئله جز از دریچهی سرگرمی، ممکن نیست. مسئلهای که در میان تمامی سینماگران بزرگ جهان امری پذیرفته شده است. اما بعدازاین قدم، که جذب مخاطب است، هنر اصیل از راه میرسد. بین این دو پله، فاصله بسیار است و یک اثر سینمایی ماندگار به هر دو نیاز دارد؛ نه سرگرمی صرف – استفاده از تکنیکهای بیانی سینما در راستای جذب تماشاگر – راهگشا است و نه حقنه کردن مخاطب با آثاری بهظاهر هنری – که بهخودیخود لفظی نادرست است – و غافل از جذب مخاطب.
ذات سرگرمیساز سینما، هرساله موجی از فیلمهایی را روانهی پردهی نقرهای میکند که فقط همین یکی را دارند و بس؛ و مثالها از آثار اینچنینی در سالهای اخیر فراوان است. آثاری که خوب هم میفروشند، مخاطبان زیادی به تماشای آنها مینشینند و اما چند ماه بعد در خاطرهی هیچکسی باقی نماندهاند.
“مرد نامرئی” نیز تا حد و حدودی دارای همین ویژگی است و جذابیت اصلی فیلم یک تروکاژ ساده است؛ اعمالی برروی صحنه در حال وقوع است اما ما عامل را نمیبینیم، ضربهای به شخصیت داستان میخورد اما ضارب دیده نمیشود، قتلی رخ میدهد و قاتل نیست و … . این تروکاژ در کنار روایت داستان – متهم شدن سیسیلیا به جرم اعمالی که مرتکب نشده – صدالبته که سرگرمکننده است و جذاب. اما اگر برای بار دوم به تماشای آن بنشینیم، میفهمیم که همهی چیزهایی که بار اول ما را هیجانزده کردهاند، درواقع شناخت فیلمساز از امکاناتی است که سینما در اختیار او قرار داده است. و این البته مسئلهی کم و بیاهمیتی نیست چرا که خیلی از فیلمهای سینمایی حتی به جنین جایگاهی هم دست پیدا نمیکنند. اما بهمانند آنچه که در مقدمه گفته شد، “مرد نامرئی” از سرگرمی گذر نمیکند تا به هنری والا برسد. چرا که فیلمساز شناخت عمیقی از شخصیتها، روح شریر آدرین و ترسهای انسانی ندارد تا با تسخیر تکنیکهای سینما، فرمی را بیافریند که منحصربهفرد و متعلق به خود او باشد. یا خیلی سادهتر، فرمی منحصربهفرد که آن را از سایر آثار سینمایی متمایز کند.
حس وحشت؛ نمای نقطهی دید و کادرهای خالی
اما لی ونل برای انتقال حس ترس سیسیلیا، ترس از شخصیتی که دیده نمیشود، از چه تمهیداتی استفاده میکند؟ اول از همه و در ابتدای فیلم، این کادرهای خالی هستند که برای ما زمینهچینی میکنند. این کادربندیها با کادرهای خالی در سایر فیلمهای وحشت متفاوت است چرا که هم ازنظر زمانی طول بیشتری دارد و هم کارکرد نامشخصی دارند – در ابتدای فیلم – که همین موضوع اتفاقات آینده را برای مخاطب زمینهچینی میکند و انتظارات او را شکل میدهد. در ادامهی فیلم این کادربندیهای خالی تبدیل به نماهای تعقیبی خالی میشوند؛ دوربین به راست و چپ پن میکند و همراه با مرد نامرئی حرکت میکند. و تماشاگر نیز هیبت خیالین او را در ذهن خود میسازد و موقعیت او را در صحنه تخیل میکند.
نمای نقطهی دید بهعنوان یکی از شناختهشدهترین تکنیکهای سینما برای القای احساسات شخصیت به تماشاگر، همیشه در سینمای وحشت نقش موثری داشته است؛ بهطوریکه یکی از کلیشههای این ژانر همین نمای نقطهی دید شخصیت اصلی بهحساب میآید. سوژه با ترس به اطراف تگاه میکند، نمای نقطهی دید و بازگشت دوباره به سوژه. “مرد نامرئی” اما کمی با این کلیشهها بازی میکند. اینجا علاوه بر نماهای نقطهی دید سیسیلیا، نماهای نقطهی دید آدرین را هم داریم؛ در ادامهی همان حرکات تعقیبی دوربین – که پیشتر ذکر شد – دوربین از پشت مانعی به سوژهی اصلی نگاه میکند و او را زیر نظر دارد. نمایی که بیشک نمای نقطهی دید آدرین خواهد بود و بعدازاین نما، نمایی از سیسیلیا را داریم که نسبت به آن واکنش نشان میدهد. چنین پرداختی، سهم بهسزایی در ایجاد وحشت فیلم دارد؛ لحظاتی وجود دارد که نمیتوان با قطعیت گفت آیا شاهد نمای نقطهی دید مرد نامرئی هستیم یا دوربین صرفا حرکت آرکی پیرامون سیسیلیا اجرا میکند؟! استفاده از این قابلیتهای سینماتوگرافی در کنار چهرهی وحشتزدهی الیزابت ماس، تعلیقی فزاینده را به وجود میآورد.
حفرهای به نام منطق
اگر بخواهیم روایت داستان را ازنظر منطق و انگیزهی شخصیتها موردبررسی قرار دهیم، قطعا راه بهجایی نخواهیم برد! چرا که منطق همان حلقهی گمشدهی روایت داستان است؛ البته لفظ گمشده شاید چندان صحیح نباشد چرا که کلیت داستان منطقی به نظر میرسد؛ دانشمندی مستبد که قدرت کنترل دیگران را دارد، برادر و معشوقهی خود – سیسیلیا – را تحت سلطه درمیآورد. زمانی که سیسیلیا از دست او میگریزد، بواسطهی اعمال قدرت بر برادرش و بهرهگیری از اختراع علمی خود – لباس نامرئی – از او انتقام میگیرد تا او را پیش خودش برگرداند. صدالبته که چنین روایتی عجیب هست اما با پیشفرضهایی که گفته شد، حفرهای منطقی در آن به چشم نمیخورد. پس تفاوت در کجا است؟ تفاوت در پیشفرضهایی است که در روایت نگارنده هست و قرار بوده در روایت فیلم باشد، اما نیست! و این نیستی کل ساختمان روایت را به نابودی میکشاند.
در فیلم از دانشمندی به اسم آدریان نام برده میشود؛ کدام دانشمند؟ کدام خصیصهی این شخصیت به یک دانشمند میخورد؟ و اصلا این شخصیت چه ویژگیها و چه منشی دارد؟ آیا حتی ظاهر او – بهعنوان یک ویژگی تیپیکال – شبیه دانشمندان است؟ این دانشمند معشوقهای به نام سیسیلیا دارد؛ کدام عشق؟ اصلا چرا دانشمندی با چنین قدرت و ثروتی، عاشق این دختر اصطلاحا ساده میشود؟ چرا و چگونه چنین رابطهای شکلگرفته است؟ و چرا سرانجام آن جدایی بوده است و بر سر این دو کاراکتر چه آمده است؟ این دانشمند میتواند دیگران را کنترل کند؛ چرا چنین علاقهای به اعمال سلطه بر دیگران دارد؟ چگونه این کار را میکند؟ و فهرست این سوالات بیپاسخ چندین و چند بند دیگر ادامه دارد. با دو خط دیالوگ نه تنها نمیتوان به چنین پرسشهایی پاسخ داد، بلکه این کار شانه خالی کردن از مسئولیتهای فیلمساز است. ازاینرو، شاید بزرگترین مشکل فیلم را بتوان زود شروع شدن داستان دانست. مخاطب شتابزده به وسط روایتی پرتاب میشود که هیچ شناختی از شخصیتهایش ندارد و همهچیز برایش گنگ است. در ادامه هم گرهکور این شخصیتها، باز نمیشود و فیلم به نمایشی خیرهکننده از “مردی که دیده نمیشود” تبدیل میشود.
“مرد نامرئی” به دلیل نپرداختن به شخصیتهای کلیدی داستان و نساختن دنیایی خاص خود، به ورطهی بیمنطقی میافتد. متر و معیارهایی که فیلمساز به مخاطب میدهد، برای فهم شخصیتها کافی نیست و همین مسئله آنها را به مقواهایی غیرقابل درک! بدل میکند.
[poll id=”53″]
نظرات