«خاطرات قتل» با نمای معرف و مکان (طبیعت) آغاز می شود و فیلمساز در نمای معرف خود دنیایی را به تصویر میکشد که در آن با وجود اینکه شخصیتها با اتفاقی ناگوار (قتل) مواجه هستند ولی همچنان نوعی انسانیت (کودکانی که بیتوجه به آن جنازه و چرکیِ دنیا در حال بازی هستند) وجود دارد و فیلمساز با همان سکانس اول (نگاههای کارآگاه به زیر تخته که جسد است و نماهای بسته از جسدی که در حال خورده شدن توسط حشرات است و بعد نگاه کارآگاه به بالای تخته که پسر بچهای ادای او را در میآورد و در واقع با او «بازی» میکند) لحن خود را دارای یک تعادل میکند و در ادامه به اهمیت و کارکرد این سکانس در داستان بیشتر میپردازم.
فیلم در مورد یک قاتل زنجیره ای است (با نگاهی دقیقتر در مورد آنهایی که میتوانند یک قاتل زنجیرهای باشند) و فیلم با روایت تلاشهای دو کارآگاه اصلی، یکی تحصیل کرده و دیگری با تجربه ولی کمی مشنگ، داستانی معمایی برای فهم انسانیت را تعریف میکند.
آنچه داستان را جلو میبرد شواهدی است که از این قاتل زنجیرهای یافت میشود ولی این شواهد عینی، مکتوب و یا گزارهی اشخاص نشان میدهد که در این محله هر کسی میتواند قاتل باشد و این شهر کوچک پر از مریضهای جنسی و سادیستی است که در شب و به هنگام سکوت چهرهی «واقعی» خود را نمایان میکنند و در روز حتی با وجود سرنخ هیچگاه نمیتوانیم از بعد واقعی این به ظاهر انسانها مطمئن شویم. «به چشمانم نگاه کن» «چشمان من هیچگاه اشتباه نمیکنند»، اینها جملاتی است که یکی از کارآگاهان داستان مدام تکرار میکند و به این باور دارد که از چشمان یک شخص میتوان آنچه پنهان میکند را تشخیص داد. ولی تمام فیلم به ما میخواهد بگوید و این سوال را ایجاد کند که آیا راهی برای تشخیص قاتل وجود دارد؟ آیا میتوان قاتل بودن شخصی را ثابت کرد؟ شواهدی بر ضد شخصی «قطعی» وجود ندارد و قاتل میتواند در چشمان تو ساعتها نگاه کند و بگوید انسان است. بگوید احساس دارد و حتی از هنر و زیبایی برایت بگوید.
در فیلم کارآگاه «پارک» و همکارش «چو» دو کارآگاه به ظاهر ابله و خنگی هستند که با استناد به احمقانهترین مدارک یک پسر نوجوان عقب مانده که دستانش حتی زور کشتن یک مگس هم ندارد- چه برسد به جنایات سادیستی و مهندسیشده- را دستگیر میکنند و خیلی شاد و خرسند از حل معما و پرونده هستند ولی با آمدن کارآگاه «سئو» – که در پایتخت تحصیل کرده – به داستان و بحث و دعوا بین کسی که در این مکان تجربهی زیست دارد و آدمها را میشناسد و کسی که با تحصیل و تحلیل شواهد سعی در فهم معما دارد ما با یک رابطهی دیالکتیکی مواجه میشویم و قدرت فیلم در این است که با جلو رفتن داستان و استیصال از حل نشدن معما این فاصله از بین میرود و کارآگاهی که به حس خود متکی بود منطق را انتخاب میکند و کارآگاهی که بر منطق تکیه میکرد در آخر احساسات است که بر او غلبه میکند و ما دگرگونی دو شخصیت و سیر پر شدن فاصله و توانایی ارتباط برقرار کردن دو کارآگاه را کاملا از خلل روایت داستان حس میکنیم.
فیلم سعی در بازی با هویت به واسطهی تمرکز بر دو چیز را دارد: چشمان (چراکه چشمان یک انسان از درون او و کیستیاش میگوید) و دیگری کفشها. اولین مدرک به دست آمده از قاتل اثر رد پای کفش است کفشی که متعلق به یک پسر عقب مانده است ولی این مدرک که در یک محلهی کوچک به راحتی میتوان سایز و مارک کفش، صاحب کفش را تشخیص داد و آن زمان کفشها میتوانست هویت قاتل را مشخص کند. ولی میبینیم که این کفشها و اثر انگشتها حتی اگر دارای هویت باشد نمیتواند قاتل را مشخص کند. به سکانسی توجه کنید که کارآگاه «چو» دستمالی بر کفش خود میبندد و با لگد زدن و اعمال خشونت از مظنونین اعتراف میگیرد. تمام سکانسهای بازجویی ما متوجه یک خشونت عنانگسیخته در رفتارهای دو کارآگاه میشویم و در واقع در این فیلم حتی کارآگاهان هم وحشی هستند و دست به خشونتی غیر انسانی میزنند و شخصیتهای سفیدی نیستند و در سکانس کاباره ما میبینیم که همهی آنها منحرف و الکلی هستند و در حال مستی با یکدیگر سر اینکه کدام باهوشتر است کل کل میکنند ولی باید توجه کرد با رخدادهای داستان همهی آنها به یک بلوغ رفتاری و همینطور فهم انسانیت میرسند.
به نور و رنگ تصویر در سکانس اول (که در سکانس پایانی هم به همین شکل است) توجه کنید. ما با درخشش نور خورشید، یک مکان بیانتها که گویا هزاران انسان در لابهلای این مکان دفن شدهاند مواجه هستیم، درخشندگی نور خورشید به ما «آرامش» میدهد و در واقع با وجود اینکه در همین سکانس ما نمای بسته از جنازه داریم ولی این روشنایی تمثیلی با لحن کمدی که به واسطهی شیطنت پسربچه و «تکرار» که در آوردن ادای کارآگاه است آمیخته شده است.
این یک سکانس خیلی کلیدی در باب فهم فیلم است. پسربچه آنچه را که میبیند «تکرار» میکند، حال به سکانسهای بازجویی و حرفهای مظنونین توجه کنید :
مظنون اول، پسر نوجوان عقب مانده، آنچه را که دیده را در ذهن تداعی میکند و وقتی که کارآگاه برایش موقعیت را تجسم و اول شخص بودن پسر را در موقعیت را در ذهن عقب مانده او جا میاندازد او داستان را به جای اینکه به عنوان شاهد تعریف کند به عنوان قاتل و متجاوز تعریف میکند. در سکانس بازجویی از شخصی که در شب پیدایش کردند او را به این باور میرسانند که او مرتکب آن جنایات شده و مظنون با توجه به «داستانی» که در روزنامه خوانده آنچه را که خوانده به عنوان اول شخص تعریف میکند. در این محله به نظر میرسد همگی میتوانند حتی اگر ذاتا قاتل نباشند با «تکرار» کار دیگری و یا انجام دستورات دیگری به یک قاتل در حالت انتزاع و در حالت واقع تبدیل شوند.
کاربست نور و رنگ هرچه جلوتر میرود از زرد و نارنجی تغییر میکند و به سمت آبی، سیاه و خاکستری تغییر میکند و جهانی که در آن انسانیت فراموش شده است بیشتر حس میشود. باران در سینمای جدید کرهجنوبی بیشک یکی از المانهای غیر قابل انکار داستانگویی است. در فیلم بارش باران یک رخداد است که جنازهی جدیدی را تحویل کارآگاهان میدهد. بارانی که جدا از جلوه و جذابیت بصری به بخشی از چگونه کشتن/مردن در فیلم تبدیل میشود. در سکانس قبل از فلش فوروارد که آخرین سکانس مربوط به پرونده است ما ریل قطار، کارآگاهی که جسد دختری نوجوان را دیده و نتیجهی آزمایشی که رد شدن قاتل بودن تنها مظنون قطعی داستان را اعلام میکند را در دست دارد، تونلی که از آن قطار دقایقی دیگر بیرون خواهد آمد و در سکانس قبلتر شاهد مرگ پسر نوجوان به واسطهی آن قطار بودهایم و بارش باران را در این سکانس داریم. سکانسی که اوج درام فیلم است و مخاطب مانند دو کارآگاه آنقدر خسته و حیران از کیستی قاتل است که حتی به این آلترناتیو که شاید بهتر است مظنون بمیرد – با وجود رد شدن مدرک – در حس مخاطب به این سکانس تشدید میشود. «به چشمانم نگاه کن…چشمانت نمیتواند دروغ بگوید…لعنتی مطمئن نیستم.»
این دیالوگ که در حالت کلوزآپ و سکوت و نگاه همراه است «شک» و نقاب انسانیت که در فیلم سعی در بررسی داشت را به اوج میرسد و در واقع با سکانس بعدی که فلش فورواردی به چند سال بعد و تکرار سکانس اول – اینبار بدون آدمها و جنازهای، بلکه کارآگاهی که حالا دیگر شغل دیگری دارد و همچنان این معما برایش حل نشدنی است – را میبینیم و دیالوگی مهم در باب آنچه این خاطرات قتل قرار است بگوید: «چند وقت پیش مردی را دیدم که به همان جا نگاه میکرد و وقتی ازش پرسیدم که به چی نگاه میکنه گفت قبلا اینجا یک کاری کرده…. چه شکلی بود…. چجور بگم، خیلی معمولی» این دیالوگ و اینکه بعد از جملهی «خیلی معمولی»، کارآگاه به سمت راست نگاه میکند و بعد به دوربین نگاهی با استیصال میکند انگار از مخاطب و یا خالق این جهان جواب میخواهد؛ چطور میشود خیر و شر را در روز و روشنایی تشخیص داد؟
نظرات
این فیلم واقن فوق العادس ولی خیلی کم بهش توجه میشه ممولن
ممنون بابت نقد