*هشدار اسپویل*
«پیتر جکسون» را اگر بگوییم استاد خلق داستانهای ادیسهوار هالیوودی است، پر بیراه نگفتهایم. کارگردانی که در ابتدا به عنوان متخصص جلوههای ویژه شروع به کار کرد و در ادامه با فیلمی مستقل، اعتماد استودیوهای هالیوودی را برای ساختن سهگانهای که آرزویش را داشت، سهگانهی ارباب حلقهها، جلب کرد. علاقهی وافر او به جلوههای ویژهی بصری، باعث شد که بتواند امکانات لازم برای گفتن داستانهای فانتزی سینمایی را به خوبی بشناسد و از طرف دیگر، علاقهی شدید او به آثار جی. آر. آر. تالکین، او را به فکر اقتباس از شاهکارهای حماسی این نویسندهی بزرگ انداخت. هدفی که تا سال ۲۰۰۳ به پایان رسید و موفقیتی بیسابقه را برای پیتر جکسون به ارمغان آورد. سهگانهی ارباب حلقهها یکی از پر افتخارترین سهگانههای تاریخ جوایز اسکار است و محبوبیت آن به حدی بالا است که میتوان این سهگانه را در ردهی فیلمهای کالت قرار داد.
بعد از ساخت این اثر اما، حماسههای ادبی تالکین پتانسیل بیشتری را برای اقتباس در سینما از خود نشان دادند و پیتر جکسون، شاهکارهای این نویسندهی بزرگ را رها نکرد. تا جایی که در سال ۲۰۱۲، بر اساس حماسهی «هابیت»، سه گانهی هابیت را ساخته و تا سال ۲۰۱۴ اکران کرد.
سهگانهی هابیت، از لحاظ فنی و تکنیکی، به اندازهی ارباب حلقهها (بلکه بیشتر)، خود را موفق و متبحر نشان داد، اما نتوانست به اندازهی ارباب حلقهها، چه در نزد مخاطبان و چه در جشنوارهها، موفق و محبوب ظاهر شود. با اینکه میتوان گفت از لحاظ سینمایی و گیرایی داستان، ارباب حلقهها یک سر و گردن از هابیت بالاتر است، اما این باعث نمیشود که سهگانهی هابیت را اثری شگفتآور و مسحور کنند نخوانیم. اثری که از همان ابتدا ما را وارد فضای افسانهای خود میکند، به سفر میبرد، ماجراهایی به شدت سرگرم کننده را رقم میزند و با یاری جستن از روایات کهنالگویی و گزارههای افسانهای-اساطیری، ارتباط عمیقی را با عواطف مخاطبان برقرار میکند.
قسمت اول: یک سفر غیر منتظره
مانند همهی داستانهای افسانهای-حماسی، داستان هابیت نیز، با روایتی از گذشته و تاریخ ساختگیِ داستان آغاز میشود. داستانی که به خوبی میتواند زمان داستان، مکان وقوع داستان، موضوع اصلی داستان و شخصیت یا شخصیتهای اصلی را برای ما معرفی کند. داستان را از زبان بیلبو بگینز پیر میشنویم که در محدودهی زمانیای که در واقع زمان آغاز داستانِ اربابحلقهها است، در حال نوشتن روایت سرگذشت شگفتانگیز خود است. او داستان نژاد لجوج و دوست داشتنی دورفها و چگونگی به قدرت رسیدن و ویران شدن قلمرویشان را برایمان روایت میکند. داستانی که از همین ابتدا، تم اصلی این سهگانه را به ما معرفی میکند: طمع و کینهورزی. طمع دورفها برای ثروتاندوزی و کینهی تورینِ سپر بلوط، شاهزادهی دورفها، از الفهایی که در زمان سختی به آنها کمک نکردند. الفهایی که البته استدلال به حق خود را دارند. این داستانک افسانهای علاوه بر آشنا کردن مخاطب با نمای کلی داستان، مزیت بزرگ دیگری هم دارد که کمک بزرگی به روایت داستان فانتزیِ هابیت میکند.
یکی از بهترین و کارسازترین تکنیکها برای باورپذیرتر کردن داستانهای فانتزی، پدید آوردن یک تاریخِ ساختگیِ مختص به داستان است. داستانهای فانتزی، برگرفته از داستانهای پریان هستند که از قرنها پیش توسط پدران و مادران، به صورت شفاهی برای فرزندان نقل میشد تا بتوانند با سنتی تمثیلی، هم درس عبرتی برای کودکان باشند و هم آنها را برای مدتی، سرگرم نگاه دارند.
این داستانها برای مدتهایی طولانی، تنها به صورت فرهنگی شفاهی میان عامهی مردم در جریان بودند، تا اینکه نویسندگانی تصمیم به مکتوب کردن این داستانها گرفتند؛ بعد از این کار بود که متوجه شدند، تمامی این داستانها از تکنیکهایی مشخص و بعضا مشترک در روایات خود استفاده میکنند. تکنیکهایی که همراهِ با داستانها، سینه به سینه و از نسلی به نسل بعد منتقل میشدند و در زمانی طولانی، در ناخودآگاه جمعیِ بشریت ثبت شدند. یکی از این تکنیکها، روایت گذشتهای است که در زمانی قبل از وقوع داستان رخ داده و تاثیرش بر زمانِ حال داستان به خوبی مشهود است و درواقع، انگیزههای اصلی شخصیتها را نمایان میکند. این روایت گذشتهای دور و این رفت و آمد میان گذشته و آینده، باعث میشود که مخاطب در ذهن خود، خط زمانی رخدادهای داستان را به شکل ناخودآگاه ترسیم کند، همین مهم باعث میشود که همذاتپنداری مخاطب با داستان بیشتر شود. در ادامه، با توجه به اینکه باورپذیر شدن داستانهای فانتزی (که مملو از اتفاقات جادویی و موجودات افسانهایِ به دور از واقعیت هستند) بسیار سختتر از داستانهایی در ژانرهای دیگر است، این تکنیک باعث میشود که مخاطب از مبدأ و منشأ تمامی این موجودات و اتفاقات آگاه شود. در کنار این مسئله اطلاع از مبدأ تاریخی، یعنی همان دانستن خط زمانی رویدادها، مخاطب را هر چه بیشتر به روایت داستان نزدیک میکند.
پس از روایت این داستان و معرفی شدن تم، شخصیتها و ماجرای داستان، وارد زمانِ جوانی بیلبو بگینز میشویم و روایت، به درون حماسهی هابیت، سرازیر میشود. برای هر چه بهتر درک کردن کهنالگوها و تکنیکهای روایت داستان فیلم، بهتر است که با تحلیل شخصیتها و سرگذشتشان شروع کنیم. هر داستانی هر چقدر هم که عظیم و شگفتآور باشد، زمانی تاثیرگذار میشود که از دریچهی عواطف و جهانبینی یک شخصیت روایت شود و تغییر و تحول او را برای ما تبیین کند. در واقع، زمانی میتوانیم با وقایع و حوادث ارتباط برقرار کنیم، که تاثیرِ حائز اهمیتش را روی یک شخصیت شاهد باشیم. در غیر این صورت، حتی اگر همهی اتفاقات و حوادث بسیار هیجانانگیز باشند، نمیشود که با آن ارتباط برقرار کرد. حماسهی هابیت نیز مملو از اتفاقات هیجانانگیز و ماجراهای مسحور کننده است. اما این اتفاقات از دریچهی عواطف دو شخصیت اصلی و نزدیک به ۵ شخصیت فرعی روایت میشوند. با توجه به اینکه شخصیتهای فرعی داستان (مانند کیلی، گاندولف، لگولاس و …) در قسمتهای بعدی سهگانه معرفی میشوند و تاثیر خود را نشان میدهند، در این قسمت از سهگانه، به دو شخصیت اصلیِ داستان میپردازیم که در واقع امیال شخصی آنها، داستان را به حرکت وامیدارد. این دو شخص، تورین سپر بلوط و بیلبو بگینز جوان هستند.
تورینِ سپر بلوط
داستان فانتزی و کهنالگوییِ هابیت، هر چقدر هم که حوادثی بیبدیل و جذاب داشته باشد، بایستی به وسیلهی عواطف و امیال یک شخصیت محوری به حرکت بیفتد تا مخاطب از این طریق در جریان عاطفی-علیمعلولی داستان قرار بگیرد و از آن تاثیر بپذیرد. هر چقدر این عواطف عمیقتر باشد و هر چقدر ساحتهای بیشتری از وجود شخصیت را درگیر خود کند، بیننده ارتباط بیشتری با شخصیت برقرار میکند و ساختار فیلمنامه مستحکمتر خواهد شد، زیرا انگیزههای اشخاص، چفت و بست بیشتری دارد. عواطف و احساسات، معمولا در زمانهایی که یک بحران و عدم تعادل در زندگی شخصیت رخ میدهد، اوج میگیرند و شخصیت را مجبور به حرکت میکنند. این بحران در زندگی تورین، زمانی رخ میدهد که اژدهایی به نام اسماگ، محل زندگی او (کوه ارهبور) را با آتش نفسهای خود تصرف کرده و خاندان تورین و مردم نژادش را در دشتهای سرزمین میانه سرگردان میکند. تعصبی که تورین و نژادش بر روی محل زندگی خود و مردمانشان دارند، به خوبی مشهود است؛ و نتیجهی این تعصب میشود میل شدید تورین برای بازپس گیری سرزمین از دست رفته.
این میل و این بحران، یکی از کلانترین کهنالگوهای این داستان و بهطور کلی، کهنالگوهای تمامی داستانهای فانتزی را به وجود میآورد: کهن الگوی گذشتهی از دست رفته. میتوان گفت تقریبا تمامی شاهکارهای ادبی دنیا ریشه در این کهنالگو دارند. زیرا همهی ما انسانها در جستجوی معصومیت از دست رفتهی کودکی و آرامشی هستیم که در آن دوران داشتیم و حالا آن را از دست دادهایم. این انگیزه که خوشبختیِ گذشته را بازیابیم، به حدی عمیق است و در کنه ناخودآگاه ما انسانها جا خوش کرده که بسیاری از روانشناسان معتقداند این انگیزه، منشأ اصلی تمامی دیگر انگیزههای ما در زندگی اعم از عشق، موفقیت و … است. حال تورین نیز با همچین درگیریای دست و پنجه نرم میکند، وطن او، مکانی که در آن آرامش داشته و رشد کرده، با اتفاقی بسیار تراژیک از او گرفته شده و او علاوه بر میل شخصی خودش که عمیقا میخواهد وطنش را پس بگیرد، در قبال مردمان وطنش احساس وظیفه هم دارد. او شاهزادهی دورفها است و این مقام، مسئولیت تأمین امنیت مردمانش را نیز بر دوشش میگذارد. همین که این درگیری و میل، چه در ساحت فردیت او و چه در ساحت اجتماع گریبانگیر او است، باعث میشود که درگیریهای عاطفی تورین عمیقتر شوند و بیننده بحران و در نتیجه، ارتباط بیشتری را احساس کند.
دیگر کهنالگوی نهفته در فیلم که بازهم ریشه در عواطف تورین دارد، کهنالگوی انتقام است. تورین از آزوگ، رهبرِ ترسناک اورگها، به دلیل قتل پدربزرگش، کینه به دل دارد. همچنین گمان میرود پدر تورین که مفقود شده نیز به دست همین آزوگ به قتل رسیده. آزوگ کسی است که علاوه بر وطنِ تورین، خانوادهی او را نیز از او گرفته، به همین دلیل کینهای که تورین از او به دل دارد، به مراتب بیشتر از اسماگ است. همین مسئله باعث میشود که آزوگ بدل به ضدقهرمان اصلیِ داستان بشود. کهنالگوی انتقام نیز، بعد از رخ دادن یک بحران در زندگیِ شخصیت و میل شخصیت برای گرفتن حق خود، به وجود میآید. در واقع، اتفاقی شخصی و درگیریای شخصی، انگیزهی شخصیت اصلی میشود برای انتقام. حال تورین را داریم که پدربزرگش به دست آزوگ کشته شده و گمان میرود که پدرش نیز به همین ترتیب به قتل رسیده و مفقود شده. اما علاوه بر اینکه ترور و ترین (پدر و پدربزرگ تورین)، رابطهای خانوادگی با تورین دارند، در ساحت اجتماع و وجههی اجتماعی تورین نیز مسئولیتی سنگین بر دوش او میگذارند، که آن هم وراثت تاج و تخت پادشاهی نژاد دورفها است. همین باعث میشود انتقام تورین از ساحت میلی شخصی فراتر رفته و مسئولیتی اجتماعی بر دوش او بگذارد، که باز هم این مسئله نکتهی مثبتی است در جهت بیشتر گیرا شدن داستان.
علاوه بر کینهی تورین از آزوگ و اورگها، او از الفها و پادشاهشان، تراندویل، کینهی شخصی دیگری به دل دارد. تراندویل در زمان سختیِ دورفها، از کمک کردن به آنها خودداری کرد و دورفها را در تنهایی و فلاکتشان تنها گذاشت. این کینه نیز هم در ساحت اجتماعی تورین (تنها گذاشته شدن مردمانش) و هم در ساحت فردیت او (کینهی شخصی گرفتن) کار میکند و باعث میشود که با داستان و شخصیت تورین همذاتپنداری بیشتری داشته باشیم. این همذاتپنداری زمانی بیشتر میشود که میفهمیم تراندویل نیز برای کمک نکردن به دورفها دلایل کافی و منطقی خود را داشته. این مسئله، شخصیتهای تورین و تراندویل را خاکستری نشان میدهد، شخصیتهایی که هم میشود دوستشان داشت و هم از آنها متنفر بود، این ویژگی ارتباط بیشتر و عمیقتری با مخاطب برقرار میکند و نشانگر مهارت ادبیِ بالای تالکین و اقتباس درست پیتر جکسون از این اثر فاخر است.
در کنار تمامی درگیریهای عمیق و بحرانی تورین که هم در ساحت فردیت او و هم در ساحت خانواده، دوستان و اجتماع برای او بحرانهایی بغرنج به وجود میآورند، شخصیت آرام و چهرهی ژرفنگر او کمک بیشتری به محبوب شدن این شخصیت میکند. او بیشتر از هر کس دیگری در فیلم، درگیریهای درونی دارد، اما از همهی آنها آرامتر و با طمأنینهتر رفتار میکند، این نوع طراحی در شخصیت تورین، او را شخصیتی خردمندتر نشان میدهد، ویژگیای که اصلیترین لازمهی یک وارث تاج و تخت است. از بازیگریِ بسیار خوبّ ریچارد آرمیتیج نیز نباید بگذریم، او به خوبی توانسته از پس نشان دادن عواطف عمیق و ژرف تورین سپر بلوط بربیاید و نیمی از بارِ ارتباط برقرار کردن مخاطب با شخصیت تورین را بر دوش میکشد.
بیلبو بگینز
شخصیت محوری و اصلیِ فیلم، بیلبو بگینز است که درواقع تمامی داستان از دریچهی تجربیات او روایت میشود و شخصیت محوریِ فیلم است. کهنالگویی که از طریق عواطف بیلبو در فیلم دنبال میکنیم، کهنالگوی ماجراجویی است. کهنالگویی که روایتی کهنتر را به دنبال خود دارد: سفر قهرمان. بیلبو شخصیتی است خشک و آرام، کسی که هیچگونه عدم تعادل و آرامشی را در زندگیاش نمیپذیرد و نهایت هیجان او در زندگی این است که بعد از ظهرها در ایوان خانهاش بنشیند و پیپ بکشد. همین معرفیِ درست و به جای او، در لحظهای که از او درخواست میشود که به یکی از خطرناکترین سفرهای تاریخ برود، عدم تعادل و بحران بیشتری را به وجود میآورد. درخواستی که از بیلبو در ابتدای فیلم میشود، درخواستی است که به طور کامل در تضاد با شخصیت او است و تصمیمی که بیلبو میگیرد، تصمیمی است که در واقع تمامی سهگانه را به حرکت میاندازد.
یکی از مهمترین قوانین داستانگویی کلاسیک در سینما این است که شخصیت محوریای را به تصویر نکشید مگر اینکه در انتهای فیلم به تغییر برسد و اتفاقات طول فیلم، او را در انتها به آدم متفاوتی تبدیل کرده باشد که چیزهای بیشتری میداند. چیزهایی که یا او را به آدم بهتر و یا به آدم منفورتری تبدیل میکنند. تنها تغییر است که مهم است، چه مثبت و چه منفی. این گزاره یعنی «منحنیِ تغییر شخصیت» یکی از اصلیترین لازمههای هر فیلم داستانگویی است. تغییر شخصیت اتفاق نمیافتد، مگر اینکه شخصیت تصمیماتی بگیرد که برای او خطر بیافرینند. در یک سوم ابتدایی فیلم، بیلبو این تصمیم را میگیرد و درواقع، جرقهی ابتدایی تغییر شخصیت تا انتهای سهگانه را روشن میکند. این نکته با توجه به تضاد تیپ شخصیتی بیلبو با تصمیمی که میگیرد، به شکل بهتری خود را به مخاطب نشان میدهد و درواقع کاراکتر بیلبو را از ساحت تیپِ یک آدم خشک و بیعاطفه، وارد شخصیتِ یک هابیت عمیق با آرزوهای درونیِ سرکوب شده وارد میکند. یکی از مهمترین دلایلی که با شخصیت بیلبو همذاتپنداری میکنیم، این است که خود ما نیز همچون او، به دنبال آرامش در زندگی خود هستیم و از به وجود آمدن تغییرات کلان در زندگیمان میترسیم. اما در عین حال، عطشی سرکوب شده در درون ما موج میزند. عطشی که میل فطری و وافر ما انسانها به کسب تجربههای جدید و شناختن ناشناختهها را نشان میدهد. پیشنهاد سفری که به بیلبو میشود را میتوان پیشنهادی به خود ما نیز قلمداد کرد، پیشنهادی در جهت سفر به دل ناشناختهها، سعی در کشف و شناخت آنها، شناختی که در آخر ما را به کشف جدیدی دربارهی خودمان میرساند.
بیلبو نیز در همین جهت قدم بر میدارد و در واقع میتوان گفت تمامی روایت سهگانهی هابیت، قصهی چگونگیِ تغییر کردن یک هابیت ترسو و خشک، به یک هابیت ماجراجو و با تجربه است. تصمیماتی که بیلبو در لحظات مهم میگیرد، رودخانهی این تغییرات درونی را در او به حرکت میاندازند. ماجراجویی و نترس بودن بیلبو در لحظات مهم داستان که چندین بار شاهد آن هستیم، به خوبی نشانگر شجاعت این هابیت کوچولو است. اما شاید یکی از مهمترین لحظاتی که شخصیت بیلبو را به خوبی نمایان میکند، رد کردن پیشنهاد پادشاه الفها در جهت ماندن و سکنی گزیدن در سرزمین جادویی ریوندل است. این تصمیم بیلبو، به خوبی شجاعتِ زیاد بیلبو را برای مخاطب تصویر میکند که در نتیجه باعث میشود بیننده با او همذات پنداری بیشتری کرده و داستان هر چه بیشتر و بهتر بر دل او بنشیند.
در کنار درگیریهای شخصی این دو شخصیت محوری، ارتباطی که این دو با یکدیگر شکل میدهند نیز، بدل به یکی از جذابترین موضوعات داستان میشود. رابطهی این دو در ابتدا با یک قرارداد رسمی و خشک شروع میشود، اما در ادامه و در پی اتفاقات و ماجراهای طول مسیر، این دو هر چه بیشتر صمیمی میشوند. همچنین، برای اینکه هر شخصیتی را بتوانیم در طول فیلم به خوبی بشناسیم، بایستی شناخت او را در نسبت با شناخت دیگری به دست بیاوریم. در واقع این دو شخصیت به مثابهی کاتالیزور درونیات یکدیگر در طول فیلم کار میکنند و صمیمیتی که در طول فیلم هر چه بیشتر میشود، داستان فیلم را دلنشینتر میکند.
شخصیتی که با تصمیمات حکیمانهاش در طول فیلم به رابطهای این دو و تمامی کهنالگوهای داستان نظم میدهد، شخصیت گاندولف خاکستری یا همان «پیر مرشد» داستان است. کهن الگوی اصلی و محوری داستان فیلم، سفر قهرمان و ماجراجویی او است؛ و یکی از مهمترین لازمههای این کهنالگو، پیر مرشد است تا با راهنماییهای حکیمانهاش به سفر قهرمان داستان نظم بدهد.
هر سفری، در خود موانعی دارد. سفری که هابیت، تورین و همراهانش در این داستان طی میکنند نیز، از این قاعده مستثنی نیست. آنها در طول مسیر با ماجراهای زیادی روبرو میشوند و یکی پس از دیگری آنها را با موفقیت پشت سر میگذارند. اما علاوه بر این موانع مقتطعی، این داستان مانند هر داستان دیگری به یک ضدقهرمان محوری نیاز دارد که حضور او بر تمامی طول فیلم سنگینی کند و تنها درنقطهی اوج پایان داستان با شخصیت قهرمان روبرو شود.
ضد قهرمان محوریِ فیلم، آزوگ است. معرفی آزوگ در فیلم به خوبی اتفاق میافتد. البته اینکه میدانیم او از شخصیتهای پلیدتر از خودش دستور میگیرد، از هیبت ترسناک او میکاهد. البته هیبت ترسناک آزوگ در مقایسه با ضدقهرمانِ سهگانهی ارباب حلقهها از مرتبهی پایینتری برخوردار است. وگرنه او به تنهایی و به اندازهی کافی میتواند ترسناک باشد. آگاهی بیننده از گذشتهی او که با چه ددمنشیای به تورین آسیب زده و باز هم در پی آسیب زدن به او است، سنگینی حضور او و دار و دستهاش را در فیلم دو چندان میکند. در نیمهی فیلم است که ما به تازگی متوجه میشویم که تورین چه حساب شخصیای با آزوگ دارد و این باعث میشود فیلم در میانهی روایت خود، جانی دوباره بگیرد. همچنین، همانطور که تورین کینهای شخصی از آزوگ بر دل دارد که میل او را برای انتقام دوچندان میکند، آزوگ نیز چنین کینهای بر دل دارد. در آخرین نبرد این دو، تورین دست آزوگ را قطع میکند و او را شکست میدهد، همین مسئله باعث میشود که آزوگ نیز حسابی شخصی با تورین داشته و به دنبال انتقام باشد. این مسئله دشمنی این دو را عمیقتر و جذابتر میکند.
رویارویی آزوگ و تورین در انتها و فرار دستهی دورفها از دست او به کمک امدادگران افسانهایشان، نقطهی اوج فیلم است و به درستی رقم میخورد. هر چند که این فیلم مقدمهای است به دو فیلم بعدیِ سهگانه، اما با توجه به این ویژگیهای بنیادین (آغاز، میانه، اوج و پایان) به خوبی توانسته هویت مستقل خود را حفظ کند.
در پایان فیلم با اینکه به آرامش میرسیم با نشان داده شدن چشماندازِ کوه ارهبور، گویی تمامی درگیریهای شخصیتها به پایان رسیده. اما در صحنهی به شدت زیبا، اسماگ ویرانکننده که در زیر طلاهای کوه ارهبور خوابیده است، بیدار میشود. آخرین پلان فیلم، که چشم بیدار شدهی اسماگ را نشان میدهد، نوید بخش ضدقهرمان ترسناکی است که در سریِ بعدی این فیلم، بدل به مانعی به مراتب بحرانی در داستان فیلم میشود. صحنهی نهایی فیلم، شور و شوق بیننده را برای تماشای سریِ بعدی فیلم دوچندان میکند و او را پس از تمام کردن فیلم اول، به فیلم بعدی هدایت میکند.
اگر سهگانهی هابیت را یک لوح سهلتی در نظر بگیریم، «سفر غیر منتظره» را میتوانیم به مثابهی فراخوان آغاز سفری اسطورهای مورد خوانش قرار دهیم. یک مقدمه، مقدمهای که هویت مستقل خود را به عنوان یک فیلم حفظ کرده اما در کسوت این لوح سهلتی، به خوبی توانسته که مقدمه چینیهای لازم را انجام بدهد و مخاطب را آمادهی دیدن فیلم دوم کند.
[poll id=”176″]
نظرات