فصل دوم سریال “بری” به معنای واقعی کلمه و بدون اغراق، یعنی رساندن آن شدت عالی از کمدی، میخکوبکنندگی و عمق داستانسرایی و شخصیتپردازی فصل نخست به توان دو! اگر پیش از این در تماشای این سریال تردیدی داشتید، فصل دوم بدون شک هیچ ابهامی در این زمینه باقی نخواهد گذاشت و مهارت بالای الک برگ و بیل هیدر در خلق یک کمدی کمنظیر، این بار به اوج خود نزدیک میشود. در سینمافارس بخوانید.
در فصل نخست “بری” (Barry) ما قاتلی کارکشته و سرد را در نظر داریم که وجه انسانی و عاطفی وجودش پس از رویارویی با یک کلاس تئاتر، بیدار میشود و درمورد شیوهی و مقصد حقیقی مسیری که در زندگیاش طی میکند، در هالهی عظیمی از ابهام و بلاتکلیفی قرار میگیرد. فصل نخست حول دست و پا زدن بری برای خلاص شدن از باتلاق و کثافتی بود که هر لحظه بیشتر او را تحت فشار قرار میداد؛ باتلاقی که با دوگانگی در فرم تفکر و اندیشههای بری نسبت به اعمالش ایجاد شده بود و تنها راه چاره برای ازبین بردن این سردرگمی و دست یافتن به آرامش، چیرگی قسمتی بر قسمت دیگر از کاراکترش بود. آنچه که در فصل گذشته در ذهن مخاطب میگذشت، اینگونه بود که عوامل خارجی در حقیقت از بری چنین آدمکش عاری از عاطفه و بیروحی ساختهاند و او قربانی زیادهخواهیها و نفوذهای آنها، وارد مرحلهای شده که دیگر در آن عقبگرد به شدت دشوار و تقریبا دستنیافتنی است. وی در طول فصل تلاش فراوانی بر آشکار کردن عواطف و احساسات خود به کمک کلاس تئاتر و عوامل بیرونی دیگر چون کاراکتر سَلی (Sally) میکند که در نهایت سبب تشدید اعتماد به نفس در او و رهاسازی دنیای بیرحم کشت و کشتار که گریبانش را گرفته بود میشود. اجمالا، اثر اینطور به مخاطبش الهام کرد که شرایط موجب شکلگیری چنین سنگ خارای بیرحمی شده بودند و از میان بردن آنها ظاهرا میتوانست پای او را به عصر تازه و پاکی را در زندگیاش باز کند و به او مجال زندگی کردن را بدهد؛ آن هم نه هر زندگی، بلکه زندگیای آرام، لطیف و شاد.
اما فصل دوم ایدهای هوشمندانه، عاقلانه و نکتهای مهم که گویی از بهبوههی فصل پیشین جا مانده بود را مطرح میکند؛ این که واقعا تنها عوامل خارجی بری را به چنین موجودی تبدیل کرده بودند؟ آیا واقعا ماهیت وجودی این شخصیت چیزی در تشابه با آن قاتل بیرحم نبود؟ اصلا چه باعث شد که بری به چنین سمت و سویی روی بیاورد؟ اینجاست که الک برگ (Alec Berg) و بیل هیدر (Bill Hader)، سازندگان این سریال از مسئلهای به مراتب مهمتر برای به چالش کشیدن اذهان مخاطبانشان بهره میگیرند. آن هم پرسشی است که بری در طول فصل چه از خود و چه از اطرفیانش، جویای پاسخ آن میشود. اینکه آیا او فردی شیطانی است و ذات حقیقیاش با کشت و کشتار پیوند خورده است؟ در این فصل، ما بر خلاف ظاهر قضیه، در مییابیم که عامل شکلگیری شخصیت بری با چنان تمثیل خشن و بیعاطفهای نه دیگران بلکه بیشک خود او بوده است. زیرا او زمانی که برای بار نخست توانست در جنگ افغانستان چندی از دشمنانش را مورد هدف قرار دهد، این اشتیاق درونی به کشتن در وجود او بیدار شد که زمینهی نخستین قتل بیدلیل او و تنها از سر خشونت را، فراهم نمود. نقش افرادی چون فیوکس (Fuches) در حقیقت تحریک وجه قاتل بری و سوء استفاده از آن بوده که برای مدتی واقعا منجر به غلبه و تسلط پیدا کردن آن بر کل کاراکتر بری شده بود. او تحت تاثیر فشارهای وارده، دوباره درمییابد که نهتنها باید از اینکه دیگران دوباره او را به سمت قتل سوق دهند اجتناب و فرار کند، بلکه خود او نیز بایست مانع نفس خشمگین خود شود. چراکه این خشم درونی گاه و بیگاه و به تماثیل مختلف در فصل دوم نیز ظهور کرد که در اپیزود پایانی به نقطهی انفجار و برونریزی شدید رسید و عواقب وحشتناکی را در پی داشت.
سریال “بری” شاید خطوط داستانی متعددی را یدک بکشد اما کلیت داستانی یکسانی دارد و تمامی کاراکترها بر یک اساس مسیر خود را طی کرده و به عبارتی، به یک ساز میرقصند. شخصیت بری نهتنها هستهی بنیادین داستانپردازی اثر به حساب میآید، بلکه حکم مرکز ثقل کل سریال را دارد و دیگر خطوط داستانی مرتبط در حقیقت تحت تاثیر بری دچار نظم و انسجام میشوند. این داستانکها جزئی جدای از بری نیستند، بلکه گویی در لحظهلحظهی سریال در خدمت او هستند و برای پرورش دادن تصویر ذهنی کاملی از کاراکتر بری و شرایط روحیاش در برابر چشمان مخاطب ظاهر شده و ایفای نقش میکنند؛ فارغ از اینکه هر کدام به نوبهی خود جذابیت خاصی را به دنبال دارند. به زبان سادهتر اگر ساختار کلی سریال را چون درختی در نظر بگیریم، بری حکم تنهی آن درخت و دیگر عوامل و شخصیتهای حاضر حکم برگهای آنرا دارند؛ برگهایی که جهت تغذیه از درخت و ارتباط با او غالبا از عنصر همذاتپنداری که شاخههای آن به حساب میآید بهره میجویند. منظور از همذاتپنداری در اینجا ارتباط میان کاراکترها و مخاطب نیست، چراکه این بخش به بعد مخاطب ارتباط خاصی ندارد. در واقع این عبارت در این بخش به تعاملات احساسی میان کاراکترهای داستان اشاره دارد؛ تعاملاتی که با نزدیک کردن شخصیتها به یکدیگر و برانگیختن احساسات و عواطف آنها نسبت به دیگری، خصوصیات رفتاری مشابهی را از آنها استخراج کرده و با ایجاد این تفکر که این دو نفر تا چه حد به یکدیگر شباهت دارند، در پردازش شخصیت اصلیاش که بری باشد سنگ تمام میگذارد.
به عنوان مثال شخصیت بری در کلاس تئاتر در مورد گذشتهای که خود از آن هراس دارد دروغی سرهم میکند تا شاید تاثیری بر فراموش شدن آن داشته باشد و به این واسطه بتواند کمبودی که دچارش شده بود را پاک کند و به زبان سادهتر، به خودش دروغ بگوید. اما بیان نکردن حقیقتی که چگونگی بدل شدن بری به قاتلی بیرحم را فاش میکند، به تلاطم ذهنی و خوددرگیری آزاردهندهای منجر میشود که روان او را به طرز انکارناپذیری پریشان میکند. شاید با خود بگوییم که مگر میشود کسی در این قصه بگنجد که سرگذشتی چون بری را تجربه کرده باشد؟ حال کاراکتر سَلی رید را با نقشآفرینی قابل تحسین سارا گلدبرگ (Sarah Goldberg) را در نظر داریم که در گذشته توسط شوهر سابقش زخم خورده و خود نیز میداند این زخم ناشی از ضعف او در مقابله به مثل و وحشتزدگی زودرس نسبت به وقایع دور و اطرافش است. اما خود در کلاس تئاترش منکر این قضیه میشود و در داستانش از خود قهرمانی مقاوم میسازد که سخت با همسر خشنش مجادله میکند و او را ترک میکند. او سعی میکند به خود بقبولاند که حقیقت امر هم چنین چیزی بوده است. اما هرچه که او بیشتر به مرور این واقعه با خود و دوستانش میپردازد، بیشتر به ضعف خود و حقیقتی که لاپوشانی کرده پی میبرد. بری خود فکر میکرد که هیچکس در شرایطی به بدی او قرار نمیگیرد که در آن وادار به بیان حقیقت باشد. ولی پس از رویارویی با سرگذشتی که سلی از سر گذرانده، درمییابد که واقعا آن دو تا چه حد به یکدیگر شبیه هستند و همین مسئله کمی او را به آرامش درونی نزدیک میکند. زیرا هر دوی آنها به دنبال حذف گذشتهای بودند که از آن شرم داشته و توانایی تحملش را نداشتند. جالب اینجاست که غنیمت شمردن عنصر همذاتپنداری مسیر را برای خودنمایی و جولان دادن دیگر کاراکترها باز گذاشته و در تماشاگر رغبت به مراتب بیشتری به دنبال کردن آنها و داستانشان ایجاد میکند.
آنچه که فصل دوم را در موفق بودن دنبالهروی فصل پیشین قرار میدهد، بدون شک ایدهپردازی پر و پیمان و قوی آن است. بر کسی پوشیده نیست که اساس داستان اثر حول و حوش فشارهای وارده بر بری میچرخد. خلاقیت در ایدهپردازی الک برگ و بیل هیدر، جایی نمایان میشود که در مییابیم تاثیرات روانیای که از محیط خارجی بر او وارد میشود، نه فقط از درخواستهای مکرر فیوکس و چچنیها برای بازگشت به دنیای قتل، بلکه از کلاس تئاتر او نیز نشات میگیرد؛ کلاس تئاتری که در فصل گذشته با اصرار و پافشاری فراوان آنرا به بخشی مهم از زندگی روزمرهاش بدل کرد تا او را از فضای بیرحمانهای که تنفر و وحشت را در او برمیانگیخت، دور کند. زیرا هنگامی که وادار به انجام رفتاری خشن میشد، سرگذشت تاریکی که از سر گذرانده بود جلوی او قد علم میکرد و اشتباهاتش را بر سر و صورتش میکوبید. و در سکانس دیگری میبینیم که بری برای رسیدن با اوج خشونت در بازیگری کماکان از عصبانیت وجودیاش که در گذشته منجر به روی آوردن او به سوی کشتار شده بود بهره میگیرد. نتیجهی کار تحسین همگان را به ارمغان میآورد اما برای بری شک و شبههی عجیبی درمورد ماهیتش به وجود میآید، اینکه آیا او واقعا موجود پلید و شروری است و سعی میکند تا این حقیقت را از خود پنهان کند؟ یا موجود خوبی است که در مسیر اشتباهی حرکت کرده؟ این پرسش پرسشی است که خود مخاطب دوست دارد تا پاسخ مثبتی به آن بدهد، اما پایانبندی سریال سبب میشود تا این شبهه به بیننده نیز سرایت کند و اثر از پیچش داستانی جذابتر و موثرتری برخوردار شود. همانطور که در فصل دوم دیدید، در اپیزود نخست بری از تاریکی پشت صحنه خارج شد و به سوی روشنایی آمد؛ اما در اپیزود پایانی از روشنایی به سوی تاریکی راهرو حرکت کرد. هرچند که پایانبندی سریال سرشار از شگفتیها و سوپرایزهای بسیار بود و سطح غافلگیرکنندگی سریال را به اوج آن رساند، اما به واسطهی پراکندگی نتوانست تمامی توقعات را برآورده کند؛ چراکه پایانبندی فصل نخست از انسجام بیشتری برخوردار بود و جمع و جورتر که منجر به سر و سامان بخشیدن به کل وقایع سریال میشد. اما پایانبندی این فصل بهگونهای است که گویا قصد دارد ادامهی حداعظمی از وقایع [تقریبا تمام وقایع] را به فصل آینده موکول کند.
سریال “بری” بیشک و تردید سریالی پر از ایدههای هوشمندانه و زیرکانه است. کارگردانان در دنبالهسازی و بهرهگیری از وقایع و عناصر داستانی فصل پیشین جهت ادامه دادن این سری نیز عالی عمل میکنند از کوچکترین نکات موجود در آن بهره میگیرند، گویا فیلمنامهی آن حتی پیش از اتمام فصل نخست نیز نوشته شده بود. چه کسی فکرش را میکرد که دندان جاماندهی فیوکس در خانهی چچنیها سبب تشکیل پرونده و چنین قضایای درگیرکننده و هیجانانگیزی بشوند؟ از طرفی نقشآفرینی بینظیر و زیبای تیم بازیگری علیالخصوص بیل هیدر، سارا گلدبرگ و هنری وینکلر (Henry Winkler) که حتی نسبت به فصل گذشته نیز پیشرفت چشمگیری داشته، به طرز غیرقابل اقماضی بر موفقیت این فصل تاثیر گذاشته. از قلم نیاندازم که بیل هیدر در نشان دادن تغییراتی که میان این دو فصل در کاراکتر بری ایجاد شده بیش از پیش هنر بازیگریاش را به رخ میکشد. به لطف این بازیگران و فیلمنامهی لایق ستایش اثر، “بری” علیرغم اینکه در اکثر لحظاتش خبری از شوخیهای رودهبرکننده نیست؛ اما آنچنان خوب داستانپردازی حرفهایاش را با ساختار روایی کمدی پیوند میزند که موجب میشود ناخودآگاه سریال و جنس کمدیاش را دوست بداریم. هرچند که با انجام یک سری اقدامات و حذف و جایگزینی برخی از شخصیتها توانست از سطح لوس بودن و غیرعقلانی طنز خود بکاهد و بیشتر بر روی واقعگرایی متمرکز شود که قطعا به نفع آن بوده است.
با وجود اینکه که بخاطر ایدهی داستانی ناب “بری” از آن انتظار یک اکشن کمدی را داشتیم و متاسفانه در فصل اول چندان در این زمینه به انتظاراتمان نرسیدیم، فصل دوم با اپیزود ششم یعنی “رانی/لیلی” (Ronny/Lilly) به یک اکشن کمدی خالص تبدیل میشود که برتری غیرقابل چشمپوشی آن نسبت به فصل گذشته را برای بار چندم توجیه میکند و با استفاده از المانهای دوستداشتنی این سبک و تلفیق آنها با جنس کمدی خاص خودش تجربهای منحصربهفرد را رقم میزند که کمتر میتوان در سریالهای کمدی تلویزیون حال حاضر مشاهده نمود.
فصل دوم سریال “بری” تا به اینجای کار یکی از برترین سریالهای سال اخیر به حساب میآید و به ضرس قاطع از سریالهایی است که با ارایهی تجربهای ناب از کمدی و درام به مسکنی عالی برای تسکین دادن درد ناشی از تماشای پایانبندی فاجعهی “بازی تاج و تخت” (Game Of Thrones) بدل میشود. فصل دوم این سریال به خوبی مسیر پیش گرفته شده در فصل نخست را ادامه میدهد و آنقدر عالی ظاهر میشود که دست آنرا نیز از پشت میبندد.
شما چه فکر میکنید؟ آیا از تماشای این سریال لذت بردید؟ آیا مطالعهی مقاله برای شما مسرتبخش بوده است؟
نظرات