قطاری را مشاهده میکنیم که در سرزمینهای پوشیده از برف میتازد. واگنهایش بر اثر سرعت زیاد، رقص باد را همراه خود میکنند و با سرعتی غیرقابل مهار به سوی هدفی ناشناخته میرود. داستان از چه قرار است؟ این بار دیگر ما در ایستگاههای قطار منتظر نخواهیم بود، ما در خود قطار هستیم و مسیر داستان را با مفهومی اعجاب انگیز طی میکنیم. “برفشکن” ساختهی بونگ جون هو (از بهنام ترین و بهترین کارگردانان قاره آسیا و جهان) قطار خود ساخته ی او است و اکنون سوار بر قطار خروشاناش، روایتی از یک جامعه را قدم به قدم پیش میرویم. بونگ جون هو نیز از رسته کارگردانان آسیایی میباشد که اسم و رسمش در کل جهان پیچیده است. کارگردانی که به تازگی فیلم جدیدش به اسم “اَنگل” (Parasite) غوغایی در جشنواره کن به پا کرده است و جایزه نخل طلایی این جشنواره را به خود اختصاص داده است، آیا فیلم “برفشکن” نیز موفقیتی دیگر برای او، قبل از “انگل” به حساب میآمد؟ فیلمی با بهرهمندی از بازیگران هالیوود و الگو گیری از اِلمانهای فیلمهای استدیوی بزرگ فیلمسازی آمریکا. با توجه به نمرات و نظر منتقدان و مردم، فیلم توانسته است به موفقیت نسبی خود دست پیدا کند ولی آیا مستحق این توجه و نمره است؟ با نقد این فیلم همراه سینماگیمفا باشید.

“برف شکن” اثری از کارگردانی صاحب سبک و از بهترینهای آسیا و جهان، بونگ جون هو
وقتی به تماشای فیلم “برف شکن” نشستم، با توجه به نمرات خوبی که کسب کرده بود، انتظارم تنها یک فیلم خوشساخت و به یاد ماندنی در زیر ژانر بقا و ترسناک بود ولی از همان لحظه که نام بونگ جون هو را در قامت کارگردان این اثر دیدم، نظرم به یک فیلم بقا محور با جریان خاص او تغییر جهت داد. میدانستم باید به این کارگردان اطمینان کنم و او را نقطه اتکایی برای فیلم به حساب بیاورم ولی نگران ژانر و منطقهای بودم که بونگ جون هو در آن پا گذاشته بود. ژانری نخ نما و در عین حال بسیار دوست داشتنی به نام بقا و تلاش برای زنده ماندن در آخرالزمان. برایم جای سوال بود که چگونه کارگردان میخواهد امضای کاری خود را بر فیلمی با این ژانر بزند و حکم کلیشه و تکرار کورکورانه را از اثر خود برهاند. اول باید سنگهایم را با این ژانر وا بِکَنم. ایدهای خلاقانه با الگویی پوچ و استمراری بی هدف به دنبال آن که توسط کارگردانان حال حاضر هالیوود بسیار مشهود و چشم نواز است! آن ایده را آخرالزمان مینامم و دلخوریام از عدم تفکر مناسب و داشتن نگاهی سطحی به این مقوله است. کارگردانان این سبک در همان قدم اول اثر خود را با انتخاب این ژانر، موفقیت آمیز میپندارند و در وهله دوم شکستی عظیم دچار میشوند. شاید در فروش، حرفی برای گفتن داشته باشند ولی در یاد دوستداران سینما و دنبال کنندگان همیشگی هنر هفتم، جایی جز در تار عنکبوت بستهترین بخشهای ذهن آنان به خود اختصاص نمیدهند. بله این نهایت موفقیت این گونه از فیلمها میباشد و دریغ از اصلاح این رویه.

بازی بسیار چشم نواز کریس ایونز در نقش کورتیس و رهبر شورشیان قطاری که حیات در آن به دست رهبری به نام ویلفورد ادامه یافته است
البته هنوز هم کارگردانان خوش ذوقی هستند که با بهره بردن از این ژانر و ترکیب آن با شیوه کاری به خصوص خود، موفقیتهای نسبی کسب کرده باشند ولی تعداد آنها نیز همانند فیلمهای ثمربخش این ژانر، انگشت شمار است. ادگار رایت انگلیسی را در فیلم “شاون میمیرد” میتوانیم مثال بزنیم که با ذوق و غریزه درونی خود به موسیقی و نوع خاص فیلمهایش، چه فیلم خوش ساخت و با ابتکاری در جهت مثبت ساخت. همچنین میتوان به فیلم “قطاری به بوسان” ساخته هموطن بونگ جون هو، به اسم یئون سانگ هو اشاره کنم که با بهره بردن از نقاط قوت شیوه خاص هالیوودی و ترکیب آن با قدرت کارگردانی شرق آسیایی اش، اثری به یاد ماندنی را به بیننده تقدیم کند و لحظات دلهره آور و نابی را برای بینندگان و دوستداران این ژانر رقم بزند. بهره گیری زیرکانه او از روابط پدر و دختری که حکم هست و نیست پدر را دارد و اشارات او به زوجی که جدیدا به تعداد خانواده کوچکشان اضافه میشد، از نمونه قواعدی است که یئون سانگ هو در فیلمش رعایت کرده است و داستان سُرایی را در محور بقا طی میکند. او نیز صراحتا همانند هموطن کرهای خود، بونگ جون هو، راز موفقیت را در قطاری در حال حرکت میبیند! ولی با یک تفاوت، قطار برف شکن بونگ جون هو در مسیرش با قدرت بیشتری میتازد و همانند قطاری سریع السیر در برف می رقصد و شاید به نوعی منبع الهام همتای کرهای خود نیز باشد. بونگ جون هو در “برف شکن” سخنی بلند پروازانهتر از یک اثر آخرالزمانی را در سَر میپروراند. تشبیهات و استعارههای گوناگونی که در ثانیه به ثانیهی فیلم کار گذاشته شده است، به صداقت نوشته تکیه میکند. کارگردان در اثرش، “برف شکن”، اوج هنر خود را با نمادگرایی هنرمندانهاش به تصویر میکشد و بیننده را در اثری درام با طعم بقا و شوق و جنگیدن برای زندگی همراه میکند. اگر بخواهم صادقانه نظر خود را در باب “برف شکن” و شیوه روایت او بدهم، باید به شاهکار سینما یعنی “دیوانه از قفس پرید” (One Flew Over the Cuckoo’s Nest) ساخته میلُس فُرمن (Milos Forman) اشاره کنم. اثری که اسطوره نمادگرایی سینما و قواعد سمبلیک در بیان روایت و داستان است. قطعا “برف شکن” جایزِ مقایسه با اثری چون “دیوانه از قفس پرید” نمیباشد ولی میتوان او را از پیروان این سبک و سیاق دانست که بونگ جون هو در فیلمش، از آن بهره برده است. کارگردان در تبدیل کردن تمامی کارکترها و اشیا و تکه تکههای دنیای اثرش به نمادی حقیقی و مفهومی قابل درک، کوتاهی نمیکند که در ادامه بیشتر به آن میپردازیم.

دنیایی نابود شده از سرمای بیش از حد که خود راه چارهای برای گرمای بیرویه زمین به حساب میآمد ولی نتیجه عکس داد و آن عنصر کشنده سرما لقب گرفت
در دید اولیه باید “برف شکن” را اثری پسا آخرالزمانی و بقا و وارسته از دنیایی مشابه رقیبانش بدانیم ولی باید بگویم این دید بسیار اشتباه و نادرست است. “برف شکن” فیلمی درام با موضوعی بنیادین و چاشنیای خوش مزه از تیره و تبار بقا است. در سکانس به سکانس فیلم به ارجاعات اثر به دنیایی مشخص که همهی انسانها با آن در تعامل هستند، مشاهده میکنیم. اکنون به سراغ ارجاعات کارگردان در اثرش میرویم. مهمترین عامل و اساسیترین مورد، به جهان و اتمسفر فیلم برمیگردد که اصولا کارگردان باید در نگاه اول، سرنخهایی از دنیای اثرش را به مخاطب بدهد. طبق گفتههای مقدمه فیلم، سرزمین انسانها نابود شده است و اکنون تنها گروهی که به حیات خود ادامه میدهند، از ساکنان قطاری هستند که در برف و یک مسیر از پیش مشخص شده، زندگی میکنند. کره زمین و همراه آن زندگی، از زبان فیلم نابود شده است ولی دروغی (دروغی مصلحتی توسط کارگردان) بیش نمیباشد! جهان فیلم درون قطاری که تنها نمونهای از انسانها در آن زندگی میکنند، روایت میشود. قطار در اثر بونگ جون هو نمادی از جامعهای متشکل از انواع و اقسام انسانها و دینها و ملیتها است. جامعه ای که به نوعی میتوان آن را یک جامعه جهانی نامید و قطار همان نقش سرپناه و به بیان بهتر، نقش کره خاکی را بازی میکند. خب اولین پارامتری که با نام جامعه و جهان و از این قبیل کلمات به ذهن یک شخص خطور میکند؛ نمایش یک انسانی قدرتمند و تواناتر از دیگران است که با بیانی واضحتر منظور، فردی در راس هرم زنجیری که پایان آن تا فرسنگها ادامه دارد، میباشد. کسی که به مانند پادشاهی بر دیگران حکومت میکند که با دیدن اولین سکانسهای فیلم به این موضوع پی میبریم که یک نظام و دولتی با قواعد دیکتاتوری و سلطه طلبانه به کار خود، زیر نظر فردی به اسم ویلفورد ادامه میدهد. ویلفورد نقش دیکتاتور داستان و رهبر جامعه جهانی قطار مانند ما را بازی میکند و مردمانی که در آخرین واگن قطار، در بدترین شرایط به زندگی خودشان ادامه میدهند، معادل انسانهایی بیچیز و سرکوب شده توسط مافوقان خود معنا میشوند و نمودی از بدبختی و زندگی محکوم به شکست را به تصویر میکشند.

بازی مناسب تیلدا سوینتن در نقش مامور اجرایی به حکومت دیکتاتوری ویلفورد به نام منسون
تدبیر بونگ جون هو فقط در خلق دو قطب سیاه و سفید خلاصه نمیشود و او با وسواسی مثال زدنی به سراغ خلق تک تک اعضا و نقوش این جامعه میپردازد و قطعا در جریان فیلم به قدرت نمادگرایی او به مواردی مشابه حقیقی پی میبرید و از تصویر کشیدن اختلاف طبقاتی و بیانی نمادین به طبقههای متقاوت جامعه و ارتباط آنها به هم، متعجب خواهید شد. او در “برف شکن” صرفا به بیان نمونهای از جامعه اکتفا نمیکند و با زبان بیزبانی به نکوهش و ملامت این نوع گونه جوامع میپردازد و تعریف چگونگی سیستم را به “چه” بودن آن ترجیح میدهد و سخنانش را در بیپردگی عام، به خورد مخاطب خاص خود داده و با ذهن آنان بازی میکند. “برف شکن” قیامی از یک اصل است. قیامی که از یک نهضت و جنبش نشات میگیرد و با سرعتی بیشتر از سرعت قطار سریع السیر داستان به راه خود ادامه میدهد. قیامی همچون قیام سوسیالیستی کارگران انقلابی با نامی آشنا به اسم کمونیسم که منبع الهام بونگ جون هو در این فیلم معنا میشود. معنایی شگرف در قابی محدود و جهانی خود ساخته. کارگردان در مرثیه داستانی خود نگاهی عظیم به قواعدی از جنبشها و نهضتها کرده است و در جای جای فیلم اشارات مستقیم و غیر مستقیم تامل برانگیزی را به مخاطب ارائه داده است. “برف شکن” همانند جنبشی آنارشیسم و درون مایهای از کمونیسم و با مرکزِ هدفی سوسیالیسم و مبارزه با کاپیتالیسم و سرمایه داری، به میدان هنر هفتم پا میگذارد. حتما پیش خود میگویید مگر امکان دارد که فیلمی با محوریت بقا و شیوه ای نوین که به دست بونگ جون هو کلیک خورده است، به این مرموزی و دشواری و تکلف در بیان و روایت باشد؟ جوابم را در نامهای مهر و موم شده، پیشتر دادهام ولی اکنون باز هم مهر نامه را باز کرده و آن را بازگو میکنم. بله، “برف شکن” در درون خود همچون جنبشی بنیادین از چندین و چند نهضت و اصول و فرقه، در قالب قطاری در دنیایی نابود شده بر روی ریلی که پایههای آن در مغز مخاطبان خاص خودش است، به مسیر خود ادامه میدهد. مسیر او در حین حرکت در بعضی از مواقع متزلزل میشود و از ثبات همیشگی خود عقب میافتد ولی بار دیگر به خود میآید و مسیر اصلیاش را طی میکند. همچنین اگر بخواهم سادهتر به بیان تک تک جنبشهای نام برده بپردازم، نیاز به مقالهای جدا و با مفهومی از قواعد ساختاری آنها دارم که در قالب محتوایی دیگر در اختیارتان بگذارم ولی تا حد امکان در جریان این نقد، خلاصه آنان را بیان میکنم.

نماهایی خیره کننده از تفاوت بنیادین واگنهای قطار با یکدیگر که حیرت بیننده را در پی دارد
نکته: از این قسمت به بعد متن ممکن است داستان را برای شما اسپویل کند، پس اگر فیلم را ندیدهاید، از این قسمت به بعد را مطالعه نکنید.
خب اکنون نوبتی هم باشد، نوبت داستان فیلم است. به اعماق ذهنی بونگ جون هو میرویم و خود را همانند دیگر مسافران قطار سریع السیر، جزیی از این قطار میپنداریم و جنبش دیوانهوار ساکنین قطار را دنبال میکنیم. مثل همیشه باید برای نقد فیلم به سراغ تیتراژ اولیه آن برویم و ببینیم فیلم خود در اولین دقایق سپری شده از مسیرش را به چه جهتی سوق میدهد. کارگردان، اتمسفر فیلمش را در تیتراژ ابتدایی فیلم استارت میزند. داستان از این قرار است که به دلیل گرم شدن بیرویه زمین و به خطر افتادن حیات بسیاری از موجودات زنده در این کره خاکی، انسانها برای بهبودی این وضع به دنبال راه چارهای میباشند و آن چاره را در سادهترین جواب و تضادی با مشکل خود به حساب میآورند. آنان میدانند که گرمای بی رویه در حال نابودی آنها است و چاره را در خلق سرمایی مصنوعی در قالب پروژهای به نام “گاز سو۷” نمیدانند. این پروژه کلیک میخورد و نتیجهاش بدتر از خطر نابودی موجودات از گرما است! سرما در کره زمین به حدی از درجات بالایی میرسد که تمامی موجودات زنده بر روی کره زمین نابود میشوند و تنها گروهی از انسانها و حیوانات که در قطاری سریع السیر همانند کشتی نوح هستند، به حیات خود ادامه میدهند و در واگن واگنهای این قطار طویل زندگی میکنند. زندگی کردن تعداد معدودی از انسانهای نجات یافته در قطاری که همیشه در حال حرکت است و حیات در آن ادامه دارد. در نگاه اول به شدت ساده و طبق روال مشاهده میشود ولی اصل قضیه مربوط به شیوه زندگی قطار زندگی است. از همان سکانس اول موضع کارگردان معلوم میگردد. سربازانی مسلح و در مقابل آنان مردمانی درمانده و عاجز که باید از مافوقان خود اطاعت کرده و طبق قواعد خاص آنان عمل کنند و همانند زور گفتن به پیرمرد و همسرش که باید یکی از آنها برای نوازندگی ویولن به واگنی دیگر از قطار (که قطعا وضع بهتری از واگن کنونی دارد) برود و آن هم بدون همسرش. دو سوی سیاهی و سفیدی به سادهترین شکل تشکیل میشوند و اکنون نوبت شخصیت پردازی و بهره بردن از تمامی ظرفیت کارکترها در چارچوب داستانی آن است. ما در فیلم همراه با ضعیفترین و بی ارزشترین انسانها هستیم و واگن آنها که به نوعی صفر مرزی است، خانه اولیه ما، یعنی بینندگان، است. اولین شورش بالاخره انجام میشود و کورتیس (با بازی بسیار خوب کریس ایونز) نقش رهبر این نهضت را به عهده میگیرد. نهضتی که از پایین ترین طبقه جامعه سمبلیک شروع شده است که در ذهن خود ایدههایی برای مبارزه با تضاد طبقاتی و رسیدن به حق طبیعی شان را دارند. حقی که همانند حق طلبی کارگرانی است که برای رسیدن به حقوق انسانی خود، دست به شورش و قیام زدند و به مانند نظامی کمونیست را به وجود آوردند.

کارکتری نمادین (همانند دیگر کارکترهای فیلم) که در جریان فیلم به نماد وابسته به او پی میبریم
روایت فیلم به گونه ای رقم میخورد که با قطاری که تشبیه به جهانی پهناور از هر رنگ و نژادی از انسانها شده، همراه میشویم و گام به گام همراه با گروه شورشی کورتیس و همیارانش، واگن به واگن قطار را طی میکنیم و در هر واگن به طبقهی دیگری از جامعه میرسیم. کارگردان در شورش کورتیس جنبهها و فازهای مختلفی را در نظر میگیرد. او این شورش را از یک سو تلاشی برای رسیدن به خوشبختی و رهایی از زندگیای توام با زجر و نابودی قلمداد میکند و از سوی دیگر، تلاشی برای رسیدن به حق ذاتی انسان که به برابری بین تمامی اعضای جامعه مفهوم میگردد، به حساب میآورد. کورتیس را میتوانیم مظهر یک رهبر آزادی طلب و فداکار به حساب بیاوریم که در تمامی قیام و جنبشها، نقش حیاتی و مهمی را ایفا میکنند. نقشی که بدون وجود آن، قیام به سوی شکست روانه میشود و ضرر آن به مراتب بیشتر از سود آن است. “برف شکن” با زبانی شیوا و رسا به نمادهای خود رسیدگی میکند. مبارزه یاران کورتیس و سربازان ویلفورد (صاحب شرکت قطارسازی و صنایع ویلفورد که با نمایشی بهتر، او را میتوان امپراطور قطار دانست که صاحب آن نیز میباشد) را کندوکاو کنیم. مبارزه با این وجود که در سالیان آینده رخ داده است، ولی باز هم با چوب و چماق و تبر صورت میگیرد! باید بهتر منظور خود را برسانم. سخنی از آلبرت انیشتین نقل میشود که او میگوید: نمیدانم جنگ جهانی سوم به چه شکلی صورت میگیرد ولی آن را مطمئن هستم که جنگ جهانی چهارم، با چوب و چماق انجام میگیرد. روایت فیلم مربوط به سالیان آینده است و بونگ جون هو نیز برای یکی از بهترین سکانسهای فیلماش، از چند منبع الهام میگیرد. جنگ بین دو قطب ماجرا، با تبر و سلاح های سرد صورت میپذیرد و همچون جنگ های عظیم قرون وسطایی اروپا، ادامه پیدا میکند. استبداد و خفقان در درون مایه ثانیه به ثانیه این سکانس نهفته است و نمودی از حکومتی دیکتاتوری را با چشم خود میتوان مشاهده کرد. حکومتی که سرکوب مردم خود را در درجه اول به حساب میآورد و در درجه دوم به قواعد سرمایه داری خود دامن میزند. نظامی که در فیلم توسط کارگردان خلق شده است، محتوایی مجموع از کاپیتالیسم و استبداد است. خود خواهی و تفکری سلطه گونه که در واگنهای جلویی قطار مشهود است و کارگردان در تشبیه تک تک واگن های قطار به طبقههایی از جامعه و نظامی با محوریت دیکتاتوری برآمده است. کاپیتالیسمی همچون آمریکای قرن ۱۹ و ۲۰ و قواعدی از دیوانگی و جنون در نظام سرمایه داری و همچنین استبدادی ژولیو سزار گونه و به دنبال آن ژوزف استالین در راس سُکان هدایت شوروی.

کارکتر ویلفورد با بازی اد هریس که عاملی بر تمامی قیامها و شورشها به حساب میآید
بونگ جون هو در “برف شکن” قواعد فیلمسازی بقا محور را به اندازه چند پله به عقب میراند ولی در بیان درامی موج گونه در فیلم، کوتاهی نمیکند. شاید شاخصههای بقا و تلاش برای زندگی در فیلم، به پر رنگی فیلمهایی مانند “قطار به بوسان” نباشد ولی اتمسفر سنگین و تاریک و افسرده خود را تا آخرین دقایقش حفظ میکند. جَو کِدر و نم دار جای جای انتهای قطار (مکانی که ضعیفترین سطح از انسانهایی که در قطار بودند، در آن زندگی میکردند) و تغییر تدریجی آن به سوی طراوت و روشنی و شادابی که واگن به واگن انجام میگرفت، نمونه راهبردهای بونگ جون هو برای نقل مفهوم از جانب دکوپاژ و میزانسن، به حساب آورد. استفاده مناسب از نورپردازی متناسب با محیط و اتمسفر فیلم، از دیگر موارد موفقیت آمیز این اثر میباشد. کارگردان به تدریج بیننده را با دنیایی فراتر از قسمت انتهایی قطار آشنا میکند و آن راه چاره نیز، کورتیس و شورشیان همیار او هستند. در جریان فیلم نیز، با دو کرکتر کرهای آشنا میشویم که ظاهرا پدر و دختر هستند. نام پدر “نام گونگ مینسو” میباشد و به نظر قبل از این که به زندان بیوفتد (به همراه دخترش، درون دستگاهی زندانی شود)، مسئول ساخت تمامی درهای موجود در تک تک واگنهای قطار بوده است. “نام گونگ مینسو” و دخترش “یونا” در مسیر قیام کورتیس نقش مهمی را ایفا میکنند و بدون آنها مسیر همواری برای موفقیت کورتیس به وجود نمیآمد. ولی این دو شخص کره ای نیز همانند دیگر کارکترها و اشیاهای موجود در فیلم، حاوی نمادی درونی هستند که برای مخاطب به نمایش بگذارند. همانطور که گفتم “نام گونگ مینسو” شخصی بود که برای صاحبان قدرت این قطار، کار میکرده و سیستم تمامی درِ واگنهای مربوط به قطار را طراحی کرده است و اکنون به دلیلی نامعلوم به زندانی افتاده است و به عنوان مهرهای سوخته به حساب میآید. وقتی کورتیس و یارانش او را از زندان بیرون میآورند، او در ازای موادی به اسم کرونول، درهای آهنی واگنهای قطار را باز میکند و نقش شاه کلید را برای شورشیان ایفا میکند. او و دخترش نمادی از مزدورهای هر نظامی هستند که در ازای پول و یا هر چیز دیگری، دست به هر کاری میزنند و برایشان فرقی نمیکند که در کدام جبههی مبارزه قرار دارند و فقط به دنبال منافع خویش هستند.

موتور حیات قطار که به حیات تمامی موجوداتی که در آن زندگی میکنند، مربوط است و بدون آن، حیات امکان پذیر نمیبود
“برف شکن” تا آخرین لحظات برای مخاطبانش سوپرایز دارد و یکی از دلایلی که بیننده از دیدن فیلم خسته نمیشود، با هدف بودن اثر است. اثر در قالبی پوچ روایت نمیگردد و قطعا پیامی برای بینندگان خود دارد. قیام کورتیس یک نوع قدرت و جان دوبارهای به مردمانی داد که سالیان سال در خفقان و اختناق به سر میبردند. خفقانی که در راس آن ویلفورد قرار داشت و مرکز ثقل قطار به واگن او سنگینی میکرد. کورتیس جزو معدود افرادی قرار میگیرد که قیامی خونین را شروع کرده و توانسته است در آن به موفقیت نسبی هم برسد و در نهایت بتواند به آخرین واگن قطار که سکان هدایت آن نیز میباشد، برسد. در آخرین واگن قطار فردی به اسم ویلفورد (با بازی اد هریس) قرار دارد که ظاهرا امپراطور دنیای کنونی است و حرف اول را میزند. او برای اینکه به مردمی که در قطارش زندگی میکنند، حیات بخشیده است، نسبت به آنان حکم برتری پیدا میکند و در مسیر قدرت گم میشود. وقتی وجوه “برف شکن” را بهتر مشاهده میکنم به فیلمی که یک سال بعد از آن (“برف شکن” در سال ۲۰۱۳ در آمریکا اکران شد)، یعنی فیلمی با همین دیدگاه که در سال ۲۰۱۴ اکران شده است، میرسم. آن فیلم شاهکار جرج میلر به نام مکس دیوانه؛ جاده خشم (Mad Max: Fury Road) است. فیلمی که در آن به وضوح جنبههای دیکتاتوری نمایش داده شده بود و قواعدی حتی فرامتنیتر را در آن مشاهده میکردیم. کویری که پادشاهی به نام ایمورتان (با بازی هیو کیز برن) دارد و پادشاهی آن در یک چیز خلاصه میشود، آب. او به دلیل این که قدرتی حیاتی به اسم کنترل آب را در دستان خود دارد، همانند امپراطوری خود خواه جلوه مییابد. وضع او دقیقا مشابه فردی به اسم ویلفورد در فیلم “برف شکن” است. ویلفورد نیز به دلیلی مشابه (اعطا کردن حیات به مردمانی که در قطار او زندگی میکنند) نقش پادشاه مستبد را بازی میکند. کورتیس در یک سوم پایانی فیلم، به ویلفورد میرسد. نمایی از افتخار و حماسه از قیامی که به هدف و غایت خود رسیده است و همزمان نمایی از پشیمانی و انابتی که از سوی حکومت ظالم و سطله گر به نمایش در میآید. کورتیس خسته از جنبش و قیامی پر از مشقتش و ویلفورد خسته و نگران از پایان ماجراجوییاش در دنیایی خود ساخته. در پرده پایانی فیلم به بسیاری از حقیقتها و بیانی بنیادین از جنبشها و رستاخیزی از آنها میرسیم. حقیقتی که در نگاه اول همانند تمام عناصر فیلم ساده و به نوعی پیش بینی نشده به نظر میآید و در باطن، مفهومی نمادین همانند دیگر عناصر فیلم دارد. اول از همه هدف شوم این قیام را میفهمیم. ویلفورد به کورتیس میفهماند که گیلیام (با بازی جان هرت) با نقشهای از پیش تعیین شده، به سراغ کورتیس و بیان قیام او رفته است. گیلیام نمودی از فردی نفوذی و حاکمی بی ثبات است. حاکمی که در ابتدا با ویلفورد همکاریای داشته و جزو افرادی است که سُکان هدایت قطار را در اختیار میداشت. طبق توافقی که بین او و ویلفورد رخ داده بود، او باید نقش حاکم قسمت انتهایی قطار را ایفا میکرد و ویلفورد نیز حاکم کل قطار مجاز از جامعهای خروشان. حتی قیام کورتیس نیز از پیش تعیین شده بود و گیلیام به دلیل کاهش جمعیت قسمت انتهایی قطار این نقشه را به همراه ولیفورد کشیده بود. نقشهای که هدف آن بهتر کردن زندگی قدرتمندان نسبت به ضعیف ترها بود، حتی در طبقه ضعیف جامعه. بهتر بگویم، اگر بیشتر کنجکاو شویم میتوانیم حتی در طبقه ضعیف جامعه نیز انسانهایی برتر و قدرتمندتر از دیگر انسانها پیدا کرد. نتیجه قیام کورتیس به نفع قدرتمندان طبقه ضعیف جامعه ختم میشد. بله حتی طبقه ضعیف نیز به پاکسازی نیاز دارد. این شورش باید در تونل یاکاترینا اتمام مییافت و ظاهرا به شکست شورشیان ختم میشد ولی این نبوغ و خلاقیت کورتیس برای مقابله با عنصر ذکر شده بود که توانست این قیام ادامه دهد و راه را غیر قابل پیش بینیتر از قبل کند. طبق نقشه ویلفورد و گیلیام، این قیام حاصلی جز نفع آن دو و حتی مردمانی که زنده میمانند، نداشت ولی آن گونه که نقشه باید پیش میرفت، نرفت. بونگ جون هو در این لحظه نیز از فساد دیگری رونمایی میکند. فسادی که فقط در گروهی از مستبدان و دیکتاتوران موجود نمیباشد و نمایی دیگر از آن در قالب انسانهایی مزدور و نفوذی در طبقه ضعیف و بدبخت و بیچاره که حتی از مستبدان حاضر، سرشت و ذات شومتری را شامل میشوند. گیلیام در حکومتی فاسد و در نقشی فاسدتر از آن، به کورتیس و بینندگان معرفی میشود و که خودش در باتلاق کثیفی که به دست خودش و همراهانش ساخته شده بود، غرق میشود و بهترین پایان نسبت به جنون خودش، برایش رقم میخورد.

رهبر دیکتاتور و کاپیتالیسم قطار مجاز گونه داستان، در کتار رهبر شورشیان آزادی خواه و حق طلب
کورتیس، قیامی که به دست خودش شروع نشده است را ادامه میدهد. قیام خونین او با از بین رفتن تمامی همراهانش تداوم پیدا کرده و اکنون او است که در جلوی ویلفورد میباشد؛ ویلفوردی که از عاملان قطار برف شکن استبدادی داستان است و خودش هم میداند دیگر به پایان ماجرا نزدیک شده و راه حلی جز توافق و هم آهنگ شدن ندارد. یک اشکالی که از ساز و کار فیلم در لحظات پایانی میتوان گرفت، شخصیت پردازی تک بُعدی کورتیس و عدم فرائض انسانی برای آن است. بونگ جون هو در تمامی لحظات فیلم به گویایی ذات و سرشت حیوان صفت و جنون آمیز انسان میپردازد ولی شخصی به نام کورتیس را از این ماجرا مبرا میسازد. کورتیس نیز یک انسان است و انسانی که در هر لحظه غیر قابل پیش بینی و عاقبت اندیشی است. در سکانس های پایانی، کورتیس را در مقابل ویلفورد ساخورده میبینیم. ویلفورد دل زده از حاکمیت یک طرفه خود و کورتیس هم با خشمی بی حد و اندازه به دنبال انتقام از او. ویلفورد ابتدا نقشه از پیش تعیین شدهاش که با همکاری گیلیام کشیده شده بود، را برای کورتیس تعریف میکند و ساختمانی از اعتماد و پشت گرمی را در ذهن کورتیس تخریب میکند و در قدم بعد، به دلیل آن که میداند که کار او به پایان رسیده است، پیشنهاد رهبری قطار را به او میدهد. کورتیس در دوراهی سختی گیر میافتد و با حالات چهرهای که کریس ایونز به خود گرفته است، این موضوع مشهود است ولی پایان ماجرا چیزی سادهتر از انشعابات ذهنی و انجام عملی غیر منتظره است. او بعد از دریافت پیشنهاد پادشاهی جامعه بشریت، به فکر فرو میرود و بعد از دیدن فرزند تانیا (با بازی اُکتاویا اسپنسر)، الگوهای ذهنیاش به ویرانگاهی مجهول تبدیل میشود و او به خودش میآید و هدفش را فراموش نمیکند ولی بونگ جون هو توجیه مناسبی برای درستکار بودن کورتیس در نظر نمیگیرد. چون نه ما در ابتدا شیمی به خصوصی بین او و فرزند تانیا دیده بودیم و نه ارتباط عاطفی و ساختارگونهای از یک رابطه دو طرفه که اکنون، فداکاری کورتیس را پیش خود توجیه کنیم. کورتیس با توجه به وجه انسانیاش که طبق قواعد بونگ جون هو، باید دست رد ای بر سینه انسانیت و فداکاری میزد، عمل نمیکند و همانند یک کارکتر به شدت سفید به کار خود در فیلم پایان میدهد. کورتیس میتوانست به رستگاری شخصیتی عظیمی برسد و تحیر مخاطب را بر انگیزد ولی غیر آن حاصل میشود. طبق گفتههای پیشین خودم، تمامی کارکترها و اشیا در فیلم نمادی از نمونهای حقیقی در دنیای انسانها هستند ولی کورتیس در سمبل سازی خود مشکل دارد. نماد او ناقص معرفی میشود و در دنیای واقعی احتمال وجود اینگونه از انسانها و با توجه به شرایط پیش آمده و حاکم بر مردم، بسیار کم و حتی نشدنی است. اصول فیلم در ثانیههای آخر شکست کوچکی را متحمل میشود و کورتیس نمادی از هیچ انسانی نمیباشد. با تصمیمِ غیر انسانی او و صرفا مثبت اندیشیاش، قطار منفجر میشود و نابودی عظیمی از انسانها را در پی دارد. او برای نجات فرزند تانیا، لگد محکمی به بخت خود میزند و موجب نابودی خود و دیگران میشود. در نهایت نیز او به همراه اکثریت موجودات زنده در قطار، میمیرند و یونا و تیمی (فرزند تانیا که در اتاق ویلفورد نقش یکی از چرخ دهندههای موتور را بر عهده داشت) به درون دنیای یخبندان خارج از قطار پا میگذارند. کارگردان در پرده پایانی فیلمش این موضوع را ذکر میکند که اکنون زمین مکانی برای زندگی است و میشود در این یخبندان نیز زندگی کرد و فیلم را با نمایی از خرس قطبیای که در یخبندان در حال گذر است، به اتمام میرساند.

رها در دنیایی بیکران. دنیایی که اکنون زیست و حیات به آن برگشته است و روح تازهای در آن دمیده شده است
فیلمبرداری فیلم در لحظات آرام و تامل برانگیز به شدت روان و گویا دنبال میشود و لذت حاصله از لحظات را بیشتر از پیش میکند و در سکانسهای مبارزات فیلم (همانند مبارزه در تونل یاکاترینا و بخشهای انتهایی فیلم)، پر التهاب و پر جنب و جوش روایت میگردد و در بعضی از سکانسها، جهش زیاد دوربین و تکان خوردنهای مداوم آن، باعث گیجی و عدم وضوح مناسب درگیریها میشود و کمی از حس و حال مبارزات را میکاهد که نکته ضعف کوچکی به حساب میآید. مورد دیگری که به جلوههای ویژه اثر مربوط میشود، راضی کننده و مناسب فیلم است و بیشتر از CGI، نور پردازیهای بعضا اغراق گونه و هدفمند فیلم است که مهارت بیشتری به سخن وری فیلمنامه میدهد و پشتوانهای برای آن محسوب میشود.
“برف شکن” فیلمی با ضعفهایی کم و نقاط قوتِ زیادی است. بونگ جون هو در “برف شکن” به بنیان جامعه چنگ میزند و نکوهش و روایتی از یک جامعه ستیزه جو و دیکتاتوری را به تصویر میکشد. شاید در بعضی از این نقاط تصویر او کمرنگ شده باشد و از شدت آن کاسته شود ولی در تمامی لحظات فیلم، اشارات او را درک میکنید و با اثر درامِ بقا ماجراجویی او همراه میشوید. همراهی سختی که در بعضی از لحظات تداعی گر بسیاری از اتفاقات دنیای کنونی خودمان است و با آن مشکلات دست و پنجه نرم میکنیم. نکتهی جالبی که باز هم به صعنت فیلم سازی هالیوود و شبکههای آمریکایی برمیگردد، استفاده از ایدهای نابی میباشد که به دست بونگ جون هو کلیک خورده است. ساختن سریالی از فیلم کارگردان شرق آسیایی که فیلمش غوغایی در سینما به راه انداخته بود. سریالی به همین نام (Snowpiercer) است که بازی جنیفر کانلی را به همراه دارد و در تاریخی نامعلوم در سال ۲۰۲۰ از شبکه TBS پخش میشود.

“برف شکن” اثری عمیق در قالبی ظاهری است که به دست بونگ جون هو که همانند کوزه گری ماهر، دستش را بر روی خاک رُسی میکشد، ظاهر میشود
اگر به دنبال دیدن فیلمی اعجاب انگیز در روایت و الگوبرداری از بزرگان این سبک هستید و محتوایی به شکل درامی سمبلیک را در قابی از ماجراجویی و محوریت بقا میپسندید، با ندیدن “برف شکن”، ظلم زیادی به خود میکنید. در غیر این صورت نیز حتی با هر علاقه و سلیقهای، “برف شکن” را از دست ندهید که در این وضعیت کلیشه سازی مکرر سینما، اثری عالی به حساب میآید.
نظرات
بی انصافی نکنم
بسیار نقد دقیق و قدرتمندی بود
چیزی از ابعاد فنی و روایی فیلم رو از قلم نیانداخته بودبد
ولی همیشه ایندسته از فیلمهای سمبلیک و لایهدار قابل ساختگشایی های تحلیلی و جامعه شناختی هستند، چراکه کارگردان در معنی دقیقتر کلمه در حقیقت یک جامعه شناس یا روان شناسی است که شانس بیان تئوری خود را از خلال هنر خود داشته است و بیشتر به دنبال ساختن تحلیلی برای گفتن بوده است تا فیلمی برای نمایش دادن. این کتاب-فیلم خاص رو باید از زاویه نئو مارکسیستی دید، لا اقل این زوایه دید نور بیشتری برای انداختن روی این اثر داره.