اگر فیلمسازی بتواند در اثرش از اِلمانهایی (بصری/روایی/ساختاری/…) منحصر به فرد بهره ببرد به گونهای که بتوان از محصول کارش، سبکی مشخص استخراج کرد، میتوان گفت او امضایی سینمایی دارد و اصطلاحاً صاحب سبک میباشد. از نظر نگارندهی این متن، صاحبسبک بودن با تألیف و مؤلف بودن تفاوت دارد و یک پلّه از آن پایینتر است؛ صاحبسبک بودن را میتوان با مجموعهای از المان های تکنیکی که افعال انسانی (بدون انگیزههای انسانی) را در یک پیوستگی ابژکتیو به یک وحدت روایی رسانده باشد، بدست آورد. کمتر فیلمسازی را میتوان پیدا کرد -بخصوص در دورهی معاصر- که دست (دل) به تألیف برده باشد و در اثرش بتوان عناصرِ فرمال (نشأت گرفته از جهانی انسانی و متشخص) را پیدا کرد و درکل، محصولش را مبدل به مخلوق کرده باشد. ″تیم برتون″ -با کمی ارفاق- از آن دست فیلمسازانِ مؤلف میباشد که پیش از تکنیک و -احیاناً- وحدت بصری المانهایش، در ناخوداگاه، در انگیزش زیستی، در جهانی خیالین و درآخر در فرم به یک جایگاه خاص رسیده است. با این مقدّمهی کوتاه -و کمی فرامتنی- سعیشد ارزش کار تیمبرتون و آثاراش را تاحدودی تشریح کرده و با این معارفه به سراغ بررسی یکی از مهمترین (چه بسا مهمترین) آثار تیمبرتون و ژانر فانتزی یعنی «ادوارد دستقیچی» برویم و عنصرِ فرمیک/فانتزی موجود در ساختار فیلم را تببین کنیم.
فیلم «ادوارد دستقیچی» اولین قسمت در هشتگانه همکاریهای تیمبرتون/جانیدپ میباشد که این دو را به یکی از ازواجِ هنریِ سینما در حیطهی فیلمساز/بازیگر تبدیل کرده است. قطعاً اثرِ حاضر مهمترین همکاری میان این دو از نظر تاثیرگذاری متقابل میباشد؛ زیرا تبعاً نتیجهی مطلوبی برای هردو نفرشان به همراه داشته است که تیمبرتون مجاب شده است در اکثر آثارش از جانیدپ دعوت به همکاری کند و از طرفی جانیدپ نیز هربار دعوت او را لبیک میگوید و مخاطبان سینما و طرفداران این دو هربار خشنود از این اتصالِ هنری/انسانی. این همکاریها و تاثیرات متقابلی که بر روی یکدیگر داشتهاند بارها در مصاحبات مختلف به اقرار و اذعان هردویشان و گوشهای مخاطبان سینما رسیده است. فیالمثل جانیدپ در مصاحبهای در جواب سوالی با این مضمون که انگیزهی او در نقش آفرینی در فیلم «سویینیتاد» [به زعم بنده، دومین فیلم برتر در همکاری این زوج] چه بوده است که اینگونه پاسخ میدهد:
«حضور تیمبرتون به عنوان کارگردان در فیلم سویینیتاد انگیزهام برای حضور در این فیلم بود. هرآنچه او از من بخواهد، آن را برای خود یک فرصت میدانم.»
گفتیم که تیمبرتون را میتوان در زمرهی فیلمسازان مؤلف -که بسیار اندکاند- قلمداد کرد. از این رو فردیت و جهان او را در پرداختی که کارکترهایش و جهانی که در آن زندگی میکنند، میتوان جست؛ کماکه ظاهر و شکلِ آثارش نیز بیتأثیر از ظاهرِ خود او با آن موهای مُجعّد و چهرهای گرفته نیست. جانیدپِ جوانِ آن سالها نیز با چهرهای معصوم و لطیف در منظر عموم شناخته میشد و شاید یکی از دلایل انتخاب او توسط تیمبرتون همین ظاهر معصوم او بوده باشد که -شاید- بیشترین شباهت را با معصومیت خیالین و حقیقیِ بخشی از وجود تیمبرتون یعنی ″ادوارد دستقیچی″ داشته است. درمجموع به سراغ بررسی و نقد این اثر خوب و دلنشینِ تاریخ سینما رفته و سعی میکنیم رویکرد زیباشناسانه و فرمیک آن را برای شما مخاطبان محترم تشریح کنیم.
هشدار اسپویل:
همان ابتدا و در تیتراژ ابتدایی، موسیقی بهشدت دلنشین و بیادماندنیِ «دنی الفمن» نوای آرامشبخشی را به فیلم تزریق میکند. موسیقیای که یک ملودی فانتزی و کودکانه دارد و همچون یک غلتکِ نرم، مخاطب را مهیای دیدن اثر مینماید. دوربین با یک حرکت کرینِ کوتاه (مینی-کرین) ما را با یک دَرِ خیالین و محصور شده با تاریکی مواجه میکند. عنوانِ “A TIM BURTON FILM” بر روی در نقش میبندد و آن غلتکِ گوشنواز ما را به درون وارد میکند. سپس عنوان فیلم یعنی ″ادوارد دستقیچی″ با یک ظاهر ناموازی که بیشباهت به تیغه های قیچی نیست بر روی صفحه نقش میبنند و آرام باز میشود و ما به داخل وارد میشویم. حال با بخش های مختلف عمارت یک آشنایی کوتاه پیدا میکنیم، بهعلاوهی اینکه یک جفت دستِ انسانی که گویی ناقص و قطعشده میباشد را نیز بعنوان یک پیوست ابتدایی در تیتراژ مشاهده میکنیم و البته که تصویر بعدش که یک پیرمردِ مُرده میباشد و نسبت و تعریفی که در اواخر فیلم متوجه خواهیمشد چقدر هنرمندانه تنها در یک تیتراژ به آن پرداخته شده بود. حال در اولین سکانس و در اولین نما یک عمارت تاریک را در یک هوای سرد و برفی -که در ادامه میتوان گفت موتیف بصری و زیستی ادوارد میباشد- بر روی یک تپّه میبینیم. سپس در یک حرکت زوم-اوت از پنجره به داخل اتاقی میآییم و متوجه میشویم که پیرزنی در حال تماشای آن عمارت بوده است. نتیجهی مکالمهای که بین او و نوهاش رد و بدل میشود، تعریف یک قصه است که علّتِ -خیالین- این برفها میباشد. حال دوربین برای پیمایش تا آن عمارت با یک حرکت تراولینگ و در نماهایی اکستریم لانگشات (هلی-شات) از بالای خانههایی پوشیده از برف گویی که خیال ما نیز با آن به پرواز درآمده است و در حالیکه معرّفِ محیطِ فیلم نیز میباشد در حال عبور است. به موازات این حرکت و این آشنایی، گفتههای آن پیرزن را نیز بهعنوان راوی میشنویم که وجودِ خیالینِ شخصی انساننما به نام «ادوارد» را در آن عمارت شرح میدهد. حال که دوربین در یک نمای واید به عمارت رسیده است، شاهد یک دیزالو هنرمندانه هستیم. تصویر عمارت و شهرک روی هم میافتد (سوپرایمپوزِ محیطی) و دوربین از پنجرهای وارد اتاق عمارت شده و یک جایگاه در پشت شانههای فردی که از پشتِ پنجره به آن شهرک خیره شده است انتخاب میکند. بله این شخص که در عمارت با محیطی سرد و متروک، مهجور افتاده است، «ادوارد» است و حال میتوان به نکتهی ظریفِ این سکانس اشاره کرد: حرکت دوربین از ابتدا تا انتها به دو محیط مربوط میشود که از دو منظر در حال تماشا بودهاند؛ این سکانس با یک پرداخت درجه اول گویای این است که میان آن پیرزن و ادوارد یک اتصال و تنیدگیِ نوستالژیک وجود دارد و تیمبرتون با کاربلدیِ تکنیکال و هنرِ فرمیک خود این مهم را به در همان تیتراژ و سکانس افتتاحیه به میزانسنِ فانتزی و خیالانگیز خود مبدّل کرده است.
سکانس بعدی، محفلِ تبیین بصری محیط و جهانِ فیلم است با سرمنشائی بشدت خیالین که از ناخوداگاه فیلمساز میآید زیرا تنها بهصورت قائم به ذات نمود پیدا کرده و از ورود مخاطب به بازیهای عقلیِ هرز و بیمورد جلوگیری میکند. حال در نماهایی لانگشات ما با یک شهرک سرسبز با خانههایی رنگارنگ و کاملا خیالین مواجه شده و درادامه با آدمهای تیپیکال فیلم آشنا میشویم؛ «پگ» زنی با متانت که درصدد فروش محصولات آرایشی/بهداشتی خود میباشد و «جویس» زنی شهوانی و اغفالکننده که پُررنگ ترین آدمهای این معارفه میباشند. حال «پگ» اولین پُل را برای آشنایی مستقیمِ ما با «ادوارد» میزند. پگ متوجه تپهی متروک شده و برای امتحانکردن شانس خود برای فروش محصولاتش تصمیم میگیرد که به آنجا برود. حال در یک نمای اکستریملانگ بهخوبی با معماری جهان اثر آشنا میشویم: در انتهای آن شهرک رنگارنگ، تپّهای متروک با یک عمارت تاریک در بالای آن تضادیست بصری از این دو محیط و البته از آدم های آن که در ادامه مشاهده میکنیم. پگ به درب ورودی عمارت میرسد و ناگهان از بدو ورود برخلاف آن ظاهر سرد و تاریکش با یک محوطهی سرسبز با درختانی که به اشکال گوناگون و زیبایی تزیین و تبدیل شده بودند مواجه میشود. خصوصاً در جلوی ورودی عمارت که یکی از درختان به شکل یک دست درآمده است؛ نمادی عینی و بدون واسطه از صاحب این عمارت که در ادامه متوجه خواهیم شد کاملاً منطبق بر زیست و تمنّای حسّیِ ادوارد بوده است.
با ورود پگ به عمارت با فضای سرد و متروک آن نیز آشنا میشویم. او از پلکان آنجا با معماری قابلتوجه محیط بالا میرود و ناگهان اتاقی بزرگ همراه با سقفی مورب و مخروب در یک نمای لانگ مواجه میشود. پگ پس از کمی مشاهده و کنجکاوی (فیالمثل دیدن کاغذروزنامه ها و برچسب های چسبیده شده بر روی دیوار که خلاصهای از چگونگی زیستِ ادوارد در آن فضا میباشد) چشمش به فردی در کنج اتاق میافتد. تصویر اولیهاش تاریک است اما تیغههایی براق در نور دیده میشود، پگ برای بهتر دیدن جلو میرود اما به هنگام دیدن تیغهها دچار ترس شده و قصد عقبنشینی دارد که ناگهان اولین دیالوگ و کلام را از زبان «ادوارد» میشنویم: «نرو». این اولین کلام، مصادف است با اولین تصویر واضح از او در یک نمای فولشات. بله آن تیغهها گویا تیغههای قیچی میباشد که بجای دستانش قرار داشتند. ظاهر او نیز با یک لباس چرم و سراپا مشکی پوشیده شده است که با موهای مجعد و کلاغی و البته با چهرهای معصوم به سفیدیگچ به چشم میآید. در اینجا و از میزانسن نیز معلوم میشود که ادوارد تمایل به ورود و شناخت جهان اطرافش را دارد و وی با پررنگترین اکتِ (کنش) زیستیاش یعنی نابلدی و ناشیبودن با دعوت دوستانهی پگ به جهان آن شهرک قدم میگذارد.
حال باتوجه به سکانسهای بعدی در اینجا میبایست به چگونگی و چیستیِ یک فرهنگ در دل این فیلم بپردازیم؛ از بدو ورود ادوارد به شهرک، نگاههایی ازجانب اهالی آنجا از سر کنجکاوی بهدلیل حضور یک فرد جدید و با ظاهری غریب پیرامون ادوارد شکل میگیرد. پچ پچ ها و کنجکاوی های زنان -یک محفل خالهزنکگونه شکل دادهاند- که حال در یک تضاد رفتاری (مواجه اولیهی شان در برخورد با پگ که به او محل نمیگذاشتند) درصدد تماس با پگ و چندوچوی حضور ادوارد در جهانشان هستند. این توجه، تجمع و تأمل از اهالی (یک جمع) آن شهرک به سرکردگی یکی دو آدم تیپیکال -یا پرسوناژ- در پیرامون یک پدیدهی خاص (ادوارد) میدهد یک «فرهنگ». فرهنگ در سینما میبایست کاملاً درونمتنی بهوجود آید، نه حاصل از تصوّر، تعمیم های بیخاصیت و مفروض بودن یک جمع. حال این فرهنگ شکل گرفته با کنشهای جمعیشان در ادامهی فیلم تببین میشود و با توجه به تاثیری که بر زیست ادوارد میگذارند، تشخص و ویژگی میگیرد که میتوان مفاهیم جامعهشناختی را در بستر یک معنای مصداقی به آدمهای فیلم نسبت داد.
حال به اولین حضور ادوارد در خانهی پگ که برایش بهعنوان جهانی نو و جدید میباشد، دقت کنید؛ هنگامیکه درِ خانه باز میشود و ادوارد وارد میشود، دوربین با یک حرکت دالی-این به ادوارد نزدیک شده و یک مدیومکلوز از زاویهی لو-انگل از او میگیرد. ادوارد لبخندی از سرِ ذوق در چهرهاش نمایان است و اینگونه این استقبال دکوپاژ از او بخوبی معرّفِ بصری احساس او در مواجه با جهان جدید میباشد. درادامه یک نکتهی ظریف در پلان بعدی جایی که ادوارد اولین قدمش را برای حرکت در خانه برمیدارد نهفته است: اولین بخش از بدنش که وارد قاب میشود، دستِ قیچیمانندِ او میباشد و سپس ما فولشاتی از حضور او میبینیم؛ این میزانسن گویای تاثیر قوی اما ناخواستهی دستانِ قیچیمانندش میباشد که گویی یک تقدّم زیستی/ظاهری نسبت به ماهیّتِ وجودیاش برای او رقم زده است و این دستانِ قیچیمانند او، بیشتر از باطنِ معصومانهاش قرار است معرّف او باشند. حال در ادامه اولین نشانههای علاقه و خوشامدگوییِ احساسی -که درادامه حسّی میشود- را از جانب ادوارد نسبت به «کیم» (دخترِ پگ) را در یک حالت درونی میبینیم. ادوارد هنگامی که قاب عکسی از کیم را مشاهده میکند، دوربین همراه با آوای دلنشین الفمن با یک زوم-اینِ متین به یک کلوزآپ از ادوارد میرسد و احساس درونی او نسبت به کیم را به بیانِ تصویر درمیآورد. درادامه با چند رویارویی و برخورد ادوارد با اشیای مختلف همچون طریقهی لباس پوشیدنش این کنش زیستی او مبنی بر ناشیبودنش که در سلطهی مهمترین نقصِ ظاهریاش یعنی دستانش قرار گرفته است بیش از پیش در معرضِ دیدگانِ مخاطب به اثبات میرسد.
در سکانس میز شام در نماهای آیلول و منطقی درکنار آشنایی با اعضای خانوادهی پگ همچون پدر (بیل) و پسرِ خانواده (کوین) باز هم با استیصال و نقص ظاهریِ ادوارد مواجه میشویم که با آن دست ها در خوردن یک دانهی نخودسبز نیز ناتوان است و با این کنشنمایی کمی بیل و کوین نیز پردازش میشوند؛ در یک نما، بیل را میبینم که گویا خواستارِ فعلِ توانستن از جانب ادوارد است آن هم در شمایل پویاییِ مفهومِ ظاهر و فیزیک -بعنوان مَنِشی فرهنگی از آن جهان که درادامه چگونگیشان را تشریح میکنم- و نیز کوین که یک نگاهِ هرچند کودکانه اما ابزاری در حد سرگرمی به ادوارد دارد. تنها پگ است که همچنان با مهربانی و متانتِ باطنیاش -درحد کارکتری تیپیکال و نه بیشتر- سعی در جلوگیری از نگاههای حقیرانه به ادوارد را دارد.
درادامه، مخاطب که در ابتدای فیلم بهخوبی از استعداد زیباییشناسانهی ادوارد -هرچند در مقامِ ضمیرِ غایب- در پیرایش و تبدیل سرسبزی ها به اشکال گوناگون مطلع بوده است، با سمپاتیای که به ادوارد دارد، حال خوشنود از نشاندادن و به نمایشگذاشتن استعداد او به اهالی شهرک میباشد، استعدادی که دیگر اینجا بالفعل شده و با ضمیرِ مخاطب مورد توجه قرار میگیرد. این خودنماییِ انسانی و ناخوداگاهانه، ابتدا در معرض دید پگ و خانوادهاش و سپس آدمهای آنجا قرار میگیرد و این امر میسر میشود برای اولین پلِ ارتباطی میان ادوارد -و جهانش- با اهالی شهرک -و جهانشان- که در اولین برخوردشان در یک دورهمیِ عصرانه به خوبی شاهدش هستیم. آدم های آنجا از نظرگاه های خود که همگی در امرِ ظاهربینی اشتراک دارند به ادوارد نگاه میکنند؛ از شوخی یکیشان درباب کارتبازی گرفته تا نصیحت دیگری مِنباب نقصعضو و همچنین نگاه زنان به سرکردگی جویس که پررنگترین نقش و موثرترین نمایندهی فرهنگ آنجا -بعلاوهی منشِ سکسیسمِ خود- در مواجه با ادوارد میباشد. ادواردی که در واکنش به آنها تنها با لبخند میگذرد زیرا که از جهانِ ساده و انسانی خودش به پیرامون و آدمها مینگرد.
حال میبایست به فلشبک های فیلم اشاره کرد که پرده از سرگذشت و چیستیِ وجود ادوارد برمیدارند و در اینجا باید به دو نکته اشاره کرد: یک، نقبزدنِ صاحبدار این فلشبک ها که در یک سهگانه -که به دو مورد ابتداییاش درادامه پرداخته میشود- به بیانِ ابژه درمیآیند یعنی از خلوتگاهِ ادوارد زاییده شدهاند و دوم، تبیین متصل به ذاتِ سرگذشتش (ادوارد و فیلم) که در فلشبک سوم موجب خلق فرم میشوند؛ حال به اولین فلشبک میپردازیم: شروعش بخوبی همراه با دیزالویی خردهنوستالژیک -از درب یک کنسرو- میباشد که ما را به درون عمارت میبرد اما برخلاف موت و سردیِ اولیهی آن در اوایل فیلم، اینبار با یک سرزندگیِ فعال از اختراعاتی مواجه میشویم که یک صاحبِ مخترع و شاداب دارد؛ شاداب از پویاییِ ماشینیِ مخلوقش که دیری نمیپاید که به فکر (به دل) خلق یک قلب و یک بُعد انسانی برای آن میافتد که ناشی از همان علاقهی دنبالهدار از چشمانِ آن مخترع میباشد (که با ذوق به مخلوقاتش نگاه میکرد) و اینگونه ما رفعِ جوابِ اولین چرایی وجود ادوارد را میبینیم که یک پاسخِ حسی/فانتزیست و نه عقلانی/منطقی که در ادامه و در سومین فلشبک به اثبات میرسد. در دومین فلشبک شاهد آن هستیم که آن مخترعِ شاداب با قلب مستعدِ خود فرآیند خلق ادوارد را پیش برده است؛ ابتدا در ورق خوردن طراحیهای وی آن را میبینیم که متاسفانه و خوشبختانه (!) تکمیل دستها در آخرین مرحله قرار داشته است. و درادامه چگونگی یاددهی احساسات را نظاره میکنیم. بله شادابی ذاتیِ مخترع به تثبیتِ لبخند ادوارد منجر میشود. رخنه کرده در وجودش و اجین شده با باطنش [اثباتِ لغتِ ″تثبیت″ در سیطرهی زیستیِ ادوارد است و این بولدِ لغتی، علتش در اداتِ رفتاریِ ادوارد میباشد].
حال درادامه بازمیگردیم به زمانِ حال که اولین رویاروییِ ادوارد و کیم در بستری کمدی رقم میخورد و از آن پس ادوارد -و البته باتوجه به پشتوانهی احساسیِ اولیهاش- در تمنای وصالِ کیم است؛ چه در صدا زدنِ نام او که بعنوان اولین مخاطب-قراردهیِ اسمی توسط ادوارد محسوب میشود و چه در میز شامی که بازهم با یک زایشِ فیزیکال و نقصانِ ظاهریِ دیگر از جانب ادوارد در سِرو کردن استیک برای کیم مواجه میشویم و خجلشدنِ گذرایی که او و مایِ مخاطب -که الان میتوان اذعان کرد بهگونهای یکدست سمپاتِ کارکتر دلنشینِ ادوارد هستیم- دچارش میشویم. البته به خرده پردازش کیم نیز در مشهودشدنِ عدمِ خود-برتربینی در یک خردهتضاد با دوستش در رفتار با ادوارد میتوان اشاره کرد. نشانهای از عدمِ اخلاق رذل در کیم و خشنودی ما از این بابت.
درادامه ادوارد از دیگر جنبههای استعدادیِ خود پردهبرداری میکند و دومین پُل ارتباطی نیز با اهالیِ شهرک (غالباً زنان) کلید میخورد؛ پیرایش موهای سرِ زنان که اینبار پیرامون کارکترِ جویس بهخوبی (از دید بصری) به یک اتمامِ حجت برای ارتباطِ سواستفادهگرانه از ادوارد برای وی تبدیل میشود. بعلاوهی قدردانی ادوارد از پگ در قیاس با حضورِ سایر زنان و پررنگ شدن هرچه بهترِ ذاتِ خوبِ این پسرِ معصوم با دستانِ قیچیمانندش که از تیزیِ فیزیکالش در پیرایش و زیبایی پیرامونش بهره میبرد و در این بین بازهم نباید از زبانِ تصویریِ این پرداختها و بیانها غافل بود، (فیلمساز مدیومشناس است). درادامه دومین تپشِ نبضیِ ادوارد نیز برای کیم به ارتعاش میافتد در آنجایی که کیم را دوباره میبیند و دوربین بهدرستی با یک کلوزاپ به سراغش رفته و همراه با موسیقی، درونیاتِ درلحظه اما اینبار حسی و فرمی او را به نمایش میگذارد؛ ادوارد، کیم را در آغوش فردی دیگر (جیم) دیده و گویی از ابراز احساسات کیم به غیرِ خود ناراحت است و نگاهی که از کیم تا آخرین لحظه و بستهشدن درب ماشین برنمیدارد زیرا از درگاه حس است و علتی بر فرمال شدن این تعقیب چشمی. حال این پشتوانهی ابژکتیو/حسی مکثِ زیستی و نبضی ادوارد را در آن برنامهی تلویزیونی بهخوبی تبیین میکند؛ سوالی از ادوارد پرسیده میشود مبنی بر وجودِ عشق در زندگیِ او (البته با تسطیحِ باطنِ مفهوم لغتِ عشق در حدِ دوستدختر که میتوان آنرا خردهتضادی دیگر در دو جهان ادوارد و آدمهایش محسوبکرد) و حال معذبشدن ادوارد برای پاسخ و اینبار یک تقاطعِ تکنیکال در زوم-اینِ دوربین که گویی ادوارد و کیم را -که تا آن لحظه در حال تماشای ادوارد از طریق تلویزیون بوده است- مقابل هم قرار میدهد و آن خجلشدن معصومانه از جانب ادوارد و زلزدنی شرمگینانه به دوربین و البته به مخاطب حقیقیاش کیم، یک نشانه در وجودِ کیم روشن کرده و آن زوم-این ها نیز این علمپیداکردنِ او را همراه با بازی بهخوبی به نمایش درمیآورد و مخاطب خشنود از این عالِم شدنِ کیم.
حال اولین پردهبرداری بالفعلشده از باطنِ فرهنگِ آن شهرکِ رنگارنگ بهخوبی به نمایندگیِ جویس -که باید هم همینطور باشد- کلید میخورد. او به پشتوانگیِ پرداخت درستِ تیپیکالش اینبار منشِ سکسیسمِ خود را بالفعل کرده و سعی در اغواگریِ ادوارد را دارد که واکنش ادوارد مثل روز برای مخاطب روشن است و لازم به تبیین و توضیح نیست. اما این بازخورد موجب خشم جویس شده و زمانیکه میبیند فیزیک ادوارد دیگر مماس با سودآوری ظاهریاش نیست یا حداقل این فیزیک، منشی از خود دارد که قرار نیست سودی برایش بههمراه داشته باشد، چنگ به ذاتِ فرهنگیاش میزند (خواهدزد).
دراین بین که پیشتر از سخافتِ جیم (دوستپسر کیم) مطلع بودیم، او با دیدن استعداد دیگری در ادوارد و با چالهای که برای او به وجود میآورد، جدیترین ارتعاش را برای متانتِ ادوارد و مهمترین تضاد رفتاری وی (خشم) را که تابحال از او ندیده بودیم در وجودش شعلهور میکند؛ ادوارد هنگامیکه بهعلت -ظاهریِ- سهلنگاریِ جیم بازداشت میشود از سهگانهی مستقیمِ ملامتِ پگ، پلیس و خبرنگاران (در درجات مختلف) عبور کرده و در یک سکانس و نمای انسانی و متین، فرآیندِ خشمش تکمیل میشود؛ در هنگام ورودِ کیم، دوربین را میبینم که بر روی قاب عکس کیم مکث کرده، با باز شدن دَر و با یک پن-رایت و چرخشِ نگاه ادوارد، متوجه میشویم که زاویهی دیدِ ادوارد بوده و بخوبی علتِ دیالوگش به کیم در میزانسن تبیین میشود؛ دیالوگ ادوارد به کیم برای توضیح علتِ حضورش در خانهی جیم با وجود مطلع بودن از قصد و غرضِ جیم این است: «چون تو ازم خواستی!» و چقدر این دیالوگ و سخن پشتوانهی فرمی و انسانی دارد. البته نباید از توضیحِ کیم نیز در اثبات بیگناهیاش غافل بود، دیدیم که دروغ نگفته و با جیم مشاجرهای داشته و دلسوزیاش برای ادوارد واقعیست. حال بهیکباره جیم وارد شده آنهم با چهرهای بشّاش گویی که اصلا اتفاقی رخنداده است، کیم به سراغ او میرود اما پیش از آنکه ادوارد، برخوردِ کیم را ببیند و با فرضِ اینکه کیم همچنان از جیم استقبال میکند (یک فرضِ سابقهدار از جنس عینیت) با خشمی رفتاری دستانِ قیچیمانندش را بر روی پرده میکشد و درنمایی دیگر راهروی خانه را با خشمی که در خراشیدنِ دیوارها پیاده کردهاست به مقصدِ نقطهی پرسپکتیوِ قاب میپیماید و دوربین نیز پس از آن بخوبی او -و ما- را رها نکرده و همراه او این مسیر را پیش میگیرد. البته باید متذکر شد که این خشمِ کاملا قابلباور و انسانیِ ادوارد به یک نفرتِ خاص -مثلا از جیم- تبدیل نمیشود؛ زیرا «نمیتواند که بشود» و چه خوب.
درادامه ملامتی دیگر، پاسخی ادواردیِ (از جنس ذات و تمنای ادوارد) دیگر و پچپچِ فرهنگیای دیگر که دیدنِ مو جایِ پیچش مو، جزیی از مرام و مسلکشان شده است. کیم نیز که جیم را پس زده است، حال بهخوبی در یک نما (که گویی حجابهای ظواهر از چشمش کنارزده شده است) به تماشای معصومیت ادوارد مینگرد و در یک سکانس فانتزیک، در زیر بارش برفِ تراوش شده از هنرِ ادوارد رقاصی کرده و حتماً که رهایی را پیدا میکند. متاسفانه وجود و حضور جیم -که بیش از یک بدمنِ (Badman) قراردادی پرداختی ندارد- دوباره یک جدایی میان ادوارد و کیم میاندازد و با هوچیگری باعث تردِ ادوارد میشود. ادواردِ فرتوت از این همه ناعدالتی، جامهی ظاهر از تن به در کرده و پیرایش سرسبزانهی خود را نیز برای اهالی آن شهرک، تخریب میکند هرچند که فیلمساز به خوبی ذاتِ ادواردش را میشناسد و این تخریبکردنهایش را با اصلاحِ موی جلویِ چشمان یک سگ، دوباره به مخاطب یاداوری میکند که این ادوارد همان ادوارد معصوم و مهربان است اما جامعه، تنها ظاهر و نقصانِ فیزیکیاش را دیده است و برخورد و قضاوتش نیز بر پایهی همان است.
درادامه با یک سکانسِ محشر و شاهکار روبرو میشویم که از دید بنده یکی از بهترین سکانسهای تاریخ سینما میباشد؛ ادوارد به دلیل جویا شدن از حالِ کیم، وارد خانهیشان میشود و کیم در پشتِ سرِ او ظاهر میشود. ادوارد بلافاصله پس از دیدن کیم سوالش این است: «حالت خوبه؟»، منطقیترین و فطریترین پرسشی که باید میشد و شد. حال توجه و نگرانیِ کیم که پیشتر به بیان تصویر درآمده بودند، این پرسشِ متقابل و منطقی را از ادوارد میپرسد و ناخوداگاه از وی این را میخواهد که درآغوشش بگیرد، ادوارد ″میخواهد″ اما ″نمیتواند″. غمناک به کنار پنجره رفته و در خود فرو میرود، حال کیم اینبار هم ما و هم ادوارد را در یک بستر بشدت فرمیک و دارای حس، خشنود کرده و خودش به آغوش دستانِ قیچیمانند ادوارد پناه میبرد و دوربین در این لحظه با یک زوم-این عالی به این صحنهی ماندگار نزدیک شده و البته با هدفِ یگانه مخلوقش به یک کلوزآپ از ادوارد میرسد که با درگاهی فرمیک از جنسِ دیزالو ما را به سومین فلشبک فیلم با شروع یک جعبه هدیه مواجه میسازد: در آن جعبه هدیه یک جفت دست وجود دارد که خالقش (مخترع) قرار بود در آخرین مرحلهی تکمیل ظاهرِ ادوارد آن را برای او نصب (!) کند. حال آن دستها را به مقابل ادوارد آورده و با خوشحالی به او نشان میدهد و ادوارد نیز برای لحظاتی هم شده با آنها عشقبازی میکند اما سرنوشت، لحظاتی بعد خالق را از او میگیرد و در یک نمای شاهکار از کلوزاپِ ادوارد با پیشزمینهی دستان، میبینیم که قیچُوانِ [تلفیقی ابداعی از دو کلمهی قیچی و بازوان] ظاهریاش آن جفت دست را نابود و تخریب کرده و همراه با خالقش بر روی زمین میافتند (دفن میشوند)، ادوارد نگاهی به پایین انداخته و تکههای دستانش را نظاره میکند اما از آنها میگذرد تا با دستانِ قیچیمانندش حالِ خالقش را جویا شود، به آرامی دستش را بر روی صورتش میکشد اما جای نوازش، ردی از خون باقی میگذارد؛ و بله اینچنین در این فلشبک، باطنِ انساندوستانهی ادوارد بار دیگر در یک فرم درجه یک برای مخاطب نمایش داده شده (گذشت از دستها و توجه به خالق) و البته سرنوشتِ ابدیِ او نیز با قطراتِ خونِ چکیدهشده از دستانش که تیغههای یک قیچی میباشند، تبیین میشود که قرار است این نقصانِ ظاهری برای همیشه مانع از دیده شدنِ باطنش شود. حال علت چیستی آن ″تیتراژ ابتدایی″ و آن ″قابِ ورود″ در پُرنبضترین حالت و در یک فرمِ غمناک به اثبات میرسد.
درادامه آخرین مظلومیت ها و سوبرداشت ها نسبت به ادوارد را شاهد هستیم که آخرینِ آن نیز کوین میباشد. حال با چشمانی دوخته شده به کیم، تنها یک «فرارکن» از زبان او (معشوق) میتواند محرکی برای ادوارد باشد تا قدم در راهِ همان عمارتِ متروکهی خود بردارد، البته با وسواسِ مخربِ اهالی (فرهنگ مبتذل) که تا دیدن نشانههایی از نیستشدنِ او نیز او را رها نمیکنند و این در یک نمای لانگ بهخوبی دیده میشود. حال که کیم شعلهای از عشق در وجودش نسبت به ادوارد روشن شده، به دنبال او تا داخلِ عمارت میرود و ادوارد را در قابهایی مختص به خود و در یک کنجِ زیستی پیدا و نظاره میکند سپس جیم ظاهر شده و واپسین کنشهای خود را برای حذف ادوارد به کار میبرد اما زمانیکه به کیم صدمهای وارد میکند، ادوارد با حفظ چهرهی ساده خود اما با میمیکی جدی و خشمگین (که این ظرافتورزی به کمک بازی هنرمندانهی جانیدپ میسر شدهاست) از قیچوانش برای کشتنِ (!) جیم استفاده میکند و او از پنجره پرت میشود. [حقیقتاً نمیتوان فعلِ کشتن را به کار برد. این واکنش، فطری/غریزیتر از آن است که در سطح بخواهد تبیین شود]. حال اهالی شهرک که درحال نزدیکشدن به عمارت و محل حادثه میباشند، کیم در یک جوش و خروش درونی و با یک تمپوی میانه، بر لبانِ ادوارد بوسهای میزند و سپس خوراک و حیاتِ یک عمر زندگانی را برای ادوارد در آن عمارتِ متروکه با جملهی «دوستت دارم» تأمین میکند [چشمان بستهی ادوارد مُهریست بر این ادعا] همراه با آن موسیقی دلنشین که هنگام بازگشت به سکانس افتتاحیه پی میبریم آن پیرزن، همان کیم است و علتِ آن اتصالاتِ به میزانسن رسیده، ″این″ میباشد و درنهایت ادواردی که با موتیفِ زیستی و خیالین خود یعنی بارش (خلق) برف همیشه زنده است و کیم به طور جاویدان در دلش درحال رقاصی میباشد و آن عمارت به سرزندهترین مکانِ جهان در این فیلم تبدیل میشود.
چکیده فرم این اثر ماندگار در عالَم سینما، تبیینِ مرزِ باریک ظاهر و باطن میباشد، مرز روح و جسم و مرز خیال و واقعیت؛ «ادوارد دستقیچی» فانتزیِ ماندگاریست برای سینما و برای صاحبش (تیم برتون) که دیگر خیلی مشکل میتوان مثلش را در ژانر فانتزی پیدا کرد. در این مقاله سعی شد ابتدا با یک مقدمه و معارفه، شما را با اثر و خالقش آشنا کرده و سپس به تبیین پلان و سکانسهای مهم آن به صورت جزیی بپردازیم، همراه با نکاتِ مهمِ سینمایی در لابهلای آن. امیدوارم که از این مقاله لذت و استفادهی لازم را برده باشید.
نظرات
ممنون امیرجان. چه متن خوبی و چه فیلم خوبی!
عالی، عالی و عالی