آرتور یک شخصیت سایکوپت و جامعه گریز نیست. او یک آدم معمولی است؛ یک موجود ضعیف و تنها؛ موجودی ناتوان، اما «خوب»، ساده دل و ترحم برانگیز که از جامعه رانده شده و تنها میخواهد به طریقی در آن پذیرفته شود تا احساس کند که وجود دارد. آرتور عاشق استندآپ کمدی است و مدام در خیال، خود را تصور میکند که در نمایش کمدین محبوبش، دیده و فراخوانده میشود و به خاطر عشق به مادرش و کمکهایش به دیگران و «خوب» بودنش، مورد تشویق همه قرار میگیرد. این چیزی است که در پردهی نخست فیلم، از آرتور میبینیم. او از جنگیدن بیزار نیست؛ بلکه از آن ناتوان است. او یک موجود ضعیف است. و یک ضعیف اگر تنها بماند، هیچ کسی را نداشته و رها شده باشد، همیشه ضعیف باقی خواهد ماند. این سرنوشت ضعیفان است: طرد شدن، ضعیفتر شدن و در نهایت تنهایی و بیزاری از خود.
در ابتدای فیلم میبینیم که او هق هق کنان، با چشمانی خیس، میخواهد بخندد؛ اما خندیدنش دست کمی از گریستن و زار زدن ندارد. فینیکس به خوبی قادر میشود این پیچیدگی را در آرتور نمایان سازد. ما نمیدانیم برای چه تا این اندازه غمگین است و گریان؛ تا اینکه در صحنهی بعد، با کتک خوردن او از سوی چند جوان شهری که تابلویش را میگیرند و خندان در کوچهای پر از آشغالها و کثافتها، زیر پا لهش میکنند، متوجه این موضوع میشویم. او چنان ضعیف است که از همان ابتدا با ظاهر و چشمان معصومش، تسلیم آنان میشود. دلمان عمیقا به حالش میسوزد. در ادامه با دیدن مشکل خاصش در خندیدن، و لاغری مفرط و آزاردهندهی او، احساس دلسوزیمان نسبت به او بیشتر هم میشود. اما فیلمساز به طور ناشیانهای، به ما نمیگوید چرا او این چنین توسط آن جوانان، مورد اذیت و آزار قرار میگیرد. مشکلشان با او چیست؟ چرا هیچ رفیقی ندارد و چرا تا این اندازه تنها و بیچاره است و مهمتر از همه، چرا اینقدر ضعیف است؟ این سوالها با ما میمانند تا اینکه در ادامه یک هدف و یک خواستهی مهم او را در خیالپردازی صادقانهش که به کمک فیلمساز، پیش رویمان حاضر میشود: حضور او در استندآپ کمدی کمدین محبوبش که بالاتر به آن اشاره کردم، مهمترین خواستهی او از این زندگی است. در واقع این میل به «نمایشگری»، میل به پذیرفته شدن است، او میخواهد دیگران طردش نکنند، بپذیرندش و وجودش را تایید کنند و ببینند که علاوه بر آنکه وجود دارد، «خوب» هم هست. اما هر چه بیشتر این را در خیال خود تجسم میکند، واقعیت به شکلی بیرحمانه، آن را زیر سوال میبرد و با اخراج شدنش از کار و تمام بلاهایی که به سرش میآورد، او را مایوستر و غمگینتر میگرداند و البته ضعیفتر. در واقع نقطهی عطف این پرده درست همینجا رقم میخورد که او پس از آنکه اسلحهای را برای دفاع از خود حمل کرده، آن را در نمایشی که برای بچهها اجرا میکند، به زمین میاندازد و بدین ترتیب از کار اخراج میشود و سپس در راه برگشت، وقتی در قطار نشسته است، سه جوان مزاحم دختری میشوند و آرتور به خاطر مشکلش، به خنده میافتد. جوانها از دور به او نگاه میکنند و نگاهشان متوجه او میشود. دختر از مهلکه میگریزد؛ اما جوانها به سراغ آرتور میآیند. برایمان معلوم نمیشود چرا آرتور عجله نمیکند و کارتش را بیرون نمیآورد تا به آنها نشان داده و خودش را از این بلا نجات دهد. در عوض به اجبار فیلمساز و فیلمنامه نویس، خوب خوب میخندد و چند دقیقهی تمام هم میخندد، تا آن جوانان به او نزدیک شوند و بعد که آنها پیشش میرسند، و او تازه انگار یادش میآید کارتش را بیرون بیاورد، همینکه میخواهد این کار را بکند، سه جوان به او حمله میکنند، روی زمین میاندازندش و به سختی او را میزنند. در سکوت، جایی که به نظر میرسد آرتور تسلیم شده است، جوکر اسلحهش را – که ما نمیبینیم چگونه – خارج میکند و با مهارتی باورنکردنی، ماشه را میچکاند و گلوله درست در وسط پیشانی یکی از آن جوانان مینشیند. و لحظهی بعد، دومین آنها را نیز میکشد. سومی اما فرار میکند، با التماس به در قطار میکوبد تا آنکه باز میشود و از آن میگریزد؛ اما جوکر که در ابتدا گویی تازه متوجه کارش شده است و هراسان و شوک زده مینمایاند، با بیرحمی – به نظر من باورنکردنی -، او را از پشت نشانه میگیرد و شلیک میکند. نزدیکتر میشود و چندین بار دیگر، ماشه را میچکاند. لبخندی عصبی میزند و با حالی آرامتر از قبل، از آنجا دور میشود.
این شلیک سوم و حالِ جوکر در آن، مرا به یاد نخستین تریلر فیلم میاندازد. این تریلر سی ثانیه بیشتر نیست. کلاکتی میبینیم که نام آرتور به همراه سایر جزییات پلان روی آن نوشته شده است. کلاکت به کنار میرود و Knee Shot آرتور را مشاهده میکنیم، که با حالتی عادی، دست در جیب به جایی خارج از قاب خیره شده است. دوربین آرام ارام به او نزدیک میشود و در این حین، تصاویری از جوکر دفعتا شعلهی بیامانشان را روی او میاندازند. حالت چهرهی عادی و خونسرد او همراه با آن تصاویر، به خنده میگراید؛ خندهای سرد که لحظهی بعد جای خود را به کلوزآپ جوکر میدهد. آرتور انگار با این خنده به جوکر تبدیل میشود؛ با همان آرایش آشنای جوکر با موهای سبز، ابرو، نوک بینی و لبانی که تا گونهها به قرمز آغشته شدهاند وچشمانی که سرتاسر به آبی آمیختهاند و جوکر در لبخند شرورانهی خود، آنها را کاملا فرو بسته است. نفس عمیقی میکشد، ابروی چپش را بالا میدهد، چشمانش را باز میکند و با حالتی جدی و میشود گفت عصبانی، رو به ما خیره میشود. سیاهی تصویر را پر میکند. این تریلر در واقع نوید یک شخصیت سایکوپت، شرور و تبهکار را به ما میدهد؛ نه یک «موجود ضعیف»، چنانکه لااقل در پردهی نخست فیلم خلاف آن را میبینیم. اما آرتور درست پیش از این شلیک، به عنوان یک آدم معمولی به ما معرفی و شناسانده میشود.. فیلمساز حتی بدبختی آرتور را بیشتر هم میکند با آن تصویر از بدن نحیف و لاغرش، با آن رابطهی دوست داشتنیاش با مادر و آن خیالپردازی در شوی موری و نهایتا آن کتک خوردنها و اخراج شدن از کار. گرچه اینها به نظرم زیادی پیش پا افتاده و دم دستی هستند و در سطح قرار دارند و چگونگیای هم در کار نیست و ما حتی نمیفهمیم چرا این آدم تا این حد بدبخت است؛ اما به هر حال با بازی خوب فینیکس، تصویری گرچه ناقص اما تا حدودی باور کردنی از َضعیف بودن و بیچاره بودنش و خواستهها و رویاهای کوچکش به ما نشان میدهند. اما سوال اصلی من این است که چطور این آدم ضعیف که به نظر نمیرسد حتی بتواند به مورچهای آسیب برساند، اینگونه سه آدم را میکشد و از آن لذت هم میبرد و بعد از هر جنایش هم میرقصد!؟ مشکل من با فیلم اما در این نیست که چرا میخواهد سیر تبدیل آرتور به یک شخصیت شرور و «عصیانگر» چون جوکر را نشان دهد؛ بلکه مشکل اصلی من با فیلم در چگونگی و دلایل تبدیل آرتور به جوکر است. مهمترین صحنهای که نوید این تبدیل شدن را میدهد همین صحنهی قطار است. برایم قابل درک است که این آدم ضعیف ناخواسته و برای دفاع از خود، آن هم با دستانی لرزان دوبار شلیک کند و فقط یکی از شلیکهایش به دست یکی از جوانان بخورد و باعث ترس دوتای دیگر شود. سپس وقتیکه آنها بلافاصله به سوی دوستشان میروند، آرتور هم اسلحه از دستش میافتد و با ترس و لرز در حالیکه چندین بار به زمین میخورد، از محل حادثه دور میشود و در همان حال اسلحه به دست آن یکی از جوانان میافتد و به دنبال آرتور میدود تا اینکه آرتور، اگر بخواهیم خیلی خوش بینانه نگاه کنیم، از آنجا میگریزد. من این آدم را میشناسم. همینکه خون میبیند، چنان به وحشت میافتد که عملا مغزش از کار میافتد، سردرگم میشود و چند لحظه بر جای میماند، و وقتی که پا به فرار میگذارد چنان عذاب وجدان دارد که تا روزها خواب این کارش را میبیند و در بیداری هم مدام هذیان میگوید. فکر خودکشی از آن پس رهایش نمیکند. چنان این سرپیچی ناگهانی و ناخواستهاش، روحش را در هم میدرد که اشتهایش ضعیفتر هم میشود، بیخوابی به سراغش میآید، و اگر هم بتواند بخوابد فقط برای آن است که بیشتر رنج بکشد. تمام رویاهایش پیش رویش رنگ میبازند و آن خیال پاک که میرود پیش همه و کارهای خوبش را برمیشمرد و به خاطرشان تشویق میشود، به کابوسی هولناک مبدل میگردد که پیش دیگران اعتراف میکند، به پایشان میافتد و ضجه میزند که او را ببخشند و در او را در میانشان بپذیرند. کوچکترین توجه به او، میشود همه دنیایش. در واقع او با آن سرپیچی ناخواستهاش ضعیف و ضعیفتر هم شده است. آخر او فرق بین خوب و بد را میفهمد. یک سایکوپت نیست که متوجه احساسات طرف مقابلش نباشد. میفهمد که به کسی زیان رسانده، و بدتر از خودش رفتار کرده، بنابراین صحنهی قطار برایم کاملا نامفهوم و توجیه نشدنی است. من اصلا نمیفهمم این آدم چطور وقتی در خانه اسلحه به دست گرفته و ناخواسته انگشتش روی ماشه میرود و اسلحه از دستش میافتد، حالا در این بحران، اینگونه دقیق میتواند پیشانی این جوان را نشانه برود، و لحظهی بعد آن یکی را هم با شلیک در قلبش بکشد! حالا فرض کنیم به هرجهت توانسته از پس این ماجرا بربیاید، اما چطور میتواند با این چهرهی مظلوم و بیآزاری که از او دیدهایم، ناگهان دچار تحول شود و به دنبال آن سومی بیفتد و وقتی میبیند که چطور اتفاقا ترسیده و برای فرار دست و پا میزند، با بیرحمی به او شلیک کند؟ علیالخصوص وقتی فیلمساز کوشیده است برای آنکه سمپاتی ما را نسبت به این کاراکتر برانگیزاند، او را بسیار ضعیف و صد البته معمولی و مهربان نشان دهد. به نظرم این کنش مهم، تمام آن سی دقیقهی ابتدای فیلم را زیر سوال میبرد. در واقع، این ضعف مهم شخصیت پردازی، به ساختار فیلمنامه نیز صدمه میزند و آن را بسیار سطحی میکند.
و حالا جالب است که در ادامهی فیلم، تصویر دیگری از آرتور به ما نشان داده میشود که درصدد آن است که او را یک فرد سایکوپت معرفی کند. با دیدن بلایایی که در کودکی به سرش آمده، فیلمساز به نوعی میکوشد تا او را فردی روانپلید بنمایاند و عملهای پیشین او را توجیه کند. هرچند که اطلاعات دقیقی نیز به ما داده نمیشود. فقط میفهمیم که مادر او در تجاوزات و آزار و اذیتهایی که در کودکی به او میشده، مقصر است. او پیش مادرش میرود و سپس تصمیم میگیرد به خاطر گذشتهاش، او را بکشد. اما به نظرم اتفاقا فیلم در این ماجرای بسیار مهم و اساسی نیز بسیار ابتدایی عمل میکند. ما اطلاعات چندانی از گذشتهی او نمیفهمیم، متوجه نمیشویم که او دقیقا چگونه کودکیای داشته است، و اثر آن روی وضع اکنون آرتور چگونه است. فیلمساز به تصویری حداقلی راضی میشود. بهتر بگویم، فیلمساز تنها در همین حد توانایی دارد. به نظرم اتفاقا با توجه به رابطهای که بین او و مادرش دیدهایم، سخت است که او حتی چنین ماجرایی را باور کند. آخر امکان ندارد او که این چنین عاشق مادرش است، با خواندن یک مدرک و هرچه میخواهد باشد، به این سرعت دست به عمل بزند. اتفاقا به نظرم روزها سردرگم خواهد شد و همهی گذشته پیش رویش حاضر میشود. البته نه کودکی! آن را کاملا فراموش کرده، اگر هم بخواهد به یاد بیاورد نیاز به روانکاوی دارد. اگر در بچگی ماجرایی برای او اتفاق افتاده تنها باید اثر آن در حال مشخص باشد؛ مثل همان خنده یا سایر مشکلاتی که البته ما چیز دیگری نمیبینیم. اما او گذشته را که به یاد میآورد، در واقع خوبیهای مادر و رابطه با او را در گذشتهی نه چندان دور خود میبیند. همینها باعث میشود سردرگم بماند به خصوص آنکه ضعیف کش هم نیست. شاید در دفاع خود بتواند کسی را بکشد و آنطور که خیال کردیم، رنج بکشد و ناخوش شود، اما هیچ گاه نمیتواند به موجودی ضعیفتر از خودش صدمه بزند. مثالش هم در فیلم آن کوتوله به نام گری است، که آرتور تنها به او رحم میکند. او میبایست بیشتر از اینها برای فهمیدن حقیقت ماجرا کوشش میکرد. حتی به نظرم میشد فیلم اساسا در مورد همین ماجرا باشد و در نقطهی عطف نخست فیلم، آرتور متوجه این موضوع بشود و در ادامهی فیلم، کاملا وقت خود را برای رمزگشایی از این ماجرا، بگذارد. به نظرم برای او حتی فرصت زیادی طول میکشد تا حقیقت را بپذیرد. در این مدت، تنها عبارات نامفهومی را با خود تکرار میکند و مدام در پی فهمیدن حقیقت، دست و پا میزند. عبارات نامفهومی که وقتی، یک غریبه آن را از او میشنود، به پیشش میرود و از او میپرسد چرا این عبارات را با خود تکرار میکند که: «من ضعیفم. تقصیر هیچ کس نیست.» آرتور با شنیدن این حرف جا میخورد و میگوید که تنها به خاطر طنینش آن را زیر لب زمزمه میکرده. اندکی در فکر فرو میرود و متوجه میشود در آن عبارت نامفهوم، این جمله پنهان شده و حالا آن را با کلماتی بامفهوم بیان میکند. حقیقت ماجرای مادر را نیز که در جلوتر میفهمد، وقتی هم آن را میپذیرد به خاطر دیدن شباهت خودش با مادر و مشکلاتی که هر دو از آنها رنج میبرند و باز با تکرار کردن آن عبارت و گفتن: «من ضعیفم. تقصیر هیچ کس نیست.»، او را میبخشد. در این زمان مادرش، گرچه بیشترین تقصیر را در وضع هم اکنون آرتور دارد؛ اما تنها آدمی است که آرتور میتواند با دیدنش حس کند تنها نیست و کسی هست که دوستش دارد. انتهای فیلم را نیز میتوان متصور شد که به مرگ طبیعی مادر ختم شود و تنهایی ابدی آرتور را به تصویر بکشد که بیش از هر زمان، ضعیفتر به نظر میرسد.
اما تصمیم آرتور و عملی که در فیلم مرتکب میشود اصلا پشتوانهی فیلمنامهای ندارد. چرا که اولا، نمیتواند رابطهی پیشین او با مادرش را در ابتدای فیلم توجیه کند و دوما این تحول ناگهانی در رفتار را نمیتواند نشان دهد. اصلا این آدم چرا از پیش از این ماجراها دست به طغیان نزده؟ برگردیم به حادثهی قطار. چه شد؟ چگونه او که صرفا به خاطر زنده ماندن و نه هیچ هدف دیگری، علیه آن جوانان – که نه میداند و نه ما میفهمیم کهاند و اهل چه طبقهای هستند و اگر مثلا سرمایهدارند چرا با مترو سفر میکنند – میایستد و آنها را به قتل میرساند، ناگهان جریانی را شکل میدهد که افراد هم طبقه و شکل خودش را به عصیان علیه سرمایهداران برمیآشوبد؟ من یکی که با این ماجرا نمیتوانم کنار بیایم که این حرکت کوچک و ناخواسته، مبدل به چنین آشوبی شود. جالب است که میبینیم، موری به آن صورت او را در برنامهاش تحقیر میکند اما صدای هیچ کس در نمیآید که هیچ، همه به او میخندند و چنان از برنامه استقبال میکنند که از موری میخواهند او را در برنامهاش بیاورد. جالب است که بدانیم همین مخاطبان، که این چنین آرتور را مسخره میکنند او را حمایت هم میکنند. بالاخره این مردم از چه جنسند؟ چگونه آن کشتار قطار، آنها را این چنین متحد میکند و رسانهها را در مینوردد و او را قهرمان خود معرفی میکنند تا علیه سرمایه داری برآشوبند و درست همان زمان، یک دلقک را که میبینند این چنین تحقیر میشود و علیه موری – که اصلا معلوم نیست چه آدمی است که با این بغض و کینه راجع به نمایش آرتور صحبت میکند – نمیایستند؟ این مردم حتما باید خون و ریزی ببینند تا به خود بیایند؟ «چاره اسلحه است»؟ و لابد “جوکر میگوید برای بقاء در جهان «خوب»ها باید «دیوانه»،«شر» و «تبهکار» باشی. جهان جوکر جهان قرمساقهای سیاسی چپ و راست نیست. جهان باور به دولت و پلیس و حقوق بشر و تلویزیون و مجریهای بینمک و کارمندهای پاشنهلیس نیست. میگوید: نخند، بکش. جوکر بودن تصمیم نیست، سرنوشت است… ” فقط یک احمق میتواند این نظر را بدهد و البته بعدا آن را از صفحهاش پاک کند. یک احمق شیاد سوء استفادهگر بیهمه چیز که خودش در خانه چپیده، و مدام تزهای شبه فلسفی و مزخرف میدهد. این آدم اصلا آرتور را نمیفهمد. اگر مجری بینمک است – که البته که هست و بازی دنیرو در این فیلم با اختلاف یکی از بدترین بازیهای عمر اوست – چرا آرتور تا این اندازه شیفتهی اوست؟ مگر او تماشاگر همیشگی این برنامه نیست؟ پس باید لااقل شوخیهایش را بشناسد و اتفاقا با ارزشهای همین برنامه که اساسا توسط سرمایهداران خط داده میشود، انس گرفته باشد و آن ارزشها ارزش خودش نیز شده باشد. قاعدتا کسی که این چنین آرتور را مسخره میکند، یا قبلا نیز کسی را در برنامهاش تحقیر کرده و آرتور هم این را دیده و اتفاقا به آن خندیده و چیز جدیدی هم برایش نیست، یا آنکه مشابهش را انجام داده. بالاخره غیرممکن است که این مجری ناگهان از آن آدم خوب و اسطورهی آرتور، تبدیل شود به آدم بد داستان و آرتور بخواهد از او انتقام بگیرد. اتفاقا آرتور اگر به معنی واقعی کلمه موری را دوست داشته باشد – و البته کسی هم پیشش نیاید تا در مورد کاری که موری با او کرده، صحبت کند و توجیهش کند که او ظلم بزرگی در زندگی آرتور کرده – برای این تحقیر شدنش بارها و بارها دلایل و تفاسیر مختلفی میتراشد و همینکه میبیند به همین قیمت از دست رفتن عزتش هم که شده، میتواند دیگران را بخنداند، جانی دوباره میگیرد. اتفاقا اگر آن آلترناتیوی را که برای حادثهی قطار تصور کردیم، بخواهیم در داستان بیاوریم، آرتور تازه پس از آن ماجرا و ترس عظیمی که با آن رو به روست، وقتی که خود را بخشوده میبیند، تازه طعم واقعی خندیدن را میچشد و چنان این لحظات کوچک را در آغوش میکشد که بعد از مدتها احساس میکند زنده است و وجود دارد و همچنان میتواند به چیزی امیدوار باشد. بنابراین برای او، زندگی شکلی تفسیری به خود میگیرد که چیزها را نمیتواند آنگونه که به واقع هستند، ببیند بلکه برای کوچکترینشان دلیل میتراشد و مدام خود را با همین توفیقهای آنی میفریبد. آخر هدف او چنان کوچک است که به همین چیزهای کوچک راضی خواهد شد و به نظرم چندان بخش منفیاش را نمیتواند ببیند و بفهمد.
اما راستی این چه رسانهای است که هیچ کس واکنش منفی نسبت به آن نشان نمیدهد؟ مگر همین مخاطبان نیستند که بعدا تحت تاثیر جوکر، آنطور قیام میکنند و در شهر آشوب بر پا میسازند؟ فیلمنامه حقیقتا مشکلات زیادی را در خود دارد. در ضمن آرتور اصلا سیاست نمیفهمد. سرمایه داری/ طبقه کارگر نمیفهمد. آنقدر بیچاره است که اگر بتواند کمی هم که شده، زندگیاش را دچار تغییر کند، تا مدتها خوشحالی میکند. او از حل مشکل خود وامانده، باید کسی به کمکش بیاید، پس چگونه میتواند در چنین جامعهای که فیلمساز از همان اول فیلم، تماما آنها را به نفع احساس «ترحم» به آرتور، متحد میکند تا به اذیت و آزار او بپردازند، رهبر طبقهی فرودست و نمایندهی آنها باشد؟ آیا این نقض غرض نیست؟ جالب است – و واقعا این یکی از همه جالب تر است – که فیلمساز میگوید این فیلم اعمال جوکر را تایید نمیکند. سکانس کشتن همکارش، رندال را با چاقو به یاد بیاوریم. رندال همان کسی است که به آرتور آن اسلحه را میدهد و بعد به خاطر گفتن این ماجرا، موجب اخراج او میشود. او همراه با گری – کوتولهای که رندال مدام دستش میاندازد و آرتور هم حتی به او میخندد – به پیش آرتور میآید. آرتور با تنی برهنه و صورتش که آن را کاملا سفید کرده، پیش از آنکه در را باز کند، قیچیای را برمیدارد و سپس به پیش آنها میرود. وقتی که رندال سخت سرگرم گفت و گو با آرتور شده و میخواهد چیزی به او بگوید، جوکر با قیچی به او حمله میکند و سرش را محکم به دیوار میکوباند و چاقو را چندین و چند بار در سرش فرو میبرد و خون روی دیوار میپاشد. اما دوربین چگونه این عمل را نشان میدهد؟ آیا واقعا تنها نظارهگر است و اعمال جوکر را تایید نمیکند؟ فیلیپس به جای آنکه دوربین خود را در فاصلهای دور از صحنه بگذارد تا تنها فعل را نشان دهد و نه کاراکتر را، با جسارتی مثال زدنی دوربین خود را در درون صحنه برده است؛ جسارتی که البته از نابلدی میآید و نفهمیدن؛ چرا که قطعا در این شرایط، کار فیلمساز بسیار بسیار دشوارتر میشود و سخت است که به دام خشونت نیفتد و لو نرود. که اتفاقا فیلیپس کاملا در این صحنه – و صد البته صحنههای مهم دیگر – لو میرود. در همان حین که جوکر با قدرت و خشونتی بی حد و حصر دستان خود را در حین فرو کردن قیچی در سر رندال، جلو و عقب میبرد، دوربین نیز حرکات او را تقلید کرده و تمام تنشها و ریزترین حرکات او را ضبط میکند تا بعد به نوعی همراه با آرتور به ارگازم و سکون میرسد. در واقع این دنبال کردن و حرکت با کاراکتر، به نوعی همذات پنداری با او و تایید عمل اوست. این تقلید کردن حرکت کاراکتر، در واقع شوق پنهان فیلمساز برای همراهی با جوکر و استفاده از او، برای ارتکاب جنایاتی است که شاید مدتها در ذهن داشته است. در واقع این حرکت، به نوعی دوربین را نیز از صحنه مخفی میکند و باعث میشود آن را فراموش کنیم و اتفاقا همراه با جوکر، این جنایت را تجربه کنیم. و این نه تنها بر علیه عمل او نیست؛ بلکه بیشتر از هر زمان، آن را تایید میکند و حتی توصیه. میخواهم همینجا یک مثال عالی از فیلم آیریشمن بیاورم که در آن چقدر دوربین کنترل شده و چقدر فاصلهی آن از صحنه، معنایی کاملا متضاد با آنچه که در جوکر میبینیم، خلق کرده است: فرانک پس از آنکه جایگاهی پیش راسل و رفقای او کسب میکند، گویی که احساس قدرت میکند، متوجه میشود مغازهداری دخترش را هل داده است. او بلافاصله پس از فهمیدن این ماجرا، همراه با دخترش به آنجا میرود. او و دخترش در لانگ شات دیده میشوند، فرانک دخترش را در پشت فروشگاه رها میکند، و به داخل میرود؛ دوربین همچنان دور ایستاده است. صدای مغازهدار را میشنویم که عذرخواهی میکند و میگوید دختر فرانک مقصر بوده است. فرانک اما گوشش به این حرفها بدهکار نیست و او را از مغازه بیرون میاندازد. شیشهی مغازهاش میشکند و فرانک او را کشان کشان به محلی نزدیکتر به ما میآورد. دوربین البته همچنان در فاصلهی نسبتا دوری قرار گرفته است. فرانک با بیرحمی شروع میکند او را زدن. دختر فرانک، پگی، در سمت چپ کادر ایستاده است و در حال نظاره کردن ماجراست. مرد مغازدهدار به روی زمین افتاده است، فرانک با پا به صورت او میکوبد. ما صورت مرد را به خوبی نمیتوانیم ببینیم، اما از شنیدن صدایش میتوان فهمید چه زجری میکشد. فرانک به روی دست مرد میزند و ناگهان فیلم با یک کات، به نوعی غافلگیرمان میکند: فیلم به کلوزآپ پگی کات میزند و به ما یادآور میشود که او برخلاف ما همه ماجرا را به خوبی و از فاصلهای بسیار نزدیک، با وحشت در حال نظاره کردن آن است. این کات به شدت به موقع است که با اندازهی زمانی درست و سریع انجام میشود که نه تنها خشونت را تایید نمیکند، بلکه حتی آن را ترسناک، زشت و مهلک نشان میدهد. و استادی اسکورسیزی در این است که قادر میشود فرد جنایتکار را از جنایتش تمییز دهد و علیه خشونت بایستد اما ما را از آدمش دور نکند. و این به گمان من یعنی هنر در اوج خود. دوربین خیلی سریع کات میزند به همان نمای دور، و فرانک به زدن مرد ادامه میدهد و با خشونت با پا روی دست مرد میفشارد. نالهی مرد بر این خشونت حاکم بر سکانس، شدت میبخشد. پس از آن، فرانک او را رها میکند و همراه با دخترش از آنجا دور میشود.
اما میخواهم به یک چیز دیگر نیز در مورد حرفی که جوکر میزند و بسیاری نیز آن را در صحبتهایشان آوردهاند و حرف از «سرنوشت»، «محیط» و… میزنند، اشاره کنم. به نظرم مهمترین چیزی که جوکر میخواهد بگوید، نظریه محیط است. یعنی نظریهای که میگوید «همه ما در تاریکی شبیه یکدیگریم.» این را منتسب به داستایفسکی نیز حتی میدانند، حال آنکه من اصلا این جمله را در هیچ کتابی از او نیافتم. بلکه مقالهای از او در کتاب «یاداشتهای روزانه یک نویسنده» خواندهام تحت عنوان «محیط» – و بسیار توصیه میکنم حتما بخوانیدش – که حرفی کاملا مخالف جملهی بالا را میزند. او کاملا با طرفداران نظریهی محیط مخالف است. به نظر او به هیچ روی نمیتوان جنایت را کاملا متاثر و نتیجهی محیط و شرایط دانست. او نتیجه میگیرد چنین نگاهی، به بخشیدن و رها کردن جنایتکار و نتیجتا گسترش جنایت و وخیمتر شدن محیط میانجامد. داستایفسکی میگوید انسان از محیط برتر است. چرا که اگر حالا وضع محیط نابسمان است، انسان در قبال آن مقصر است و البته میتواند همانگونه که آن را بدتر کرده، بهتر هم بکند. او راه حل را در رنج کشیدن و پاک شدن جنایکار، و در عوض آن توجیه نکردن جنایت میداند. او میگوید باید جنایتکار را متوجه جنایتش کرد و بنابراین باید مجازات به شکلی باشد که این امر را تحقق ببخشد. اما نکتهی مهم اینجاست که جنایت را به هیچ روی نباید نتیجه شرایط دانست؛ گرچه که شرایط اثر دارند اما اختیار انسان بسیار فراتر از آن است. انسان به حتم از آتش برتر است و اگر زندگی جاودانه داشته باشد، راهی خواهد یافت تا از سوختن در آن، در امان بماند. و این در حالیست که جوکر این امر پیچیده و بسیار دشوار را به هیچ روی نمیتواند در خود نمایان سازد. فیلمساز همچنان به نظریهی محیط معتقد است و صرفا میخواهد این اعمال را توجیه کند.
همین آخر کار بگویم مقایسهی فیلم با راننده تاکسی کاملا امر بیهودهای است. چرا که شخصیتهایشان اساسا با یکدیگر متفاوتند و کنشهای متفاوت دارند. برای تراویس بیکل، خود طغیان کردن، مسئله است چرا که میتواند با این کار، به خود ثابت کند که بالاخره در زندگیاش کاری کرده. برای او شوریدن علیه بدها، یک وسیله نیست بلکه هدف است. حال آنکه برای آرتور، وسیلهای است که کمی از بدبختیها و بیچارگی خود بکاهد. از طرفی تراویس شخصیت بسیار عجیب و سایکوپاتی است که با آرتور که یک آدم معمولی و ترحم برانگیز است تفاوتهای اساسی دارد. فیلیپس بسیار کوشیده تا هم به راننده تاکسی و هم به فیلم دیگر اسکورسیزی، سلطان کمدی، ارجاع بدهد اما در واقع تنها یک کولاژ ناهمگون و البته فریبنده ساخته که ابدا در حد هیچ یک از این دو فیلم نیست.
و حالا برای پایان این متن باید بگویم به نظر من، فیلم بسیار بیشتر از اینها مشکل دارد. به نظرم قصهی آرتور یک داستان ماجزا است و قصهی جوکر نیز داستانی دیگر. این دو به هم ربطی ندارند. باید به آقای کارگردان گفت آرتور جوکر نیست و نمیتواند جوکر شود. آرتور یک موجود ضعیف است. و ای کاش میخواست تنها اعمال جوکر را توجیه کند – که چون ذرهای او را نمیشناسد ابدا نمیتواند – بلکه مشکل مهمتر سوء استفاده از موجود ضعیفی چون آرتور است که این چنین برای انگیزههای ظاهرا سیاسی – اجتماعی، او را وادار میکند تا دست به این جنایات هولناک بزند. فیلم از ارتور به نفع خود استفاده میکند. مانند نمایشی که یک فرد را مشهور می کند و بعد چون تفالهای به دور میاندازدش. تنها هدف استفاده از آرتور برانگیختن احساسات است و متفاوت جلوه دادن فیلم که با آن پول در بیاورند. فیلم پشت یک شخصیت ضعیف پنهان میشود، از خشونت لذت میبرد، انتقام میگیرد و سپس میکوشد تا تمام حرفهایش را در یک سکانس اضافه با خیالین جلوه دادن کل فیلم، پس بگیرد و فیلم را تمام کند.
نظرات