سالیان سال در دورانی که بازیگری به اسم آل پاچینو در فصلهای طلایی خود بازیگری را ادامه میداد، میگذشت و یک حسرت در کارنامه این بازیگر مانده بود؛ آن هم جایزه بهترین بازیگر آکادمی اسکار. بازیگری که در قرن بیستم اَکتهای فراموش نشدنیاش به یاد همگان نقش بسته است و پس از ریاضتی شگرف، به یکی از عقدههای همیشگیاش برای یک بار هم شده پایان داد. «بوی خوش زن» یا «Scent of a Woman» محصول سال ۱۹۹۲ آمریکا که بازسازی اثری درست به همین نام محصول کشور ایتالیا و اکران در سال ۱۹۷۴ بوده، همان فیلمی است که بالاخره هدیه بهترین بازیگر نقش اول مرد را برای آل پاچینو به ارمغان آورده است و بهتر از اثر اورجینال خود عمل کند. مارتین برست کارگردانی این اثر را به عهده داشت و آل پاچینو به همراه کریس اُدانل زوج بازیگری فیلم را ایفا میکردند. «بوی خوش زن» در اسکار ۱۹۹۳ در چهار رشته نامزد شد –در شاخههایی چون بهترین کارگردانی و بهترین فیلم- و توانست در شاخه بهترین بازیگر نقش اول مرد موفق به دریافت جایزه شود. رمان این اثر توسط جیوانی آرپینوی ایتالیایی در سال ۱۹۶۹ منتشر شد و دو اقتباس سینمایی نیز از آن صورت گرفت. مارتین برست نیز اگر بخواهیم با سلسله آثارش بسنجیم، به دیدگاه مناسبی نمیرسیم و این کارگردان نتوانسته است نام خود را در سینما ماندگار کند ولی کمک شایانی به بازیگری کرده است که سرانجام نیازی به سکویی پرش داشته است. با نقد «بوی خوش زن» همراه با سینما فارس باشید.
«بوی خوش زن» بیشتر از آن که به عنوان یک فیلم از آن یاد شود، به عنوان ایستگاه پایانی ماجراجویی همه جانبه آل پاچینو از زاویه جشنواره و موفقیت او در اسکار مورد خطاب قرار میگیرد (برترینهایی مطابق بهترین نقش آفرینیهای سه دهه اخیر به قلم آمده است که میتوانید در بهترین هنرنماییهای سه دهه اخیر آن را مطالعه کنید). آل پاچینو که در اوایل دهه ۷۰ میلادی با نقش آفرینی چشم نوازش، بر سر زبانها افتاد و در یک قدمی جایزه اسکار قرار گرفت –برای اولین قسمت از سه گانه «پدر خوانده» از فرانسیس فورد کاپولا که در سال ۱۹۷۲ اکران شد- بعد از سالها تلاش در راستای رسیدن به هدفش، توانست با وقفه بیست ساله، به جایزه آکادمی که به نظر بسیار در نزد او مهم شمرده میشد، برسد و خیال خود و طرفدارانش را راحت کند. اولین بار او در سال ۱۹۷۳ با نامزد شدن در جایگاه بهترین بازیگر مکمل مرد برای اولین بار نام خود را در بین بهترینهای دنیای سینما میدید ولی حرص و طمع او عمل غیر منتظره دیگری را در آن سال رقم زد. ویتو کورلئونهِ پدر خوانده بر پسرش غالب شده و مارلون براندو در جایگاه بهترین بازیگر نقش اول مرد نامزد اسکار میشود. در حالی که آل پاچینو به نامزدی دون کورلئونه به عنوان بازیگر نقش اول اعتراض میکند. پاچینوی جوان در مقابل مارلون براندو با سابقه قرار میگیرد و پاچینو معترض به آکادمیای است که چرا او را در شاخه بهترین بازیگر نقش اول مرد نامزد نکردهاند و دلایلی نیز برای خودش داشت. بزرگترین دلیل پاچینو به مدت زمان حضور و هنرنمایی براندو در «پدر خوانده: پارت اول » نسبت به خودش بود. او معتقد بود بازیگری که باید در جایگاه نقش اول نامزد شود، خودش است و براندو در نقش مکمل. در هر صورت براندوی فقید جایزه بهترین بازیگر نقش اول را در کارنامه کاری خود به ثبت میرساند و طمع آل پاچینوی ۳۲ ساله به جایی نمیرسد. او پس از «پدر خوانده» در فیلمهایی چون «پدر خوانده: پارت دوم»، «سرپیکو» و «بعد از ظهر سگی» و «صورت زخمی» و غیره به هنرنمایی میپردازد. نقش آفرینی این بازیگر در سطح بسیار بالایی طی میشد و در دوران طلایی خود به سر میبرد. چهار نامزدی بهترین بازیگر نقش اول مرد و سه نامزدی بهترین بازیگر نقش مکمل مرد در کارنامهاش میدرخشید و برای او قطعا به جای درخشیدن دردناک و اذیت کننده بوده تا یک افتخار. همه آن رویاها و سختیها و دشواریها در نهایت توسط پنجمین نامزدی او در شاخه بهترین بازیگر نقش اول مرد و مجموعا هشت نامزدی، او به خواسته خود رسید. «بوی خوش زن» بستن پرونده عقده های درونی پاچینو را به دوش کشید و بالاخره به طلسم بیست ساله از اولین نامزدی –از سال ۱۹۷۲ تا سال ۱۹۹۲- پایان داد. بنابراین این اثر بیشتر از آن که فیلم معروفی باشد، به عنوان برگ برنده آل پاچینو به حساب میآید.
با صراحت میتوان گفت در «بوی خوش زن» شاهد بهترین عملکرد آل پاچینو در یک اثر سینمایی و در قامت یک بازیگر نیستیم، بلکه با متفاوتترین آنها مواجه هستیم و تفاوتی که در کارنامه این بازیگر فقدانش حس میشد. صورت زخمی سینما بارها و بارها با هنرنمایی دیوانه وارش، مخاطبان را شگفت زده کرده و نمیتوان هنرنمایی برون گرای این بازیگر فراموش نشدنی سینما را فراموش کرد. «بوی خوش زن» برای او به عنوان پا گذاشتن بر اصول بازیگری او میماند. اصولی که با آن آل پاچینو را میشناسیم و نادیده گرفتن آن، میتواند ضرر زیادی به سبک و سیاق کاری او زده باشد. آل پاچینو اصولا بازیگری میباشد که با چشمان گویایش به زیبایی هنرنمایی خود زینت میبخشد. بازیگری که با چشمانش با مخاطب سخن میگوید و شیوایی درون آشفته و جوشش او را با قدرت هر چه بیشتر به قاب تصویر هدیه میدهد –فیلمهایی چون «بعد از ظهر سگی» و «صورت زخمی» و «پدر خوانده» را به یاد آورید- و حتی در نقد پیشین خود نیز گریزی به چشمان خواب آلود و حسی که از چشمانش به بیننده القا میکند زده بودم (نقد فیلم «بی خوابی»). در «بوی خوش زن» او نقش یک افسر سابق ارتش را بازی میکند که نابینا است، بدین معنا که دیگر نمیتواند از حربهای به نام چشمانش بهره ببرد و او اکنون آن برتری را ندارد. چشمان او باید در «بوی خوش زن» نقش بازی کنند، نه یک نقش همیشگی بلکه نقش یک انسان نابینا و خیره ماندنهای بیدلیل به در و دیواری بیحس. پارامتری که فقدان آن در آل پاچینو حس میشود، نه تنها باعث ضعف او نشده است بلکه اگر تمام سکانسهای فیلم را نیز با دقت ببینید، متوجه کوچکترین خطایی از این بازیگر نمیشویم. او به وضوح در اکثر مواقع چشمان نابینایش را در دید همگان قرار میدهد و خود را میآزماید و پشت عینکی دودی که چشمانش را بپوشاند، مخفی نمیشود؛ حتی پلک نزدنهای طولانی او و خیره شدنهایش به در و دیوار نیز به مخاطب اوج اعتماد را میدهد که واقعا با فردی نابینا مواجه است نه کسی که خودش را به نابینایی زده. با ادامه نقد این اثر همراه با ما باشید.
نکته: اگر فیلم را مشاهده نکردهاید، ادامه متن ممکن است داستان را برای شما اسپویل کند.
کلیک استارت فیلم با موسیقی گرم و دلنشین توماس نیومن زده میشود –آهنگساز حرفهای هالیوود و خاطره سازیهای همیشگی او با آثاری چون «رستگاری در شاوشنک»، «مسیر سبز» و «وال ای» و «۱۹۱۷»-. موسیقی با گرمای نماهای توصیفی آمیخته میشود و افکتهای رنگی گرمی را در تصویر مشاهده میکنیم. نماهای واید و لانگ شات گونه توصیفی به سرعت محدوده لوکیشن خود را کوچک تر و کوچکتر میکنند و در نهایت یک دید کلی از کالج “بیرد” میدهد. یک کالج پسرانه سخت آشفته و هرج و مرجی که در آن جولان میدهد. دانشجویان کالج با شور و هیجان رفت و آمد میکنند و هر کدام مشغول کاری هستند. در همان ابتدا با شخصیتهای فیلم آشنا میشویم و مثل همیشه و طبق قواعد ساختاری تمام فیلمهای تین ایجری- کالجی، با یک اکیپ چهار نفره از بچههای سرکش و نافرمان مواجه میشویم. آقای ترسک را با خودروی مدل بالایش به عنوان مدیر کالج به ما معرفی میشود و از همه مهمتر با شخصیت اصلی داستان چارلی سیمز –با هنرنمایی بسیار خوب کریس اُدانل- همراه شده و با توجه به کریسمس، با او یک تعطیلات چند روزه کریسمس را میگذرانیم. البته کمی چارلی با دیگر همکلاسی هایش متفاوت است؛ او از مشکلات مالی زیادی رنج میبرد و تعطیلات کریسمس برای او معنای دیگری را به همراه دارد، موقعیتی مناسب برای اندکی درآمد که به زخمهای زندگیاش بزند. کالجی که او در آن تحصیل میکند –کالج بیرد- از کالجهای گران قیمت به حساب میآمد در حالی که چارلی با بورسیه تحصیلی در این کالج مشغول به درس خواندن است و همکلاسیهایش از سرمایه دارانی هستند که چارلی با نوع شیوه زندگی آنان آشنایی ندارد.
شرایط زندگی چارلی به گونهای او را آموخته است که باید برای زندگیاش تلاش کند و از هر فرصتی بهره ببرد. در تعطیلات درخواست کار میدهد و سرانجام توسط یک خانواده برای کار مازاد استخدام میشود. خانوادهای که قرار است به سفری بروند و پدر پیر و نابینایشان را به دست کارگری بسپارند و در مدتی که در تعطیلاتاند، از پدرشان مراقبت کند. اولین دیدار چارلی با آن فرد نابینا در جلسه معارفه کلیک میخورد. افسر بازنشسته ارتش که هم زبان درازی دارد و هم صلابت گذشته خویش. چارلی تسلیم اقتدار سرهنگ بازنشسته فرانک اسلید میشود و تا حدودی نمیداند قرار است چگونه با او تعطیلات را سر کند، فردی که خودکامگی و پرخاش در خونش جاری است و عضو ناگسستنی اوست. هنرنمایی برون گرای آل پاچینو و قدرت بالای ابراز اواطف و احساسات پرخاش جویانهاش بیشتر از همیشه به چشم میآید و به نوعی در کنار «صورت زخمی» افراطیترین آل پاچینوی قرن ۲۰ را مشاهده میکنیم که هیچکس و هیچ چیز حریفش نمیشوند. چارلی علاوه بر کاری مازاد که برای تعطیلات درخواست داده است، به کارهای دانشجویی نیز در کالج مشغول است و در کتابخانه، متصدی کتاب است. مشکلات کاری او به سرهنگ فرانک اسلید ختم نمیشود و مشکل بزرگتری نیز گریبان گیرش میشود. آن اکیپ از دانشجویان سرکش و طغیانگر با اعمال آنارشیستی که از همان ابتدا نیز معلوم بود که قرار است خراب کاری کنند، مشکلات بعدی چارلی را به صورت سلسله وار رقم میزنند. جوانانی که همچون اکیپ جمع و جورتر از الکس و رفقاش در «پرتقال کوکی» استاد کوبریک هستند و یاغی گریهایشان کار خرابکن و رام نشده است، البته با دوز بسیار پایینتر. همانطور که گفته بودم چارلی در کتابخانه کالج نیز به کار پاره وقتی مشغول است و بخش چالش برانگیز ماجرا به شاهد بودن چارلی به خرابکاری های جرج ویلیس و رفقاش میباشد. از شانس بد چارلی، دقیقا موقعی که آنان مشغول تله گذاری برای مدیر مدرسه متکبر و ریاکارشان را داشتند، تنها شاهدشان چارلی سیمز است؛ او علاوه بر مشکلات کار پاره وقتی که باید با یک افسر بازنشسته نابینا ارتش سر و کله بزند، مشکلات تحصیلیاش نیز در کالج قوز بالا قوز شده است –به دلیل بورسیه بودن چارلی که امکان باطل کردنش بسیار ساده است و با تخلفات انضباطی و گزارشات مدیر مدرسه محقق میشود- . نکته مهمی که تا حدودی صراحت عوام گونه فیلم را دامن میزند مربوط به عدم ارزش گذاری در شأن داستانهای کوچکی است که در طول اثر با آنها مواجه میشویم و آنها صرفا برای ایجاد یک سری کاتالیزگر برای هدف نهایی فیلمنامه محسوب میشوند. یکی از آنها دقیقا به همین مشکل بورسیه و مشکل مالی چارلی برمیگردد که اثر به سیاق فیلمهای تین ایجری با آن برخورد میکند ولی میتوانست افکار های بلند پروازانه بیشتری را در آن رشد دهد. آریستوکراسی هوش و ثروت و تقابل آنها با یکدیگر دقیقا همان چیزی است که باید از دیدگاه من، کارگردان از آن بهره میبرد و درام خود را علاوه بر مشی اصلی، با پیامهایی گیرا و انتقادی مورد هدف قرار میداد ولی کمبود آن در فیلم مشهود است. البته با همین مسائل است که فیلم به سادگی بیش از حدش اذعان دارد و نمیخواهد پیچیده باشد و مشکل زدایی کند؛ که نسبتا برای من، کمی کم مایه و کم مضمون میباشد ولی به سادگی زیبایش لطمهای نزده است.
اما چالش برانگیزترین و مهمترین هدف فیلمنامه «بوی خوش زن» منحصر به ماجراجویی چارلی سیمز و سرهنگ فرانک اسلید میشود. فرانک اسلید که شخصیتی طوفانی و بی اعصاب و غیر قابل کنترلی دارد، در کنار چارلی جوان که شخصیتی تو سری خور و خوار –به واسطه اوضاع نابه سامان مالی و جایگاه اجتماعی از دیدگاه مشکل دار عوام- و کم رو و ساکت، گزینش تیمی جذابی است که باید با هم مدتی را بگذرانند و در سفر باشند، آن هم به دستور سرهنگ اسلید که با کسی شوخی ندارد. سرهنگ اسلید درست همان انسان تجربه داری است که به نوعی رهنمود دهنده چارلی جوان است. چارلی که از لذتهای به اصطلاح دنیوی باز مانده است (همانند انسان پیر و خرفتی که قدرت انجام کاری ندارد و به اصطلاح نابینا و ناتوان است) و در مقابل او، کلنل اسلید که تازه میخواهد تمام تجربههای دلنشین مادی خود را دوباره امتحان کند (همانند انسان جوانی که در روزهای بلوغ خود به سر میبرد و با رفتارهایی بعضا نابه هنجار و بعضا شایسته و در خور سن و سالش، میباشد)، در تقابل با یکدیگر قرار میگیرند. تقابلی درونی و رفتاری و شخصیتی. این دو کرکتر دقیقا در درون یکدیگر زندگی میکنند و هر کدام نمود درون آشفته شخص مقابلشان هستند. چارلی و فرانک با درخواست فرانک به دیدار برادرش میروند. مهمانان ناخواندهای که مزاحم یکی از اقوام میشوند و اتفاقاتی که در آن مهمانی ناخواسته میفتد، قطعا میتواند به نقش پر رنگ تاثیر پذیری فرانک و چارلی به یکدیگر را نشان دهد. فرانک اسلید به دیدار برادر خود میرود و چارلی نیز با خود میبرد. فرانک همانند جوانی که شور و حال همان دوران را همراه خود دارد، رفتار میکند و درست همان فرانک پرخاشگر و رک و راستی است که همه میشناسند. در میز شام با برادر زاده خود رندی دهن به دهن میشود و هر دو سوی دعوا هر چیزی که دلشان میخواهد به یکدیگر میگویند، در آن بین فرانک نکتهای را به همه گوشزد میکند؛ آن هم مربوط به اسم چارلی است. او میگوید اسم همراهش چارلز میباشد و از خطاب کردن او با اسم چاکی نیز بیزار است. این هشدار دقیقا همان چیزی است که رابط بین دو شخصیت فرانک و چارلی است. رندی –برادرزاده فرانک- شدیدترین توهین ها و اهانت ها را روانه فرانک –عموی خود- میکند در مقابل فرانک با آرامش نسبی پاسخهای او را میدهد و به دل نمیگیرد ولی درست زمانی که رندی همراه او –فرانک- را با لفظ چاکی صدا میزند، فرانک از کوره در میرود و حق رندی را کف دستش میگذارد. روابط دوستانه –همانند دو دوست هم سن و سال-بین چارلی و فرانک شکل میگیرد و شاید چارلی در کالج پسر تنهایی باشد ولی رفیقی دارد که حتی اهانت به اسم او را نیز نمیتواند تحمل کند و این پیش زمینه همان عملکرد مناسبی است که در ادامه بسیار به منطق سببی فیلمنامه کمک میکند و به داستان سرایی قوت میبخشد.
به سکانس معروف رقص تانگو میرسیم. سکانسی که در کنار دادگاه عمومی اواخر فیلم، از معروفترینهای «بوی خوش زن» است. در این سکانس قدرت بالای شناخت فرانک را از زنهای اطرافش مشاهده میکنیم و سخنانی که او در باب زنان به زبان میآورد و تکمیل کننده رفتارها و دیالوگهای شخصیت فرانک در هواپیما –دیالوگهایی که فرانک با چارلی در مورد زنان در آغاز سفرشان میزند و تشبیهات و اغراقهای قابل تاملی که فرانک از آنها سخن میگوید- است. در رقص تانگو با دنا به فرانک حقیقی پیوند میخوریم. فرانکی که حداقل برای چندین دقیقه، از درون شاد و سرحال شده و بینایی چشمانش آشکارا معلوم است. ذوق و سرمستی او را در رقص تانگو با دختر جوانی به اسم دنا شاهد هستیم و چشمان هر دوی آنها را غرق در لذت و احساس دلنشین نظاره میکنیم و فرانک را از ضعف درونی که همیشه در حال سرپوش گذاشتن بر آن است، فارغ میبینیم. فرانک بازیگر خوبی است که در شرایط کنونی خود احساس رضایت ندارد و نمیتواند زیر بار برود، که یک افسر ارتش با وضع مالی مساعد و جایگاهی مناسب، به چنین روزگاری دچار شده است و طاقت دوام آوردن در این چنین زندگی را ندارد –اشاره به قصد خودکشی فرانک با اسلحه شخصیاش، در پایان دادن به زندگیای که انتظارش را نمیکشید- و نقش بازی کردن فرانک به نقش پیرمردی راضی و سرخوش و مغرور ختم میشد و هیچوقت او را در پوچی، نارضایتی و بی هدفی درونیاش مشاهده نمیکردیم. رقص تانگو درست همان چیزی را باید ثابت میکرد که فرانک در طول زندگی پسانابیناییاش به ایفای نقش خود میپرداخت، اعتماد به نفس بالا، بی پروایی و واهمه نداشتن از ضعف خود. دخترک جوان –دنا- و تمام حضار که بینندگان آن رقص بودند، فرانک را موجودی برتر و درخشان میپنداشتند و ضعف جسمانیاش –نابینایی- در نظر دیگران سکوت را برگزیده بود.
سفر دو نفره فرانک اسلید و چارلی سیمز زمینههای بسیار مهمی را در فیلمنامه میگشاید. این سفر همانند سفری به قلمرو زندگی و تجربههای گوناگونی است که در قلب اثری چون «بوی خوش زن» میتپد. اولین تجربه و درس زندگی، به شیوه زندگی کردن فرانک اسلید و در مقابل آن چارلی سیمز است. فرانک همچون نمادی از یک زندگی آسوده و آزادی است که جز خوش گذرانی به عمل دیگری مشغول نمیباشد. در مقابل فرانک، چارلی سیمز را مشاهده میکنیم که با توجه به سن و سال اندکاش، زندگی سخت و طاقت فرسایی را در اثر مشکلات محیطی و مالی –ناپدری او و وضع نابه سامان مالی- طی میکند و همانند انسانی سخت کوش ولی با هدف و مصمم در رسیدن به قدم برداشتن در راه سنگلاخی موفقیت. فیلمساز تفاوتها و نقاط قوت و منفی تمام جنبهها و برداشتهای نماد گونه از دو شخصیت فیلم را به تصویر میکشد. کارگردان از فرانکی میگوید که زندگی پوشالی اش، چیزی جز لذتهای زودگذر دنیوی و قلمرویی تاریک و کدر برای ارضای عقدههای خود نمیباشد. عقدههایی که گاهی به رانندگی جنون آمیز خودرویی گران قیمت بدل میگردد و از سوی دیگر رفتاری و نگاهی ناخواسته جنسیتی در طول زندگی که برداشت متفاوت دیگری را هم میتوان از آن به عمل آورد و در ادامه آن را بررسی میکنم. خارج از نمادسازی اثر که کمی لغزش و کاستی و یک رنگی در آن مشهود است، به مبحث زندگی خواهیم رسید. زندگی چیست؟ آیا تلاش و تقلا برای زندگی عنصری قابل اتکا در طول سرنوشت شخصی است که به این دنیا آمده است؟ زندگی همان مقوله پر رنگی است که مارتین برست با توجه به رمان جیوانی آرپینو، دست بر سر و روی آن کشیده است و نمیخواهد به سادگی از جوار آن خود را رها کند. او مفهوم زندگی را با عواملی معنا خواهد کرد که جز آنان، انسان حالتی پوچ و نیهلیسیتی به خود میگیرد و به بیان بهتر، بیارزش شدن ارزشها را در پی دارد. مهم نیست تا چه اندازه در زندگی متحمل سختی شدهای و شکست خورده ای و به عقب بازگشتی، ولی نباید ارزشهایت را زیر پا گذاری و به آنان در قالب جعبهای خالی نگاهی بیندازی. جعبهای که در ابتدا و قبل از بازگشایی، لحظات پُر شور و آشوبی برایت به ارمغان میآورد ولی با گشودن آن، موجی از پوچی با قوایی بیکران به سویت روانه میشوند. این درست همان دیدگاه سرهنگ فرانک اسلید میباشد، فردی که در ابتدا ارزشهایش موجب مباهات و برتری و نام آوریاش میشد، به آنان افتخار میکرد و همچون درجات نظامی که بر شونهاش حک میگشت، چند جفت احترام و شوکت برایش هدیه می آورد ولی اکنون! آن جعبه ها –ارزشها- حکمی چون چارچوبی پوچ و بدون حس را برایش دارند و او نمیداند چگونه شکست متحمل شده را درک کند و آن را در پسِ ذهن خود تحلیل کند؛ بنابراین خودکشی و به قول معروف، گذراندن روز آخر زندگیاش که به منظور ارضای تمام آرزوها و اعمالی میبود که تا الان تجربه آنان نصیبش نشده بود و یا سالیان سال از تجربه و لذتهای شخصیاش میگذشت. مارتین برست در مقابل دیدگاه پوچ انگارانه فرانک، چارلی را قرار میدهد. او جوانی است که خود میداند چگونه باید زندگیاش را با انواع و اقسام جعبهها زینت دهد؛ آیا آن جعبهها در ابتدا محتوایی در خود دارند؟ جواب به صراحت خیر میباشد و آن شخصی که باید آنها را پُر کند، خود شخص چارلی سیمز است؛ او باید با تلاش مضاعف، گزینش هدف، تحمل سختی و غنیمت شمردن تک تک ثانیههای زندگیاش، جعبههای رویای خود را پُر از محتوا کند و این همان دیدگاه و بینش فیلم در باب معنا و مفهوم بخشیدن به زندگی و چگونگی سپری کردن آن است. من به شخصه این دیدگاه را بسیار یکطرفانه و شعاری میدانم و علاقه مندم یک راه دیگری را نیز در مسیر چارلی قرار دهم و نظر شخصی خود را در اثر دخالت دهم؛ پس بگذارید چند قلم آخر را از دیدگاه خود به پیام فیلمی که مارتین برست به کارگردانی آن پرداخته است، اضافه کنم. به چارلی ملحق میشوم؛ او یک انسان تلاشگر و با تکاپوی مضاعفی است که برای زندگی خود هدفی دارد و با جعبه گذاریها –اصطلاح شخصی خودم در مورد پیام «بوی خوش زن» مِن باب زندگی- به سمت و سویی قدم خواهد برداشت که آن جعبهها را پُر کند و معنای دلنشینی به تلاشهایش بدهد و زندگی را آنطور که شایسته زندگی کردن است، زندگی کند. ولی ممکن است این وضع پیش نیاید؛ ممکن است چارلی تلاش کند و به هدف خود نرسد؛ ممکن است چارلی نتواند جعبهها را پُر کند؛ ممکن است چارلی نتواند… ؛ بله امکان تمام نتوانستنها وجود دارد و چارلی همانند فرانک، چیزی جز جعبههای خالی برایش نماند. ولی او تفاوتی اساسی با فرانک دارد؛ او تلاش کرده است، زمان شور و شوق زیادی را برای پُر کردن جعبهها صرف کرده است و زندگی خود را چه اندک و چه بسیار، هدفمند ساخته است و در نهایت نیز جعبهها را پُر کرده است؛ آن هم پُر از تهی –مفهومی بسیار ارزشمندتر از جعبههای صرفا پوچِ شخصی چون فرانک و واژه تهی نیز جسمی در ورای خود دارد که در مقابلش واژه پوچ ندارد، تفاوت تهی و پوچ- .
«بوی خوش زن» منبع سکانسهای به یاد ماندنی و ماندگاری است که آنها هم به دستان هنرمند آل پاچینو به وجود آمده است. پاچینو با غلبه پهناور خود به نقش سرهنگ نابینای ارتش، معانی جدیدی را از یک ضعف، یک اشکال و یک عیب تقدیم میکند. سکانس دادگاه عمومی سران کالج بیرد به دومین سکانس معروف این اثر بدل میگردد. چارلی سیمز به دلیل خرابکاری های همکلاسی هایش، جورج ویلیس و رفقاش، به مخمصه بزرگی برخورد کرده است. البته گرفتاری حاصله، دامن هر دو سوی شواهدان خرابکاری بزرگ کالج بیرد را چنگ میزند ولی جورج ویلیس با نفوذی که به دم و دستگاه بلندمرتبه کالج به واسطه قدرت پدرش دارد، دست بالاتر را در اختیار داشته و چارلی در وضعیت نامساعدتری قرار دارد ولی این وضع نامساعد ادامه نخواهد یافت، حداقل تا زمانی که کُلنل فرانک اسلید به جلسه عمومی کالج بیرد وارد میشود و جان تازهای که به چارلی میدهد و با صلابت در جایگاه خود قرار میگیرد. سخنان جنجالی و راسخ کلنل اسلید از درخشانترین سکانسهای فیلم را رقم میزند و هنرنمایی بینظیر آل پاچینو تا مدتها در ذهن مخاطب جا خوش میکند. اظهار نظرهای فرانک حقیقت محضی از یک بیانصافی و یک نابرابری را شرح میداد و با چاشنیهایی چون الفاظ رکیک و خروشهایی که خاصِ شخص فرانک است، همراه ساخته بود. از این سکانس، ناخواسته به سخنان هملت –از نمایشنامه هملت اثر ویلیام شکسپیر- متصل شدم؛ بودن یا نبودن، مسئله این است! چگونه میتوانستیم فقدان فرانک –خودکشی کردن فرانک در سفر و هدفی که او برای پایان زندگی خود انتخاب کرده بود- را در چنین جلسهای تحمل کنیم؟ حتی نبود او موجب نابودی چارلی میگشت –گریزهایی از اثرات مخرب خودکشی و تاثیر منفی و زیان باری که به دیگران و اطرافیان وارد میکند-. فرانک باید زنده میماند و باید در چنین روزی در کنار چارلی سیمز مینشست و از او همانند وکیل مدافعی که از موکل خود دفاع میکند، پاسداری میکرد. تلاشهای چارلی که بدون هیچ چشمداشتی برای فرانک انجام میداد و در زمانهایی که او نیاز به همدم و همراه داشت، همیشه همگام با او میبود؛ تمام آنها اثر خود را در روزی که چارلی نیاز داشت، گذاشتند. “اگر شخصی یقین داشته باشد که با یک خنجر برهنه میتواند خود را آسوده کند کیست که در مقابل لطمهها و خفتهای زمانه، ظلم ظالم، تفرعن مرد متکبر، آلام عشق مردود، درنگهای دیوانی، وقاحت منصبداران، و تحقیرهایی که لایقان صبور از دست نالایقان میبینند، تن به تحمل دردهد؟”-بخشی دیگر از نمایشنامه هملت-
«بوی خوش زن» آرام، ساده و بدون تکلف است. اثری آموزنده و قانونمند به قوانین پایدار در حد درام. این اثر در اوج سادگی دنبال میشود و بیننده میتواند هزاران دلیل و گرایش را به آن ببندد و یا در سادهترین نمایش، به آن بنگرد. این اثر پا را فراتر از درام نمیگذارد و فیلم را با مفاهیم چارچوبی از پیش تعیین شده به مخاطب اهدا میکند. هنرنمایی آل پاچینو و در کنارش کریس اُ دانل از پارامترهای بسیار قدرتمند فیلم به حساب میآیند. آل پاچینو شاید بهترین خودش نباشد ولی بهترین تغییر را در خودش داده است و شاید تنها دلیلی که او بالاخره توانست جایزه اسکار که برایش به مدت بیست سال تلاش مستمر کرده بود، بدست آورد. مدت زمان فیلم بیش از حد کافی میباشد و در اغلب سکانسها تنها دلیلی که شما را به پای فیلم کنجکاو نگه میدارد، آل پاچینو است. «بوی خوش زن» بهترین انتخاب برای ۱۵۶ دقیقه دور شدن از دغدغههای زندگی شخصی خودمان است و درامی روان و دلنشین را در این مدت برایمان شرح میدهد و مجذوب خود میکند. تماشای «بوی خوش زن» را فراموش نکنید.
نظرات