قسمت سوم فصل دوم انیمه Yakusoku no Neverland جذابیتی به مراتب بیشتر از دو قسمت قبلی دارد و عناصر ترس در این قسمت بیشتر به چشم میخورد. این بار، اِما و دوستانش وارد یک بخش دیگری از داستان میشوند و از یکسری از حقایق پرده برداری میشود.

به شخصه وقتی که به اینجا رسید، فکر کردم که اِما و بچهها یک دنیای بسیار زیبا و فانتزیگونه را دیدهاند، اما برهوتی بیش نبود.
اگر قسمت قبلی را مشاهده کرده باشید، میدانید انیمه در جایی به پایان رسید که سونجو به اِما شکار کردن را آموزش داد و به سوی بقیه برگشتند. شروع قسمت سوم هم دقیقا بعد از این واقعه را روایت میکند و از جایی شروع میشود که اِما، تصویر خانوادهی خود که همان کودکان باقی مانده در آسایشگاه هستند را به موجیکا نشان میدهد و تک به تک آنها را معرفی میکند. تا به اینجای داستان، فقط یک مرور ساده و کلیشهوارانه بر سایر شخصیتهای پنهان انیمه صورت گرفته و هنوز به اوج جذابیت داستان نرسیده است. پس از اینکه صحبتهای اِما و موجیکا به پایان رسید، همگی از آن زیرزمین خارج و به سوی دنیای بیرون از جنگل روانه شدند. اما چه دنیای دیگری انتظار آنها را میکشید؟!

طلسمی که موجیکا به اِما داد و به گفتهی خودش خوش شانسی می آورد.
اصل ماجرای داستان از اینجا شروع میشود. موجیکا طلسمی که به گفتهی خودش، خوش شانسی میآورد را به اِما داد و آنها راهی سفر شدند. همین که بچهها کمی دور شدند، سونجو روی واقعی خود را نشان داد. به گفتهی خودش، هدف اصلی او از نخوردن بچهها این بود که آنها در طبیعت به زاد و ولد بپردازند و کودکانی همانند خودشان خاص به دنیا بیاورند تا سونجو بتواند از آنها به عنوان غذا تغذیه کند. مطمئناً این نکته برای تمامی کسانی که تا پیش از این تصور میکردند که موجیکا و سونجو، متفاوتتر از سایر شیاطین هستند، بسیار نکتهی غافلگیر کننده و ترسناکی است. البته باید به این نکته هم اشاره کنیم که فقط سونجو این هدف را داشت و موجیکا بعد از شنیدن این حرفهای سونجو بسیار تحت تأثیر قرار گرفت و اصلاً فکر نمیکرد که سونجو همچین فکری در سر داشته باشد. بعد از این حرفهای عجیب و شگفتزده کنندهی سونجو، او به داخل جنگل برمیگردد و چندین شیطان دیگر را میکشد و انگار که از این کارش هدف و غرض خاصی داشت.

یکی از جذابیت انیمههای ژاپنی این است که بعضی از سکانسها، آنقدر غافلگیر کنندهاند که مخاطب با اینکه احتمال پیش آمدن آن را میدهد اما باز هم تعجب میکند. این هم لحظهای که سونجو رخ واقعی و تشنهی خون خودش را نشان میدهد.
حال به سوی بچهها برگردیم که راهی یک دشت پهناور شده و برای اینکه به موقعیت مورد نظر برسند، در تلاش بودند. همین که آنها مقداری جلو میروند، به موقعیت ویلیام مینروا میرسند، اما آنها جز برهوت و بیابانی بی آب و علف، چیز دیگری را مشاهده نمیکنند. رِی وقتی که خودکار را بیرون میآورد و موقعیت را وارسی میکند، به کمک کتابی که از آسایشگاه آورده بودند، توانست به یک نقشه دسترسی پیدا کند که به زیرزمین اشاره داشت. این سکانس از قبل انتظار میرفت که رخ بدهد و به پناهگاهی زیرزمینی اشاره داشته باشد؛ چون وقتی که آنها به موقعیت تعیین شده رسیدند، هیچ علامت و نشانهای در اطراف دیده نمیشد و تنها تئوری درستی که میتوانست به حقیقت بدل شود، همین پناهگاه زیرزمینی بود.
دقیقا بعد از اینکه رِی به نقشهی زیرزمین دسترسی پیدا کرد، یک دریچه برای آنها باز شد و همگی به داخل آن رفتند. پس از پیمودن مسیری کوتاه، به یکسری اتاق رسیدند که همگی شماره داشتند، اما یکی از آنها شماره نداشت و اِما داخل آن شد. این اتاق، اتاق مدیریت بود و کسی در آن حضور نداشت. یک نامه به دیوار چسبیده بود و یکی از بچهها آن را خواند؛ نامه از طرف ویلیام مینروا بود و در نامه به آنها، به دلیل رسیدنشان به پناهگاه تبریک گفته و به این نکته هم اشاره کرده بود که این پناهگاه برای آنها ساخته شده است. همگی بچهها از شنیدن این سخنان خوشحال شدند و همگی به چرخ زدن در اطراف پرداختند. تا به اینجا فهمیدیم که این پناهگاه، مکانی امن برای این کودکان است و فقط برای آنها ساخته شدهاست. امکانات زیادی همچون باغچه، حمام آب گرم و … از جملهی امکانات این پناهگاه به شمار میرفت و خوشحالی بچهها پایانی نداشت.

این اتاق همان اتاق بیشماره است که در متن به آن اشاره کردیم.
بخش ترسناک داستان از جایی شروع میشود که رمز و راز این پناهگاه نمایان میشوند. یکی از اولین اتفاقات شوکه کنندهی بچهها، این بود که وقتی یکی از آنها شروع به نواختن پیانو کرد و یکی دیگر از آنها، به قصد شوخی، یکی از دکمههای پیانو را فشار داد، دریچهای باز شد که به یک مکان تاریک منتهی میشد، اما به دلیل اینکه داخل آنجا تاریک بود، جزئیات چندانی از آن نمایان نبود و موجودیت این مکان، در هالهای از ابهام قرار دارد و مطمئناً در قسمتهای بعدی، جزئیات بیشتری از آن خواهیم دانست. مسلما زمانی که یک نقطهی کور در داستان به وجود میآید و جزئیات چندانی در مورد آن نمیدانیم، هر احتمالی ممکن میشود و در احتمال اول، انتظار میرود که آنجا یک انباری برای آذوقه و سایر موارد باشد. این احتمال خوشبینانهترین احتمال ممکن است و هر احتمال منفی دیگری هم امکان دارد که واقعیت داشته باشد.

پشت پیانو، اتاقی تاریک. یکی از اولین اتفاقات ترسناک.
بخش ترسناک داستان از اینجا شروع میشود که یکسری از بچههایی که در پناهگاه به گردش میپرداختند، به یک اتاق خوفناک رسیدند که بر روی دیوارش نوشته شده بود «HELP» به معنی کمک کنید و این فقط یکبار نوشته نشده بود، بلکه چندین بار همین کلمه نوشته شده بود و این گونه به نظر میرسید که چندین نفر در این اتاق مورد شکنجه قرار گرفته و التماس کمک کردهاند. در همین حین هم، اِما و یکسری دیگر از بچهها به یک در رسیدند که با همان خودکار باز میشد و وقتی در را باز کردند، تلفنی که در روبروی آنها قرار داشت، زنگ خورد و فرد پشت خط فقط گفت که ویلیام مینروا هستم و داستان در همینجا به پایان رسید.

HELP
اگر بخواهیم که یک جمعبندی کلی از این قسمت هم داشته باشیم، باید به تک تک سکانسهای آن واکنش نشان بدهیم، چون هر کدام از این سکانسها میتواند سرنخی از وقایع آینده به ما بدهد. از وقایعی که در این قسمت اتفاق افتاد و در بالا به تحلیل آنها پرداختیم، این گونه میتوان نتیجه گرفت که ماجراجویی بچهها قرار نیست که به این زودیها اتمام یابد و همچنان باید انتظار اتفاقات و وقایع هولناک را داشت. علل خصوص بعد از اینکه بچهها به داخل این دو اتاق مرموز رفتند، نباید که انتظار اتفاقاتی خوشایند داشته باشیم، چه بسا ویلیام مینروا نیز همانند سرپرست پیشین آنها، قصد پرورش و تحویل آنها به شیاطین و یا آسایشگاه را داشته باشد. حال باید منتظر بمانیم تا قسمت جدید منتشر شود و این ابهامات را رفع کند. اگر شما هم یکی از علاقهمندان به این انیمه هستید، خوشحال میشویم که نظرات خودتان را در مورد این قسمت با ما به اشتراک بگذارید و همچنین اگر نقد و بررسی قسمت اول و دوم را نخواندهاید، میتوانید از طریق این نشانی، به خواندن آنها بپردازید.
نظرات