قضاوت دربارهی فیلم دانکرک، یکی از دشوارترین و پیچیدهترین کارهایی است که یک نویسنده یا منتقد ممکن است در عمرش با آن روبهرو شود. اسم کریستوفر نولان بهقدری شکوهمند و پُرطمطراق و آثار شگفتآور و خیرهکنندهی قبلیاش، بهاندازهای شاهکار و برجسته است که در طی فرآیند نقادی و موشکافی، ممکن است بهعنوان عوامل مزاحم و مداخلهگر بر روی قضاوت، دیدگاه و چشمانداز تئوریک نویسنده تأثیر بگذارند و این اتفاق، ممکن است در مورد هر فیلم و یا سریال تلویزیونی نیز روی بدهد اما در موارد استثنایی نظیر همین فیلم دانکرک، این تحت تأثیر قرار گرفتن و مسحور شدن، بسیار ویرانگر و مخرّبتر است زیرا با فیلمی روبهرو هستیم که نقد جانبدارانه و چشمبستهی آن، امکان دارد درنهایت به افول و سقوط تراژدیک یک کارگردان و یا تباهی افسارگسیختهی یک ژانر در تاریخ سینما منجر شود.
بنابراین گاهی اوقات لازم است که یک فیلم را چند بار تماشا کرد، در تکتک صحنهها و سکانسهای آن تأمل و تعمّق نمود و با تکنیکهای ذهن آگاهانه که لازمهی آن رهایی از فشارها، تعصبات و سوگیریهای رفتاری – شناختی محیطی است، از جوء و فضای هیجان محور و تنشزایی که پیرامون فیلم ایجادشده است، جدا شد و فاصله گرفت و در خلأ و فضای سیّال و برهوت مانندی که پدید آمده است، اقدام به داوری و قضاوت نمود و احتمالاً تحت تأثیر این شرایط کنترلشده و هدفمند، بتوان به نتیجهگیری و جمعبندی سودمند و مفیدی دست پیدا کرد؛ بنابراین اجازه دهید که این بحث داغ و تنشزا را اینگونه شروع کنم که دانکرک اثر کریستوفر نولان، فیلم دوستداشتنی و قابلتحسینی است که به شکل ملموس و البته حیرتانگیزی، امضای استثنایی نولان در تکتک فریمها، صحنهها و سکانسهای آن احساس میشود اما یک مسئلهی ترسناک و هولانگیز، موجودیّت و هستی آن را تهدید میکند و این مسئله، وجود پرتگاهی مخوف و ژرف پیش پای دانکرک است که در صورت هرگونه بیاحتیاطی و بیملاحظگی، درنهایت به سقوط آن به اعماق مهآلود دره منجر میشود و خبر بد این است که بعد از سه بار تماشای تیزبینانهی دانکرک، باید بگویم که سخت در اشتباه حماقت باری بودم، دانکرک در لبهی باریک و سُست این پرتگاه، ترسان و لرزان متوقف نمانده است و حتّی در پی تلاش و کشمکشی جانانه برای رهایی از این وضعیت بغرنج و متشنج هم نیست، بلکه وقتی همهی ما خواب بودیم، دانکرک، مدّتها پیش به اعماق خوفناک این درهی بیانتها سقوط کرده است.
سکانس آغازین فیلم دانکرک، با کادربندی باز و گستردهای که دارد به شکلی هولناک، فضایی رُعبآور و مرموز از خیابانی جنگزده و متروک را به تصویر میکشد که در آن، چند سرباز انگلیسی بیرمق و خسته از نبرد، درحالیکه در محاصرهی کمدیوار بروشورهای تبلیغاتی نازیها که آسمان رهاشده است، قرارگرفتهاند، پرسه زنان و بیهدف و شاید کنجکاوانه در کوچهپسکوچهها قدم میزنند. به نظرم شروع اینچنینی، بسیار فوقالعاده و زیرکانه است. فضاسازی و دکوپاژی که بهخوبی خبر از درونمایه و محتوای فیلم میدهد: نبرد اُمید یا نااُمیدی و کشمکش مرگ یا زندگی. تماشاگر، در همین سکانس کوتاه، چنان بیمقدمه و البته ترسناک، به فضای تاریک، مهیب و خشن جنگ پرتاب میشود که همین اتفاق، حسابی سطح انتظاراتش را چند پله بالا میبرد اما همانطور که بادآورده را باد میبرد؛ لحظاتی بعد، غریو تکاندهنده و کرکنندهی صدای تیراندازی و رگبارها و گلولههایی که از غیب شلیک میشود، همچون مُردابی ژرف، سربازان ترسیده را یکبهیک به درون ذات منجلابی خود میکشد و فقط یکی از آنها، با خوششانسی حیرتآوری از این معرکه نجات مییابد و اینجا است که تازه تماشاگر متوجه میشود که ذات جنگ آنقدرها هم که در فلسفهی تاریخ گفتهشده، بیرحم، شریر و تشنه به خون نیست و گاهی بهمثابهی کمدی تلخی است که در میان کارزار خون و آتش، دنبال خنداندن تماشاگر است و جنگ، بعضی وقتها، چنان مهربان و بامعرفت است و روی زیبا و دلفریباش را به انسان نشان میدهد که ممکن است صدها گلولهی سُربی داغ و سوزناک به سمتش شلیک کند و او ناباورانه و معجزهوار زنده بماند و اینجا نقطهای است که فیلم دانکرک اثر کریستوفر نولان، بر لبهی سراشیبی سقوط قرار میگیرد.
شاید این انتقاد من را بیهوده، سختگیرانه و حتی عناد و غرضورزی بدانید اما من معتقدم که از فیلمساز برجسته و توانمندی نظیر کریستوفر نولان، انتظار میرود که بعد از نزدیک به دو دهه فعالیّت در عالیترین سطح کیفی سینمای هالیوود، به چنان بینش و درکی رسیده باشد که تکتک فریمهای فیلمش را سنجیده و با تفکر بسازد و هرگونه سادهانگاری قضیه، پرداخت شتابزده و عدم توجه به جزئیات، شاید برای سایر کارگردانان قابلبخشش و اغماض باشد اما مطمئناً برای نولان، بههیچوجه بخشودنی نیست. همین سکانس ابتدایی و ماجرای تیراندازی، به بدترین شکل ممکن، یادآور فیلمهای اکشن سطحی نظیر عملیات غیرممکن یا جیمز باند است. فیلمهایی که بعضی وقتها، در آنها میبینیم دهها خشاب بهصورت دیوانهوار برای کُشتن یک کاراکتر، رگباری به هدر میرود اما کاراکتر خوشبختانه یا بدبختانه یک خراش کوچک هم برنمیدارد! این کلام من به معنای نکوهش یا سرزنش این سبک از فیلمها نیست، بلکه معتقدم عملیات غیرممکن و یا جیمز باند، بهعنوان اکشنهای هیجان محور و پُر از بزنوبکشهای گهگاه بیمنطق، در زمرهی شاهکارهای تجاری سینما هستند و از یک فیلم تجاری و اکشن بیمغز، چنین سکانسهای بیمنطق و اغراقشدهای هم انتظار میرود اما اگر با یک فیلم رئال و تراژدیک از فضای مرگبار و سیاه جنگ روبهرو هستیم، وجود این سکانسهای نچسب، حقیقتاً مایهی عذاب تماشاگر و تباهکنندهی فلسفهی بنیادین جنگ است و حداقل این پرداخت و روایت، باید چنان منظم، از پیش فکر شده و باورپذیر باشد که ماهیّت بیپرده و صریح جنگ و وقایع رنجآور و ناخوشایند آن، مورد تمسخر و سادهانگاری تماشاگر قرار نگیرد.
دانکرک، یک فیلم افسارگسیختهی ساختاری و سانسور شده محتوایی است. فیلمی است که وعدهی به تصویر کشیدن زوایای سخت و سیاه جنگ را میدهد اما در مقام عمل، اتمسفر و فضای آن، کمترین بویی از عناصر واقعگرایانهی جنگ نظیر خشونت و تاریکی ذاتی نهفته در آن را ندارد. کریستوفر نولان، به بهانهی ردهبندی سنی فیلم، خشونت فیزیکی را از روایت فیلم حذف کرده و در القای خشونت روانشناختی و حس تنش و تعلیق هم ناموفق بوده است و این کار بهمثابهی آن است که بخواهیم ریشههای یک درخت را قطع کنیم و انتظار داشته باشیم که درخت ما، همان درخت سابق باشد و میوههای آبدار و لذیذی برای ما به ارمغان آورد؛ یعنی رسماً ما در فیلم دانکرک، با کاریکاتوری (کارتونی) خنثی و نهایتاً اندکی مورمور کننده از واقعیت تلخ جنگ روبهرو هستیم که هیچگاه بهاندازهای نمیرسد که روان تماشاگر را آزرده سازد و با اندوهی جانکاه و ترسی منجمدکننده، وجودش را در بُهت و سرگشتگی فرو ببرد و نولان در این مورد، اشتباه عجیبی مرتکب شده است و روایتی که او از جنگ، بهعنوان یکی از خونبارترین و دردناکترین حوادث تاریخ بشر، ارائه میکند، بیشتر شبیه شنیدن یک جوک مسخره از طرف کسی که است با او رودربایستی داریم، شاید خنده به لبانمان بیاید اما خودمان هم خوب میدانیم که این لبخند، زورکی و ریاکارانه است.
اجازه دهید دقیقتر صحبت کنم. منظور من این نیست که عُنصر خشونت به شکل مبالغهآمیز و رادیکال در طول روایت داستان به کار برود و در سرتاسر فیلم، صحنههای تکهپاره و مثله شدن سربازها و بیرون ریختن دل و رودهی آنها را ببینیم بلکه واقعبینانه انتظار داشتم که نولان به شکل ناتورالیستی یا همان طبیعتگرایانه، ماهیّت جنگ را همانگونه که هست به تصویر بکشد، نه اغراقآمیز و رادیکال و نه سانسور شده یا محافظهکار و او اگر این هدف را سرلوحهی کار خود قرار میداد، مطمئن هستم که نتیجه و فرجام کار، فیلمی در حد و اندازههای نجات سرباز رایان یا ستیغ ارهای میشد که جزء بهترین فیلمهای جنگ محور تاریخ سینما هستند و متأسفانه باید بگویم که دانکرک، حتّی به گرد پای این دو فیلم نیز نمیرسد و حتّی فیلم Fury اثر دیوید آیر، بهمراتب روایت ملموستر و جذابتری از فضای خشونتبار جنگ برای ما ترسیم میکند و به نظرم یکی از فیلمهای کمبها دادهشده اما موفق و سربلند سینما است. این نکته را خاطرنشان سازم که این نتیجهگیری صرفاً از زاویهی روایت پرداختشدهی خشونت است و سایر عناصر و مضامین نظیر شخصیتپردازی، دکوپاژ و روایت قصه، در جای خود بحث و بررسی خواهند شد.
دکوپاژ و صحنهآرایی فیلم، گاهی اوقات بسیار عالی و در حد و اندازههای آثار قبلی نولان و بعضی وقتها، بسیار سطحی و غیرحرفهای عمل کرده است. برای مثال، ساحل دانکرک، بسیار معمولی، ساده و کسلکننده به نمایش گذاشتهشده و هیچ خبری از تنش، تشویش و سایهی هراسانگیز و مخوف مرگ نیست و میان سربازان، هیچگونه کشمکش و مشاجرهی تنش آمیز و دیوانهواری که ناشی از دستوپنجه نرم کردن با اضطراب و استرس شدید روانشناختی است، دیده نمیشود و اصولاً با جماعتی بیکار، علاف و بیخاصیّت روبهرو هستیم که تنها کار مثبت و سودمندی که انجام میدهند، این است که بسیار حرفهای و منظّم صف میبندند! در ساحل، هیچگونه آثار جنگ و درگیری و حضور ادوات نظامی سبک یا سنگین، دیده نمیشود و صرفاً برای خالی نبودن عریضه، یک مقدار دود سیاه در گوشهی تصویر گذاشتهشده است تا قضیه بیش از این لوث نشود. در ساحل، چنانچه پیشتر اشاره کردم سربازان به شکل نأمانوس و غریبی بهصف ایستادهاند و به نظر میآید که کارگردان، کنترل و نظارتی دقیق و همهجانبه بر روی این سیاهی لشگر نداشته است. برخی رفتارها و حرکات این سیاهی لشگر، غیرطبیعی و ناهماهنگ است و این موضوع شدیداً در برخی صحنهها به چشم میآید. فقط صحنهها و سکانسهای مربوط به این سربازان را با لحظهی نبرد ارتش پلیسها و ارتش بین در فیلم شوالیه تاریکی برمیخیزد مقایسه کنید و ببینید که چقدر کنترلشده و حسابشده، هر سیاهی لشگر نقش مربوط به خود را ایفا میکند و کوچکترین رفتار و حرکت ناموزون و غیرحرفهای از آنها سر نمیزند. حملهی هواپیماها به ساحل، معمولی و حتی ضعیف ازکاردرآمده و اصلاً حس ترس و تشویش را در تماشاگر زنده نمیکند و همین موضوع به روایت فیلم، آسیب بنیادینی زده است. برای مثال، یک بمب دقیقاً روی یک سرباز بختبرگشته فرود میآید اما نهتنها از یک قطره خون خبری نیست بلکه جنازهاش هم گموگور میشود و لباس سایر جنازهها حتی کثیف، پاره و متلاشی نمیشود و نحوهی چیدمان جنازهها روی زمین، بیش از آنکه شبیه افرادی باشد که براثر بمباران لتوپار شدهاند، بیشتر شبیه ملوانان کوفتهای است که از فرط خستگی و یک فعالیّت کاری طولانیمدت، روی اولین خُشکی که پیداکردهاند، به شکل خرسواری خوابیدهاند!
غیرقابلپیشبینیترین مشکل فیلم دانکرک، شعارزدگی افراطی و اعصابخُردکن آن است. حقیقتاً هیچوقت فکر نمیکردم که نولان فیلمی بسازد که اینگونه در باتلاق لزج، لجنمال و خوفناک شعارزدگی دستوپا بزند و تقلّا کند اما بالاخره چه باید کرد؟ او یک انگلیسی جنتلمن واقعی است و حتماً دغدغههای ملیگرایانهی خودش را دارد. برخی دیالوگهای فیلم چنان کلیشهای و غیرقابلباور است که گاهی اوقات فکر میکردم در حال تماشای بخشهایی از مستند روایت فتح اثر شهید آوینی هستم! این حرف به معنای نکوهش و نقد مستند روایت فتح نیست، بلکه منظورم این است که هر ژانر، درونمایه و محتوای ساختاری خودش را میطلبد و در مستندی نظیر روایت فتح، برانگیختگی هیجانی تماشاگر و یا به قولی تهییج احساسگرایی آرمانی و ملّیگرایی او، امری معمول و متداول است چون زیربنای این ژانر، چنین امری را میطلبد و در مستند نگاریها، این موضوع چیز عجیبی نیست اما وقتی در یک فیلم داستانی نظیر دانکرک آنهم در بالاترین سطح کیفی هالیوود، با این حجم از سانتی مانتالیسم سطحی و بیمایه، شعارزدگی مصنوعی و حس ناسیونالیستی اشکآور مواجهه میشویم، یعنی یک جای کار اشکال دارد و اینجا است که میتوان زبان به انتقاد و سرزنش باز کرد و بابت این اتفاق نامیمون و شوم، اعتراض و شکوه نمود.
اوج پمپاژ و فراخوانی رمانتیک هیجانات ملیگرایانه و فضاسازی کلیشهای بهظاهر درام آلود، مربوط به جمعبندی و بخش پایانی فیلم است که کیلومترها از آرمانها و سبک فیلمسازی نولان به دور است و همچون یک قطعهی نچسب و ناموزون، به ذوق میزند. پایانبندی دانکرک، یک جمعبندی سادهلوحانه، شعارزده و کلیشهای است که نه هیجانی ریتمیک به همراه دارد و نه با منطق و عقلانیّت سازگار است. خواندن نامهای از چرچیل و فرود آمدن فاریر در مناطق تحت تصرف دشمن درحالیکه میتوانست بهآسانی در مناطق خودی فرود بیاید، حقیقتاً ازلحاظ توجیهی، کاملاً ناموزون، ضد منطق و غیرقابل فهم است. تنها شباهت این پایانبندی به سایر آثار نولان، نوع کادربندی، دکوپاژ و روایت کاراکتر روی محتوای بصری است و اگر دقت کنید حداقل سه فیلم آخر نولان، دقیقاً همینگونه به اتمام میرسند و همین موضوع خودش جای تأمل و تفکر دارد. پایانبندی فیلمهای شوالیه تاریکی، شوالیه تاریکی برمیخیزد و بین ستارهای، تقریباً ازلحاظ ساختاری و محتوایی به یکشکل ثابت، نگارش و تدوینشده و کادربندی بصری نیز تقریباً یکسان است. توضیحات بیشتری نمیدهم و فقط شما را به این سه فیلم ارجاع داده و از شما میخواهم دوباره این فیلمها را تماشا کنید و به این موضوع فکر کنید که آیا این وضعیت، یک اتفاق ساده و سهوی بوده و یا از پیش تعیینشده و عمدی است؟ و آیا اینکه اسم این اتفاق را امضا و تکنیک منحصربهفرد کارگردان میگذارید و یا فقدان خلاقیّت و درجا زدن او؟ قضاوت را به خود شما واگذار میکنم. در کل دانکرک و سبک ساختاری و محتواییاش، از فاصلهی چند فرسخی، داد میزند که ساختهی کریستوفر نولان است. سبک فیلمبرداری، مدل کادربندی و دکوپاژ و حتّی نوع روایت – باوجود روایت متقاطع این فیلم – و موسیقی متن و اصلاً همین شیوهی پایانبندی، به شکل دژاووگونهای بوی نولان را میدهد اما مشکل لاینحل و معماگونه این است که این عطر و رایحهی خوشبو و معطّر، روح و باطن واقعی و اُرجینال نولان را به همراه ندارد و همین اتفاق رازآلود، من را سردرگم و پریشان کرده است.
دیالوگهای ضعیف، پرداختنشده و شعاری دانکرک، من را به این نتیجه رسانده است که ایکاش نولان، این فیلم را به شکل صامت میساخت. صامت به معنای فقدان دیالوگ و مونولوگ منظورم است و نه مانند فیلمهای کلاسیک اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، اصولاً فاقد صداگذاری باشد. فقط به این ایده فکر کنید که اگر کادربندی، دکوپاژ و نمایابی محشر و خیرهکنندهی فیلم با موسیقی و نوای مسحورکننده و پُرتنش هانس زیمر همراه میشد، چه شاهکار بلامنازعی پدید میآمد؟ کریستوفر نولان، باید جریان روایت فیلم را بهطور کامل و مطلق به تصویر و موسیقی واگذار میکرد و اینگونه میتوانست شاهکاری بسازد که الآن بهجای غُر زدن و اعتراض، همگی در حال غلتیدن در کف و خون خویش بودیم. برای مثال، فیلم فوقالعادهی All Is Lost را به خاطر بیاورید. سی.جی. چاندور، کارگردان این فیلم، حقیقتاً یک رُمان بصری زیبا ساخته که روایت طولانی اما قوی و سیّال فیلم را سرتاسر به عناصر تصویر، صدا و موسیقی واگذار کرده است. در این فیلم، رویهمرفته سه دقیقه دیالوگ یا مونولوگ هم وجود ندارد و وظیفهی دشوار قصهپردازی و روایت محتوایی، فقط بر عهدهی جنبهی بصری فیلم و مخصوصاً بازی شاهکار رابرت ردفورد و سایر عناصر و مضامین هنری نظیر موسیقی زیبا، صداگذاری بینظیر و صحنهآرایی رئال آن، قرارگرفته است و ایکاش نولان، دانکرک را اینگونه میساخت و با نبوغ و درایت سرشاری که از او سراغ داریم، شاید با این کار، پایهگذار سبک و ژانر نوینی در تاریخ سینما میشد.
درنهایت به شخصیتپردازی و داستانپردازی فیلم میپردازیم. متأسفانه بدون کوچکترین تعارف و رودربایستی باید بگویم که دانکرک، فاقد هرگونه شخصیتپردازی و عُمقبخشی به ماهیّت کاراکترها و یک روایت منظم و ساختارمند داستانی است. بدون اغراق، ۹۰ درصد کاراکترها زائد و اضافی هستند که بودونبودشان هیچ لطمه و صدمهای به جریان روایت فیلم نمیزند. شاید در این فیلم از دیدگاه نولان، شخصیتها آنقدر کماهمیّت بودهاند که بسیاری از شخصیتها را نمیشناسیم و حتی اسمشان را هم نمیدانیم. هیچ پردازش، تفسیر و تحلیلی روی کاراکترها صورت نمیپذیرد و هیچ وابستگی و نزدیکی عاطفی – هیجانی با کاراکترها پیدا نمیکنیم. برای مثال، شخصیت جورج، حقیقتاً یک وصلهی نچسب و نتراشیده است که حتّی مرگ بهظاهر تراژدیکاش هم هیچ حس غمانگیز و درام آلودی در ما ایجاد نمیکند چون اصولاً کنکاش و پرداختی روی اعماق وجودیاش صورت نگرفته که او را درک کنیم و بشناسیم و تحت تأثیر این شخصیتپردازی و آشنایی عاطفی، حس هم ذات پنداریمان زنده شود و در غم و اندوه مرگ او فرو رویم. نهایت تلاش کریستوفر نولان برای قلقلک دادن بنیان عاطفی – هیجانی ما، به جملات بهظاهر تکاندهنده اما سطحی جورج و پیتر ختم میشود که منباب قهرمان سازی در آن شرایط بحرانی، نظریهپردازی میکنند و یا کلوزآپی از صورت فرمانده بولتون که با چشمانی اشکآلود، واژهی خانه را به زبان میآورد. شما این صحنههای ناموزون و کمعُمق ازلحاظ هیجانی را فقط با صحنهی بازگشت کوپر به سفینه و تماشای ویدئوهای ضبطشدهی پسرش در فیلم بین ستارهای مقایسه کنید تا متوجه شوید که چرا من الآن باید اینگونه در حال حرص خوردن و جوش زدن باشم. این شیوهی شخصیتپردازی، برای کارگردانی که آثار فوقالعادهای نظیر تلقین و سهگانهی بتمن را در کارنامهاش دارد، نهتنها خجالتآور بلکه فاجعهبار است؛ کارگردانی که جوکر را به یکی از وحشتناکترین و پیچیدهترین آنتاگونیستهای تاریخ تبدیل کرد و ماهیّت بتمن را از یک قهرمان کُمیک کلیشهای و قالبی، به شخصیتی آسیبپذیر و درعینحال متفکر و مردّد در فلسفهی زندگی تغییر داد.
سبک روایتی فیلم، به نظرم نأمانوس، غیرواقعی و نچسب ازکاردرآمده است، در حقیقت، بار اولی که فیلم را دیدم تا اواسط فیلم متوجه نشده بودم که در حال تماشای یک داستان پیوسته در سه مقطع زمانی متفاوت هستم و این روایت متقاطع، چندان با پوست و خون فیلم، عجین نشده است و نقطهی پیوستگی این مقاطع زمانی، باورپذیر و ملموس نیست. داستان فیلم، هیجان و تنش لازم را ندارد و نولان اصلاً نتوانسته است که از این داستان واقعی تاریخی، یک روایت داغ، تکاندهنده و پُرتنش اقتباس کند و فقط با یک سری صحنه و سکانس گهگاه زیبا و شگفتآور روبهرو هستیم که با دیالوگهای ناموزون و شعاری پیوند ناجوری خورده است. به نظرم اگر موسیقی هانس زیمر نبود، الآن با فاجعهای مواجهه بودیم که باید بهجای نقد کردن آن، فقط باید مینشستیم و گریه میکردیم. موسیقی زیبای هانس زیمر، اندکی روح به باطن فرسوده و میانتُهی دانکرک داده و اندک هیجان یا تنش این فیلم، مدیون و مرهون موسیقی زیمر است. درواقع باید بگویم که سبک روایت داستانی فیلم، بیشتر شبیه آن میماند که در حال تماشای سه داستانک متفاوت و متناوب در بستر یک روایت جامع هستیم نه اینکه یک داستان جامع، در سه مقطع زمانی متفاوت اما پیوسته، روایت شود و این خطوط زمانی درنهایت به شکل گشتالتواری به یکدیگر نمیرسند و یک گشتالت کامل و جامع در ذهن تماشاگر ایجاد نمیشود و تماشاگر تا آخرین ثانیهی فیلم، احساس میکند که چیزی کم است و یا یک قطعهی پازل، هنوز در قالب خودش قرار نگرفته و این اتفاق یا کمکاری، از سوی کارگردانی بوده است که فیلم تلقین را در کارنامهی هنریاش دارد، شاهکاری که روایت پیچیده، مُبهم و چند زاویهایاش حسابی ذهن تماشاگر را به چالش میکشید و بدون تعارف، تلقین یکی از برترین و بدیعترین روایتهایی است که تاریخ سینما به خودش دیده است.
حال بیایید اندکی از واکاوی و نقادی ساختاری و محتوایی فیلم فاصله بگیریم و مقداری جامعهشناسانه و روانشناسانه، قضیه را تحلیل و تفسیر کنیم. در مباحث مربوط به روانشناسی اجتماعی و جامعه نگر، تعبیری به نام اثر تشخّص در قانع سازی وجود دارد و این موضوع اشاره به این واقعیّت اساسی دارد که انسانها، افکار و عقاید یک فرد متخصص، مشهور و قابلاطمینان را راحتتر و سهل گیرانهتر میپذیرند و باور میکنند یعنی اگر دو نفر درباره یک بیماری صحبت کنند، شما صحبت فردی را که پزشک است، باور میکنید حتی اگر خیلی پرتوپلا بگوید! این نکته را تا اینجا داشته باشید. همچنین بحثی دیگر در روانشناسی اجتماعی وجود دارد که اصطلاحاً پیشگویی خودکام بخش نامیده میشود. این موضوع به ما میگوید که غالباً رخدادها و اتفاقها مطابق با انتظار (پیشگویی) شخص روی میدهد نه لزوماً به دلیل علم غیب یا تلهپاتی و یا سایر مباحث فراروانشناسی عجیبوغریب، بلکه به این دلیل که خود شخص بهگونهای رفتار یا تفکر و تعقل میکند که زمینهساز شکلگیری این رویداد میشود. برای مثال، وقتی خبر ورشکستگی یک بانک به گوش میرسد، حتی اگر شایع و دروغ باشد، مردم با هجوم به آن بانک و برداشتن پولهایشان، باعث ورشکستگی آن بانک میشوند. حالا من با اندک دانش روانشناسی که دارم، قصد دارم این دو اصطلاح را ترکیب معجونوار کنم و نظریهای جدید اما مبتنی بر عقل سلیم و اصول روانشناسی خلق کنم؛ نظریهای به اسم اثر خودکام بخشی قانع ساز!
این نظریهی خلقالساعه من، بهطور ضمنی یا تلویحی اشاره به موضوع بحث ما نیز دارد. نظریهی اثر خودکام بخشی قانع ساز به ما میگوید که اگر شما نسبت به یک شخص معروف و قابلاعتماد، باور تئوریک و دیدگاه قابلاحترامی داشته باشید و رفتارها یا افکار آن شخص، در کوتاهمدت این باور شما را تقویت کند، درنهایت در بلندمدت در درون پوستهی سخت ذهن شما، یک طرحوارهی بنیادین شناختی، ایجاد میشود که این باور شما را همچون مُرواریدی میان صدف، از انتقادها و کژبینیها محافظت میکند و هرگونه رفتار یا باور متضاد با آن شخص، توسط مکانیسمهای دفاعی ذهن شما سانسور شده و یا با توجیه شناختی، به شیوهای ناملموس از حیطهی آگاهیتان حذف میشود. به زبان سادهتر، چنان قدرت تحلیلی و تفسیری ذهن شما، سرکوب و بازداری میشود که دیگر توان پردازش منطقی را از دست میدهید و نمیتوانید واقعبینانه و بدون سوگیری شناختی دربارهی آن شخص، اظهارنظر کنید و بر اساس یک طرحوارهی قدیمی و از پیش تعیینشده، ممکن است تا سالیان سال به شکل دگماتیک، به یک باور کهنه بچسبید و آن را لجبازانه در هر موقعیّت و شرایطی تکرار کنید و تأسفبار اینکه با این شیوهی رفتار و تفکر سفتوسخت و انجمادی، ممکن است بهآرامی آن شخص را هم – به طُرُق مختلف – تحت تأثیر قرار دهید و باعث شوید که آن شخص هم طرحوارههای کاذبی از توانمندیهای خودش شکل دهد و رفتارش اینگونه تحت تأثیر این طرحوارهها، آرامآرام روبهزوال رود.
کریستوفر نولان، بدون تعارف طی این دو دهه و اندکی کمتر، چنان به موفقیتهای بزرگ و درخشانی دستیافته و چنان شاهکارهای بیمانند و هنرمندانهای را روانهی سینما کرده است که حقیقتاً انسان متحیّر و مبهوت میماند. مخصوصاً بعد از فیلمهای شوالیه تاریکی، تلقین، شوالیه تاریکی برمیخیزد و بین ستارهای، همگی به جادوی افسونگر نولان، ایمان آوردهایم و باور نمودهایم که او کسی است فیلم متوسط، خوب یا عالی نمیسازد بلکه حتّی معمولیترین فیلمهای او هم شاهکار است و اینگونه همهی ما، همچون افرادی تسخیرشده و عنان منطق از کف داده، به یک طرحوارهی ثابت و شاید متعصّبانه چسبیدهایم که نولان شاهکارسازی بیهمتا است و این موفقیّتهای پیدرپی آثار او، احتمالاً سبب تقویت این طرحوارهی شاهکارسازی در اذهان ما شده است و حال که دانکرک آمده است چون ما با طرحواره و پیشزمینهی ذهنی شاهکار بودن به تماشای آن نشستهایم، چنان جادو شدهایم و قدرت تعقل و استدلال ما مهار و سرکوبشده است که توانایی تحلیل انتزاعی و حتّی عینی را ازدستدادهایم و چشمانمان در مقابل کژیها و ایرادات و مشکلات زیربنایی دانکرک، کور شده است و فقط سوگیرانه به دنبال مزیّتها – که در آثار نولان هم کم نیست – هستیم چون وحشت داریم طرحوارهی شناختیمان از نولان که همانا شاهکارسازی او است و سالهای درازی است که با آن زندگی کردهایم و به وجود آن عادت نمودهایم، به هم بخورد، از هم فروبپاشد و تباه شود و من از آیندهای هراس دارم که در آن نولان، فیلمی منباب شنگولومنگول بسازد و ما طرفداران جادو شده و ستایشگر، در مقام تحسین و حیرت بربیاییم، کف و خون قاطی کنیم و با چشمانی از حدقه درآمده و مغزی از شدّت تحیّر آتشگرفته و دود شده، بنشینیم و ساعتها دربارهی چیستی این فیلم، فلسفهی محتوایی و ساختاری آن و اهداف نولان از ساخت این فیلم ساختارشکن و جسورانه، بحث کنیم و نظریهپردازی نماییم و آن روز، حقیقتاً دور نیست اگر همچنان چشمبسته و جانبدارانه، زندگی را بنگریم. پس باید به خودمان بیاییم و چشمانمان را بازکنیم و یادمان باشد که این تحسینها، تشویقها و تمجیدهای اغراقآمیز، کورکورانه و بدون منطق، درنهایت ممکن است به انحطاط حماسهای به نام کریستوفر نولان بینجامد و اگر اینچنین شد، مقصر واقعی نه نولان بلکه ما – هواداران ستایشگر – هستیم.
لازم است که بگویم این صحبتها و انتقادهای گهگاه تُندوتیز من، به معنای جسارت یا گستاخی به مقام کریستوفر نولان نیست. من از همین تریبون، اعتراف میکنم که اگر تاریخ سینما، فقط پنج اسطورهی واقعی در بحث کارگردانی هنرمندانه و آفرینش مضامین چالشی و خلّاق به خود دیده باشد، همانا کریستوفر نولان بدون شک یکی از آنها است و هدف من از طرح این بحثها و صحبتها، آسیبشناسی روانشناسانه و جامعهشناسانهی علل شاهکار خوانی و بیش بها دادن به یک اثر متوسط و نهایتاً خوب است و این نکته را به خاطر داشته باشیم که ارسطوی بزرگ – فیلسوف اندیشمند یونان باستان – به ما میگوید که انتقاد چیزی است که بهراحتی میتوان از آن اجتناب نمود؛ با سکوت کردن، کاری انجام ندادن و اصلاً وجود نداشتن و اینچنین باید جسارت، ریسکپذیری و بیپروایی کریستوفر نولان را ستود که بهجای در جا زدن و ایستایی تهوعآور در ژانر موردعلاقهاش، چسبیدن طاعونوار به یک سبک و ژانر خاص و تکرار کسلکننده و محافظهکارانهی خودش، باشهامت و بیباکی تمام به سایر ژانرها و سبکهای سینمایی هم ناخُنک میزند و اینگونه هم دنیای در حال نابودی سینما را پُربار و زیبا میسازد و هم خودش را در معرض انتقاد و موشکافیها قرار میدهد و وظیفهی ما این است که با کمترین سوگیری و تعصّب، به شکل منصفانهای زیباییها و توانمندیها را ستایش کنیم و به کاستیها، ایرادات و مشکلات انتقاد نماییم و یادمان باشد که اگر اینگونه عمل کنیم، فیلمهای متوسط و پُرحاشیهای نظیر دانکرک، میروند و تمام میشوند اما درنهایت این اسم کریستوفر نولان است که باقی میماند. همانطور که فیلمهای معمولی و شاید ضعیف و غیرقابلقبول هیچکاک نیز فراموششده است و از خاطرهها محو گردیده اما همچنان این نام آلفرد هیچکاک است که بعد از گذشت دههها بر تارک و پیشانی سینما میدرخشد و در اذهان سینما دوستان و حتّی عامهی مردم، سوسو میزند.
درنهایت اگر بخواهم بعد این بحث مفصّل، طولانی و شاید از دیدگاه برخی دوستان بیرحمانه و کینهتوزانه، یک جمعبندی خلاصهوار از گفتههایم ابراز کنم باید بگویم که من معتقدم که به تصویر کشیدن ذات تیرهوتار جنگ، محنتها و دشواریهایش، بدون بهکارگیری عُنصر حیاتی و شاید تلخ خشونت، ظلم و ستمی بهغایت نامنصفانه به فلسفهی ذاتی جنگ و مفهوم زیربناییاش است. جنگ به معنای ترس، وحشت، آوارگی، فلاکت، ریخته شدن خون و درنهایت مرگ است. جنگ، میدان وحشیگری و نمایش ذات رام نشدنی و حماقت بار بشر است و چنان معرکهی خوفناکی است که فقط خون و آتش میتواند آن را روایت کند. این خشونت صرفاً به معنای فیزیکی و جسمانی آن نیست، گاهی اوقات یک فیلم جنگ محور، با نشان دادن کمترین مقدار خشونت و کُشتار، چنان فضای سیاه و افسرده کنندهای از جنگ را میتواند به تصویر بکشد که تماشاگر از شدّت غم و غصه، از درون تُهی شود. نمونهی بارز چنین فیلمهایی، پویانمایی Grave of the Fireflies یا قبر کرمهای شبتاب است که من بهجای پُرحرفی و توضیح بیشتر، در مقابل آن فقط خاموش میمانم و به قول فیلم Silence؛ گاهی اوقات سکوت، مرگبارترین صدا است. این موضوع را به این دلیل پیش کشیدم که بگویم دانکرک، حتی در به تصویر کشیدن یک درام تراژدیک و یک خشونت جانکاه روانشناختی و پُرتنش هم ناموفق بوده است و نمیتواند احساسات و عواطف تماشاگر را در طول روایت با خود همراه کند. دانکرک، بدون شک فیلم زیبا و قابلاحترامی است اما نمیتواند ذات بنیادین جنگ و مکافات دردناکش را برای ما به نمایش بگذارد و همین موضوع، سبب شده است که با فیلمی روبهرو باشیم که کادربندی و فیلمبرداری بسیار زیبا و چشمنوازی دارد، موسیقی روحنواز و مدهوش کنندهای دارد اما روح یا گوهری ناب ندارد که بتواند این زیباییها و اغواگریها را در قالب یک جسم یا هستی واحد، یکپارچگی و تجسّم ببخشد. دانکرک، همانند تلویزیونی است که حرفهایترین و پیشرفتهترین امکانات و فناوریهای روز دنیا را به همراه خود دارد اما آنتن فرستندهای ندارد که بتواند پیام والا، معنای رفیع و هدف مفهومیاش را به ذهن تماشاگر برساند و فقط بهعنوان یک دکوری ارزشمند و فاخر، به شکل دراماتیکی، در کُنج و گوشهی اتاق، آرامآرام خاک میخورد و غُبار بیرحم گذشت روزگار بهمرور رویش مینشیند و تا سالیان سال، اگر در یادها نیز بماند، گهگاه حسرتآلود و افسوسوار به چشمها و ذهنها میآید و در سکوتی غمانگیز و محزون بهآرامی محو میشود.
نظرات
واقعا نقد پرباری بود، از همه زوایایی که میشد به یک فیلم نگاه کرد این فیلم رو بررسی کردید، به نظر من هم این فیلم برخلاف آثار قبلی نولان به هیچ وجه تاثیرگذار نبود، یکی از اشتباهات اصلی این فیلم هم این بود که توی فیلم حتی یک آلمانی رو نشون نمیده و آلمانی ها همیشه نقش سایه واری دارند که حتی ترسناک هم نیستند و کسی نمیفهمه انگیزشون چیه و به همین دلیل اصلا حس جنگ به مخاطب دست نمیده
و در پروسه قهرمان سازی از یک فراری، پدری که یکی از فرزندانش کشته شده و جورج (کسی که آمدنش به جنگ، بودنش در جنگ و کشته شدنش به شکل تهوع آوری مضحک است) شکست غیرقابل دفاعی رو رقم میزنه
سلام
بله، حرفتون کاملاً صحیح هست، مشکلات ساختاری و محتوایی متعدد، مانع موفقیت فیلم شده و با فیلم تأثیرگذاری رو به رو نیستیم. موفق باشید.
بالاخره یه نقد کامل و قوی بدون تعصب و جانب گیری درباره این فیلم خوندم. نقد عالی بود و همه جانبه به فیلم نگاه شده بود. گرچه با یه قسمت هایی از نقد موافق نبودم ولی درکل نقد موثری بود و از نوع نگاهتون و نگارشتون لذت بردم. به نظر منم این فیلم اونقدری که ازش تعریف شد درخشان و برتر نبود. من علاقه زیادی به این ژانر دارم ولی این فیلم اونجوری که باید منو وارد فضای جنگ و میدان نبرد نکرد
کاملا نقد سنجیده ای بود. من می توانم به یک مورد دیگر اشاره کنم و ان هم نبردهای هوایی مضحک به تصویر کشیده شده در فیلم است. هواپیماهای انگلیسی به راحتی هواپیماهای المان را هدف قرار می دهند. در حالی که برتری نیروی هوایی المان در شروع جنگ کاملا مشهور است. گویی هواپیماهای المانی دائما در حال شکست و فرار هستند. اگر چنین شرایطی حکم فرما بود نیازی به عقب نشینی و تخلیه نیروها نبود. هواپیماهای انگلیسی فقط در حالت اتمام سوخت سقوط می کنند. اوج تمسخر این صحنه ها در پرواز موتور خاموش هواپیمای انگلیسی و هدف قرار دادن هواپیمای المانی است.