آثار درام، جزو آثاری دسته بندی میشوند که بیننده در جریان و پایان فیلم پیامهای گوناگونی از آن دریافت میکند. پیامهایی که میتوان آنها را زمینه ساز اصولهای زندگی لقب داد و انسان را برای آینده صیقل میدهند و از سوی دیگر فیلمهایی که به نکوهش رذایل اخلاقی و قوانین نادرست و هنجارهای زندگی بسنده میکنند.فیلم مورد بحث ما “جایی آن سوی کاج ها”، دقیقا از گونه آثار درامی است که به قوانین بنیادی انسانها و پایبند بودن آنها به بسیاری از قواعد و قوانین میپردازد. اثری چند لایه و با وجود چند داستان تیکه و پاره که به هم وصله و پینه خوردهاند. این فیلم همانند اجزای بدن یک انسان است. تمامی آنها امور منحصر به فرد خود را انجام میدهند و در نهایت برای هدفی مشخص، که ادامه زندگی آن فرد است، به یک نقطه تقاطع میرسند. تقاطعی که اگر در خط مسیر آنها نبود، منجر به از بین رفتن هدف نهاییشان میشود. این فیلم نیز با این تکهها و بیان تک تک آنها، به هدف مشخص و نهایی خود میرسد و بیننده را از چندین و چند پیامد که در طول داستان زندگی کارکترهای خود رخ میدهد، آگاه میکند. پیامدهایی که هر کدام دردی را دوا میکنند اگر که مفهوم و مقصود خود را به خوبی منتقل کنند. آیا این اثر وصله و پینه زده شده، میتواند بیننده را راضی نگه دارد و پیام خود را تمام و کمال بیان کند؟ همچنین تاثیرگزاری خاص خود را بر روی بیننده هایش اعمال کند؟ با نقد این فیلم همراه ما باشید.
در بین تمامی ژانرها و سبکهای مختلف در انواع و اقسام فیلمهای هالیوود، به عقیده من آثار درام جایگاه ویژهای دارند. آثاری که این جایگاه خود را از طریق پایبندی به اصول خود به دست میآورند. مخاطب در جریان زندگی گونه این روایتها غرق میشود و همچون ماهیانی که در جوش و خروش بیامان رودخانه، با جریان آن حرکت میکنند، همراه میشود. اینگونه آثار به مانند فیلمهای کامیک بوکی و ابر قهرمانی و دیگر آثار خلاصه شده در فیلمهای پاپ کورنی قرار نمیگیرند، که به عنوان مثال بعد از به پایان رسیدنشان، به فراموشی سپرده شوند و تاثیرگذاری آنها تا مدتها اثرات خود را بر جای میگذارد. پیام و نکته اینگونه داستانها، در قدم اول همیشه به ذهنها میماند و کارگردان و نویسنده اثر، باید بتوانند با اصول روایت خود، نکته و پیام فیلم را به بیننده تحمیل کنند. قطعا آثار درام بزرگی را در طول زندگی خود دیدهایم و اکنون بعد از گذشت چندین سال از دیدن آن آثار، مقصود و هدف آنها را در ذهن خود به طور ناخودآگاه، نگه داشتهایم. پس بذر کاشته شده توسط فیلمهای درام، رشد و نمو میکنند و در مواقعی خاص که به آنها نیاز داشته باشیم، همانند بسیار از درختان میوه که در بعضی از فصول میوه میدهند، میوه خود را به ما تقدیم میکنند. “جایی آن سوی کاج ها” دقیقا همان اثر درامی است که سعی میکند یک خط زندگی شامل چندین و چند کارکتر را به هدف نهایی خود برساند و در آن به موفقیت برسد.خب اگر بخواهم به طور واضح و با صراحت بگویم، فیلم دارای اشکالاتی در خطوط داستانی چند مقصده خود میباشد و در نهایت شاید در بسیاری از موارد به صورت جدی نتواند عمل کند، ولی در بیان مفهوم پایانی خود، بسیار خوب عمل میکند و با چنگ و دندان هم شده، خود را به هدف پایانی خویش میرساند. ضعفهایی که در حین روایت فیلمنامه از خود نشان میدهد، در بعضی از مواقع به شدت بد و کسل کننده به نظر میرسد و در بخشهای دیگر از روایت، استادانه به گویش آنها میپردازد.
فیلم به طور واضح به سه خط زمانی پشت سرهم تبدیل شده است و تمامی کارکترهای آن، برای یک هدف نصفه و نیمهای در فیلم هنرنمایی میکنند. شخصیت پردازی تعدادی از آن ها به شدت مشکل دار و تعدادی دیگر به شدت عالی. یکی از دلایل این تنوع و پستی و بلندی در سطوح فیلمنامه در روایت و ساختار، به هنرنمایی بازیگران این فیلم خلاصه میشود. بازیگرانی که در اجرای خود بینقص و بدون مشکل ظاهر میشوند و تعدادی دیگر نیز که به طور کامل ناامید کننده خود را به فیلم وصل میکنند. ما در خدمت فیلم رایان گاسلینگای را میبینیم که به زیبایی هر چه تمامتر، نقش پر چالش خود را ایفا میکند. نقشی که باید هم زوایای تنهایی و شغل پرخطر و تکراری (اجرای حرکات نمایشی با موتور) خود را به تصویر بکشد و از سوی دیگر تعاملش با همسر سابق و فرزند نوزادش. که گاسلینگ با حساسیت بالا در این نقشها خوش درخشید. ما در این فیلم با رایان گاسلینگی مواجه هستیم که وام گرفته از دیگر هنرنماییهایش در فیلمهای پیشین خود است. او را فردی عاشق و دوستدار همسر و خانواده خود در مییابیم که پیشتر نیز در فیلم بینظیر عاشقانه دفترچه (The Notebook) شاهد نمونه کامل آن بودهایم. شخصی که تمام فکر ذکرش، معشوقهاش میباشد و در صورت نداشتن آن، خود را انسانی پوچ و بیهوده میبیند. در منظرهی بعدی، او را فردی منزوی و آرام و حرفهای در کارش میبینیم که باز هم در فیلم درایو (Drive) آن را به اینگونه مشاهده کرده بودیم. راننده حرفهای که ذات و سرشت پاک و درستی دارد و آنقدر ساکت و آرام است که مخاطب با آرامش او نیز احساس آرامش میکند که در فیلم مورد بحث نیز دقیقا همین اوضاع و احوال را برای خود رقم میزند. همانطور که گفتم گاسلینگ در این نقش همانند فیلم آن سوی کاجها، تکه تکه های بازیگری خود را به یکدیگر میچسباند و بیننده با دیدن آنها به هیچ وجه احساس خستگی و شلختگی را در فیلم ندارد. این احساس شلختگی و عدم تقاطعهای مناسب برای هر داستان در فیلم به شدت به چشم میخورد. کارگردان ترجیح میدهد که فیلمش به گونهای سینمایی طی شود و در آن به بیان درامی زندگی مانند بپردازد. برای درک بهتر، کاگردان در تمامی شرایط، اثر خود را به گونهای طی میکند که در صورت هر مشکل و فقدانی، برایش راه حل بگذارد و این مسیر داستان را به صورت متوالی بیان میکند. در قدم اول رایان گاسلینگی را میبینیم که به خاطر شرایط و هنرش، دست به کارهای خلاف و دزدی میزند؛ در ادامه پلیسی را با بازی بردلی کوپر مشاهده میکنیم که در ادامه خط داستانی گاسلینگ وارد ماجرا میشود و به گونه ای داستان را از شخصیت اصلی داستان میرباید؛ همچنین در ادامه داستان نیز، داستان رها شده از فرزند گاسلینگ به اسم جیسون با بازی دین دیهان را در مییابیم که در ادامه داستان زندگی پلیس ما، به همراه پسرش، ظاهر و باز هم خط اصلی رباییده میشود. این پرش های داستانی به هیچ وجه غلط و اشتباه نیست ولی در اینگونه آثار، ما نمیتوانیم خطی از داستان که به تنهایی شاید فقط یک سوم اول فیلم را پر کند، به طور صد در صد بپردازیم. من برای مثال به شما فیلم جدا مانده (The Departed) را پیشنهاد میکنم. ما در فیلم دو نقش اصلی داریم و چندین و چند نقش فرعی که نقطه تکامل آن دو نقش اصلی هستند. ما از همان ابتدا با دو مسیر داستانی اصلی خود مواجه میشویم. یک خط که هدایت آن به دست مت دیمون در نقش کالین سالیوان میباشد و خط دیگر که توسط لئوناردو دیکاپریو در نقش بیلی کاستیگن اجرا میشود. با تک تک آنها آشنا میشویم و خطوط داستانی هر دوی آنها به صورت موازی پیش میرود و بیننده احساس عدم تطابق کارکتر با سکانسهای فیلم را پیدا نمیکند و کارکتری را پر رنگتر از دیگری نمییابد. یکی از مشکلهای اساسی من با فیلم “جایی آن سوی کاجها” دقیقا در همین است. اجرای نامتقارن و بدون اساس رویدادهای فیلمنامه. در یک سوم ابتدایی فیلم و با توجه به هنرنمایی بدون نقص رایان گاسلینگ، بیننده به کارکتر او یعنی لوک، عادت میکند و به هیچ وجه نمیخواهد تا پایان داستان نیز او را از دست بدهد ولی کارگردان ضعف کاری خود را اینجا به رخ دیگران میکشد و چوبش را هم میخورد. اگر او همانند فیلم جدا مانده دو شخصیت اصلی خود را به طور موازی و همزمان به پیش میبرد، قطعا نه بیننده به یک کارکتر خاص عادت میکرد و هم بردلی کوپر نیز که بازیگر خوبی هم میباشد، تا حدودی تطابق مناسبتری با فیلم رقم میزد. یک نکته حائز اهمیت دیگر این است که بیننده با دو خط داستانی به طور جداگانه مواجه میشود ولی یک خط را از دیگری ضعیفتر میبیند. عدم بالانس به شدت باعث نمایان شدن ضعفهای اساسی فیلم در بیان روایت شده است. همانطور که پیشتر گفتم، خط سوم داستانی فیلم، حول و حوش پسر لوک (گاسلینگ) جیسون و پسر اوری کراس (بردلی کوپر) به اسم اِیجی میباشد. این نماینگر مهم بودن پردازش داستانی، به خصوص از همان ابتدا برای خط داستانی دوم فیلم است. ما با تعامل فرزندان آنها مواجه هستیم ولی در جریان فیلم ماهیت آن ثابت نشده است. عدم تعادل بزرگترین مشکل فیلم است. آن هم نه فقط در خطوط داستانیاش، بلکه در تمامی اجزای فیلم، هنرنمایی بازیگرها و تناسب آنها است.
خب سراغ داستان فیلم میرویم. داستان فیلم همانند یک مینی سریال سه قسمتی است و به نظر هم اینگونه ساخته میشد، بهتر و بالانستر به نمایش در میآمد. من برای درک بهتر و بیان نقد به روایت مشخص فیلم مربوطه، سه داستان فیلم را در قالب سه بخش و به ترتیب بیان میکنم و به آنها میپردازم.
خط داستانی اول:
داستان از شخصی به اسم لوک آغاز میشود. کسی که در موتور رانی مهارت بالایی دارد و از همین راه درآمد کمی را برای خودش تدارک دیده است. حرکات نمایشی و اجرای نمایشهای هیجانانگیز و دلهرهآور در گوی چرخش، از نمونه کارهای او میباشد. رابطه عاشقانه لوک نیز در همان ابتدا به بیننده نمایش داده میشود و لوک در پس این زندگی تاریک و تنهای خود، همسری به نام رومینا (با بازی اوا مندس) داشته است که عاشق او بوده. رابطه عاشقانه آن دو دستخوش اتفاقاتی شده است که اکنون شاید عاشق هم باشند ولی رومینا با فرد دیگری به اسم کوفی (با بازی ماهرشالا علی) زندگی خود را ادامه میدهد. نقطه عطف داستان فهمیدن لوک از فرزندی است که از رومینا دارد. نوزاد شیرینی به اسم جیسون که کلیک شروع و باز شدن دیگر مسیر خطوط داستانی جدید را در فیلم میزند. لوک که اکنون پدر شده است، وظایف و مسئولیتهای دیگری را بر دوش خود دارد. مسئولیت هایی که هر پدری نسبت به فرزندش دارد و لوک نیز خود به خود دچار آنها میشود. کارکتر لوک ترکیبی از کارکتر نوآ در فیلم دفترچه و کارکتر درایور در فیلم درایو است. بازی درخشان رایان گاسلینگ بسیار چشم نواز و لذت بخش است. بیننده در طول مدتی که او به هنرنمایی میپردازد، نه تنها احساس خستگی نمیکند بلکه با شوق هر چه بیشتر، به دیدن فیلم ادامه میدهد. عادتی که مخاطب با این کارکتر میکند هم منشا آن اجرای عالی گاسلینگ است. برای مثال او خانواده خود را (رومینا و جسیون) به بیرون میبرد و سعی دارد با آنها لحظات خوشی را رقم بزند. اجرای بینظیر گاسلینگ در حین عکس گرفتن پیشخدمتی که از خانواده ساده و بدون ادعا و چهارنفره آنها (موتورش را نیز همانند همسر و فرزند نوزادش، جزوی از خانوادهاش میداند) میباشد و همزمان کاتی بر صحنه سرقت و جنون او در انجام و رسیدن به هدفش را میبینیم که بسیار هنرمندانه انجام شده است. او برای فرزندش دست به هر کاری میزند و شغل دزدی از بانک را نسبت به پولی که از آن در میآورد، به جان میخرد و همراه با همکارش رابین (با بازی قابل قبول بن مندلسن) دست به همچین کار خطرناک و ریسکی میزند. از تدوین نسبتا خوب فیلم هم غافل نشویم که در حین سرقت از بانکها و موتور سواری لوک، با تکانهای شدید و تنش زای دوربین، میزان هیجان و دلهره بیننده را به حد بالاتری از حالت معمول میرساند و ولی همچنان در بعضی از مواقع با سرعت زیادی که دوربین به خود میگیرد، نمیتوان به طور واضح از صحنههای تعقیب و گریز و موتور سواری ماهرانه لوک لذت کامل را برد و اینبار نیز در خلق صحنههای اکشناش ناقص و دوگانه عمل میکند. پل ارتباطی بین خط داستانی اول و در دنباله آن خط داستانی دوم سرقت آخر لوک میباشد. سرقتی که او، خود را تنهاتر از قبل مییابد و هیچ کسی را در انتظار خود پیدا نمیکند. خانواده ای که حتی برای کمک به آنها دست به دزدی میزند، او را به خاطر اعمال خشونت بارش با کوفی، ترد کردهاند و همچنین دوست و همکاری که در همه عملیاتهای سرقت، همراه و پشتیبان او بود و مهرهی دیگری از این سرقتها میبود نیز برای صلاح لوک و خودش از این کار دست میکشد و دیگر با لوک همکاری نمیکند. برای یک جمع بندی، ما در بخش اول فیلم پدری را نظاره میکنیم که میخواهد برای فرزندش نقش پدری را بازی کند و تنها علاقه و دغدغه آنها را در پول میبیند. نکتهی دیگری که در فیلم “جایی آن سوی کاجها” خودنمایی میکند، شیوه سرقتهای فیلم میباشد. سرقتهای فیلم نهایتا با همکاری دو نفره لوک و همکارش همراه است و همانند فیلم حرارت (Heat) و شهر (The Town)، داستان خود را بر پایه سرقت و دزدی، تاسیس نمیکند. ما این سرقتها را جزیی از داستان و ادامه مسیر روایت آنها مییابیم و در نتیجه نباید با فیلمهای گفته شده که به طور کامل به مقوله سرقت و دزدی میپردازند، مقایسه شود. یکی از نزدیکترین مثالهایی که میتوان شباهت داد به این اثر، فیلم “اگر سنگ از آسمان ببارد” (Hell or High Water) میباشد که داستان دو برادر را بیان میکند که برای پول دست به سرقت از بانکهای محلی میزنند.
خط داستانی دوم:
خب خط داستانی دوم فیلم بسیار سراسیمه وارد فیلمنامه فیلم میشود و به هیچ وجه نیز قابل قیاس با دو خط دیگر نمیباشد. ضعفهای فیلم به شدت به چشم میآیند و فیلم دچار روند خسته کنندهای میشود. هر چقدر در بخش اول جذاب و سرگرم کننده جلوه میکند، در بخش دوم به شدت برعکس روند خود را پی میگیرد. یکی از دلایل روند نزولی که فیلم از چند زاویه دچارش میشود، از دست رفتن بهترین کارکتر او میباشد. مشکل اساسی فیلم اینگونه است که ما چون با لوک (گاسلینگ) عادت کردهایم و فیلم را از آن این کارکتر میدانیم، نمیتوانیم با دیگر کارکترهای فیلم همراه شویم و داستان زندگی آنها را بشنویم. داستان ناقصی که دلچسب و راضیکننده نمیباشد و هر مخاطبی را از خود دفع میکند. به بیان دیگر فیلم به گونه آغاز میشود که با به کارگیری از بهترین عناصر و اجراها، اولین قدم خود را استوار و با صلابت میگیرد و بیننده را به خوبی با خود درگیر میکند ولی در ادامه، به نوعی جای پای خود را از روی زمین کمرنگ میکند و مخاطب دلزده میشود. کشته شدن لوک به دست اِوری هم شروع خط داستانی دوم میباشد. بردلی کوپر در نقش خود هنرنمایی قابل قبولی را ارائه میدهد و میتوان از بازی خوب آن، وضع یک شخص گیر افتاده در عذاب وجدان را فهمید ولی طبق شخصیت پردازی نصفه و نیمه و مشکلات گفته شده، نمیتواند همانند رایان گاسلینگ موفق ظاهر شود و بیننده به راحتی به تفاوت بنیادی دو کارکتر، اشراف دارد. در داستان دوم روایت پلیسی است که در عملیات سرقت، به سارق تیراندازی کرده و با کشتن آن، همانند یک قهرمان ارج و قرب پیدا میکند. قهرمانی که توانسته است با کشتن یک موجود خار و پست از جامعه و زدودن خلاف از اساس و بنیان شهرش، این لقب را به خود اختصاص دهد. ولی انگار ازبین بردن خلاف، فقط کشتن و ازبین بردن خلافکارا نمیباشد چون هر انسانی دست به خطا میزند و هیچکس از ابتدا خلافکار به دنیا نمیآید. فساد اصلی در اداره پلیسی است که اوری کراس در آن خدمت میکند. گروهی از پلیسهای فاسد که هر کدامشان، از هر خلافکاری پیشینه سنگینتری دارند و با سابقهتر هستند.در خط دوم ما سراغ پلیسهای فاسد و روایت داستان زندگی اوری میرویم. با اوری مواجه میشویم که به خاطر قتل لوک و تخریب کردن زندگی پسر نوزاد او، عذاب وجدان رهایش نمیکند و در زندگی شخصیاش دچار مشکل میشود. از سوی دیگر پلیسهای فاسدی را میبینیم که با اخاذی و رشوه گرفتن از دیگران و پاپوش درست کردن برای خلافکارها، برای خود زندگی بهتری میسازند. اوری همان قهرمانی است که از عذاب وجدان باعث تلخی زندگیاش شده است و همراه با دوستان فاسدی که در اداره پلیس دارد، از خانواده سارق دزدی میکنند و زندگی کثیف خود را ادامه میدهند. در این نیمه بیشتر از اینکه پیام مناسبی برای بیننده داشته باشد، کسل کننده و کند پیش میرود. دیالوگهایی که چندین و چند بار بین اوری و مافوقاش انجام میشود و حس و حال ثابتی که اوری در طول زندگیاش دارد. این بخش از فیلمنامه با ضعفهای زیادی دست و پنجه نرم میکند و قطعا آنطور که باید، تاثیرگذار نمیباشد و حتی کارگردان نیز برای این پارت از فیلمنامه، مدت کمتری را از زمان کلی فیلم، اختصاص میدهد و به سرعت به دنبال نمایش و بیان پارت سوم فیلم میباشد که به طور مثال با استفاده از پارت سوم، فیلم را از سقوطی که در حین جابهجایی از بخش اول به دوم دارد، نجات دهد و دوباره به اوج برساند که اگر نظر من را بخواهید، باز هم ناموفق است و نمیتواند موفقیت بخش اول مسیر داستانیاش را تکرار کند.
خط داستانی سوم:
فیلم با فاصله زمانی که از فاز دوم خود برمیدارد، سعی در تغییر رویه خود در این پارت دارد ولی آیا میتواند به این امر دست یابد؟
ما پانزده سال از زمان فعلی فیلم، جلو میرویم و به زمانی میرسیم که پلیس داستان به اسم اوری، اینبار در نقش یکی از نامزدهای دادستانی کل او را میبینیم. اکنون از همسرش جدا شده است و پسر بیاعصاب و سرکش او را به اسم ای جی (با بازی اموری کوئن) برای اولین بار مشاهده میکنیم. خب فیلم در همین پلان به بیننده میفهماند که این اثر، روایت زندگی چند خانواده در طی گذشت سالها و مشکلاتی است که آنها دچارش میشوند. اکنون اوری میباشد که مورد آزمایش خداوند قرار میگیرد و کارگردان به نوعی به قانون طبیعت روی خوش نشان میدهد. دِرِک سیانفرنس در بخش سوم اثرش به علاوه به جمعبندی دو داستان قبلی خود ادامه میدهد، سعی به بیان نظریه و عقیده انعکاس اعمال نیز دارد (به بیان دیگر قانون سوم نیوتون و هر عملی، عکس العملی در پی دارد). ایجی پسر اوری دقیقا انعکاس اعمال گذشته او است. پلیسی فاسدی که با کارهای کثیف خود، زندگی خودش را نیز خدشهدار کرده و در تربیت فرزندش، به مشکل اساسی خورده است. البته اطلاق کلمه فاسد به اوری شاید زیادهوری باشد ولی حتی سکوت در برابر بیقانونی (تفتیش خانه همسر لوک، رومینا و برداشتن پول) و حتی به قتل رساندن لوک که باز هم تحت شرایطی هم جایز بود و هم خودخواهانه، خود گناهی محسوب میشود. از سوی دیگر، داستان به سراغ جیسون پسر لوک میرود. او نیز که هم سن و سال ایجی است، در زندگی خود با مشکلهای زیادی کلنجار میرود. مشکلاتی که هم از نبودن پدر واقعیاش به وجود آمده است و هم کارهای خلافی که در طول زندگیاش انجام داده است. داستان خیلی ایده آل گونه، به رفاقت اتفاقی ایجی و جیسون در دبیرستان اِسکنتادی میرسد. ایجی که زندگی با پدر خود را به مادرش (همسر سابق اوری) ترجیح میدهد، از دبیرستان تروی به دبیرستان نامبرده میآید. دقیقا دبیرستانی که جیسون در آن تحصیل میکند. خب این نگرش سینمایی گونه و به شدت احتمالی، برای راهبرد داستان، زیاد جالب و منطقی به نظر نمیرسد ولی بالاخره نمیتوان برای تکمیل فیلمنامه، اجرای آن را کتمان کرد. دین دیهان در نقش جیسون، توانسته است تا حد خوبی به اجرای قابل قبولی برسد ولی اموری کوئن در اجرای کارکتر خود، ناتوان ظاهر میشود و یکی دیگر از نقاط منفی فیلم به حساب میآید. پسران لوک و اوری با هم رفاقت صمیمیای را رقم میزنند و بعد از اتفاقاتی که برایشان در طول داستان رخ میدهد، باز هم با هم ارتباطی دارند. ارتباطی که باعث میشود جیسون به دنبال پدر اصلی خودش برود و برای شناختن او اقدام کند. نقطه عطف سومین داستان ما برمیگردد به شناختن ماموری که پدرش را به قتل رسانده است. مامور اوری کراس که پدر او را به قتل میرساند، پدر کسی است که برای اولین دوستش در مدرسه جدید، او را انتخاب کرده است، پدر ایجی. اکون نوبت به برگشت اعمال پلیدی است که کارکترهای درون فیلم در قالب یک روایت از زندگی، به این امور پرداختهاند. سیانفرنس با خلق کتککاری که بین جیسون و ایجی، سعی در برانگیختن حس نفرت در بیننده از اوری و پسرش دارد. که به طور کامل آشنایی این دو پسر و رفاقت و حتی دعوای بین آنها بسیار نمادین در فیلم رخ میدهد. این بار جیسون است که با اسلحه اِوری و پسرش را تهدید به مرگ میکند و به اِوری یادآور میشود که در لحظه به قتل رساندن پدرش، چه اشتباهی را دچار شده است.
“جایی آن سوی کاجها” اثری دارای پیامهای مختلف و بنیادی و آموزنده است ولی در قالب فیلم، ضعفهای زیادی را از خودش به نمایش میگذارد. اگر به سراغ پند و اندرزهای فیلم برویم، میتوانم به چند مورد اشاره کنم. در بخش اول و نخسیتنش به بیان ارزش پایبند بودن و تحکیم خانواده میپردازد. استوار بودن خانواده که به ستونهای آن یعنی پدر و مادر بستگی دارد. پدر و مادری که باید برای فرزند خود، تلاش کنند و زحمت بکشند و بیمنت بالهای فرزند خود را برافراشته کنند. در بخش دوم فیلم، به مقوله عذاب وجدان و بیدار بودن وجه انسانی و انسانیت میپردازد. جنبهای که اگر خاموش باشد، خلافکار و غیر خلافکار نمیشناسد و آتشش گریبانگیر کسانی که در آن دست داشتند، میشود. در بخش سوم که بخش پایانی فیلم نیز میباشد، به مفهوم برگشت پذیری اعمالمان طعنه میزند. برگشتی که به هر صورتی امکان پذیر است و از هر روزنه و حفرهای، نهایت استفاده را برای ضربه زدن به فرد خاطی کرده و از هیج تلاشی برای رسیدن به هدفش، دریغ نمیکند. گرچه با اثری دو پهلو طرف هستیم ولی این سه پیامهای جداگانه را از فیلم دریافت میکنیم و در نگاه کلی نیز، اگر به مبدا این اتفاقات که در اوایل فیلم رخ میدهد، گریزی بزنیم، مسبب را خانواده میبینیم و تاثیر خانواده بر روی فرزندانی که در آن رشد میکنند.
این اثر یک درام ناقص و سرحال است. ناقص به خاطر نداشتن اصول درست روایت تک تک داستانها و سرحال به خاطر بازیگران درجه یکی که از آنها بهره میبرد. همچنین در طول فیلم نیز به خاطر سه روایت دنبالهدار و پشت سرهم، باعث شده است که مدت زمان فیلم هم بالا برود و در بعضی از سکانسها احساس خستگی کنید (مدت زمان فیلم ۱۴۰ دقیقه است). روایت فیلم در بخش دوم از نمونههایی از ضعف فیلم در نگه داشتن مخاطب به پای داستان خود است. نمیتوان فیلم “جایی آن سوی کاجها” را یک شکست مطلق فرض کنیم و آن را فیلمی بیهوده بنامیم ولی باز هم یک اثر کامل و بی عیب و نقص نمیباشد. اگر به دنبال دیدن یک اثر درام و پند آموز هستید و فقط به نکته فیلم دقت میکنید، این فیلم میتواند برای شما درس زندگی باشد ولی اگر از دیدگاه یک فیلم به آن مینگرید، ضعفهای کوچکی دارد که به فیلم لطمههای جزیی و اساسی وارد کرده است. اگر جزو دسته دوم افرادی که گفتم هستید و همچنین با مشکلات جزیی کنار میآیید، دیدن اثر تحت شرایط گفته شده، پیشنهاد میشود.
نظرات