فیلم Wonder Woman 1984 دنبالهی فیلم (Wonder Woman (2017 است و اعتبار خود را مدیون فیلم قبلی است. فیلم قبلی اولین فیلم ابرقهرمانی تاریخ به کارگردانی یک زن (پتی جنکینز) بود و اولین فیلم دنیای سینمایی دیسی کامیکس بود که به یک ابرقهرمان زن میپرداخت؛ این فیلم با وجود این تعاریفی که پشت خود داشت، توجه زیادی را به خود جلب کرد و در مجموع با نظر مثبت اکثر منتقدان مواجه شد و در فروش نیز موفق بود، اما دنبالهی این فیلم آنطور که باید، انتظار مخاطبان و منتقدان را برآورده نمیکند و بهجز فروشی موفق در هفتهی آغازین، واکنش مثبت دیگری را به دنبال خود نداشته و هم از نظر منتقدین و هم از نظر مخاطبان، پایینترین امتیاز را میان تمامی فیلمهای دنیای سینمایی دیسی کامیکس دریافت کرده است.
بخش اول: در باب فیلمنامهی اثر
فیلم داستان دایانا پرینس، شاهزادهی سرزمین افسانهای تمیسکیرا که از نژاد زنان افسانهای آمازون است را روایت میکند. سکانس آغازین فیلم که دوران کودکی دایانا را نشان میدهد، آغاز خوبی است برای یک فیلم ابرقهرمانی هیجانانگیز؛ دایانایِ نونهال که از همان ابتدای کودکیاش دارای موهبتی الهی بوده، در یک مسابقهی ورزشی جذاب نمایش قدرتمندی از خود نشان میدهد ولی در انتها مجبور میشود با تقلب خود را برنده کند که شکست میخورد و پندی حکیمانه را از مربی خود میگیرد: «هیچ قهرمانی از دروغ زاده نخواهد شد». این سکانس بهطور مستقل، با نادیده گرفتن جلوههای ویژهی نه چندان مطلبوش و توجه به کارگردانیِ خوب پتی جنکینز، در کل سکانس جذاب و خوبی است، اما در کسوت کلیت فیلم با دیگر سکانسها به خوبی چفت و بست نمیشود. پندی که دایانا از مربی خود میگیرد، بیشتر از اینکه به صورت یک کاشت دراماتیک باشد که در انتهای فیلم به برداشتی دراماتیک میرسد، به مثابهی یک شعار عمل کرده، شعاری که در انتهای فیلم هیچ گریزی به آن زده نمیشود و تنها در سطح باقی میماند.
در ادامه با معرفی آمریکایِ رویاییِ دههی ۸۰ میلادی و حضور قهرمانانهی دایانا در این فضا، به معرفیِ دایانایِ تنها و باربارای دست و پاچلفتی و مهجور و مهربانی پرداخته میشود که به مناسبت تحقیق دربارهی اشیائی باستانی، با دایانا همکار شده است. پس از مواجهه با سنگی باستانی و به ظاهر بیارزش که نوشتهی روی آن ادعا کرده یک آرزوی انسان را برآورده میکند، دایانا بازگشت استیو (عشق زندگیاش) از مرگ را میخواهد و باربارا نیز که شیفتهی جذابیت دایانا شده از سنگ میخواهد که دقیقا مثل دایانا شود. بدون اینکه شخصیتها آگاه باشند که آرزوهایشان برآورده خواهد شد سنگ را در محل کار رها کرده و به ادامهی زندگی خود مشغول میشوند. در ادامه دایانا با مواجه شدن با استیو که در کالبد مردی دیگر زنده شده، متوجه قدرت سنگ میشود و سراغ آن را از باربارا میگیرد. باربارا به طرزی احمقانه آن سنگ را به مکسول لرد، سرمایهگذار جدید شرکت و تاجر نفتی ناموفق قرض داده که البته با توجه به ضعف شخصیتیاش چنین کاری از او برمیآید ولی اینکه مکسول لرد چگونه از وجود این سنگ افسانهای اطلاع دارد تا انتهای فیلم سربسته باقی میماند و پاسخ این سوال هیچگاه به بیننده داده نمیشود. مکسول لرد آرزو میکند که تبدیل به آن سنگ بشود، این حادثهی محرک داستان فیلم است و از اینجا است که بحران ابتدایی فیلم رقم میخورد، بحرانی که دایانا وظیفهی خود میداند که آن را مهار کند.
انگیزهای که حادثهی محرک فیلم را رقم میزند، زیادهخواهی مکسول لرد است که میتوان آنرا پذیرفت اما اینکه چرا آرزو کرده تبدیل به خودِ سنگ بشود تا حدود ۴۰ دقیقهی بعد برای ما پنهان است و این یعنی در طول ۱ ساعت و نیم مشاهدهی فیلم، بیننده نمیداند که ضدقهرمان فیلم در حال انجام چه کاریاست! همچنین زمان معقول برای رخ دادن حادثهی محرک یک فیلم سرگرم کننده و تجاری جایی بین دقیقهی ۱۵ تا نهایتا دقیقهی ۳۰اُم فیلم است اما در این فیلم حدودا ۵۰ دقیقه طول میکشد تا به یک حادثهی محرک برسیم! حادثهی محرکی که البته هنگام رخ دادنش نمیدانیم که یک حادثهی محرک است! اگر روایت فیلم غیرخطی بود میشد این مسئله را حتی نقطهی قوت فیلم دانست اما روایت این فیلم کاملا خطی است. مکث طولانیِ فیلمنامه بر روی مسائلی غیرضروری نظیر سرقت مسلحانهی ابتدای فیلم و معرفیِ باربارا و یا ملاقات باربارا و دایانا، باعث کُند و حوصله سربر شدن روایت فیلم شده است.
با گذشت یک ساعت و نیم از فیلم و مراجعهی دایانا، استیو و باربارا به یک شَمَن، متوجه میشویم که این سنگ جادویی که توسط خدای دروغ ساخته شده، تنها میتواند یک آرزوی انسان را برآورده کند و در ازای آن، با ارزشترین چیز فرد آرزو کننده را از او میگیرد؛ به همین دلیل بوده که مکسول لرد آرزو کرده که تبدیل به خودِ سنگ شود و در ازای برآورده کردن آرزوی دیگران، هرچه که از آنها میخواهد را بگیرد. در اینجا است که ضعف بزرگ دیگری در فیلمنامه آشکار میشود، میدانیم که با ارزشترین چیز دایانا، قدرت افسانهای او است که از او گرفته شده و استیو هم به این مسئله اشاره میکند، اما اگر اینگونه است، او چگونه توانست آن هواپیمایِ جنگی را نامرئی کند و در مصر به دنبال چند ماشین جنگی دیگر دویده و بعضیهایشان را منهدم کند یا گلولهای را در هوا بگیرد؟ گویی قدرت دایانا تنها در جاهایی غیرضروری از او گرفته شده و هرگاه که فیلم برای رقم زدن صحنههای اکشن مهیج به آن نیاز دارد، باز میگردد.
همچنین، با توجه به معرفیِ باربارا در ابتدای فیلم میدانیم که مهربانی و قلب رئوف او با ارزشترین چیز او است و حال با برآورده شدن آرزویش دیگر آن آدم مهربان قبل نیست که تعویض نوع پوشش و آرایشش حاکی از این تغییر منفی است، اما اگر باربارا بدل به شخصیتی منفی شده که به جای شیفتهی دایانا بودن به او حسودی میکند، چرا به دایانا کمک میکند که آن شمن را پیدا کرده و راز آن سنگ را بفهمد؟
نکتهی مهم دیگر این است که شمنی که با او مواجه میشویم بیشتر از اینکه هیبت افسانهایِ مورد انتظار را داشته باشد، شبیه به پیک موتوریِ پارهوقت یک پیتزا فروشی است که در اوقات فراغت به جادوگری میپردازد! همچنین او به راحتی بزرگترین راز قوم افسانهای مایاها، که آن کتاب باشد را، در اختیار دایانا قرار میدهد و بدون هیچ درخواست دیگری، در فیلم محو میشود. گویی حضور شمن تنها بهانهای سطحی است برای بیان ویژگیهای جادویی آن سنگ، که البته خیلی دیر اتفاق میافتد!
سنگ جادویی نیز با وجود پیوند خوردن سرنوشتش با بزرگترین تمدنهای تاریخ، در سطح یک کلیشهی بسیار دستکاری شده و قدیمی باقی میماند. شئ یا موجودی که آرزوها را برآورده کرده و به دنبال آن عواقب سختی را رقم میزند، تقریبا در افسانههای بیشتر کشورها تکرار شده و دیگر موضوع جذابی برای پرداختن نیست. حتی در خود فیلم نیز به افسانهی «پنجهی میمون» اشاره میشود تا هم ویژگی سنگ و هم مفهوم مورد نظر فیلم را برای بیننده ملموستر کند. در اینجا بایستی اشاره کنم افسانهی پنجهی میمون هم جذابتر و هم گیراتر از این فیلم است و پتی جنکینز و همکارانش حرف جدیدتری نسبت به آن داستان برای گفتن ندارند!
دایانا متوجه میشود برای خلاص شدن از شر بلاهایی که مکسول لرد به وجود آورده، یا باید مکسول لرد را نابود کرد و یا باید تمامی کسانی که آرزو کردهاند، آرزویشان را پس بگیرند. خندهدار است که برای آرزو کردن، بایستی سنگ را لمس کرد ولی برای پس گرفتن آرزو در هر کجای دنیا که باشید تنها با به زبان آوردن قصدتان، همهچیز به حالت قبل برمیگردد! گویی خدای دروغ با تمام هیبت و جلال و جبروتی که خرج این سنگ جادویی کرده، متوجه چنین ضعفی در سنگ نشده تا آن را بپوشاند! اینکه با پس گرفتن آرزوهایی که ناشی از زیادهخواهی انسانها است، شرایط زمین دوباره آرام میشود نشاندهندهی محتوا و پیام مورد نظر فیلم است ولی به هیچوجه توجیه دراماتیکی نداشته و همانند سکانس آغازین فیلم، شعاری تکراری را فریاد میزند.
حال دایانا بایستی به دنبال راهی برای نابود کردن مکسول لرد باشد چرا که نمیتوان از بیشمار انسانهایی که آرزویشان برآورده شده درخواست کرد که آرزویشان را پس بگیرند. از آنطرف، باربارا که بهطور بچهگانهای مجذوب مکسول لرد است، مخالف این قضیه است ولی به جای اینکه در همانجا از شر دایانای مزاحم خلاص شود، فرار میکند و چند دقیقه بعد در کاخ سفید مقابل دایانا سبز شده و با او درگیر میشود!
در آخر، دایانا که شهر آشوب زده را میبیند، برای بازپس گرفتن قدرت افسانهای خود، مجبور میشود که آرزویش را پس گرفته و استیو را دوباره از دست بدهد. به محض پس گرفتن آرزویش، آن هم تنها با به زبان آوردن یک جمله، به پرواز در میآید و با پوشیدن زره باستانیِ قهرمانِ افسانهایِ سرزمین تمیسکیرا، آمادهی یورش بردن به سوی مکسول لرد و نابود کردن او میشود. اینکه دایانا بیخیال امیال فردی شده تا بتواند به نفع جامعه کار کند، عملی قهرمانانه است ولی این عمل قهرمانانه به هیچوجه کنش دراماتیک تاثیرگذاری را، آنهم در یک فیلم پر جنبوجوش ابرقهرمانی رقم نمیزند، زیرا نهایت کاری که دایانا انجام میدهد به زبان آوردن یک جمله است، کاری که هرکسی میتواند انجام بدهد! شاید بگویید کشمکشی که دایانا با آن دست و پنجه نرم میکند درونی است که درست است، ولی این کشمکش درونی به خوبی تصویر نشده، مهمترین دلیلش این است که فیلمهای ابرقهرمانی اصلا بستر درست و مناسبی برای به تصویر کشیدن کشمکشهای درونی نیستند و اگر هم بخواهند اینکار را انجام دهند، کشمکشی بیرونی را در قالب یک مبارزهی ابرقهرمانی، به شکل استعارهای از یک درگیری درونی نشان میدهند تا پیام خود را برسانند، کاری که این فیلم نمیتواند انجام بدهد!
در ادامه، مکسول لرد از طریق یک مقر مخفی در کشور آمریکا، با تمامی تلویزیونهای سراسر کرهی زمین ارتباط برقرار میکند و به وسیلهی امواج رادیویی میتواند همهی مردم را لمس کرده و آرزوهایشان را برآورده کند و در عوض قدرت و سلامتی آنها را بگیرد. مکسول لرد سلامتیاش را بازیافته و در عوض خشم و قدرت همهی مردم را به باربارا میدهد که باعث میشود باربارا تبدیل به حیوانی ترسناک شود. دایانا از راه میرسد و پس از مبارزه با باربارا او را از سر راه برداشته و به سراغ مکسول لرد میرود، اما معلوم نیست به چه دلیل، مکسول لرد را نابود نمیکند و از طریق کمند حقیقت و رسانهای که در اختیار کشور آمریکا است، در یک خطابهی شعارزده، همهی مردم دنیا را متقاعد میکند که آرزوهایشان را پس بگیرند تا شرایط به قبل بازگردد. مردم نیز الساعه قبول میکنند و همه چیز آرام میشود، مکسول لرد نیز با دیدن فرزند سرگردانش متأثر شده و آرزویش را پس میگیرد و همه چیز تمام میشود! به همین راحتی! گویی نه با یک فیلم ابرقهرمانیِ پر از زد و خورد و بالا و پایین پریدن شخصیتها، بلکه با یک برنامهی کودک تلویزیونی مواجه هستیم که تمامی عناصر خود را فدای نتیجهگیری و پیام نهایی خود میکنند! فیلم راوی داستان قهرمانی است که شمایل تاحدودی خداگون دارد و سرنوشتش با اساطیر گره خورده، ولی تمامی بحرانهای فیلم نه به وسیلهی قدرت شگفت انگیز قهرمان، بلکه با گفتن تنها یک جملهی کوتاه از بین میروند! این مسئله باعث شده که یکسوم پایانی فیلم بدل به نمایش سلسله حوادث کلیشهای و حوصله سربری شود که به هیچوجه نمیتوانند مخاطب را از لحاظ ذهنی درگیر خود کنند.
در ژانر ابرقهرمانی، چیزی که قهرمان را از مردم عادی جدا میکند، تواناییهایی فیزیکی و ماتریالیستی نظیر تند دویدن، زور زیاد، ثروت زیاد و… است. چنانچه دایانا نیز مانند مردم عادی دلتنگ و عاشق میشود ولی به سبب نژاد افسانهای و قدرت فیزیکی خداگونهاش، با آنها فرق دارد. یک فیلم ابرقهرمانی موفق با تکیه کردن بر این تواناییهای قهرمان میتواند صحنههایی هیجانانگیز و سرگرم کننده را رقم بزند. اما در این فیلم سعی شده که با کمرنگ کردن قدرت فیزیکی قهرمان، قدرت معنوی و درونی او به تصویر کشیده شود، نظیر بزرگمنشی او هنگامی که عشقش را در جهت نفع مردم ترک میکند و یا جایی که تصمیم میگیرد مکسول لرد را نکشته و با مردم دنیا صحبت کند، اما برای به تصویر کشیدن قهرمانی که اصلیترین قدرتش در درونیات او است، انتخاب ژانر ابرقهرمانی کار اشتباهی است! ذات این ژانر با ماتریالیسم گره خورده و سخن دیگری در آن نمیگنجد، به خصوص سخنی نظیر «بیخیال خواستههایت شو»! فیلم در تصویر کردن همان تواناییهای معنوی نیز لنگ میزند و به خوبی از پس آن بر نمیآید که در نتیجه فیلمی ضعیف را میسازد که بعد از گذشت چند ماه به خیل عظیم فیلمهای فراموش شده میپیوندد.
بخش دوم: در باب قهرمان و ضدقهرمان فیلم
برخلاف فیلم قبلیِ زن شگفتانگیز که دایانا را قهرمانی کنشگر تصویر میکرد که خانه را در جهت نجات جهان ترک میکند، دایانایِ این فیلم یک فرد تاحدودی منفعل است که تنها به اتفاقات اطراف واکنش نشان میدهد. اگر فیلم قبلی را ندیده باشید، از انگیزههای دایانا برای نجات دنیا اطلاعی نخواهید داشت و نمیدانید که چرا خود را به آب و آتش میزند تا جهان را جای بهتری کند. البته حوزهی استحفاظی دایانا تنها در کشور آمریکا تعریف میشود و تمامی درگیریهای دیگر مناطق جهان ربطی به او ندارد! دایانایی که در فیلم قبلی به جنگ جهانی پایان داد در ابتدای این فیلم خود را با چند سارق مسلح سرگرم کرده است. چیزی که دایانا را از آدمهای عادی جدا میکند، قدرت فیزیکی او است، نه مرتبهی والای معنوی و روحانی او ولی مسیری که فیلم طی میکند میخواهد نشانگر قدرت روحانی و معنوی دایانا باشد که ناموفق است و برای بینندههای سختگیر خندهدار جلوه میکند. اینکه چرا دایانایی که از عشقش گذشت، مکسول لرد و باربارا را نمیکشد به خوبی معلوم نیست و تمامی انگیزههای انسان دوستانهی دایانا به فیلم قبلی بازمیگردد.
اصلیترین ضدقهرمان فیلم، خدای دروغ و نیرنگ است که هیچ تصویری از او نشان داده نمیشود، این را میتوان نکتهی مثبتی دربارهی فیلم دانست، زیرا هرچه شخصیت منفی فیلم از دیدهها پنهان باقی بماند، به ترسناکی و رعبآور بودنش اضافه میشود، ولی وقتی که متوجه میشویم تمامیِ هیبتِ اعمال شیطانی خدای دروغ با گفتن تنها یک جمله از بین میرود، آن نکتهی مثبت سریعا کمرنگ میشود.
ضدقهرمان بعدی، مکسول لرد است و انگیزهی اصلیاش برای رقم زدن تمامی آن اتفاقات، زیادهخواهی او است، که با کلیشهایترین دلیل ممکن، یعنی ناکامی او در کودکی و نوجوانی توجیه میشود. اینکه چگونه تمامی آن اطلاعات محرمانه را دربارهی آن سنگ جادویی به دستآورده نیز برای مخاطب توضیح داده نمیشود. همینکه مکسول لرد چه مسیر سختی را در جهت رسیدن به راز سنگ جادویی طی کرده و چه بهایی را برای به دست آوردن آن پرداخته، میتوانست به شخصیتپردازی او نکات مثبت بسیار زیادی را اضافه کند ولی این فیلم هیچ اشارهای به آن نمیکند.
باربارا نیز در پی برآورده شدن آرزویش بدل به شخصیتی منفی و خودبین میشود که تنها انگیزهاش در جهت اقدامات منفیای که انجام میدهد، عقدههای درونی او است. عقدههایی نظیر عدم محبوبیت و ناتوانیاش در طول زندگی. او در ابتدا فردی دست و پا چلفتی، ضعیف و البته مهربان معرفی میشود که در ادامهی فیلم و با به دست آوردن قدرت فیزیکی دایانا و جذابیت جنسیای که همیشه خواستارش بوده، دست به عقدهگشایی میزند. دلیل تمام اتفاقاتی که برای باربارا میافتد و انگیزهی تمامی کارهایش ناشی از ساده لوحی او است و همین مسئله باعث میشود که حتی در زمانی که تبدیل به یک حیوان به ظاهر ترسناک و وحشی شده نیز برای بیننده هیبت یک شخصیت منفیِ رعبآور را نداشته باشد.
بهطور کلی، چه قهرمان و چه ضدقهرمانهای فیلم از انگیزههایی درونی، دقیق و ملموس برای اقداماتی که انجام میدهند برخوردار نیستند و فیلم برای بیان این مسائل به کلیشههای همیشگی فیلمهای ضعیف تکیه میکند و در تصویر کردن همان کلیشهها نیز موفق نیست.
بخش سوم: درباب نقش اسطوره و افسانه در فیلم
بیشتر جذابیتی که شخصیت دایانا دارد، مدیون پیوندی است که داستان او با اساطیر ایجاد میکند. سرزمین تمیسکیرا، زنان آمازون، خدایان دروغ و جنگ و… همگی ریشه در اساطیر و افسانههای ملل دارند. همچنین با اشاره به سرنوشت سنگ جادویی، به اساطیر آمریکای میانی و جنوبی و اساطیر مصر نیز برمیخوریم. حتی نام خانوادگیِ سرمایهدار نفتیِ مصری (سعید ابن آبیدوس) با نام اسطورهی آبیدوس گره خورده است. تمامی اینها زمینههایی است برای تکیه کردن داستان به شخصیتهای مثبت و منفی اسطورهای و سود بردن از داستانهای اساطیری ولی فیلم تنها به اشاره به آنها بسنده کرده و هیچ بهرهی دیگری از آنها نمیجوید. شاید اگر مانند قسمت اول این فیلم که ضدقهرمانش آرس (خدای جنگ) بود، در این فیلم نیز با یک ضدقهرمان اسطورهای مواجه بودیم فیلم میتوانست جذابتر واقع شود. بیشتر اتفاقات عجیب و متافیزیکی فیلم، نظیر زنده شدن استیو یا تبدیل شدن باربارا به آن حیوانِ بهظاهر ترسناک، با جادویی بودن آن سنگ افسانهای توجیه میشوند، این یعنی حدود ۸۰ درصد اتفاقات هیجانانگیز فیلم به جادو و افسون تکیه دارند. در یک فیلم ابرقهرمانی این مسئله قابل پذیرش است و اصلا مخاطب فیلمهایی از این دست، به دلیل دیدن اینگونه اتفاقاتی به تماشای این فیلمها مینشینند. اما مهمترین نکته این است که در نقاط اوج و حساس فیلم، اتفاقات افسانهای و جادویی نیز بایستی به اوج خود برسند و هیجان انگیزترین اتفاقات جادوییِ غیر منتظره در این دقایق بیننده را غافلگیر کنند، اما در نقاط اوج این فیلم با سادهترین کنشها نظیر گفتوگویی منطقی یا نهایتا یک بزن بزن کلیشهای مواجهایم که هر مخاطبی را نااُمید میکند. اساسا فیلم تنها با نام بردن از افسانهها و اسطورهها سعی میکند پوستهی جذابی برای خود دست و پا کند ولی در بطن کنشهای دراماتیک فیلم، هیچ استفادهی مثبتی از آنها نمیشود.
به طور کلی فیلم wonder woman 1984 با وجود تکنیک کارگردانی مطلوب، جلوههای ویژهی ضعیف و فیلمنامهی کلیشهای و حوصله سربر، پروژهی ناموفق دیگری است برای دنیای سینمایی دیسی کامیکس و اگر ادعاهای فمینیست پسند و زرقوبرق ظاهری و بازیگرهای جذابش را از آن بگیریم، هیچ بهانهی دیگری برای دیدن فیلم به بیننده نمیدهد. فیلمی در مجموع آماتور در مقیاس بودجهی ۲۰۰ میلیون دلاری!
[poll id=”116″]
نظرات