الکساندر سوپرولگرد! این اسم همان نام مستعار کسی است که راهی طبیعت وحشی شده بود و درنهایت با اتوبوس جادوییاش ماجراجویی خود را پایان داد. در سال ۲۰۰۷، اثری به نام «به سوی طبیعت وحشی» یا «Into The Wild» اکران شد و با بودجه ۱۵ میلیون دلاری، سود چهار برابری از باکسآفیس کسب کرد و هم توسط مردم و هم توسط منتقدین، مورد استقبال و توجه قرار گرفت. «به سوی طبیعت وحشی» داستانی از رهایی یک انسان از زندگی مدرن و در موازات با آن، تقابلش با طبیعت است که همه آنها، در زیرشاخهای از یک بیوگرافی انشعاب میگیرند. شان پن (کارگردان) با فیلمنامهای مملو از زیر و بم تراوشات ذهنی و دغدغههای یک جوان، دست به جستجویی قابل ارزش زده و با داستانگوییهای هنرمندانه به ناخودآگاه مخاطبش عنصر تلقین را تزریق میکند و گاها ذهن بیننده را تصرف میکند و گاها مغلوب تِم خود میشود و نمیتواند تاثیرگذاری خود را به اتمام برساند. این اثر برگرفته از رمانی به همین نام (به سوی طبیعت وحشی) به قلم جان کراکئور میباشد که بازخوانی یک حادثه واقعی به حساب میآید. روایتی که زندگی کریستوفر مککندلس را تحتالشعاع قرار داده و با عنوان “مرگ یک معصوم” در سال ۱۹۹۶ منتشر شد. «به سوی طبیعت وحشی» در دو رشته در اسکار سال ۲۰۰۸ نامزد شد (بهترین بازیگر مرد مکمل با بازی هَل هُلبروک و بهترین تدوین) ولی موفق به دریافت جوایز نشد. آیا «Into The Wild» مستحق جایگاهش میباشد؟ با سینما فارس همراه باشید.
نکته: اگر فیلم را مشاهده نکردهاید، از خواندن ادامه متن منصرف شوید.
قبل از ورود به فیلمنامه «به سوی طبیعت وحشی» و بررسی سکانسهای مهم، باید در مورد مفهوم آن کمی صحبت کنیم. اولین پارامتری که با دیدن «Into The Wild» به ذهنمان خطور میکند، آیا دل سپردگی بیش از حد کریستوفر مککندلس به طبیعت و زندگیِ دور از مدرنیته، به عنوان یک شیوهِ درست زندگی خطاب میشود؟ در همین لحظه که به دنبال جواب سوال خود هستیم، عاقبت ناراحتکننده مککندلس، جلوی دیدگانمان رژه میرود و بار دیگر و درست در لحظهای که باید تصمیم بگیریم و به سوالی که پیشتر در ذهنمان به وجود آمده، یک جواب قطعی دهیم، از دیدگاه خود منصرف میشویم. این دوراهی همان چیزی است که فیلمساز از «به سوی طبیعت وحشی» برای مخاطب آماده کرده بود. تا یک حد ماکزیممی میتوان به آن بها داد و شیوهای که کارگردان برای اثرش تدارک دیده است را ارج داد ولی نه به “این” اندازه. “این” به همان حدی برمیگردد که کارگردان اختیار زیادی را به مخاطب برای نتیجهگیری از سرانجام فیلم میدهد و مشکل در اینجا یعنی همین اختیار زیاد است؛ کارگردان به طور ناخودآگاه این دسترسی را به بینندگانش میدهد. به روایت دیگر، خودِ کارگردان نیز نمیتواند درست بودن یا نبودن شیوه زندگی کریستوفر مککندلس را تشخیص دهد و در دوراهی میماند و به دلیل بیاختیاری ذهنی فیلمساز، شاهد آزادی عملِ ذهنیِ افراطی مخاطب هستیم. پس اولین مشکل موجود در «به سوی طبیعت وحشی» در سرانجام کاراکتر اصلیاش است که نمیتوان نظر درستی در اهداف و مشغلههای فکری او داد. مورد دیگری که در فیلم دلگرممان میکند، شخصیتپردازی به شدت سرحال کاراکتر اصلی فیلم است. امیل هرش در نقش کریستوفر مککندلس، با ابعاد انسانی زیبا آراسته شده است و کاراکتر او به واسطه یک گذار سمپاتیک، بسیار تماشایی جلوه میکند و بیننده از دیدن همیشگی او خسته نمیشود. حیله فیلمنامه برای قوه سمپاتیکِ شخصیت کریستوفر مککندلس، از الگوی تبدیل آنتاگونیست به پروتاگونیست بهره میبرد که اگر بهترین نباشد، بلکه قدرتمندترین گذار شخصیتی یک کاراکتر میتواند باشد و مطابق چنین رفتاری، بیننده به طور ناخودآگاه علاقهمند به کاراکتر کریستوفر میشود و تا پایان آن را دنبال میکند (نمونههای زیادی از چنین گذارهایی در دنیای سینما وجود دارد که میتوان به آنها ارجاع داد).
دیگر ویژگی «به سوی طبیعت وحشی» را باید در نوع روایت آن جستجو کنیم. روایت این اثر درهم و برهم و در جستجوی علت است. لحظهای به خاطرات ازدواج پدر و مادر کریستوفر مککندلس برمیگردد و زمانی نیز در بحبوحه فارغ التحصیلی کریستوفر و در نهایت روزگار عجیب و غریبش در اتوبوس جادویی. اغلب تایم فیلم در روایت دورانی قبل از رسیدن به آلاسکا دنبال میشود. در طول این سکانسها، در هر لحظهای که دچار سردرگمی در شخصیتپردازی کریستوفر مککندلس میشویم (یک روایت معلول) بهسرعت به گذشته میرویم و مسبب آن را جویا میشویم (یک روایت علت). بنابراین در «به سوی طبیعت وحشی»، فلشبکهای بیهودهای وجود ندارد و هر کدام بر علتی در آینده دلالت میکنند. همان علتهایی که موجب گذار شخصیتی کاراکتر اصلی داستان میشوند. پس از بیان تمام تفاسیر باید ذهن خود را به اصلیترین هدف فیلم نزدیک کنیم. با طرح یک سوال میتوان به بررسی زندگی کریستوفر مککندلس پرداخت؛ “اصلا چرا؟” چرا کریستوفر مککندلس هراسان از زندگی به همراه خانوادهاش بوده و اصلا چرا او علیه مدرنیته، شورشی یکنفره را استارت زده و زندگی خود را در راه آن تباه کرده است (با توجه به مرگ ناخواسته کریستوفر مککندلس). در طول فیلم به جوابهای گوناگونی خواهیم رسید؛ جوابهایی که هر کدام طیفی از زندگی مککندلس را تحتالشعاع قرار دادند. به عنوان مثال یکی از بزرگترین مشکلات کریستوفر را باید در خانواده او جستجو کرد. در ادامه متن با توجه به سکانسهای مهم فیلم، به بررسی آنها خواهم پرداخت.
با جملهای در مدح طبیعت و جذبههای آن از لرد بایرن آغاز میشود (لرد بایرن در سنین جوانی بر اثر تب درگذشت و در ترادف با مرگ در جوانی کریستوفر مککندلس). شروع فیلم با فوکوسی بر چهره کریستوفر درخانه پدریاش در سیاهی شب استارت میخورد و در کنار او کابوس مادرش است که از نبودن کریس مینالد و خواب آرام ندارد. داستان اصلی درست از زمانی رشته خود را سر و شکل میدهد که آرزوی همیشگی کریس بوده، رسیدن به آلاسکا. در این لوکیشن، طی هفتههای منقطع در طول فیلم، با آخرین هفتههای زندگی کریس مواجه میشویم و با او به دل طبیعت وحشی آلاسکا میزنیم. با حرکات دوربین و نوع قاببندیها، در همان اول به سخنگو بودن دوربین پی میبریم و برای اولین مثال به وانتی اشاره میکنم که کریس را به عنوان آخرین وسیلهنقلیه همراهی کرده و او را به طبیعت یخزده آلاسکا نزدیکتر میکند. خودروی وانت در غربیترین نقطه قاب لانگشات دوربین جای میگیرد و تمام فضای پهناور دوربین را طبیعت آلاسکا (برف) تصرف میکند. این قاب به معنای بیارزشی انسان در مقابل طبیعت است و بیانگر همان دیدگاه خاص کریس میباشد و حتی بعد از آن نیز در نمای لانگشات دیگری، کریس را محو در طبیعت نظاره میکنیم و این نما به همان معنا جلوه میکند. به دلیل تم و پسزمینه مستندوار و درامی بیوگرافی در ساختار «به سوی طبیعت وحشی»، اثر از چندین نریتور بهره میبرد که در جایجای فیلم، به کمک فیلمنامه میآیند و برایمان مفاهیم زیادی را باز میکنند. یکی از نریتورهای فیلم، کریستوفر است. همچنین به دلیل عدم زمانبندی دقیق بین آینده و گذشته و حال، میتوان در هر سکانس از فیلم به یک قطعه از پازل داستانی رسید و هر کدام را برای یک معما درنظر گرفت. به عنوان مثال وقتی کریس به آلاسکا میرسد، با اتوبوس جادویی مواجه میشود و تا چندین هفته در آن سکونت میکند. او قسمتی از تفکرات پیچیده خود را بر روی چوبی در اتوبوس جادویی حکاکی میکند و به بعضی از چراهای همهی انسانهایی که او را میشناسند، جواب میدهد. او در قسمتی از حکاکی خود، گریختن از سم موجود در تمدن را میگوید؛ گریختن از زندگی مدرن و توام با پیشرفت. همانطور که گفتم، در قامت جوابی برای سوالهایی در ذهن مخاطب (معلولهای داستانی)، فلشبکهای هدفمندی را برای بیان علت آن معلول در طول فیلم مشاهده میکنیم.
قبل از ورود کامل به درون دنیای کریس، اول باید توضیح مختصری من باب «به سوی طبیعت وحشی» بدهم. فیلم شامل چندین بخش میشود که زندگی کریس را به مناسبت وقایع پیش آمدهِ پس از جدایی او از زندگی مدرن، تعریف میکند و من نیز از همین روش برای نامگذاری قسمتهای مهم زندگی کریس که در شخصیت کنونی او تاثیر گذاشتند، استفاده میبرم و به قسمتهای گوناگون میپردازم.
بخش اول: والدین کریستوفر
کریس منشا رفتار و هدفی که در آینده برایش به وجود آمده است را در چندین و چند قطعه معنا میکند. یکی از مهمترین آنها، والدین او هستند. والدینی که آنقدر برای کریس تاثیرگذار بودند تا اولین دغدغههای خود را به آنان نسبت دهد. روز فارغالتحصیلی کریس است و والدین او سراسیمه، منتظر ورود فرزندشان هستند؛ پدر و مادری که همین مسیر را طی کردهاند و اکنون برای فرزند خود نیز به همان سبک و سیاق پایبند هستند و درک صحیحی از تغییر نسل و مقتضیات آن ندارند. کریس تفکرات اشتباه والدینش را با تمدن موجود در زندگی انسان میآمیزد و دیدگاه افراطی خود را بیش از پیش دامن میزند. او تمدن را همانند یک دیو عظیمالجثه میبیند که به دل طبیعت حملهور شده است و به دلیل تاخت و تاز بیرحمانه آن به طبیعت، هیچگونه رحمی جایز نمیباشد و کریس با همان قساوت، با آن برخورد میکند. به عنوان مثال، روایتی به زبان نریتور (کریس) خطاب به مراسم فارغالتحصیلی والدینش را میشنویم. کریس به معماری شبهگوتیک قالب بر عمارتهای دانشگاه با بیرحمی رفتار میکند. کاشیهای قرمزرنگ را به قالبهای محدب خونآلود تشبیه کرده و دروازه آهنی با سر نیزههایی فرورفته به دل آسمان را همچون تیرهایی به درون هوای مهآلود خطاب کرده است؛ انگار او از فلسفه وجودیت هنر غافل شده است و همانند اولین نسل از فیلسوفان که به دورهای بسیار بسیار دور باز میگردد (میتوان به آن لقب فلسفه پارینه سنگی داد! (لقبی من در آوردی در راستای دیدِ کوتهفکرانه کریس در قیاس با مسائلی مثل هنر رفتار میکند). کریس را میتوانیم یک فیلسوف بنامیم که نصفه و نیمه فلسفه را فرا گرفته است و الگویش نیز همان دوران پیشاسقراطی (اولین نسل از فیلسوفان دنیا، جدا از فیلسوفی به نام زرتشت که به قیاس نظریه نیچه، اولین فیلسوف متافیزیکی است) میباشد. به تصویر کشیدن کاراکتر نقش اولی که خود مخالف فلسفه وجود هنر است و دست به انکار و تخریب آن میزند، آن هم در یک دریچه هنری و با نام هنر هفتم (سینما)، تناقض دلنشینی را از دو سوی ماجرا به مخاطب اهدا میکند و در همان حال موجب مخالفت تعدادی از مخاطبان میشود. به عنوان مثال دیدگاه تندروی کریس در مورد طاقهایی با نقوش مختلف و هنر دست انسان، نمیتواند جای مناسبی را در بین مخاطبین اثر پیدا کند و در نتیجه همذاتپنداری با شخصیت اول فیلم، کاهش پیدا میکند. بعضا میتوان جبههگیری کریس را به والدین او نسبت داد ولی انسانی همانند کریس که میخواند و میآموزد، نباید قدرت سنجش داشته باشد؟ (همذات پنداری مخاطب به طور ناخودآگاه کم میشود و این همان گذار از بده به خوبه است که پیشتر گفته بودم).
خانواده چهارنفره مککندلس در رستورانی نشستهاند و جشن فارغالتحصیلی کریس را به سبک خود اجرا میکنند. بار دیگر به عدم تعامل کریس با دنیای مدرن اطرافش مواجه میشویم. او علاقهای به رانندگی با خودروی خود ندارد. علاوه بر آن، با تندخویی به مقوله تعویض خودرویش توسط والدینش مقابله میکند و به نظر او، خودرویش مشکلی ندارد. در همین لحظه بار دیگر کریستوفر را درمانده از گناهکاری پدر و مادرش میبینیم و شاید به همین دلیل هم باشد که او از والدینش کمکی طلب نمیکند. کمکی که شاید بدتر از هر آزار و اذیتی باشد که این رفتار کریس دلیلی از گذشته را به دوش میکشد و با او تا به این سن همراه شده است. دعواهای خانوادگی یکی دیگر از دلایل ویرانگر زندگی کریس و خواهرش بود. پدر و مادری که پول و ثروت مهمتر از زندگی فرزندانشان شده بود و مثل دوتا بچه به هم میپریدند و موجب سردرگمی و افسردگی فرزندان میشدند. طلاقی که آنان باید قبل از ازدواجشان میگرفتند (اصلا ازدواج نمیکردند) و تفاهمی که باید در رابطه خود ایجاد میکردند. اگر کریس را یک فیلسوف نصفه و نیمه بدانیم، خواهرش – کرین مککندلس – را باید مرید او بنامیم که کریس همانند مرشدی برای او است و والدینش را انسانهای جاهلی بدانیم که محو مال و ثروت شدهاند و در دنیای متمدن امروزی، یک انسان کاملا مصرفگرا و پوچ هستند. به بیان دیگر همین انسانهای جاهل بودند که باعث شدند تا کریس به خلقت خود فکر کند و بار دیگر زندگیاش را از روی دستخط خود بنویسد. این والدین یک نشانه پُررنگی را نیز با خود دارند، نشانهای که بر نادانی آنان دامن میزند و نمونه بارز یک انسان نابخرد را به تصویر میکشد؛ تفکر بعد از تمرغ. پدر و مادری که بعد از مفقود شدن خود خواسته فرزندشان، به فکر فرو میروند و بر اثر فقدان او، به دغدغه و گفتهها و نیازهایش فکر کرده و درست زمانی خود را اصلاح میکنند که کار از کار گذشته است (اشاره به نزدیکی دوباره والدین کریس و کرین، بعد از گم شدن کریس).
بخش دوم: سفرنامه
بخش اعظمی که نمیتوان تاثیرات آن را کتمان کرد، سفرهای دو سال آخر زندگی کریستوفر مککندلس است. کریستوفر در گام اول نمیتواند با جدیتی که نسبت به مواضع مدرنیته داشته، همگام شود و خودروی خود را در اثر جذر و مدی که در دریا به وجود آمده بود، به طور ناخواسته از دست میدهد. جرئت در وجودش زبانه میکشد و به دنبال آن، تمام پولهایش را نیز میسوزاند تا به مشکلی که والدینش داشتند دچار نشود (وابستگی خود را نسبت به بسیاری از مسائل کاهش دهد). کریس در سفرش به انسانهای متفاوتی برخورد میکند و در طی دو سال، تجربهای از روابط اجتماعی را در خود جای میدهد. اولین انسانهایی که بعد از جدایی کریس از خانه و کاشانهاش میبینیم، رینی و جین هستند. زوج سادهزیست و گرمی که کریس را با آغوش باز پذیرا بودند. کریس حتی با سن کم (هم سن و سال فرزند جین)، تاثیر شگرفی بر این زوج میگذارد و رویه زندگی را برایشان به نوعی دیگر معنا میکند (این همان فیلسوف داستانمان است که با رابطه کوتاهمدتش با رینی و جین، معنای زندگی حقیقی را برایشان پاکنویس میکند). کریس از ترو – یک طبیعتگرا و فیلسوف آنارشیسمی – برایشان از “حقیقت” مینویسد و از انصاف، درستی، عشق و ایمان مهمتر میپندارد. کمکم به شعار درونمایه فیلم نزدیک میشویم و کریستوفر مککندلس را همچون یک فرد دارای بلوغ فکری ارج میدهیم. کریس در ایستگاه بعدی خود با وین آشنا میشود و شخصیتی قانونگریز و برونگرای وین، ترادف دلنشینی را با سوی دیگر شخصیت کریس ایجاد میکند و سرکشی از قوانین از قبل نوشته شدهِ زندگی را به کریس آموزش میدهد. او در مسیر خود با زوج جوانی دانمارکی نیز به نامهای مدس و سونیا برخورد میکند و رضایت از زندگی را در رفتار صادقانهشان حس میکند و برای مدت کوتاهی با بیخیالی آنان همگام میشود. آشنایی کریس با تریسی (با بازی کریستین استوارت) بخشی از سفر کریستوفر را به شکل دیگری، این بار با طعم دوستی و همدلی، رنگآمیزی میکند. دختری که مینوازد و میخواند اما سرشار از افسردگی و ناامیدی است. کریستوفر بار دیگر به عنوان شخصیتی تاثیرگذار و مهم خود را نشان میدهد (انسانی که برای خود درمانی نداشته و راهی جز فرار از حقیقت نداشت ولی در قبال دیگران با رفتاری تکاملیافته، یک الگوی مناسب انسانی به حساب میآید). ران فرانز بازنشسته ارتش نیز یکی دیگر از همان “مردم” هایی است که کریستوفر مککندلس در مسیر رستگاریاش به آلاسکا، با آن ملاقات کرده است. پیرمرد با کریس به ارتفاعات میروند و پیرمرد دیالوگی را در وصف بخشش میزند؛ او میگوید: “وقتی تو یک کسی رو میبخشی، عاشق میشی؛ خداوند نیز نور و روشنایی رو به تو میده.” دیالوگ ران فرانز سالخورده، وصف حال کریستوفری است که از پدر و مادر خود کینه به دل دارد و نمیتواند حتی در افکار خود، آنان را ببخشد. (در بخش پایانی بیشتر توضیح میدهم).
بخش سوم: تولد مجدد کریستوفر و فلسفه ذهنی او
قبل از آنکه به تولد مجدد کریستوفر برسیم، باید جستجویی کنیم. در اصل لازمه شناخت کریستوفر دو ساله داستان – کریستوفر مککندلسی که با قواعد خاص زندگی خود، در دورهای متوالیوار از حیاتش، به رشد و بلوغ روحی خود پرداخته است – جستجویی در اعماق ذهن پرالتهابش است. در بخش اول – والدین کریس – به فلسفهگرا بودن کریس اشاراتی کردم و لقبهایی در وصف قامت قوه فلسفی او، روانه کردم و این بار باید کمی بیشتر به سراغ مفاهیم نهفته در آن برویم و بیشتر آشنا شویم. همانطور که گفتم، کریستوفر یک فیلسوف پیشاسقراطی لقب میگیرد که همانند آن فیلسوفان، یک طبیعتگرای محض است. همانطور که در رویای همیشگی چنین فیلسوفانی، زندگی جاودانه در دامن طبیعت (در اثر الهام از قانون طبیعت و انجام رفتاری مشابه با آن) همیشه و همیشه وجود داشته و کریستوفر نیز از این قاعده مستثنا نیست. پس باید او را یک فیلسوف طبیعتگرای نسل اولی – جداشده از مفاهیم تندرویانه آمیخته شده فلسفه با مذهب و تاثیر بر شخص صاحب نظر – دانست که در زیرینترین شاخه فلسفه جوانه زده است و خود را همچون یک فرستاده از سوی طبیعت، درنظر میگیرد. در همین بخش به مشکل عظیمی برخورد میکنیم؛ این مشکل از فلسفه فیلم و کاراکتر نقش اولش برمیآید؛ به گونهای که کمی از تعادل لازم برای جذابیت داستان کاسته میشود و در نتیجه مشکل مخاطب در درک مفاهیم را در پی دارد. بگذارید کمی بیشتر توضیحات خود را برایتان باز کنم. دو مشکل بزرگ در فلسفه «به سوی طبیعت وحشی» وجود دارد که این مشکلها به دنباله هم به وجود آمدهاند (یعنی مشکل نهتنها به تنهایی آزاردهنده است بلکه زمینه ساز مشکل دوم نیز شده است). اولین آنها شان پن (کارگردان) است. شان پن درک درستی از اهداف ذهنی کاراکتر کریستوفر مککندلس پیدا نکرده است و به دلیل سواد ناقصش بر این انسان، نتوانسته میزان عقاید جاری شده در اثر را کنترل کند و در نتیجه، مشکل دوم به وجود میآید.
مشکل دوم درست موازی با تفکرات خالص کریستوفر مککندلس است (همان مواردی که شان پن در فیلمش به تصویر کشیده است و من هم بر همان موارد نظر میدهم). کریستوفر صراحتا و بیپرده با بیان تمام افکار خود، ممکن است موجب آزار بینندهای شود که قصد دارد در فلسفه او جستجو کند. یعنی چه؟ با یک کتاب از فیلسوف بزرگ آلمانی به نام آرتور شوپنهاور، منظور خود را سر و شکل میدهم. آرتور شوپنهاور در زنستیزی بی رقیب است؛ او از مخالفان جدی حقوق و حق زندگی زنان است و نمیتواند حتی به یک زن منحصرا لقب یک انسان آزاد را دهد (شوپنهاور زنان را چیزی مابین کودک و مرد درنظر میگیرد) و وابستگی و نیاز مستقیم و غیرمستقیم او به یک مرد را در همه حال اثبات کرده است (در صورتی که مردان اینگونه نیستند). او در کتاب “در مورد زنان” (به نام «On Women» یا با اسامی آلمانی «Die Kunst Mit Frauen Umzugehen» یا «Über die Weiber» که در ایران به اسم «هنر رفتار با زنان» به فروش میرسد)، زنان را موجوداتی بدون نبوغ و کوتهفکر و بیهنر معرفی میکند؛ موجوداتی سطحینگر و ضعیف و وابسته به مردان و بیخاصیت که به هیچ دردی نمیخورند به بیان دیگر، ما نقاش، فیلسوف و ریاضیدان و هنرمند زبردستی در زنان نداریم. هضم این سخنان برای مخاطبان زنی که این جملات را میخوانند سخت است، نه؟ زیادهروی و تندخویی بیحد و اندازه آرتور شوپنهاور موجب دلخوری تعداد زیادی از مخاطبان او شده است. حالا فرض کنید شما میخواهید کتاب «هنر رفتار با زنان» را از اول تا آخر بخوانید؛ در حالی که کاملا با منطق سخنان نویسنده کتاب – شوپنهاور – مخالفید. تلقین یک فلسفه تندخویانه موجب دلسردی و دلخوری شما از کتاب و حتی فیلسوف موردنظر میشود. اکنون کمی مسئله را تعمیم دهم؛ همانطور که شوپنهاور و کتابش برای تعدادی از مخاطبان آزاردهنده است، کریستوفر مککندلس و عقایدش نیز ممکن است برای تعدادی از نظارهکنندگان فیلم اذیتکننده باشد. که کنترل آن باید به دستان شان پن انجام میشد ولی هیچ کنترلی در آن نمیبینیم. کریستوفر در افکار خود، زندگی مدرن را با خاک یکسان میکند (تا حدودی میتوان با او همراه شد و موافقت کرد ولی به دلیل اشتباهات کارگردان در مونولوگهای کریستوفر، از حد و اندازه درستش خارج میشود)؛ هنر را همچون یک هیولای بیشاخ و دم در دل طبیعت میپندارد (گرچه هنر در بسیاری از مواقع میتواند به جلوه درآورنده طبیعت باشد و راستایی هنر با طبیعت توسط کریس درک نمیشود)؛ سخنان صادقانه و با عشق به فرزندِ ران فرانز (پیرمرد بازنشسته ارتش که به کریستوفر پیشنهاد فرزند خواندگی داد) را اصلا درک نمیکند و شان پن از کاراکتر کریستوفر، یک مبارز افکار ذهنی و قهرمان میسازد؛ او تنها یک چیز میفهمد، به طبیعت آلاسکا برسد.
زندگی کریستوفر در دو قسمت – قبل از به سوی آلاسکا و بعد از آن – تقسیم میشود که به ترتیب متوالیوار انجام میپذیرند. زندگی او قبل از شروع سفرش به آلاسکا در هالهای از افکار مریض و بیتجربه و بیباکانه که از روی نادانیاش بود، قرار میگیرد. کریستوفر در سالیان بسیاری از زندگیاش، شاهد مشکلات پدر و مادرش بود و از همان ابتدا (نامشروع بودن متولد شدن کریستوفر و خواهرش) کینه توزیهایی نسبت به پدر و مادر در افکارش به وجود آمد و بخشش را لایق چنین والدینی نمیدانست. همچنین او به تحصیلات آکادمیک خود براساس نظر والدینش ادامه داده و در مجموعه نظاممندی که هیچوقت با آن کنار نمیآمد، تحصیل کرده و در نهایت زندگی را برای خود و خواهرش چیزی بیشتر از یک عامل منفی نمیدانست (پس از کشمکشها و درگیریهای زیاد والدین و موافقت کردن کریس و کرین با طلاق آنها). او در اصل وقتی به مفهوم زندگی متصل میشود که ۲ سال آخر زندگی خود را استارت میزند. برای کریستوفر، زندگی بعد از سفر به آلاسکا همچون یک حقیقتی بر افکار ذهنیاش جلوه میکرد و ارتباط او با انواع و اقسام انسانها، تجربههای جدیدی را برایش به ارمغان آورده بود. اما درست زمانی که او به اتوبوس جادویی میرسد (واقعا هم لقب جادویی برای این اتوبوس جایز است)، یعنی در اوج تنهایی، به کاملترین کریستوفر مککندلسی تبدیل میشود که تا الان فقدان آن حس میشد. او تازه یاد میگیرد که هنر چیست؛ چگونه هنرمند باشد، چگونه جایگاه هنر و آموزش را درک کند و چگونه به آن عمل کند. در پایانبندی فیلم به لحظاتی خواهیم رسید که بسیاری از تلخیهای پیشین را کمرنگ میکند و کمی وارد افکار کریستوفری میشود که میتوانیم او را درک کنیم؛ با او و دست نوشتههایش حس جدیدی را استشمام کنیم و گذار شخصیتی کریستوفر و قوه سمپاتیک او را تحسین کنیم (فلسفه واقعی کریستوفر). کریستوفر هنر واقعی را وقتی درک میکند که گیاهی سمی را خورده است به نوعی کوتاهی او در یادگیری هنر زندگی کردن در طبیعت به رخ کشیده میشود و در نهایت موجب مرگش میشود. او در روزهای آخر عمرش به تاریکترین مفاهیم ذهنش در باب خوشبختی و زندگی درست و حتی طبیعت دست پیدا میکند – غذای او که خوراک گرگها میشود و حملهور نشدن خرس به او – و بار دیگر احساسات مخاطب را به چالش میکشد. او در کنار پنجرهای در اتوبوس جادویی جای میگیرد و در اوج گرسنگی، آرام به آسمان نگاه میکند؛ ابرها جابجا میشوند و ناگهان نور آفتاب بر چهره او میتابد و گرمایش میدمد؛ سخن ران فرانز سالخورده را به یاد آورید، اگر تو ببخشی، عاشق میشوی و خداوند نیز نور روشنایی را به تو میدهد؛ کریستوفر در آخرین لحظات زندگیاش، پدر و مادر خود را میبخشد و آنان را در رویای خود، در آغوش میکشد.
«به سوی طبیعت وحشی» اثری مستندوار و بیوگرافی با تهمایه درامی است که روایتگر زندگی کریستوفر جانسن مککندلس طبیعتگرا است. جهتگیریهای فیلم در حالتی بینابین درستی و نادرستی قرار دارند و نمیتوان با قطعیت جبهه آن را معلوم کرد. موسیقی نقش مهمی در «به سوی طبیعت وحشی» دارد و شنونده قطعههای زیبایی متناسب با اوضاع و احوال کاراکترهای اصلی فیلم هستیم. در این فیلم با مفاهیم فلسفی، روانشناسی و افکارهای یک انسان آگاه از دور و اطرافش مواجه میشوید و به دنبال آن سوالهایی در ذهنتان شکل میگیرند؛ آیا حق با کریستوفر است؟ اگر خودمان جای او بودیم چه میکردیم؟ بیباکی او از سر حماقت است یا آگاهی؟ و هزاران سوال دیگر که ممکن است در هر سکانس به ذهن مخاطبان خطور کند. شاید شان پن (کارگردان) نتواند به درستی شخصیت کریستوفر مککندلس را به تصویر بکشد و اشتباهات او را نشان دهد ولی سرنوشت او – کریستوفر – تداعیکننده جمله معروفش است: خوشبختی زمانی واقعی است که با دیگران تقسیم شود؛ کریستوفر بهدلیل تصمیمگیری خودخواهانه و شور و حال بیمنطق جوانیاش، تنبیه شد و زندگی خود را زودتر از موعد مقررش، به پایان رساند. در زیرسایه داستانِ مستقلِ کریستوفر، میزبان یک درام از جنس تاثیرات مشکلات خانوادگی بر فرزندان خواهید بود و درنهایت پس از پایان فیلم، مفهوم زندگی را جستجو میکنید. با وجود مشکلاتی که در درک مفاهیم درست از سوی کارگردان وجود دارد، هنوز هم فیلم لیاقت دیده شدن را دارد و نباید آن را از دست داد.
انسان تنها جانداری است که بر مرگ خود واقف است. این حقیقت دردناک، عامل روی آوردن بشر به هنر است. خلاقیت وی برای فرار از مرگ در هنر تجلی مییابد و تراژدی اوج خلاقیت بشر در هنر است.
فردریش نیچه
[poll id=”55″]
نظرات
درود واقعأ متن با احساس و كاملي نوشتيد دست مريزاد👏🏻
دوبار فيلمو ديدم با خواندن متن شما مشتاق شدم يبار ديگه ببينمش .
آرزوي موفقيت🌷